Forbidden love

By iamliraaaa

190K 9.1K 2.2K

پسری که عاشق ممنوعه ترین فرد زندگیش بود... عشق ممنوعه جونگوک به همسر خواهرش تهیونگ که از قضا سرهنگ بود چی می... More

part2
part3
part4
part5
Part6
part7
Part8
part9
Part10
part11
writer
Part12
introduction
part13
part14
part15
part16
part38
part (حتما بخونید)

part1

11.6K 769 94
By iamliraaaa

در رو با قفل اهنین باز کرد
+قربان...
دستش رو به نشونه سکوت بالا گرفت که پلیس جوان سری تکون داد و عقب ایستاد

وارد اتاقک کوچیک و تاریک شد
پسر کوچکتر سر به زیر با شنیدن صدای قدمای کسی سرش رو بالا اورد
+تا کی میخوای ادامه بدی؟
مرد با جدیت تمام به چشمای درخشان و‌ معصوم پسر زل زد

جونگکوک اب دهنش رو با ترس قورت داد
_ته..تهیونگ من...
+سرهنگ‌!
با جدیت مخصوص خودش تاکید کرد
+سرهنگ کیم!
اخم ظریفی بین ابروهای مرد نشسته بود و برخلاف صورت خونسرد و جدی اش، عصبی بود
اون پسر پیش از حد، زیاده روی کرده بود
_سر..سرهنگ کیم من...من...

گیج و سرگردون به چشم های وحشی مرد مقابلش زل زد نمیدونست که چی باید میگفت!
اصلا مگه چیزی هم بود که بگه؟ چی میخواست بگه؟
«تهیونگ من عاشقت شدم و برا همین دست به خلاف های کوچیک میزنم تا تو رو برای چند ساعت هم که شده بدون هیچ مزاحمتی ببینم؟»
نه! این بیشتر شبیه یک باتلاق بود تا راه نجات....

جونگکوک سکوت کرد و سکوتش بیشتر باعث عصبانیت تهیونگ میشد
+حرف بزن!
مرد بزرگتر نزدیکش شد
+چرا باهاشون دعوا کردی؟ سر ماریجوانا؟ اصلا تو از کی مواد میکشی؟
_من..من مواد نمیکشم!
+پس بخاطر چی؟
مرد با عصبانیت داد کشید که جوابش فقط سکوت بود

تهیونگ چندین بار پشت سر هم نفس عمیق کشید تا به اعصابش مسلط باشه
+جونگکوک تو نمیتونی با سکوتت چیزی رو حل کنی میفهمی؟
قلب بی جنبه اش با شنیدن اسم خودش از زبون مرد مقابل، شدید لرزید...
لعنتی اون حتی بخاطر شنیدن اسم خودش از زبون تهیونگ میتونست دست به هر کاری بزنه چه برسه به کار خلاف!

تهیونگ با قدمای محکم نزدیک پسر شد دستش رو زیر چونه اش برد و سمت خودش کشید
+تو چه مرگت شده؟ اصلا میدونی ماریجوانا چیه؟ تو حتی شب ها نمیتونی به تنهایی بیرون باشی! پس این کارات چه معنی میده؟

کوک که محو قیافه جدی و مصمم تهیونگ شده بود باز هم سکوت رو ترجیح داد
چطور میتونست تمرکز لازم رو داشته باشه وقتی مرد اینقدر بهش نزدیک بود؟! وقتی صدای بمش اینطوری قلبش رو میلرزوند؟! یا عطر مست کننده اش که اینطوری روح و روانش رو به بازی میگرفت؟!

تهیونگ انگشت شستش رو نوازش وار روی گونه نرم و لطیف پسرک کشید
+تو اصلا میدونی اگه به خوانوادت بگم چی میشه؟
جونگکوک که از لمس انگشتای مرد مقابلش نهایت لذت رو میبرد با شنیدن کلمه «خوانواده» ترسیده، به یکباره چشماش رو باز کرد
_تو..تو قرار نیس بهشون بگی...اینطور نیست؟!

تهیونگ تا چند سانتی لباش نزدیک شد
+مگه چاره دیگه ای هم برام گذاشتی؟ تا الان هم اشتباه میکردم باید از همون اول بهشون میگفتم!
کوک با ترس و نگرانی دست بزرگ مرد رو بین دستای خودش گرفت
_ل...لطفا تهیونگ...تو...تو نباید بهشون بگی!

تهیونگ دستش رو عقب کشید و کمرش رو صاف کرد
+گفتم که جونگکوک...دیگه قرار نیست اشتباهم رو تکرار کنم اگه بلایی سرت بیاد چی؟ اونا خوانوادت هستند! حقشونه که بدونند...دیگه کاری از دست من برنمیاد...
جونگکوک سراسیمه از سر جاش بلند شد و رو به روی تهیونگ ایستاد
_ق...قول میدم دیگه اشتباهی ازم سر نزنه لطفا اگه...اگه بدونن...من...من نمیتونم تهیونگ...لطفا!

تهیونگ نگاهی به چشمای معصوم و ملتمس پسر انداخت این چشمای لعنتی چی داشتند که اینقدر برای تهیونگ جذاب بودند؟! همیشه جادوش میکردن و مقاومت در برابر چشمای سحر امیز کوک براش سخت بود
+اینبار هم میگذرم! ولی باید بدونی که دفعه بعدی وجود نداره جئون!
با اتمام حرفش، بی معطلی پشتش رو بهش کرد و اتاق رو ترک کرد

کوک با خوشحالی دستاش رو بهم کوبید
با صدای تقه در، متعجب به سمت مردی که لباس نظامی به تن داشت برگشت
+ازادی میتونی بری!
کوک با نیشخند محوی، از اون اتاقک کوچیک خارج شد
* * * * * * *

ماشین اسپرتش رو جلوی خونه ویلاییشون پارک کرد و سوییچ رو سمت نگهبانی که به استقبالش اومده بود پرت کرد که نگهبان تعظیم کوتاهی بهش کرد

خسته و کوفته زنگ خونشون رو زد و یکی از خدمتکارای خونه در رو براش باز کرد

میخواست سمت اتاقش بره، امروز خیلی خسته شده بود
تصمیم داشت بعد از یک دوش کوتاهی بخوابه!

+ارباب جوان، جئون بزرگ گفتند که قراره شام رو پیششون باشید!
پسر اخمی کرد
_کوک...جونگکوک لطفا!
دختر جوان لبخند ملایمی زد
+ارباب من که نمیتونم با اسم خطابتون کنم!
اخم پسر غلیظ تر شد
_چرا نمیتونی؟! ببین من میتونم براحتی اسمت رو صدا بزنم!...میرا!..دیدی؟ خیلی هم سخت نیست حالا تو هم اسمم رو بگو لطفا!

دخترک خجالت زده دستاش رو جلوی دهنش گذاشت و ریز خندید
_هعی زود باش! همه اینجا من رو با اسم صدام میزنند نگران چیزی نباش باشه؟
دختر نیم نگاهی به پسر جوان انداخت
+ج...جونگکوک!
جونگکوک بشکنی زد
_حالا شد!

لبخند شیرینی به دختر زد و ملایم گفت
_حالا میتونی بگی چرا پدرم من رو احضار کرده؟
میرا از لحن گرم و متواضع پسر جا خورد ولی به روی خودش نیاورد
+خوانواده کیم همراه با خواهرتون اینجا هستند پدرتون گفتن که شام رو حتما باید کنار مهموناتون باشید

قلب جونگوک با شنیدن اسم کیم لرزید...
پس خواهرش با خوانواده نامزدش اینجا بودند! اب دهنش رو صدا دار قورت داد
اخرین بار که تهیونگ رو دیده بود همین چند ساعت پیش بود! لعنتی اون نمیخواست الان تهیونگ رو ببینه! نه بعد از گندی که زده بود!
_اصلا نمیفهمم پدرم چه اصراری داره که من هم پیششون باشم!
زیر لب زمزمه ای کرد و قدماش رو سمت سالن مجلل خونشون تغییر داد

با دیدن پسرش جام کریستالی پر از مشروب مورد علاقه اش رو روی میز گذاشت و با صدای بلندی گفت
+اوه پسرم چرا دیر کردی؟
با صدای رسای پدرش توجه همه بهش جلب شد
جونگکوک با لبخند همیشگیش سمت مهموناشون قدم برداشت و تعظیم کوتاهی بهشون کرد
_عذر خواهی من رو بخاطر دیر کردنم بپذیرید لطفا!

خانوم کیم‌ با ظرافت مخصوص خودش خندید و رو به مادر جونگکوک گفت
_این پسر همیشه باعث خندیدنم میشه!
جونگکوک نزدیک زن شد و محترمانه دستش رو گرفت و بوسه ای بهش زد
_این باعث افتخار منه ملکه من!

هجین که در برابر شیرین زبونیای کوک کم اورده بود دیگه بیشتر از این نتونست تحمل کنه و پسرک رو محکم به اغوش گرمش کشید
+دیوونه!
جونگوک خنده ای کرد و از اغوش زن بیرون اومد
+دلم برات تنگ شده بود پسرم!
_منم همینطور!

سمت اقای کیم قدم برداشت
_خیلی خوش اومدین!
کیم بزرگ‌ لبخند مردونه ای زد و باهاش دست داد
+خیلی کم پیدایی وروجک! حتما باید خونتون بیایم تا بتونیم تو رو ببینیم؟
_پدر منی که خواهرشم بزور میتونم ببینمش!

با صدای اعتراض امیز خواهرش سمتش برگشت و هیجانزده بغلش پرید و صورت دختر رو غرق بوسه های خودش کرد!
حین بوسه هاش، سعی کرد از دل تک خواهرش دربیاد
+نونا...تو...که میدونی چقدر دوست دارم...بخاطر امتحانام سرم شلوغ بود!
با بوسیدن چونه اش ازش جدا شد و مظلومانه سرش رو سمت شونه اش کج کرد و با لبای اویزون گفت
+هنوز هم از دستم ناراحتی؟ هوم؟

سئون که طبق معمول، دلش برا کیوت بازیای برادرش ضعف میرفت محکم بوسه ای روی گونه اش کاشت
_مگه من میتونم از دست توی کیوت ناراحت باشم فسقلی!
سرش رو سمت نامزدش که کنارش نشسته بود چرخوند
_نگاهش کن تهیونگ مثل بچه ها میمونه!

جونگکوک با شنیدن اسم تهیونگ، نا خوداگاه سرش رو زیر انداخت و از بغل خواهرش بیرون اومد
+س..سلام!
بدون نگاه کردن به مرد سلام داد و کنار مادرش نشست

همه اونا گرم صحبت بودند پدرش با اقای کیم و تهیونگ درباره بیزینس حرف میزدند و خانومای جمع هم باهمدیگه مشغول صحبت بودند

بی حوصله برای خودش مشروبی ریخت و نگاه مسخ و خیره اش رو به تهیونگ دوخت
«اون چطوری اینقدر بی نقصه؟» کوک با خودش گفت لعنتی، جذابیت پیش از حدش باعث میشد که لپای پسر از خجالت و هیجان زیاد سرخ بشه!


خب این فیک اولین کار منه و من سعی میکنم تا حد امکان خوب پیش برم ولی اگه اشتباهی از من دیدید به پای اولین من بزارید بلاخره با گذشت زمان قلق نوشتن دستم میاد
الان فکر نکنم کسی فیکم رو بخونه ولی با گذشت زمان اگه ریدری داشتیم دلم میخواد نظر و انتقادات خودتون رو کامنت کنید ممنون از همه⁦>⁠.⁠<⁩

Continue Reading

You'll Also Like

144K 18.3K 33
ما دوسال همدیگه رو می‌شناختیم و دوستای خوبی برای همدیگه هستیم اما من بخاطر حقیقت زندگیم خجالت زده بودم و نمیدونم کی و کجا قراره بهش بگم ... 🔞🐰Vkoo...
388K 45.4K 39
💵دوست پسرم بادیگاردمه💵 جئون جونگکوک ... اون معنی اصلی کلمه بدبخت بود ! از زمانی که بدنیا اومد داشت با مشکلاتی که نمیدونست چرا هیچوقت تموم نمیشن سر...
6.5K 924 27
پیانیست خسته ی داستانِ من... نگاهت شکسته است،تنهایی ات بزرگ شده است به وسعت جنگلی خشکیده از خیابان تاریکِ شب عبور نکردی هیچ،ستارگانش را ندیدی چطور...
True heir By Via

Fanfiction

31.8K 7.9K 47
TRUE HEIR وارث حقیقی 𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆: 𝑪𝒉𝒂𝒏𝑩𝒂𝒆𝒌_𝑯𝒖𝒏𝑯𝒂𝒏 𝑮𝒆𝒏𝒓𝒆: angst / romance / mystery / smut / rough سال ۱۹۴۰ زمانی که ژاپنی ها کشو...