Paralian.

By polargreen

113K 37.8K 30.1K

کامل شده در فوریه ۲۰۲۴. Paralian: One who lives by the sea. پارالیان: کسی که کنارِ دریا زندگی می‌کند. Genre:... More

پنجره‌ی میانی. ۰
پنجره‌ی اول. ۱
دیوارِ اول. ۲
پنجره‌ی دوم. ۳
دیوارِ دوم و پنجره‌ی سوم. ۴،۵
دیوارِ سوم. ۶
دیوارِ چهارم. ۷
دیوارِ پنجم. ۸
دیوارِ ششم. ۹
دیوارِ هفتم. ۱۰
پنجره‌ی چهارم. ۱۱
پنجره‌ی پنجم. ۱۲
پنجره‌ی ششم. ۱۳
دیوارِ هشتم. ۱۴
دیوارِ نهم. ۱۵
دیوارِ دهم. ۱۶
پنجره‌ی هفتم. ۱۷
پنجره‌ی میانی. ۱۸
دیوارِ یازدهم. ۱۹
پنجره‌ی هشتم. ۲۰
پنجره‌ی نهم. ۲۱
پنجره‌ی دهم. ۲۲
پنجره‌ی یازدهم. ۲۳
دیوارِ دوازدهم. ۲۴
پنجره‌ی دوازدهم. ۲۵
پنجره‌ی سیزدهم. ۲۶
دیوارِ سیزدهم. ۲۷
دیوارِ چهاردهم. ۲۸
دیوارِ پانزدهم. ۲۹
دیوارِ شانزدهم. ۳۰
دیوارِ هفدهم. ۳۱
پنجره‌ی چهاردهم. ۳۲
پنجره‌ی پانزدهم. ۳۳
پنجره‌ی شانزدهم. ۳۴
دیوارِ هفدهم. ۳۵
پنجره‌ی هفدهم. ۳۶
دیوارِ هجدهم. ۳۷
دیوارِ نوزدهم. ۳۸
دیوارِ بیستم. ۳۹
پنجره‌ی هجدهم. ۴۰
پنجره‌ی نوزدهم. ۴۱
دیوارِ بیست و یکم.۴۲
پنجره‌ی بیستم.۴۳
دیوارِ بیست و دوم.۴۴
دیوارِ بیست و سوم.۴۵
پنجره‌ی بیست و یکم.۴۶
دیوارِ بیست و چهارم.۴۷
دیوارِ بیست و پنجم.۴۸
دیوارِ بیست و ششم.۴۹
دیوار بیست و هفتم.۵۰
دیوارِ بیست و هشتم.۵۱
دیوارِ بیست و نهم.۵۲
دیوارِ سی‌ام.۵۳
دیوارِ سی و یکم.۵۴
پنجره‌ی پایانی.۵۵
파라리안
گلوله‌ی میانی.۰
نامه‌ی اول.۱
گلوله‌ی اول.۲
نامه‌ی دوم.۳
گلوله‌ی دوم.۴
گلوله‌ی سوم.۵
نامه‌ی سوم.۶
گلوله‌ی چهارم.۷
نامه‌ی چهارم.۸
گلوله‌ی پنجم.۹
نامه‌ی پنجم.۱۰
گلوله‌ی ششم.۱۱
گلوله‌ی هفتم.۱۲
نامه‌ی ششم.۱۳
نامه‌ی هفتم.۱۴
نامه‌ی هشتم.۱۵
گلوله‌ی هشتم.۱۶
گلوله‌ی نهم.۱۷
گلوله‌ی دهم.۱۸
گلوله‌ی یازدهم.۱۹
نامه‌ی نهم.۲۰
نامه‌ی دهم.۲۱
گلوله‌ی دوازدهم. ۲۲
نامه‌ی یازدهم. ۲۳
نامه‌ی دوازدهم. ۲۴
گلوله‌ی سیزدهم. ۲۵
نامه‌ی سیزدهم. ۲۶
گلوله‌ی چهاردهم. ۲۷
گلوله‌ی پانزدهم. ۲۸
گلوله‌ی شانزدهم.۲۹
گلوله‌ی هفدهم. ۳۰
نامه‌ی چهاردهم.۳۱
نامه‌ی پانزدهم.۳۲
نامه‌ی شانزدهم. ۳۳
گلوله‌ی هجدهم. ۳۴
نامه‌ی هفدهم. ۳۵
گلوله‌ی نوزدهم. ۳۶
گلوله‌ی بیستم. ۳۸
نامه‌ی نوزدهم. ۳۹
گلوله‌ی بیست‌ویکم.۴۰
نامه‌ی بیستم. ۴۱
گلوله‌ی بیست‌ودوم. ۴۲
گلوله‌ی بیست‌وسوم.۴۳
نامه‌ی بیست‌ویکم.۴۴
نامه‌ی بیست‌ودوم.۴۵
گلوله‌ی بیست‌وچهارم.۴۶
گلوله‌ی بیست‌وپنجم. ۴۷
گلوله‌ی بیست‌وششم. ۴۸
نامه‌ی بیست‌وسوم.۴۹
نامه‌ی بیست‌وچهارم. ۵۰
گلوله‌ی بیست‌وهفتم. ۵۱
گلوله‌ی میانی. ۵۲
قسمت پنجاه‌سوم.
قسمت پنجاه‌وچهارم.
قسمت پنجاه‌وپنجم.
قسمت پنجاه‌وششم.
قسمت پنجاه‌وهفتم.
قسمت پنجاه‌وهشتم.
قسمت پنجاه‌ونهم.
قسمت آخر، نامه‌ی پایانی.
حرف‌های پایانی. بخونید.

نامه‌ی هجدهم. ۳۷

579 187 293
By polargreen

نامه‌ی هجدهم.

خیابان برای یک ظهر دوشنبه، زیاد از اندازه شلوغ بود. دخترها با پیراهن‌های خنک تابستانی‌شون جلوی دکه‌ی بستنی‌فروشیِ طرف دیگه‌ی خیابان منتظر سفارش‌هاشون بودن و از طرفی، گل‌فروشیِ سمت دیگه، خلوت بود.
از صبح به‌جز چندسفارشی که باید آماده می‌کرد، فروش دیگه‌ای نداشت و می‌خواست به خانه برگرده و استراحت کنه که زنگ دکه به صدا دراومد و توجهش رو جلب کرد. وقتی سرش رو بالا گرفت و پسر مو صورتی رو دید، نمی‌دونست باید چی بگه، پس فقط سکوت کرد.

-سلام...

-سلام.

پسر زیرچشم‌هاش گودرفته بود و لبش رو مضطرب گاز می‌گرفت. از ظاهر آشفته‌اش، حال بد درونی‌اش معلوم بود. با تردید گفت:
-یه گل به انتخاب خودتون می‌خوام.

-برای چی؟

-برای دوست‌پسرم...باهام قهر کرده.
تهیونگ لبخند تلخی زد و همون‌طور که ساقه‌های اضافه‌ی بعضی از گل‌ها رو قطع می‌کرد، زیرلبی پرسید:

-چرا باهاتون قهر کرده؟

-بی احتیاطی و کله‌خری کردم...اما تقصیر اون هم بود. خیلی باهام بداخلاق شده آقا. شما بودی، به دوست پسرت می‌گفتی که با فلانی حرف نزن، بمون تو خونه، تو همه‌اش گند می‌زنی، تو خودت دوست داری بدبختی سرت بیاد؟

-من اگه بودم دوست‌پسرم رو یه هفته توی بی‌خبری با موبایل خاموش ول نمی‌کردم. بهش نمی‌گفتم همه‌چی تمومه و خسته شدم.

-خب شاید عصبی بوده...همه‌ی آدما که آروم نیستن...

-متاسفم ولی فکرنکنم گل دوست‌پسرت رو خوشحال کنه.

چشم‌های جونگکوک با این جمله‌ی تهیونگ به اشک نشستن. یعنی تهیونگ دیگه نمی‌خواستش؟ توی این یک هفته بی‌خبری، تصمیمش رو گرفته بود و دیگه نمی‌خواست باهاش باشه؟

نفسش توی سینه‌اش حبس شده بود که تهیونگ گفت:
-شاید اگه برگردی خونه و بشینی باهاش حرف بزنی، خوشحال‌تر بشه.

-اگه ببوسمش چی؟

پسر باذوقی که به وجودش برگشته بود، پرسید و تهیونگ شانه‌هاش رو بالا انداخت:
-اینجا؟

-همینجا...

دست دوست‌پسر موصورتی‌اش رو کشید و به قفسه‌ی ربان‌ها و وسایل تزئینی تکیه‌اش داد. به چشم‌هایی که داشت از دلتنگی‌اشون می‌مُرد، خیره شد و لبش رو دزدکی و مخفیانه بوسید.
بدون اینکه دستش رو رها کنه زمزمه کرد:
-بابت حرفام متاسفم.

-منم بابت بی‌فکری‌هام متاسفم ته...من خیلی عاشقتم.

-منم عاشقتم. از پسش برمیایم، باشه؟

جونگکوک طوری دوست‌پسرش رو بغل کرد که دلتنگی هفته‌ی اخیرش برطرف بشه. این‌بار واقعا فهمیده بود که بدون تهیونگ نمی‌تونه ادامه بده.

🍂🍂🍂🍂

طبق ساعت مچی‌اش، آزمون بکهیون یک ربع بعد به پایان می‌رسید. اون تمام هفته‌ی گذشته رو توی کتابخانه‌ی موردعلاقه‌اش در سئول، درس خوانده بود و جی‌وون مطمئن بود که نتیجه‌ی دلخواهش رو می‌گیره.
افراد کم کم داشتن از ساختمان محل آزمون بیرون می‌اومدن و درست زمانی که مرد داشت سرک می‌کشید تا بین جمعیت بکهیون رو پیدا کنه، صدای بچه‌گانه‌ای رو از پایین پاش شنید.

-جی! سلام!

سرش رو پایین گرفت و با دیدن دی‌زی ابروهاش باتعجب بالارفتن. دختربچه با تاپ و شلوارک تابستانی و عروسک باب‌اسفنجی‌اش در دستش، اونجا ایستاده بود و نگاهش می‌کرد. اون بچه چه‌طور به اونجا اومده بود؟ واقعا که مثل بکهیون عجیب بود.

-دوستم! تو اینجا چی‌کار می‌کنی؟
جی‌وون متعجب خندید و دختربچه رو توی بغلش گرفت. دی‌زی توی بغل جی‌وون جا گرفت و همون‌طور که دست باب‌اسفنجی‌اش رو توی مشتش می‌فشرد، با هیجان گفت:

-هیونی ببینم!

-اومدی بکهیون رو ببینی؟ می‌دونستی امتحان داره؟

-اوهوم!
دختر با لبخند پررنگی سرش رو تکان داد و جی‌وون به‌خاطر حالت بامزه‌ی صورتش که با موهای کاجی بسته‌شده‌اش بامزه‌تر هم شده بود، دوباره خندید. وقت نکرد بپرسه که با کی اومده، چون بکهیون همون موقع سروکله‌اش پیدا شد.

-دی‌زیِ منو ببین!
بکهیون با ذوقِ آمیخته به خستگی گفت و بعد از رهاکردن کوله‌اش کف زمین، بچه رو از بغل جی‌وون گرفت. شب قبل وقتی دی‌زی بهش زنگ زده بود و ازش شنیده بود که امتحان داره، پرسیده بود که می‌تونه پیشش باشه یا نه و بعد بکهیون آدرس محل امتحان و زمانش رو برای چانمی ارسال کرده بود تا دخترش رو ببینه، چیزی که به‌خاطر استرس امتحانش، فراموش کرده بود به جی‌وون بگه.

-امتحان چطور بود؟

جی‌وون از پسری که به‌طرز واضحی زیاد از اندازه خسته بود، پرسید و بکهیون شانه‌هاش رو بالا انداخت:
-باید نتایج بیاد، اما فکرکنم از پسش براومدم. به جز چندتا سوال عجیب، دیگه چیزی اذیتم نکرد.

-مطمئن بودم همینطور میشه.

بکهیون با لبخند سرتکان داد و نگاهش رو به دخترش داد که کنجکاو به حرف‌هاشون گوش می‌کرد. لپ‌های دی‌زی گل انداخته بود و معلوم بود زیاد از اندازه گرمشه.

-با کی اومدی؟ می‌خوای با من و جی‌وون بیای بریم؟
می‌تونیم بریم وسایلت رو هم بگیریم.

-با بابایی! تو ماشینه...کار داره..

-با من کار داره؟
بکهیون با لبخند محوشده پرسید و دی‌زی با هیجان گفت:
-اوهوم! باید بیای هیونی...

دختر رو زمین گذاشت تا به طرف دیگه‌ی خیابان برن و کوله‌اش رو دست جی‌وون داد که تا زمانی که برمی‌گرده منتظر بمونه. نمی‌دونست چانیول ممکنه چه کاری باهاش داشته باشه، پس با استرسی که به وجودش افتاده بود، همراه دخترش به سمت ماشین رفت. قبل از اینکه برای بازکردن در اقدامی کنه، چانیول از داخل ماشین خم شد و بازش کرد.

-سلام.
این‌بار چانیول اول سلام کرد و بکهیون سر تکان داد.

-امتحانت چه طور بود؟

-خوب.

هنوز سوار ماشین نشده بود. فقط جلوی در ایستاده بود، خم شده بود و با مرد حرف می‌زد.

-خسته نباشی. راستش من و دی‌زی برات یه چیزی گرفتیم که خستگی درس‌خوندن این مدتت در بره. هروقت رفتی خونه، بازش کن.

این‌بار دختربچه تقریبا توی ماشین پرید تا کادوی بکهیون رو از روی صندلی بهش بده و مرد وقتی جعبه رو گرفت، فقط لبخند سرد و شوکه‌ای زد و گفت:
-لازم نبود...اما ممنونم.

-درهرصورت دی‌زی هدیه‌ها رو خیلی دوست داره. مخصوصا کاغذکادوها رو.
چانیول بخش آخر جمله‌اش رو با اشاره به کاغذکادوی آبی‌ای که طرح کتاب داشت گفت و خنده‌ی کوتاهی کرد. بکهیون با شنیدن صدای اون خنده، حس کرد که سرانگشت‌هاش توی اون تابستان گرم، یخ زده و داره عرق سرد می‌کنه.

-از جفتتون ممنونم.

لحن بکهیون این‌بار کم‌تر خشک بود و لبخندش پررنگ‌تر. دختر با خجالتی که هنوز از وجودش نرفته بود، دوزانو روی صندلی ماشین بلند شد و لبش رو به گونه‌ی بکهیون رسوند و بوسه‌ی سریعی بهش زد.

بعد از اینکه لپ‌هاش از خجالت چنددرجه قرمزتر شد، دوباره مودبانه روی صندلی جا گرفت و سرش رو پایین انداخت. بکهیون خنده‌ی متعجبی از شدت عجیبی کارهای دخترش کرد و پرسید:
-پس با من و جی‌وون نمیای؟ می‌خوای بری؟

-درس شنا میرم!

-اوه کلاس شنا داری پس. باشه. بهت زنگ می‌زنم، خوبه؟

بکهیون بوسه‌ای به موهای دخترش زد و دی‌زی سرش رو به نشانه‌ی منفی تکان داد:
-نه! راستی هیونی....

-راستی چی؟

-چیزه...

دختر نفسش رو با خستگی بیرون داد و نگاه ملتمسی به بابایی‌اش که کنار دستش ساکت نشسته بود، انداخت و چانیول برای راحت‌ترشدن کار دخترش، کمکش کرد تا حرفش رو بزنه.

-دی‌زی وقتی فهمید اومدی خونه اما بیدار نبوده خیلی ناراحت شد. می‌خواد دعوتت کنه که اتاقش و وسایلش رو نشونت بده. البته می‌تونین تنهایی وقت بگذرونین، قبل از اینکه بیای من میرم واحد بالا.

واحد بالا، پیش جین‌هو. بکهیون دیگه می‌دونست جین‌هو واحد بالا زندگی می‌کنه پس گوشه‌ی لبش با تلخی بالا رفت.

-چرا؟
دی‌زی با چشم‌های درشت‌شده از تعجب پرسید. درک نمی‌کرد چرا بابایی‌اش وقتی هیون میاد باید به طبقه‌ی بالا بره. چانیول نفس خسته‌ای کشید چون نمی‌دونست چه‌طور باید توضیح بده که بکهیون کارش رو راحت کرد.

-نه چرا بری؟ حتما میام.

-واقعنی هیونی؟
دختر که موضوع قبلی رو به‌کل فراموش کرده بود، جیغ خوشحالی کشید و دست‌هاش رو به‌هم کوبید.

-واقعنی دی‌زی! منم می‌خوام اتاقت رو نشونم بدی. دکورش خیلی سلیقه‌ام بود.

-کی وقتت آزاده؟ امشب یا فردا؟
چانیول آرام پرسید و بکهیون فقط گفت که فرقی نداره.

-الان! الان!

-الان نمی‌شه دی‌زی. اما امشب میام. تا تو از کلاس شنات برگردی و استراحت کنی، منم میام. خوبه؟
بکهیون با مهربانی خطاب به دخترکش گفت و بچه سرش رو مطیعانه تکان داد. زمانی که خداحافظی کردن و ماشین رفت، بکهیون باجعبه‌ی توی دستش که نمی‌دونست چیه و حرفی که نمی دونست چه‌طور به جی‌وون بزنه، به سمت مرد برگشت.

خیابان تقریبا خالی از افراد شرکت‌کننده در آزمون شده بود و جز جی‌وون و بکهیون کسی نبود. توی بغل هیونگش رفت و بعد کوله‌اش رو ازش گرفت.

-امروزم گذشت...خیلی سخت بود.

-ولی از پسش براومدی.

-به‌نظرت قبول میشم؟

-مطمئنم که قبول میشی. این جعبه‌ی دستت چیه؟

-هدیه‌ی دی‌زی‌ئه. باید بازش کنم.

اشاره نکرد که چانیول گفته هدیه‌ای از طرف هردونفرشونه، چون این‌طوری بهتر بود. نمی‌خواست دوباره ذهن آشفته‌شده‌ی مرد رو به‌خاطر نامه‌ها به‌هم بریزه.

-راستی جی‌وون، امشب دی‌زی دعوتم کرد که برم اتاقش رو ببینم. تو هم اگه می‌خوای با دوست‌هات برنامه بریزی...

قبل از اینکه جمله‌اش تمام بشه، مرد "باشه"ای گفت و سوار ماشین شد. همه‌چیز از چیزی که بکهیون فکر می‌کرد، سخت‌تر بود.

🍂🍂🍂🍂

موسیقی شاد پخش‌شده در خانه، سلیقه‌ی دختربچه بود. چانیول اکثروقت‌ها موزیک‌های آرام رو ترجیح می‌داد اما قطعا با خواسته‌های دخترش مخالفت نمی‌کرد. دی‌زی اون روز خوشحال‌تر از همیشه‌اش بود. اتاقش رو به شیوه‌ی خودش که پرت‌کردن عروسک‌هاش یک گوشه بود، مرتب کرده بود و بعد به بابایی‌اش اصرار کرده بود که می‌خواد توی آشپزی کمکش کنه.

پیشبند صورتی کوچکی که قبلا دوتایی خریده بودن رو پوشید، از بابایی‌اش خواست موهاش رو گوجه‌ای ببنده و بعد یک آشپز کوچولوی آماده‌ی کمک به چانیول بود.

روی کانتر نشانده شد و وقتی که چانیول خمیر پیتزا رو جلوش قرار داد و ازش خواست که بهش سس‌های دلخواهش رو بزنه، دی‌زی با تمام توانش قوطی‌ها رو فشار می‌داد و بعد درنهایت نه تنها خود خمیر، بلکه اطراف خمیر هم سسی شده بود، اما چانیول قرار نبود سرزنشش کنه.

روی خمیرهای پیتزا رو دونفری با سبزیجات، کالباس و سوسیس پرکردن و بعد دی‌زی درخواست کرد که روی پیتزای خودش پنیر رنده‌شده‌ی بیشتری بریزن.

زمانی که پیتزاها توی فر قرار گرفت، چانیول با صبر و حوصله پیشبند دخترش رو باز کرد و دست و صورت کثیف‌شده‌اش رو توی سینک شست.

-باید به هیون بگم که دی‌زی شام امشب رو آماده کرده، مگه نه؟

-خوب میشه؟

دختر با نگرانی پرسید و چانیول خنده‌ی کوتاهی کرد:
-فقط اگه خوشمزه شد میگم تو درست کردی، اگه بدمزه شد میگم خودم پختم. اینطوری راضی‌ای؟

و بعد مشغول قلقلک‌دادن دخترکش شد چون اون لحظه صورت نگرانش خیلی بامزه شده بود. صدای خنده‌ی دختربچه توی خانه بلند شد و همون‌طور که روی کانتر از خنده ولو شده بود، زنگ در میان موسیقی بلند و خنده‌های دی‌زی شنیده شد.

-هیونی اومد!
دی‌زی گفت و وقتی چانیول از روی کانتر زمین گذاشتش، دختر با هیجان به سمت در دوید و روی انگشت‌های پاش بلند شد تا دستش به دستگیره برسه. وقتی که بکهیون رو با یک کیسه پر از اسمارتیز، خوراکی و شکلات پشت در دید، فهمید که چقدر بیشتر از اون خوراکی‌ها دوستش داره چون به‌جای خوردن خوراکی‌هاش، برای حضور اون هیجان‌زده بود.

-به بکهیون خوش‌آمد گفتی دی‌زی؟
چانیول به دخترش یادآوری کرد.

-خوش اومدی هیونی!

-ممنونم که دعوتم کردی بچه!
بکهیون با لبخند کمرنگی گفت و معذب وارد خونه شد. کیسه‌ی خوراکی‌ها رو دست چانیول داد که یک گوشه ایستاده بود و بعد سرش رو به نشانه‌ی سلام تکان داد.

-بریم اتاقم هیونی!
دی‌زی با ذوق گفت و چانیول دوباره تذکر داد:
-بذار اول یکم بشینه. کلی وقت داری برای نشون دادن اتاقت.

-باشه...

دختر با شرمندگی لب زد اما بکهیون دست کوچولوش رو گرفت و گفت:
-اشکالی نداره. بیا الان بریم اتاقتو ببینیم.

ثانیه‌ای بعد عملا توسط دی‌زی توی اتاقش کشیده شد. دختر با هیجان از معرفی اسباب‌بازی‌هاش شروع کرد. همه‌اشون رو کف زمین ریخت؛ لگوهاش، کلکسیون حیواناتش، تفنگ آب پاشش، خوک رنگین کمونی‌اش، باب اسفنجی و پاتریکش و چندتا از باربی‌هاش. بکهیون مطمئن نبود که بتونه تمام اسم‌هایی که دخترش برای اون عروسک‌ها گذاشته بود رو توی ذهنش نگه داره اما با صبر و حوصله به تمام حرف‌هاش گوش می‌کرد و درنهایت نوبت به آلبوم عکسش رسید.

اولین عکس آلبوم، عکس سه نفره‌اشون توی جشن صدروزگی دی‌زی بود، همون عکسی که کلی غم پشتش بود، متعلق به روزی که بکهیون حلقه‌اش رو توی ماسه‌ها پرت کرد و برای همیشه گمش کرد. عکس بعدی، باز هم عکس سه نفره‌اشون برای تولد یک سالگی‌اش بود و بعد عکس‌های رندومی که چانیول از خودشون دوتا یا دی‌زی با بقیه گرفته بود. عکس‌های تکی دی‌زی کم بودن و این نشان می‌داد که بچه‌اش وقت زیادی رو تنها نمی‌گذرونه، که خوب بود.

بکهیون با ذوق و هیجان پابه‌پای دخترش درباره‌ی تمام عکس‌ها نظر داد و مثل اینکه زمان زیادی گذشته بود، چون چانیول حتی براشون خوراکی هم کف زمینِ اتاق گذاشته بود و متوجه نشده بودن.

-دیگه می‌خوای بریم بیرون؟
دختر سرش رو به نشانه‌ی مثبت تکان داد و به بکهیون کمک کرد که ظرف‌های خوراکی رو به سالن برگردونن. بکهیون حتی نمی‌دونست باید کجا بشینه. معذب بود و فقط کاناپه‌ی سه‌نفره‌ی جلوی تلویزیون رو برای نشستن انتخاب کرد و دختر کنارش جا گرفت.

چانیول سمت دیگه نشسته بود و سرگرم موبایلش بود که با برگشتن‌اشون به سالن، توجه‌اش رو به اون‌ها داد و توی سکوت خودش رو مشتاق قسمت جدید باب‌اسفنجی نشان داد که دی‌زی می‌خواست با بکهیون ببینه.

حس می‌کرد حتی نفس‌هاش رو توی سینه‌اش حبس کرده. برای اینکه اشتباهی ازش سر نزنه و شب رو برای دخترش خراب نکنه، زیاد از حد ترسیده بود. چندین بار با خودش مرور کرده بود که آیا همه‌ی قرص‌هاش رو خورده یا نه و به جین‌هو سپرده بود که حواسش به طبقه‌ی پایین و صداها باشه.

بعد از تماشای چندین قسمت باب‌اسفنجی، صدای زنگ فر نشان آماده‌شدن شام بود. چانیول به آشپزخانه رفت و پیتزاها رو از فر درآورد و روی میزی که از قبل آماده کرده بود، چید. صندلی غذای دی‌زی رو هم کنار باقی صندلی‌ها گذاشت و وقتی که دختر به آشپزخانه رفت و با مشت کوچولویی که به پاش زد، توجهش رو جلب کرد، ازش پرسید که چی می‌خواد.

-میگم بابایی....

-جونم؟

-صَدَلیمو نیمی‌خوام...

-صندلی غذات رو؟ چرا؟

-صَدَلی‌های دیگه خوبن...

-اما قدت نمی‌رسه عزیزدلم. نمیشه که...

-بابایی جونی!
دختر با التماس زمزمه کرد و چانیول صندلی رو به آشپزخانه برگردوند تا دل دخترش راضی بشه، بعد با یک بالشت بزرگ از اتاق خودش برگشت و روی یکی از صندلی‌ها قرارش داد.

نشستن روی اون بالشت باز هم برای دی‌زی سخت بود چون مدام تکان می‌خورد اما داشت تمام تلاشش رو می‌کرد که نیوفته.

-کمک نمی‌خوای؟
بکهیون از چانیولی که هنوز در آشپزخانه بود، پرسید و وقتی که مرد جواب داد "آره، لطفا"، با تعجب به سمتش رفت.

چانیول آهسته، خطاب به بکهیون که با کنجکاوی کنارش ایستاده بود، زمزمه کرد:
-دی‌زی همیشه خیلی دلش می‌خواد جلوی تو خفن به‌نظر بیاد...الان هم حاضر نمی‌شه بشینه روی صندلی غذای خودش...اون‌طوری ممکنه بیوفته. اگه بهش بگی می‌خوای روی زمین غذا بخوری خیلی بهتر میشه.

بکهیون باتعجب ابروهاش رو بالا داد. هزارتا احساس عجیب داشت که همزمان به قلبش و ذهنش هجوم آورده بودن. در درجه‌ی اول اصلا فکر نمی‌کرد که علت رفتارهای عجیب دخترش این باشه، انگار حالا جواب همه‌ی سوال‌هاش رو گرفته بود. دی‌‌زی باهاش سرد و دور نبود، فقط داشت تلاش می‌کرد جلوش بی‌نقص به‌نظر بیاد که با وجود اینکه دلیلش مشخص نبود، اما بامزه بود. درنهایت تمامِ این‌ها، صدای زمزمه‌ی چانیول خیلی گرم و صمیمی به‌نظر می‌رسید. "تو" خطابش کرده بود، بعد از مدت‌ها خشک حرف نزده بود و حتی بعد از اتمام جمله‌اش کوتاه خندیده بود.

بکهیون فقط بهتر دید که توی اون شرایط، تمرکزش رو روی چیزی که ازش خواسته شده بود بذاره. از آشپزخانه بیرون رفت و با دیدن دخترک که به سختی خودش رو روی بالشت نگه داشته بود، خنده‌اش گرفت.

-من خیلی دلم می‌خواد روی زمین غذا بخورم. تو چی دی‌زی؟ می‌خوام پیتزام رو ببرم زمین. خیلی بیشتر کیف میده.

دختر باتعجب سرش رو بالا برد و شانه‌هاش رو بالا انداخت.
-باشه!

چانیول زمانی که دید دخترش بعد از پایین پریدن از اون صندلی نفس راحت کشید، خنده‌اش رو خورد و به بکهیون کمک کرد تا ظرف‌ها رو از روی میز به زمین منتقل کنن. بعد از روی مبل سه تا کوسن برداشت تا روش بشینن و دی‌زی به طرز نامحسوسی، کوسنش رو به بکهیون نزدیک‌تر کرد و بوسه‌ای روی موهاش تحویل گرفت!

مشغول خوردن غذاشون بودن که دی‌زی با شنیدن تعریف بکهیون از پیتزا، گفت که بیشترش رو خودش درست کرده  و وقتی که بکهیون بیشتر ازش تعریف کرد، ذوق‌زده‌تر شد و لپ‌هاش گل افتاد.

چانیول زمانی که دخترش و همسرسابقش مشغول صحبت بودن، موبایلش رو از جیبش بیرون آورد. مطمئن شد که فلش دوربینش خاموش باشه و بعد ازشون چندین عکس پشت سر هم گرفت. توی تمام عکس‌ها یا سر بکهیون پایین بود یا نیم‌رخش معلوم بود، اما چانیول قرار بود تمام شبش رو با نگاه‌کردن به اون عکس‌ها سپری کنه.

-چانیول؟ می‌تونم برم برای خودم آب بیارم؟

بکهیون از مردی که سکوت کرده بود و ذهنش کلا یک‌جای دیگه بود، پرسید و وقتی که اون گیج سرش رو تکان داد، به آشپزخانه رفت. با گشتن کابینت‌ها، یک لیوان معمولی پیدا کرد و در یخچال رو باز کرد تا بطری آب رو برداره که نگاهش به عکس‌های چسبیده‌شده به در یخچال جلب شد.

عکس پلورایدی و کوچک سه نفره‌ی چانمی، دی‌زی و چانیول، کنار عکس دی‌زی و فلین و بعد یوبین و دی‌زی، جین‌هو و چانیول و دی‌زی چسبیده بود. تمام اون عکس‌ها بامزه و شیرین بودن اما عکس سه‌نفره‌ی آخری، فقط یک لبخند به‌شدت تلخ به صورت مرد نشاند. چندین ثانیه بهش خیره موند و بعد از پرکردن لیوان آبش، به سالن برگشت.

بعد از خوردن پیتزاهاشون، زمین رو جمع کردن و چانیول برای هرسه‌نفرشون، بستنی برد، هرچند اسکوپ‌های بستنی دی‌زی بیشتر بودن!

-بابایی! نیمی‌خوای بازی کنی؟
دی‌زی با کنجکاوی از چانیول پرسید و مرد جواب داد که تنها نیستن که بخواد بازی کنه و بهتره هرکاری که بکهیون دوست داره انجام بدن. وقتی که بکهیون گفت که می‌تونن بازی کنن، چانیول با نفس سنگین‌شده کنسول بازی‌اش رو روشن کرد و بعد از انتخاب یک بازی مسابقه‌ای که مناسب سن دی‌زی بود، یکی از دسته‌ها رو به بکهیون داد و کارکرد هرکدام از دکمه‌ها رو گفت.

بازی‌هایی که معمولا خودش بازی می‌کرد معمولا جنگی بودن که اصلا مناسب تماشای یک بچه دوسال و نیمه نبودن و بکهیون این حساسیتش رو تحسین کرد، چون می‌دونست بازی ماشین مسابقه‌ای زیاد موردعلاقه‌ی چانیول نیست.

دختر دوباره شاهد بازی و مسابقه‌ی دومرد بود. برخلاف تجربه‌های گذشته، بابایی‌اش داشت بکهیون رو برنده می‌شد و وقتی که بچه کمی چرتش گرفت و بی‌حال مشغول خمیازه‌کشیدن شد، دو مرد اصلا متوجهش نشدن چون بیشتر از چیزی که فکر می‌کردن غرق بازی شده بودن.

-شت!
بکهیون درنهایت وقتی که آخرین دست بازی رو هم برد، زیرلب گفت و بعد از خنده‌ی کوتاه چانیول، خودش هم خنده‌اش گرفت و دسته‌ی بازی‌اش رو روی میز قرار داد. اون لحظه بود که متوجه شرایط‌شون شد. هردونفرشون خیلی راحت روی کاناپه چهارزانو نشسته بودن و لم داده بودن. حتی فاصله‌ی بین‌اشون هم زیاد از اندازه کم بود طوری که سرزانوهاشون به‌هم برخورد می‌کرد.

چانیول که متوجه شد، خودش کمی اون‌طرف‌تر رفت و مشغول صحبت با دی‌زی شد.
-خوابت گرفته عزیزم؟

-اوهوم! هیونی میره؟

-هروقت که دلش بخواد می‌تونه بره اما فکرکنم دیرش شده باشه.

دختر دست‌هاش رو دور گردن باباش حلقه کرد و زمزمه کرد:
-قصه نمی‌گه؟

-قصه میگم بعد میرم.

بکهیون اعلام کرد و دختر لبخند شیرین و بزرگی شد. توی بغل بابایی‌اش اول به دستشویی رفت و بعد از مسواک‌زدن دندان‌هاش، به تخت منتقل شد. بکهیون لبه‌ی تخت منتظرش نشسته بود. دختر با ذوق زیر پتوش جمع شد و وقتی که بکهیون موهای دختر رو از پشت گردنش بالا داد، چانیول لبخند تلخی زد چون مرد جزئیاتی که چندین روز قبل بهش گفته بود رو هنوز به خاطر سپرده بود.

دوست داشت اونجا بمونه و به قصه‌ی دی‌زی گوش بده. می‌خواست به دختربچه بگه من هم یک روز مثل تو به‌قدری خوشبخت بودم که بکهیون برام کتاب بخونه. شاید یک روز بهش می‌گفت.

قبل از اینکه حالش بدتر از چیزی که بود بشه، از اتاق بیرون رفت اما در رو نیمه‌باز گذاشت. اشکالی نداشت اگر به دیوار تکیه بده و بشینه؟ بکهیون که متوجه نمی‌شد. فقط یکم می‌نشست، صداش رو گوش می‌کرد و بعد می‌رفت.

قصه‌ای که بکهیون داشت درباره‌ی یک کارخانه‌ی شکلات‌سازی برای دخترش می‌گفت، شیرین بود و تلخی‌ای که توی قلب چانیول بود رو کم‌رنگ کرد. ذهنش پرت بود، نشد متوجه پایان داستان بشه و وقتی که بکهیون از اتاق بیرون اومد و جلوی در دیدش، برای بلندشدن دیر شده بود.

تلاش کرد دستپاچه نشه. بکهیون هم واکنشی نشان نداد فقط به سمت در خروجی رفت و مشغول بستن بندهای کتونی‌اش شد.

-دیروقته. می‌رسونمت.
با برداشتن کیف پول و سوییچ ماشینش گفت.

-دی‌زی رو تنها میذاری؟

-تا صبح که بیدار نمیشه. به جین‌هو هم میگم حواسش باشه به طبقه پایین.

بکهیون حقیقتی رو که برای چندساعت به‌کل فراموش کرده بود دوباره به یادآورد. زمزمه کرد:
-یکم صبرکنم اتوبوس میاد، اما اگه واقعا می‌تونی، باشه ممنون.

توی آسانسور عملا به در چسبیده بود و داشت از شدت معذب بودن آب می‌شد. حتی زمانی که سوار ماشین هم شد، می‌ترسید موقع بستن کمربندش دست‌هاشون به‌هم برخورد کنه. حس می‌کرد داره عقلش رو از دست میده.

زمانی که لوکیشن محل اقامت قدیمی جی‌وون رو به چانیول داد، مرد ابروهاش رو با تعجب بالا داد، چون آدرس ناآشنا بود. فکر می‌کرد که بکهیون خانه‌ی تهیونگ و جونگ‌کوک می‌مونه، اما اون آدرس متعلق به پایین شهر سئول بود.
چیزی نپرسید، چون اجازه نداشت. وقتی که باران آرامی شروع به باریدن کرد، چانیول پنجره‌ی طرف خودش رو پایین داد و بعد هم بکهیون این کار رو تکرار کرد. هوای داخل ماشین خنک‌تر شد. حالا هردو راحت‌تر می‌تونستن نفس بکشن.

-بابت هدیه ممنونم...توقعش رو نداشتم.
بکهیون زیرلب زمزمه کرد و سکوت رو شکوند. زمانی که هدیه رو باز کرده بود و اون جعبه‌ی پر از کتاب رو دیده بود، بیش از هرچیزی تعجب کرده بود. اون جعبه حاوی تمام کتاب‌های دانشگاهی‌ای بود که برای مقطع ارشد فلسفه نیاز داشت و حتی نمی‌دونست چانیول چه‌طور می‌دونسته که باید چی بخره. هرکدام از اون کتاب‌ها هم به شدت گرون‌قیمت بودن و یکی از دغدغه‌های دانشگاه رفتنش، همین بود.

-قابلت رو نداره. امیدوارم به دردت بخورن.
چانیول مختصر و معذب جواب داد.

-آره، همه‌اشون رو برای مقطع جدید لازم دارم...

-قطعا بهتر از چیزی که فکر می‌کنی پیش میره.

بکهیون لبش رو تر کرد، صداش رو صاف و نفسش رو تازه. نگاهش رو به سکوت خیابان داد و پرسید:
-تو چی؟ نمی‌خوای ادامه تحصیل بدی؟

-الانم با کار زیادی درگیرم و نمی‌تونم به حد کافی پیش دی‌زی باشم، درس بخونم بدترم میشه.

-خب...همه‌اش که وظیفه‌ی تو نیست. یعنی آزادی که هرکاری می‌خوای بکنی. منم باید مراقبش باشم.

-می‌دونم. ممنونم.
چانیول برای جمع‌کردن بحث گفت. نمی‌خواست توضیح بده که دیگه به هیچ‌چیز علاقه‌ای نداره، حتی ادامه تحصیل.

-دریا‌نوردی رو نمی‌خوای ادامه بدی؟
بکهیون دوباره پرسید و چانیول کلافه شانه‌هاش رو بالا انداخت.

-یه کاپیتان هست که میگه توی این کار یه چیزی میشم اما مطمئن نیستم. گفت می‌تونه یه کاری کنه چشم‌پوشی کنن از سابقه‌ی بدم و اتفاقاتی که برام افتاده. باید بهشون ثابت کنم الان همه‌چی تحت کنترله. اما مطمئن نیستم.

-چرا مطمئن نیستی؟

-چون گاهی هیچ‌چی تحت کنترل نیست...
چانیول با خستگی لب زد و بکهیون به این فکرکرد که چقدر دلتنگه. چقدر دوست داره اونجا بشینه و فقط ساده، مثل دوتا آشنا با هم حرف بزنن اما مسیر داشت به پایان خودش می‌رسید و چراغ قرمزِ آخر، زودتر از چیزی که فکرش رو می‌کرد سبز شد.

-میشه یه سیگار روشن کنم؟

این چیزی بود که چانیول از اول مسیر منتظرش بود. دلش برای اون عطر و حس تنگ شده بود.

-حتما.

بکهیون پنجره رو بیشتر پایین داد و پاکت سیگارش رو از جیب شلوارش بیرون کشید. مثل همیشه فندکش هم در اون پاکت بود. چانیول نتونست نگاهش رو کنترل کنه. چندین بار به نیم‌رخ بکهیون موقع پوک زدن به سیگار نگاهی انداخت و بعد لعنت به تمام افکارش فرستاد. داشت فکر می‌کرد چقدر دلش برای اون لب‌ها تنگ شده.

سیگار بکهیون که تمام شد، مسیر هم به پایان رسید. چانیول جلوی یک کوچه‌ی تنگ نگه داشت و رد نگاه بکهیون رو دنبال کرد. مردی جلوی یک در تکیه داده بود و وقتی که فندکش روشن شد، تونستن چهره‌اش رو تشخیص بدن. جی‌وون منتظر ایستاده بود و زیر چندثانیه، توجهش به ماشین جلب شد.

-من دیگه برم. ممنونم. شب خوبی داشته باشی.

-تو هم شب خوبی داشته باشی. داری؟

بکهیون که داشت پیاده می‌شد، دستش روی دستگیره در خشک شد. از روی گیجی اخم کرد و سرش رو دوباره به سمت چانیول برگردوند که جای دیگه‌ای رو نگاه می‌کرد.

-چی؟

-هیچی. می‌بینمت.
کلافه زمزمه کرد و بکهیون پاپیچش نشد. جوابی برای "می‌بینمت" نداد. پشت سرش رو نگاه نکرد. مستقیم به سمت جی‌وون رفت که منتظرش ایستاده بود.

-از کی منتظری؟
خیره به صورتش پرسید و سیگار رو از بین لب‌هاش برداشت. نباید اجازه می‌داد زیاد بکشه.

-نمی‌دونم. بریم داخل.

-بریم.

صدای چرخ ماشین چانیول رو نشنید. وقتی به اتاق زیرشیروانی رسیدن، از پنجره هنوز می‌تونست نور چراغ ماشینش رو ببینه. نمی‌دونست چرا اون‌جا صبر کرده.

جی‌وون روی تختش دراز کشید، مشغول ور رفتن با موبایلش شد و وقتی که بکهیون لباسش رو عوض کرد و به تخت رفت، از مرد پرسید:
-روزت چطور بود؟

-با بچه‌ها خدافظی کردم. باید زودتر برگردیم چون از اداره چندبار زنگ زدن.

-خوبه. مرخصی منم داره تموم می‌شه.

-فکرنکنم دیگه به کارت نیاز داشته باشی.

-چی؟چرا؟

جی‌وون موبایلش رو خاموش کرد، خم شد تا روی میز قرارش بده و بکهیون عملا به تخت چسبید و وقتی که جی‌وون از روش بلند شد، نفسش رو بیرون داد. حتی خودش هم نمی‌دونست چرا چنین واکنشی نشان داد. جی‌وون متوجه شد، اما به روش نیاورد. خونسرد گفت:
-اگه سئول قبول شی که دیگه نمی‌تونی زیاد اونور بمونی.

-آره راست میگی...بهش فکرنکرده بودم.

-تو چی؟ امشب بهت خوش گذشت؟
جی‌وون با تردید پرسید. انگار از پرسیدن اون سوال ترس داشت.

-آره. دی‌زی خیلی خوشحال بود، به منم خوش گذشت.
بکهیون روی تخت دراز کشید و به پهلو چرخید تا بتونه نگاهش کنه. جی‌وون هم لبخند کمرنگی زد و آهسته گونه‌اش رو نوازش کرد.

-چیزی اذیتت نکرد؟

منظور جی‌وون، چانیول بود اما بکهیون جواب دیگه‌ای برای این سوال داشت. خیلی چیزها اذیتش کرده بودن. انگار گذرزمان باعث شده بود تمام دلایلی که نمی‌خواست توی اون خونه و کنار اون مرد باشه رو فراموش کنه. انگار همه‌چیز رنگ و شکل دیگه گرفته بود. دلتنگی داشت اذیتش می‌کرد و دوباره احساس حماقت می‌کرد. سردرگم بود. کمی عذاب‌وجدان داشت و مقدارِ زیادی ترس چون نمی‌دونست داره چه اتفاقی می‌افته.

آهِ خسته‌ای از میان لب‌هاش فرار کرد. بیشتر به جی‌وون نزدیک شد تا توی بغلش فرو بره و فقط زمزمه کرد:
-اگه تو نبودی من خیلی وقت پیش خودمو تموم می‌کردم هیونگ...

-این حرفو نزن. تو تنهایی هم از پس همه‌چی برمیای.

-تو چی؟

-چی؟

-تو هم تنهایی از پس زندگی برمیای؟
بکهیون بابغضی که گلوش رو گرفته بود، پرسید و جی‌وون تن پسر رو محکم‌تر توی بغلش فشرد.

-من هیچ‌وقت تنها نیستم بکهیون. تا زمانی که جفت‌مون توی یه دنیا باشیم، همیشه می‌دونم که بکهیون هست و خیالم راحته که وجود داری و تنها نیستم. چرا این رو میگی؟

-هیچی...فقط فکرکنم زیادی ترسیدم. دانشگاه جدید و اینجور چیزا...

با خنده‌ی تلخی گفت و چشم‌هاش بسته شد. توی بغل جی‌وون راحت‌تر از همیشه خوابش برد. فردا باید بیدار می‌شد، کم‌تر فکر می‌کرد و بیش‌تر فرار.

🍂🍂🍂🍂
هی گایز. گرین گفت عذرخواهی کنم اما فعلا نمیتونه کامنتا رو جواب بده. لطفا بهش انرژی بدین که بخونه و حالش بهتر بشه تا پارت بعدیو بتونه بیاد آپ کنه. بهش نیاز داره. گفت پارت بعد خیلی مهمه. شبتون خوش:*

Continue Reading

You'll Also Like

130K 14.9K 34
"احمق تو پسرعمه‌ی منی!" "ولی هیچ پسردایی‌ای زبونشو تو حلق پسرعمه‌ش فرو نمی‌کنه، هیچ پسردایی لعنتی‌ای نمی‌تونه تو همون حرکت اول نقطه‌ی فاکینگ لذت پسرع...
35.9K 4.6K 51
کاپل اصلی : کوکوی کاپل فرعی : هوپمین، نامجین ژانر : رومنس، انگست، اسمات، یکم خشن، هایبرید NOVA-NE × جونگی گول میده ملاگب ببلی باشه، تولوهدا بابایی ...
18.5K 4.4K 16
➳ JK Marry Me درحال آپ ✍🏻 قطعاً اگر یه آلفای معمولی باشید که نه پول داره و نه استایل، اعتراف عاشقانه‌ی یه امگای پولدار و زیبا رو با تصور اینکه دوربی...
48.1K 7.4K 23
من درون گرداب گناهی افتادم که عشق تو رو برام ممنوع می‌دونست... باید به خودم و قلبم می‌فهموندم که اجازه نداره تو رو بپرسته و به کسی که همسر داره، عشق...