Paralian.

By polargreen

114K 37.9K 30.1K

کامل شده در فوریه ۲۰۲۴. Paralian: One who lives by the sea. پارالیان: کسی که کنارِ دریا زندگی می‌کند. Genre:... More

پنجره‌ی میانی. ۰
پنجره‌ی اول. ۱
دیوارِ اول. ۲
پنجره‌ی دوم. ۳
دیوارِ دوم و پنجره‌ی سوم. ۴،۵
دیوارِ سوم. ۶
دیوارِ چهارم. ۷
دیوارِ پنجم. ۸
دیوارِ ششم. ۹
دیوارِ هفتم. ۱۰
پنجره‌ی چهارم. ۱۱
پنجره‌ی پنجم. ۱۲
پنجره‌ی ششم. ۱۳
دیوارِ هشتم. ۱۴
دیوارِ نهم. ۱۵
دیوارِ دهم. ۱۶
پنجره‌ی هفتم. ۱۷
پنجره‌ی میانی. ۱۸
دیوارِ یازدهم. ۱۹
پنجره‌ی هشتم. ۲۰
پنجره‌ی نهم. ۲۱
پنجره‌ی دهم. ۲۲
پنجره‌ی یازدهم. ۲۳
دیوارِ دوازدهم. ۲۴
پنجره‌ی دوازدهم. ۲۵
پنجره‌ی سیزدهم. ۲۶
دیوارِ سیزدهم. ۲۷
دیوارِ چهاردهم. ۲۸
دیوارِ پانزدهم. ۲۹
دیوارِ شانزدهم. ۳۰
دیوارِ هفدهم. ۳۱
پنجره‌ی چهاردهم. ۳۲
پنجره‌ی پانزدهم. ۳۳
پنجره‌ی شانزدهم. ۳۴
دیوارِ هفدهم. ۳۵
پنجره‌ی هفدهم. ۳۶
دیوارِ هجدهم. ۳۷
دیوارِ نوزدهم. ۳۸
دیوارِ بیستم. ۳۹
پنجره‌ی هجدهم. ۴۰
پنجره‌ی نوزدهم. ۴۱
دیوارِ بیست و یکم.۴۲
پنجره‌ی بیستم.۴۳
دیوارِ بیست و دوم.۴۴
دیوارِ بیست و سوم.۴۵
پنجره‌ی بیست و یکم.۴۶
دیوارِ بیست و چهارم.۴۷
دیوارِ بیست و پنجم.۴۸
دیوارِ بیست و ششم.۴۹
دیوار بیست و هفتم.۵۰
دیوارِ بیست و هشتم.۵۱
دیوارِ بیست و نهم.۵۲
دیوارِ سی‌ام.۵۳
دیوارِ سی و یکم.۵۴
پنجره‌ی پایانی.۵۵
파라리안
گلوله‌ی میانی.۰
نامه‌ی اول.۱
گلوله‌ی اول.۲
نامه‌ی دوم.۳
گلوله‌ی دوم.۴
گلوله‌ی سوم.۵
نامه‌ی سوم.۶
گلوله‌ی چهارم.۷
نامه‌ی چهارم.۸
گلوله‌ی پنجم.۹
نامه‌ی پنجم.۱۰
گلوله‌ی ششم.۱۱
گلوله‌ی هفتم.۱۲
نامه‌ی ششم.۱۳
نامه‌ی هفتم.۱۴
نامه‌ی هشتم.۱۵
گلوله‌ی هشتم.۱۶
گلوله‌ی نهم.۱۷
گلوله‌ی دهم.۱۸
گلوله‌ی یازدهم.۱۹
نامه‌ی نهم.۲۰
نامه‌ی دهم.۲۱
گلوله‌ی دوازدهم. ۲۲
نامه‌ی یازدهم. ۲۳
نامه‌ی دوازدهم. ۲۴
گلوله‌ی سیزدهم. ۲۵
نامه‌ی سیزدهم. ۲۶
گلوله‌ی چهاردهم. ۲۷
گلوله‌ی پانزدهم. ۲۸
گلوله‌ی شانزدهم.۲۹
گلوله‌ی هفدهم. ۳۰
نامه‌ی چهاردهم.۳۱
نامه‌ی پانزدهم.۳۲
گلوله‌ی هجدهم. ۳۴
نامه‌ی هفدهم. ۳۵
گلوله‌ی نوزدهم. ۳۶
نامه‌ی هجدهم. ۳۷
گلوله‌ی بیستم. ۳۸
نامه‌ی نوزدهم. ۳۹
گلوله‌ی بیست‌ویکم.۴۰
نامه‌ی بیستم. ۴۱
گلوله‌ی بیست‌ودوم. ۴۲
گلوله‌ی بیست‌وسوم.۴۳
نامه‌ی بیست‌ویکم.۴۴
نامه‌ی بیست‌ودوم.۴۵
گلوله‌ی بیست‌وچهارم.۴۶
گلوله‌ی بیست‌وپنجم. ۴۷
گلوله‌ی بیست‌وششم. ۴۸
نامه‌ی بیست‌وسوم.۴۹
نامه‌ی بیست‌وچهارم. ۵۰
گلوله‌ی بیست‌وهفتم. ۵۱
گلوله‌ی میانی. ۵۲
قسمت پنجاه‌سوم.
قسمت پنجاه‌وچهارم.
قسمت پنجاه‌وپنجم.
قسمت پنجاه‌وششم.
قسمت پنجاه‌وهفتم.
قسمت پنجاه‌وهشتم.
قسمت پنجاه‌ونهم.
قسمت آخر، نامه‌ی پایانی.
حرف‌های پایانی. بخونید.

نامه‌ی شانزدهم. ۳۳

521 186 260
By polargreen

نامه‌ی شانزدهم.

صدای آواز صبح‌گاهی پرنده‌های جنگل، چیزی بود که معمولا زمانی که هنوز زیر پتو بود به گوشش می‌رسید اما حالا با لیوان قهوه‌اش توی ایوان نشسته بود و همون‌طور که به سیگارش پوک می‌زد، انتظار دی‌زی و چانیول رو می‌کشید.
برای دقیقه‌ای چشم‌هاش رو بست، بی‌خیال پوک‌زدن به سیگارش شد و فقط سعی کرد تا خنکی هوا رو روی پوستش حس کنه و تنها صدایی که می‌شنوه، پرنده‌ها باشن نه صدای افکارش.

توی کلبه، هنوز همه خواب بودن و بکهیون تمام تلاشش رو کرده بود که بیدارشون نکنه پس زمانی که تماس چانیول بعد از یک سال و چندماه روی صفحه‌ی موبایلش نشست، برای بلند نشدن صداش، فورا وصلش کرد اما تماس زودتر قطع شد و درعوض یک پیام روی صفحه اومد:
-ما رسیدیم. جلوی ورودی جاده‌ایم.

نفسش رو با اضطراب بیرون داد و بسته‌بودن در رو چک کرد. برای آخرین بار پایین پیرهن مشکی‌اش رو دوباره توی شلوارش فرو برد تا مرتب‌تر باشه و بعد قدم به قدم، با صورتی که به لبخند باز نمی‌شد، از کلبه دور شد.

-هیونی اومدددد!!!
صدای فریاد بلند دخترک، با وجود پنجره‌های پایین ماشین هم به گوشش رسید و بکهیون با تردید از اینکه نمی‌دونست کجا باید بشینه، درنهایت با اشاره‌ی دی‌زی، خواست در صندلی جلو رو باز کنه اما چانیول به سمت دستگیره خم شد و زودتر این کار رو انجام داد.

-اومدی هیونی!

-اومدم! ماچ من چی می‌شه؟

زمانی که روی صندلی جا گرفت، خیره به دخترک ازش پرسید. داشت تلاشش رو می‌کرد تا ارتباطش رو با دی‌زی بهتر کنه. اگر توی اون شرایط، تهیونگ، جی‌وون یا حتی چانمی بودن، دی‌زی قطعا از بغل‌شون تکان نمی‌خورد و بوسه بارونشون می‌کرد اما با بکهیون، به دلایل نامعلومی، همه‌چیز فرق داشت.
دختر با اشاره‌ی چشم چانیول، صورتش رو جلو برد و بوسه‌ی کوتاه و پرخجالتی به گونه‌ی بکهیون زد و بعد فورا عقب کشید و توی صندلی عقب جمع شد.

-حالا اگه دی‌زی کمربندش رو ببنده، ما می‌ریم.
چانیول درحالی که لوکیشن مقصد رو چک می‌کرد، پرسید و دختر به خواسته‌ی همیشگی باباش گوش کرد و تلاش کرد تا کمربند صندلی کودکش رو ببنده و بعد دی‌زی تمام مدت به‌جز پرسیدن سوال‌هایی که توی مسیر درباره‌ی طبیعت و حیواناتی که می‌دیدن براش پیش می‌اومد، هیچ‌چیز دیگه‌ای نگفت.

🍂🍂🍂🍂

قانع‌کردن دختر و تفهیم این مسئله که سیب‌زمینی سرخ‌کرده وعده‌ی به هیچ‌وجه مناسبی برای صبحانه نیست، زمانی که همراه چانیول تنها بودن، به شدت سخت بود اما اون روز به طرز عجیبی حضور بکهیون کافی بود تا دی‌زی به انتخاب صبحانه‌ی باباش رضایت بده و لیوان شیرش رو تا انتها بنوشه. هرچند مدام به بکهیون نگاه می‌کرد و با یادآوری اینکه چرا زیاد چیزی نمی‌خوره و خودش هم اصلا نمی‌خواد صبحانه بخوره، سر بحث رو باز می‌کرد و بکهیون مجبور می‌شد که مفهوم "معده‌ی به‌هم ریخته" رو به زبان ساده بهش توضیح بده و گوشزد کنه که اگر خودش هم مراقب نباشه ممکنه بعدا به این درد دچار بشه.

کافه‌ی جنگلی‌ای که توش صبحانه خورده بودن، به حدی ساکت بود که سکوت بین چانیول و بکهیون آزاردهنده محسوب نمی‌شد و دی‌زی که کنار چانیول جا گرفته بود، چندباری اخم‌هاش رو برای اینکه میز چوبی براش زیاد از اندازه بلند بود و خودش نمی‌تونست مستقل صبحانه بخوره، توی هم کشیده بود.
درنهایت قبل از اینکه گریه‌اش بگیره، چانیول بهش گفته بود که می‌تونه روی پاش بشینه تا راحت‌تر صبحانه بخوره و دی‌زی با کمال میل پیشنهاد بابایی‌اش رو پذیرفته بود و با جمله‌ی " اینگاری هم‌قد هیونی شدم"، رضایت خودش رو نشون داده بود.

برنامه‌ی بعدی‌اشون بعد از صبحانه، پیاده‌روی توی طبیعت بود. دی‌زی به‌قدری که آسمان شب رو دوست داشت، به آسمان صبح توجه چندانی نمی‌کرد اما زمانی که به یک چشمه، با پوشش درختی زیادتری نزدیک شده بودن، چشم‌های دختر از هیجان دیدن پرتوهای آفتاب از بین شاخه‌ها برق زده بود و با ذوق، انگشت بابایی‌اش رو گرفته بود و همون‌طور که می‌گفت "هیونی تو هم بیا"، تا لب چشمه هدایت‌شون کرد.

با نزدیک‌شدن به لب آب، انگشت اشاره‌ی چانیول رو محکم‌تر توی مشتش گرفت و چندباری با نگاهش دقیقا آب رو آنالیز کرد و وقتی که مطمئن شد هیچ موجود عجیب و غریبی ندیده، درخواستش رو اعلام کرد.
-آب بازی!

-ممکنه زخمی یا مریض بشی دی‌زی. نمی‌دونیم توی آب چیه که...
بکهیون گفت و چانیول هم در تایید حرفش، سرش رو تکان داد. اما اون بچه به همون راحتی تسلیم نمی‌شد. موهاش رو پشت گوشش زد و همون‌طور که با انگشتش به چشمه اشاره می‌کرد:
-ببین سنگا رو! فقد سنگه!

درنهایت چانیول، دستش رو توی آب برده بود، از دماش و اینکه توی اون نقطه چیز برنده‌ای نباشه مطمئن شده بود و دی‌زی رو روی همون سنگ‌ها قرار داده بود. دختر قرار بود با کفش بره، اما لحظه‌ی آخر صندل‌های تابستانی زردش رو درآورده بود و پابرهنه روی سنگ‌های کوچکی که ازشون آب عبور می‌کرد ایستاده بود.

-تو بشین اونجا! شما هم اونجا هیونی!

با اشاره به چند تکه سنگی که کنار چشمه بودن، محل نشستن دو مرد رو هم انتخاب کرده بود و باوجود اینکه انتخاب‌های دیگه‌ای هم داشت، اما دو سنگ دقیقا کنار هم رو انتخاب کرده بود.
چانیول بدون هیچ حرفی نشست و بکهیون هم می‌خواست فقط همون روز رو بخاطر دی‌زی دوام بیاره و بعد تمام می‌شد.

آب‌بازی لذت‌بخشش بعد از دقایق طولانی، با نتیجه‌ی خیس‌شدن کامل پاچه‌های شلوار جینش و چند عکسِ قشنگی که موبایل بابایی‌اش ازش ثبت کرده بود، به پایان رسید و برای باقی پیاده‌روی هم مشتاق بود و هم خسته، پس موندن توی بغل چانیول رو انتخاب کرد.
مسافت رسیدن از محوطه‌ی جنگلی به مرکز شهر، با توضیحات دی‌زی درباره‌ی اینکه چه‌قدر از اون چشمه خوشش اومده و باز هم می‌خواد برای آب‌بازی بره گذشته بود و بعد از بابایی‌اش خواسته بود که یک چشمه نزدیک خونه‌ی خودشون پیدا کنه. درنهایت وقتی فهمیده بود که پیداکردن چشمه نزدیک خونه‌اشون ممکن نیست، با پیشنهاد بکهیون به استخررفتن رضایت داده بود و حالا برای برگشتن به سئول و شروع کلاس‌های شنا، هیجان‌زده بود و مدام با به یادآوردنش ذوق می‌کرد.

پاساژگردی زیاد موردعلاقه‌اش نبود اما به امید پیداکردن عروسک پاتریک، برای اینکه باب‌اسفنجی‌اش تنها نباشه، پا توی پاساژ گذاشت و تمام درخواست‌های چانیول رو مبنی‌بر ورود به مغازه‌های دیگه رد کرد.

درنهایت، بعد از سرک‌کشیدن به چند فروشگاه اسباب‌بازی و پیدانکردن عروسک پاتریک، با لب و لوچه‌ی آویزان روی نیمکت جلوی بستنی‌فروشی جا گرفت تا زمانی که لپ‌هاش پر از اسکوپ‌های توت‌فرنگی و شاتوت شد و لبخند به لبش برگشت.

-میگم هیونی! شما خوراکی چی دوس داری؟

-چیپس نمکی و چوکوپای.

-من فِک می‌کردم فقط کتاب دوس داری با عسل!

-کتاب که خوردنی نیست. بعدشم من اصلا عسل دوست ندارم. چرا می‌گی عسل؟

-آخه جی بعضی وقتا بهت میگه شیرین عسل!

-اینو از زمانی که بچه بودم بهم می‌گفت. نه برای اینکه عسل دوست دارم. ولی فکرکنم الان دیگه باید به تو بگیم، نه؟

دی‌زی که سخت مشغول تمام‌کردن اسکوپ آخر بستنی‌اش بود، شانه‌هاش رو بالا انداخت و زمزمه کرد:
-بعدش بریم کتاب فوروشی!

بعد از اتمام بستنی‌اش، توی سکوتی که هنوز بین چانیول و بکهیون سنگین بود، به کتاب‌فروشی ته پاساژ رفتن و دی‌زی این‌بار بیشتر به بکهیون چسبید، چون توی سردرآوردن از کتاب‌ها قبولش داشت.
پاگذاشتن توی کتاب‌فروشی و عطر کاغذها، ذهن آشفته‌ی بکهیون رو کمی آرام‌تر کرد و مقداری از زمان و مکانی که داخلش بود، جدا شد. دست دی‌زی رو گرفت، کتاب‌های کودک موردعلاقه‌ی بچگی‌اش رو نشونش داد، از خلاصه‌هاش براشون گفت و زمانی که جلوی قفسه‌ی رمان‌های خارجی کلاسیک قرار گرفتن، چانیول هم کنارشون بود.

نگاه جفت‌شون، در یک زمان، روی یک جلد مشترک نشست و گوشه‌ی لب بکهیون با دیدن "گتسبی بزرگ" بالا رفت. دستش رو جلو برد و با برداشتنش، دی‌زی پرسید:
-این چیه؟

-اسم کتاب گتسبی بزرگ‌ئه. یه دختر خیلی زیبا توی این کتاب اسمش دی‌زی‌ئه.

چشم‌های دختربچه که گردنش رو بالا گرفته بود و باکنجکاوی جلد رو نگاه می‌کرد، با ذوق برق زدن و زمزمه کرد:
-واقعنی؟

-آره. اسم تو رو از روی همین کتاب گذاشتیم. بعدا که بزرگ‌تر شدی، برات می‌خرمش.

دی‌زی برای اینکه متوجه مفهوم جمع‌بودن فعل بشه زیاد از اندازه کوچک بود پس چیز دیگه‌ای نگفت، اما چانیول خوب همه‌چیز رو شنید و فقط نفس گیرکرده‌اش رو آهسته بیرون داد و تنها، سراغ باقی قفسه‌ها رفت، هرچند رد نگاه بکهیون دنبالش کرد.

انتخاب دی‌زی از کتاب‌فروشی، چند جلد از مجموعه کتاب "وینی پو" بود که بکهیون سریع‌تر از اینکه چانیول بخواد کارت بکشه براش خرید و راس پنج عصر، اوج زمان شلوغی شهربازی جدید و سرپوشیده‌ی شهر، دخترک دو مرد رو به اونجا برد و بعد از کمی شیطنت در استخر توپ، سراغ دستگاه‌های بازی‌های کامپیوتری‌ای رفت که هیچ‌کدوم مناسب گروه سنی‌اش نبود.
اول از همه، چانیول و بکهیون به ناچار کنار هم پشت اسلحه‌های یکی از دستگاه‌ها که برای بازی تیراندازی بود نشستن و دی‌زی که فکر می‌کرد بابایی‌اش قراره ببره، با بُرد بکهیون متعجب‌تر از همیشه شد.

تعجب‌کردنش همون‌جا تمام نشد، چون وقتی سراغ کیسه‌بوکسی رفتن که هرکسی که ضربه‌ی محکم‌تری بهش می‌زد امتیاز بالاتری می‌گرفت، بکهیون براش امتیازهای بیشتری گرفت تا بابایی‌اش. هرچند توی بازی‌های کامپیوتری، بکهیون پایین‌ترین امتیاز رو می‌گرفت و دی‌زی با خیال راحت با بُردن‌های پی‌در‌پی چانیول ذوق‌زده می‌شد.

درنهایت سراغ آخرین بازی‌ای رفتن که دی‌زی می‌خواست امتحان کنه و اون هم ماشین برقی بود که بخاطر صف طولانی‌اش، چانیول جلوتر رفت تا بلیت بگیره و دختر زمانی که توی بغل بکهیون منتظر بود، سوال توی ذهنش رو پرسید:
-شما زیاد قوی ای؟

-من؟
بکهیون باتعجب زمزمه کرد و دختر با جدیت سرش رو تکون داد.

-نمی‌دونم.

-ولی زورت از بابایی بیشتره! بابایی هم خیلی خوب بازی می‌کنه!

-آره. اون یه مدت همه‌اش پای پلی‌استیشن و اینجور چیزا بود...

-اون موقعا که ازدباج بودین؟

بکهیون نتونست به لحن شیرین دختر لبخند نزنه. دیگه انگار تلخی‌ای توی اون جمله‌ها حس نمی‌کرد، فقط دلش کمی می‌گرفت. اما کلافه از اینکه دیگه نمی‌دونست چه جوابی باید بده، بحث رو عوض کرد و گفت:
-آره همون موقع ها. فکرکنم چانیول بلیت‌ها رو گرفت. بریم.

دی‌زی به‌خاطر سن کمش باید توی بغل یک بزرگ‌تر می‌نشست و کمربند می‌بست، پس چاره‌ای جز اینکه یک ماشین انتخاب کنن و یک نفر رانندگی کنه و نفر دیگه مراقب دی‌زی باشه نبود.
انتخاب دخترک برای راننده، بکهیون بود و زمانی که باقی ماشین‌ها ازشون جلو زدن، فهمید که هیون زیاد از اندازه توی رانندگی محتاطه و با کلی غرزدن، برای سرعت بیشتر وادارش کرد و بکهیون هم که در اصل محتاط نبود و فقط مراعات دخترکش رو می‌کرد، پاش رو روی گاز ماشین برقی گذاشت و زمانی که به عنوان نفر سوم به خط پایان رسید، خنده‌های پر از ذوق دخترک بلند شد.

پایان شهربازی دل‌نشین بود چون با امتیازهای جمع‌شده از بازی‌ها، تونست از فروشگاه شهربازی عروسک پاتریک بگیره و حالا برای برگشتن به سئول، ذوقش چندبرابر هم بود.

زمانی که دوباره سوار ماشین شدن، پلک‌های دخترک مدام روی هم می‌رفت و کلافه بود چون زیر پانسمان پیشانی‌اش عرق کرده بود و می‌خارید، اما در برابر خوابیدن مقاومت می‌کرد. نمی‌خواست سیب‌زمینی سرخ‌کرده‌ای که چشم انتظارش بود رو از دست بده.

-بابایی آهنگ بذار...
چانیول ضبط رو روشن کرد اما ضبط ماشین چانمی، آهنگ‌های موردعلاقه‌ی دی‌زی رو نداشت.

-ماشین چانمی آهنگ‌هایی که می‌خوای رو نداره.

-ماشین خودمون کو؟

-سئول.

دخترک دیگه چیزی نگفت و توی سکوت به آهنگ گوش کرد اما با چیزی که به ذهنش رسید، دوباره با صدای هیجان‌زده پرسید:
-هیونی تو این آهنگه رو بلدی؟

-اوهوم. یکمشو...

-تو هم بخون خب!

-خواننده نیستم که.

-منم نیستم اما می‌خونم! بابایی هم هروقت میگم می‌خونه...

بکهیون هوفی کشید و آهنگ رو عقب زد تا از اول پخش بشه. صداش رو آهسته صاف کرد و زمزمه‌هاش رو شروع کرد و دختر با چشم‌های کنجکاو درحالی که زیاد درکی از کلمات انگلیسی نداشت، بهش خیره شد.

-Now the day bleeds into nightfall
And you're not here to get me throught it all
I let my guard down and then you pulled the rug
I was getting kinda used to being someone you loved.

دی‌زی نفهمید، اما چانیول بعد از اینکه بکهیون با خستگی سرش رو به شیشه‌ی پنجره تکیه داد، درحالی که با پای راستش کف ماشین آهسته می‌کوبید، فهمید. پس فقط سریع‌تر رانندگی کرد تا راحتش کنه.

🍂🍂🍂🍂

دیگه قدم برداشتن در اون نقطه به‌خاطر خاطره‌ها سخت نبود، به‌خاطر سنگینی ماسه‌ها بود چون دی‌زی هم صندل‌های زردش رو درآورد، دست بابایی‌اش داد و بعد با خوشحالی سمت دریا دوید.
به‌قدری دریا رو دوست داشت که ترجیح می‌داد مدتی تنهایی بازی کنه و برای خودش راه بره و دو مرد رو تنها بذاره. هرچند بابایی‌اش بهش گوشزد کرد که زیاد از نگاه‌شون دور نشه و به آب نزدیک نشه.

زمانی که روی صندلی‌های محوطه‌ی بیرونی رستوران ساحلی نشستن و بعد از سفارش دو نوشیدنی خنک، بکهیون پاکت باز سیگار رو جلوی چانیول گرفت، مرد با تعجب نگاهش کرد.

-نمی‌کشی؟ دی‌زی دیروز گفت که...

چانیول زمزمه‌ی دیروز دخترش رو شنیده بود. نذاشت بکهیون ادامه بده و با تشکر زیرلبی، یک نخ از پاکت برداشت و با فندک بکهیون که روی میز کوچکِ استیل قرار گرفته بود، روشنش کرد.

با اولین پوک، سرفه‌ی خفه‌ای کرد و قلوپ بزرگی از نوشیدنی‌اش سرکشید. بکهیون که متوجه ناشی‌گری‌اش شده بود، سیگار تمام‌شده‌ی خودش رو توی جاسیگاری دفن کرد و زمزمه کرد:

-اگه نمی‌خوای الان بکشی بده‌اش به من.

سیگارِ نیمه‌سوخته رو بدون هیچ حرفی از میون انگشت‌های چانیول گرفت و زمانی که سرانگشت‌هاشون به‌هم برخورد کرد، احساس کرد که چقدر نسیم خنکه و چقدر سردشه. چقدر ممکن بود که دی‌زی سرما بخوره و چقدر گرسنه‌اش نبود و نمی‌خواست با دی‌زی سیب‌زمینی سرخ‌کرده بخوره. چقدر دوست داشت که سریع‌تر بره خونه. چقدر اون روز خسته شده بود و چقدر زمانی که چانیول ازش پرسید "روزها چطور می‌گذرن؟"، حالت تهوع اضطرابی‌اش شدیدتر شد و پوکی به سیگاری زد که لب‌های چانیول چندثانیه‌ی پیش لمسش کرده بود.

-می‌گذرن.
مختصر زمزمه کرد. حرف دیگه‌ای نداشت چون خیلی حرف‌ها برای گفتن داشت و چانیول هم دیگه چیزی نپرسید.

زمانی که دی‌زی برگشت و چانیول دخترک رو برای شستن دست و صورت ماسه‌ایش به سرویس بهداشتی برد، بکهیون سیگار دوم رو تمام کرد و اگر می‌دونست چانیول چه‌قدر سر سیگار اول آرزو می‌کرده که صندلی‌اش نزدیک‌تر باشه تا عطرش رو راحت‌تر حس کنه، منتظرش می‌موند. اما نمی‌دونست.

دخترک با دست‌وروی شسته، درحالی که از بابایی‌اش خواست تا صندلی‌اش رو که پشت به دریا بود، روبه دریا بذاره، منتظر سیب‌زمینی سرخ‌کرده نشست و حتی بعد از اومدن سفارش‌ها، به پیتزا و برگر دو مرد نگاه هم ننداخت.

-بازی خوش گذشت؟

-زیاد!

در جواب بکهیون، با ذوق گفت و بعد ادامه داد:
-دریا زیاد قشنگه...

-موافقم.

-مرسی اومدی.
بکهیون فکر نمی‌کرد دختر بعد از زمزمه‌ی خجالتی این جمله، روی صندلی بلند شه و با لب‌های آغشته به سس قرمزش، یک بوسه‌ی محکم روی گونه‌اش بکاره. با بهت خیره نگاهش کرد و بعد پررنگ‌ترین لبخند ممکن رو بهش زد.

-مرسی که تو ازم خواستی بیام دی‌زی.

حتی تلاش‌های چانیول هم برای نگه‌داشتن لبخندش دود شد، پس فقط سرش رو پایین انداخت و مشغول خوردن پیتزاش شد.

-دوست داری کِی برگردی سئول؟
بکهیون با حسرت همونطور که گونه‌ی سسی خودش رو تمیز می‌کرد، ازش پرسید. دوست داشت دخترکش بیشتر بمونه.

-با بابایی!

-خب...تو کِی برمی‌گردی سئول؟

با تردید نگاهش کرد و ازش پرسید. چانیول جرعه‌ای از نوشابه‌اش نوشید و زمزمه کرد:
-فردا شب. با ماشین چانمی برمی‌گردیم همه.

-پس دی‌زی امشب بیا پیش من، باشه؟
بکهیون با مهربونی خطاب به دختر گفت و دی‌زی سرش رو تکون داد:

-اوهوم! راستی...بابایی، مامانِ بابایی اینجاس؟

-نه. سئوله.
چانیول با اخم محو و نگرانی زمزمه کرد.

-می‌ریم خونه‌اشون؟

-نه دی‌زی.

دختر با لب‌های آویزان مشغول بازی با نی نوشابه‌اش شد و بکهیون که حس می‌کرد با شنیدن کلمه‌ی "مامانِ بابایی" داره پلکش می‌پره، با لبخند سردی پرسید:
-دوست داری مامانِ بابایی‌تو؟

-اوهوم...

-مگه میری پیشش؟

چانیول دست به سینه و کلافه از بازجویی‌ای که جلوی چشم‌های خودش داشت صورت می گرفت، نشست اما بکهیون توجهی نکرد و به سوالاتش ادامه داد.

-نه. مامان بابایی کم میاد.

-خب. چی‌کار می‌کنین؟

-هیشی...من بازی می‌کنم...اونم می‌شینه...

-تنها؟

-نچ. وقتی بابایی و عمو جین‌هو هستن. شما هم دیدیش؟

-دیدمش دی‌زی.
بکهیون با لبخند حرصی‌ای زمزمه کرد، هرچند از جواب‌هایی که شنیده بود راضی بود. چانیول تمام تلاشش رو کرده بود که اون زن رو از دی‌زی دور نگه داره.

قبل از غروب آفتاب، پلک‌های پف‌کرده‌ی دختر از خواب روی هم نشستن و توی بغل بکهیون به ماشین منتقل شد. درحالی که موسیقی غم‌انگیز ماشین چانمی هنوز با صدای کم پخش می‌شد، چانیول به سمت کلبه رانندگی کرد و زمانی که وارد محوطه‌ی جنگلی شدن، همزمان با غروب خورشید، باران تابستانی برگشته بود.

بکهیون مکث کرد. خودش هم نمی‌دونست چرا، اما زمانی که ماشین متوقف شد، همون لحظه پیاده نشد. دنبال کلمه‌ای برای گفتن گشت. دنبال زمان گشت و ساعتش رو نگاه کرد. برای پیداکردن مکان هم فقط کافی بود که پیاده بشه.

با زمزمه‌ی "شب به‌خیر" که از میان لب‌هاش فرار کرد پیاده شد و زمانی که در صندلی عقب رو باز کرد و تن دخترکِ خوابیده رو توی آغوشش کشید، درجواب شنید:
-شب تو هم بخیر.‌

"تو". لب پایینش پرید.
اما نگاهش نکرده بود. فقط شب بخیر گفت و قبل از اینکه ماشین حرکت کنه، تهیونگ رسید و سوار شد. دلیلش رو بکهیون نمی‌دونست اما اون همیشه به چانیول نزدیک‌تر بود و احتمالا حرف‌هایی برای گفتن داشتن.

سریع‌تر قدم برداشت. در کلبه، همه‌چیز مثل قبل بود. جونگکوک کنار جی‌وون مشغول تماشای یک مسابقه‌ی فوتبال بود و جفت‌شون خمیازه می‌کشیدن چون انگار زیاد بازی مهیجی نبود.

دی‌زی وسط تخت جا گرفت. بکهیون دست و صورتش رو با آب یخ شست و به سالن برگشت. موهای جونگکوک رو به‌هم ریخت، موهای جی‌وون رو بوسید، یک گوشه نشست، به بازی‌ای خیره شد که مهیج نبود، اما به‌زودی تمام می‌شد و انگار برنده‌ای هم نداشت.

شب روی تخت هردونفرشون به آرامش دی‌زی که بین‌شون خواب بود خیره بودن. جی‌وون با لبخندی محو و نگران از سکوت بکهیون، خوابید و بکهیون که بهانه‌ی بی‌خوابی‌اش رو صدای باران قرارداده بود، از تخت پایین رفت و سر کشویی رفت که کتاب تسلی‌بخشی‌های فلسفه‌اش رو اونجا جا داده بود.
کتاب رو باز کرد. برگه رو درست از زیرِ پاراگرافِ

"در تمام بدبیاری‌های زندگی، کم‌تر به تقدیر فردی خود و بیش‌تر به تقدیر بشریت به عنوان یک کل، خواهد نگریست و بنابراین...شناسنده خواهد بود نه رنج‌دیده."،

برداشت و به اون شماره نگاه کرد. شماره‌ای که مدت‌ها قبل مادرش براش نوشته بود و نمی‌دونست که کسی قراره پاسخگو باشه یا نه، اما زمانش رسیده بود که تماس بگیره.

🍂🍂🍂🍂

-" مغزم برای نوشتن زیاد از اندازه بی‌حسه. همزمان، کنار بی‌حسی، پر هم هست. آخرین باری که مغزم انقدر پر بوده رو به یاد ندارم. پر از عطر تو. عطر تو. عطر تو. حس می‌کنم واقعی نیستی. حس می‌کنم تمام لحظاتی که داشتیم واقعی نبودن. اگر دستم رو بگیری، ممکنه دوباره وجودم رو حس کنم؟ اگر دستم رو بگیری، باز هم نمی‌خوام ولش کنم؟ امروز سخت بود. اینکه تو کنارم باشی و....
نباید این‌ها رو بنویسم هیون. نباید این‌ها رو بنویسم و مدام به خونه‌ای بفرستم که می‌دونم دیگه به اونجا نمی‌ری. نباید باعث شم صندوق پستی اون خونه به مرز انفجار برسه. من نمی‌خوام بنویسم. اما دیدی بهترم عزیزدلم؟ دیدی حالت رو به‌هم نزدم؟
باید برم کیسه‌ی آب گرم رو پر کنم. داروهام رو بخورم. به تو فکر نکنم."

برگه‌ای که اکثر جملاتش خط خورده بودن رو مچاله کرد و خودش رو به آشپزخانه رسوند. کیسه‌ی آب گرم طوسی رنگ خواهرش رو از آب جوش پر کرد و به سمت کاناپه‌ی گوشه‌ی خونه‌اش رفت. بعد از مرگ هیوکجه، چانمی زیاد به اون خونه نمی‌رفت و اگر هم می‌رفت، تنها نمی‌موند.

آهسته لبه‌ی مبل نشست و کیسه آب گرم رو روی شکم خواهرش گذاشت و موهاش رو از صورتش کنار زد. زن چشم‌هاش رو باز کرد و از درد پریودش ناله‌ی خفه‌ای کرد و پاهاش رو بیشتر توی شکمش جمع کرد.

-ممنونم چانی...

-قرص می‌خوای؟

-نه. تو برو استراحت کن. جین‌هو شام خورد؟

-آره. نگران نباش. چیزی خواستی صدام کن.
بعد از اینکه بوسه‌ی نرمی به پیشانی خواهرش زد، کتری برقی روشن رو خاموش کرد و تکه شکلاتی که توی ظرف باقی مونده بود رو توی دهنش گذاشت و به اتاق رفت.

جین‌هو که روی تخت دراز کشیده بود، خمیازه‌ای کشید و زمزمه کرد:
-امروز چطور بود؟ خوب نیستی انگار.

-خوبم.

-مجبور نیستی انقدر ضایع دروغ بگی.

چانیول کلافه بود. داشت عصبی می‌شد و یادش اومد که قرصش رو هم نخورده و باید به آشپزخانه برمی‌گشت و تا همین حد هم حوصله نداشت. ثانیه‌ای قبل بهتر بود، الان فاجعه بود و امیدوار بود تا دقیقه‌ای بعد مشکلی ایجاد نکنه چون هیچکس توی اون خونه تحمل کنترل یک بحران دیگه رو نداشت.

-چانیول...منظوری نداشتم فقط خواستم بهت بگم که...پوف...فقط خواستم یکم بی‌خیال‌تر بگم می‌تونی باهام حرف بزنی.
جین‌هو با دستپاچگی توضیح داد و توضیحش به‌نظر مفید بود، چون چانیول تصمیم گرفت لبه‌ی تخت بشینه و وقتی که دست‌های جین‌هو دور تنش حلقه شدن، نفس‌هاش منظم‌تر شد.

-برام حرف بزن...لطفا.
جین‌هو کنار گوشش زمزمه کرد. وقتی کنار گوشش چیزی رو زمزمه می‌کرد و ازش می‌خواست، احتمال اینکه چانیول انجامش بده بیشتر بود چون کلافه می‌شد و نمی‌خواست برای بار دوم تکرارش کنه.

-با تهیونگ حرف زدم..

-خب؟ این پیشرفت خوبیه که اولین کلمه‌ی جمله‌ات در انتهای یک روز بد بکهیون نبود.

چانیول هوفی کشید و درجواب شوخی مسخره‌ی جین‌هو چشم‌هاش رو چرخوند و ادامه داد:
-جونگکوک داره یه کارایی می‌کنه و اونم چون نگرانشه، بهم گفت...دوباره برمی‌گرده به مامان.

-به چانمی گفتی؟

-نه. فردا صبح که بهتر بشه بهش می‌گم.

-پس تا فردا صبح باید آروم باشی نه؟

-میای بریم بیرون؟
چانیول ناگهانی پرسید و جین‌هو باوجود اینکه خوابش میومد، اما قرار نبود تنها ولش کنه.

-اگه بتونی سوییشرتمو پیدا کنی میام.

-خودت می‌تونی. تو ماشین منتظرتم.

چانیول باعجله زمزمه کرد و ثانیه‌ی بعد توی اتاق نبود. جین‌هو سوییشرتش رو پیدا کرد و وقتی که توی ماشین نشست، مرد کنارش با سرعت تمام شروع به رانندگی کرد. برنامه بر این نبود که با ماشین چانمی، اون موقع از شب بدون هیچ وسیله‌ای به سئول برگردن و به هیچکس خبر ندن، اما چانیول باید آرام و قرار می‌گرفت، باید از دریا دور می‌شد و می‌رفت.

عطر بکهیون هنوز هم توی ماشین بود و شدت باران برای اون فصل کمی بی‌رحمانه بود، اما چه چیزی بی‌رحمانه نبود؟

نامه‌ی خط‌خورده‌اش نیمه‌باز، روی میز جا مانده بود. بعضی چیزها همیشه نصفه و نیمه رها می‌شدن، هرچند که ادامه‌اش توی ذهن نویسنده‌اش ادامه پیدا می‌کرد و ذهن چانیول اون شب بی‌نهایت شلوغ بود.

🍂🍂🍂🍂
لطفا برام زیاد بنویسید. خسته‌ام.

Continue Reading

You'll Also Like

297K 23.5K 22
•کاپ کیک های آبی• - غش کردی. ندیده بودم یکی با دیدن خروس غش کنه! - به حیوونا عادت ندارم. - فوبیا داری؟ تهیونگ بی اختیار غرید: - عادت ندارم! ژانر: عاش...
33.4K 4.2K 32
چی میشه اگه جیمین امگای باردار که تا حالا با کسیم نبوده از طرف الفاش هرزه خطاب شه و بعد یه شب جیمین از خونه الفا بزنه بیرون دردش بگیره و با یه الفا ا...
127K 12.5K 35
▪︎شکلات تلخ▪︎ رئیس جئون از دستیار دست و پاچلفتیش ناراضیه اما چی میشه که یه شب اون رو دوست پسر خودش معرفی کنه؟ _راستی این مردی که همراهته کیه جونگکوک...
94.2K 11.4K 17
[complete] - آخه چرا باید جفت من یه پیرمرد پلاسیده باشه. آلفا پسر کوچکتر رو بین خودش و میز کارش قفل می‌کنه و با پوزخند میگه: بابات پیره بچه جون! «اله...