Paralian.

Od polargreen

114K 37.9K 30.1K

کامل شده در فوریه ۲۰۲۴. Paralian: One who lives by the sea. پارالیان: کسی که کنارِ دریا زندگی می‌کند. Genre:... Více

پنجره‌ی میانی. ۰
پنجره‌ی اول. ۱
دیوارِ اول. ۲
پنجره‌ی دوم. ۳
دیوارِ دوم و پنجره‌ی سوم. ۴،۵
دیوارِ سوم. ۶
دیوارِ چهارم. ۷
دیوارِ پنجم. ۸
دیوارِ ششم. ۹
دیوارِ هفتم. ۱۰
پنجره‌ی چهارم. ۱۱
پنجره‌ی پنجم. ۱۲
پنجره‌ی ششم. ۱۳
دیوارِ هشتم. ۱۴
دیوارِ نهم. ۱۵
دیوارِ دهم. ۱۶
پنجره‌ی هفتم. ۱۷
پنجره‌ی میانی. ۱۸
دیوارِ یازدهم. ۱۹
پنجره‌ی هشتم. ۲۰
پنجره‌ی نهم. ۲۱
پنجره‌ی دهم. ۲۲
پنجره‌ی یازدهم. ۲۳
دیوارِ دوازدهم. ۲۴
پنجره‌ی دوازدهم. ۲۵
پنجره‌ی سیزدهم. ۲۶
دیوارِ سیزدهم. ۲۷
دیوارِ چهاردهم. ۲۸
دیوارِ پانزدهم. ۲۹
دیوارِ شانزدهم. ۳۰
دیوارِ هفدهم. ۳۱
پنجره‌ی چهاردهم. ۳۲
پنجره‌ی پانزدهم. ۳۳
پنجره‌ی شانزدهم. ۳۴
دیوارِ هفدهم. ۳۵
پنجره‌ی هفدهم. ۳۶
دیوارِ هجدهم. ۳۷
دیوارِ نوزدهم. ۳۸
دیوارِ بیستم. ۳۹
پنجره‌ی هجدهم. ۴۰
پنجره‌ی نوزدهم. ۴۱
دیوارِ بیست و یکم.۴۲
پنجره‌ی بیستم.۴۳
دیوارِ بیست و دوم.۴۴
دیوارِ بیست و سوم.۴۵
پنجره‌ی بیست و یکم.۴۶
دیوارِ بیست و چهارم.۴۷
دیوارِ بیست و پنجم.۴۸
دیوارِ بیست و ششم.۴۹
دیوار بیست و هفتم.۵۰
دیوارِ بیست و هشتم.۵۱
دیوارِ بیست و نهم.۵۲
دیوارِ سی‌ام.۵۳
دیوارِ سی و یکم.۵۴
پنجره‌ی پایانی.۵۵
파라리안
گلوله‌ی میانی.۰
نامه‌ی اول.۱
گلوله‌ی اول.۲
نامه‌ی دوم.۳
گلوله‌ی دوم.۴
گلوله‌ی سوم.۵
نامه‌ی سوم.۶
گلوله‌ی چهارم.۷
نامه‌ی چهارم.۸
گلوله‌ی پنجم.۹
نامه‌ی پنجم.۱۰
گلوله‌ی ششم.۱۱
گلوله‌ی هفتم.۱۲
نامه‌ی ششم.۱۳
نامه‌ی هفتم.۱۴
نامه‌ی هشتم.۱۵
گلوله‌ی هشتم.۱۶
گلوله‌ی نهم.۱۷
گلوله‌ی دهم.۱۸
گلوله‌ی یازدهم.۱۹
نامه‌ی نهم.۲۰
نامه‌ی دهم.۲۱
گلوله‌ی دوازدهم. ۲۲
نامه‌ی یازدهم. ۲۳
گلوله‌ی سیزدهم. ۲۵
نامه‌ی سیزدهم. ۲۶
گلوله‌ی چهاردهم. ۲۷
گلوله‌ی پانزدهم. ۲۸
گلوله‌ی شانزدهم.۲۹
گلوله‌ی هفدهم. ۳۰
نامه‌ی چهاردهم.۳۱
نامه‌ی پانزدهم.۳۲
نامه‌ی شانزدهم. ۳۳
گلوله‌ی هجدهم. ۳۴
نامه‌ی هفدهم. ۳۵
گلوله‌ی نوزدهم. ۳۶
نامه‌ی هجدهم. ۳۷
گلوله‌ی بیستم. ۳۸
نامه‌ی نوزدهم. ۳۹
گلوله‌ی بیست‌ویکم.۴۰
نامه‌ی بیستم. ۴۱
گلوله‌ی بیست‌ودوم. ۴۲
گلوله‌ی بیست‌وسوم.۴۳
نامه‌ی بیست‌ویکم.۴۴
نامه‌ی بیست‌ودوم.۴۵
گلوله‌ی بیست‌وچهارم.۴۶
گلوله‌ی بیست‌وپنجم. ۴۷
گلوله‌ی بیست‌وششم. ۴۸
نامه‌ی بیست‌وسوم.۴۹
نامه‌ی بیست‌وچهارم. ۵۰
گلوله‌ی بیست‌وهفتم. ۵۱
گلوله‌ی میانی. ۵۲
قسمت پنجاه‌سوم.
قسمت پنجاه‌وچهارم.
قسمت پنجاه‌وپنجم.
قسمت پنجاه‌وششم.
قسمت پنجاه‌وهفتم.
قسمت پنجاه‌وهشتم.
قسمت پنجاه‌ونهم.
قسمت آخر، نامه‌ی پایانی.
حرف‌های پایانی. بخونید.

نامه‌ی دوازدهم. ۲۴

508 194 166
Od polargreen

نامه‌ی دوازدهم.

-"خون از پاهاش سرازیر شده بود یا آب؟ احتمالا خون بود. احتمالا خون بود و هنوز بوی اون خون زیر بینی‌اشه و می‌خواد انتقامش رو از من بگیره. از من گرفت. از دست‌دادن تو و خراب‌شدن خونه‌مون، بزرگ‌ترین انتقامی بود که می‌تونست از من بگیره.

من با اون خون از میون پاهاش بیرون کشیده شدم و دوست دارم بدونم که بعدش من رو بغل کرد؟ زمانی که مجبور بود شکمم رو سیر کنه، با نفرت به پشتم ضربه می‌زد یا با مهر نوازشش می‌کرد؟ من قربانی‌ام یا اون؟
چرا وقتی آرامشم رو توی وجودت پیدا کردم، اجازه نداد که داشته باشمت؟ حتما با خودت فکر می‌کنی که من بی‌عرضه بودم و شاید واقعا بودم.

امروز تولدمه. روزی که من با درد اومدم و قرار شد با درد باقی بمونم تا جایی که مرگ آرزوم بشه. یادته تولد سال قبلم بهم گفتی عاشقمی؟ یادته توی بالکن‌مون که تنها راه گریز بین اون دیوار اتاق‌ها بود، توی آغوشم رفتی؟

تولد امسال بدون تو سخت بود هیون. خیلی سخت بود. چانمی و جین‌هو برام تولد گرفتن و اومدنِ یوبین سوپرایزم بود. اما برعکس تولد دی‌زی، این‌بار تو نبودی و من یادم افتاد که دخترمون تنها نخِ نازکیه که ما رو بهم متصل نگه می‌داره.

اگه از اون روز بخوام برات بگم، نور بود. روشن بود. باوجود اینکه برای اذیت نشدنت، من فقط توی آشپزخونه نشسته بودم و نزدیک نمیومدم، اما از دور نگاهت می‌کردم و لبخندهات به دخترمون و فلین درخشان بود. راستی، تو سگ‌ها رو دوست داری که انقدر با فلین جور شدی؟

حرف‌هات با چانمی رو هم گوش کردم. شنیدم که دوباره داری فلسفه‌ی آکادمیک می‌خونی. به ادامه تحصیل فکر می‌کنی؟

من رو ببخش عزیزم. ببخش که به‌خاطر وجود نحسم، شغل موردعلاقه‌ات رو از دست دادی. ببخشید حتی زمان کوتاهی که معلم بودی، بخاطر بودن کنارِ من، به کام‌ات زهر شد.

اگه از تو بپرسن من برات چه مزه‌ایم، فکرکنم بگی تلخ، فکرکنم بگی زهر. اما تو برای من مزه‌ی حیات میدی. تو باعث می‌شی که فکرکنم شاید به‌جای زاده‌شدن با خون، با عشق زاده شدم.

عکس اون روز خیلی زیبا شد هیون؛ مثل تو. ممنونم که اون روز لبخند زدی و من می‌تونم با نگاه‌کردنش به این فکرکنم که شاید من و تو و دی‌زی توی یه جهانِ دیگه، به اندازه‌ی همون عکس خوشحالیم.

عکس جدیدمون رو به درمانگرم نشون دادم. اون هم لبخند زد و گفت "چانیول، دوباره میگم که هیون واقعا همونطور که میگی قشنگه"، و من اصلاحش کردم که "هیون" نه، "هیونِ من."

اگر اون روز شجاعتش رو توی خودم می‌دیدم، بهت می‌گفتم که رنگ قهوه‌ای بهت میاد و توی پیراهن چهارخونه‌ی قهوه‌ایت زیبا شدی. قبلا همیشه سورمه‌ای می‌پوشیدی، یادته؟

راستی، تو بهم افتخار می‌کنی هیون؟ اون روز رو مثل جشن صدروزگی دی‌زی تبدیل به جهنم نکردم. آزارت ندادم. خودم رو زخمی نکردم و دست‌هام پانسمان نبودن.

امشب سخت بود هیون. امشب جشن تولد من بود و سخت بود، مثل باقی جشن‌های تولدم. دیگه حضور تو هم نبود تا کمی بهش رنگ بده.

الان یه‌خرده مستم. صدای خنده‌های یوبین و جین‌هو رو از بیرون می‌شنوم و غصه‌ی چانمی رو می‌خورم که باز هم خوشحال نبود و هنوز توی سوگه.
من هم توی سوگم. سوگِ همیشگی از دست‌دادنت."

همزمان با شکستن نوک مدادش، در اتاق هم به صدا اومد و سرش رو بالا گرفت. یوبین با گیلاس شراب سفیدِ توی دستش، ایستاده بود و مستانه می‌خندید.
-چی‌کار می‌کنی تازه متولدشده؟

-الان میام.
برگه‌ها رو زیر پوشه‌هاش سر داد تا نگاه کسی بهشون نخوره و با حلقه‌کردن آرنجش دورِ دستِ دوستش، از اتاق بیرون رفتن.

یوبین اون روز تصمیم گرفته بود که مشکی نپوشه و بلیز و شلوار سراسر زردش، مورد توجه دی‌زی بود. دختر وقتی دید بابایی‌اش و فردِ زردپوش موردعلاقه‌اش وارد سالن شدن، با پاهای کوچکش که توی کفش بود، تاتی‌تاتی به سمت‌شون رفت و درنهایت زمانی که جلوی پای بابایی‌اش رسید، با باسن روی زمین افتاد.
فلین به‌محض اینکه دید دخترک زمین خورد، پارسِ بلندی کرد و به سمتش رفت که همون صدا، باعث به گریه‌افتادن دی‌زی شد. یوبین خنده‌ای کرد و بعد از اینکه گیلاسش رو روی میز گذاشت، دی‌زی رو توی بغلش بلند کرد و چانیول هم مشغول نوازش فلین شد.

-دختر تو و پسر من رابطه‌اشون معلوم نیست. یه روز می‌خندن و یه روز صدای همو درمیارن.
جین‌هو گفت و بعد با اشاره‌اش به فلین از پسرش خواست که به سمتش بره.

چانیول با خمیازه‌ای روی مبل جاگرفت و به کیکِ نصف‌شده‌اش خیره شد. خواهرش اون شب حتی کیک هم نخورده بود و تلاش کرده بود تمام مدت لبخند رو روی صورتش نگه داره تا کسی رو غصه‌دار نکنه.

-براش کیک ببرم؟
جین‌هو طوری که انگار فکرش رو خونده بود، پرسید و چانیول سرش رو به نشونه‌ی منفی تکان داد. حس می‌کرد که خواهرش احتیاج به فضا داره و نمی‌خواست اذیتش کنه.

یوبین اون شب نگاه‌های عجیبی به اون دو مرد می‌انداخت. درحقیقت نگران چانیول بود و می‌خواست بدونه بعد از تمام اون مدتی که کنارهم گذرونده بودن، رابطه‌اشون در چه حدیه و تاثیراتش روی چانیول چیه. نمی‌خواست دوباره دوستش رو داغون‌تر از قبل ببینه.

جین‌هو به‌نظر شرایط رو تحت کنترل داشت. حتی شبی هم که چانیول بهش زنگ زده بود تا جلوی کلبه دنبالش بره، بدون هیچ سرزنشی این‌کار رو انجام داده بود و تمام اون شب، پسر رو توی بغلش گرفته بود تا خوابش ببره.

-دیگه نمی‌نوشی؟
مرد موبلوند بعد از تمام‌کردنِ گیلاسش از یوبین پرسید و اون زیرلب "نه"ای گفت. لبش رو تر کرد و بعد از کاشتنِ بوسه‌ی محکمی روی لپ دی‌زی، گفت:

-دلم براش تنگ شده بود چانیول. خونه‌ی سئولتو ول کردی و من مثل بدبخت‌ها علاوه‌بر کارهای شرکتت هفته‌ای یه بار باید برم تمیزش کنم. حداقل نگه‌داشتنِ دی‌زی جذاب‌تر بود.

چانیول خنده‌ی بی‌صدا و کوتاهی کرد و دست‌هاش رو برای بغل‌کردن دخترش باز کرد و دی‌زی با دیدن باباش، مدام به سمتش خم شد.
-ای بی معرفت!
یوبین با اخمِ مصنوعی گفت و چانیول همونطور که دخترکش رو بغل گرفته بود، گفت:
-من میرم بخوابونمش.
پتوی صورتی‌رنگش رو که روی دسته‌ی مبل بود برداشت و با اشاره به جین‌هو ازش خواست تا فلین رو متوقف کنه که دنبالش نره چون دی‌زی دوباره بازی‌اش می‌گرفت.

چانمی روی مبلِ تک‌نفره‌ی تخت‌خواب‌شوی اتاقِ دی‌زی خوابش برده بود و چانیول با دیدنش، پتو رو روی خواهرش انداخت و بعد دخترش رو به تختش منتقل کرد.

دی‌زی با درازکردن دستش، چنگی به عروسکِ خوکِ رنگین‌کمونی‌اش زد و روی صورتش انداختش. چانیول با دیدن این حرکتش خندید و بعد از نوازش موهاش، عروسک رو کنارش قرار داد:
-دخترم بخوابه؟

قبل از اینکه لب‌های دختر به گریه باز بشن، چراغ رو خاموش کرد و حالا تمام روشنایی، نور ریسه‌های ماه و ستاره‌ی اتاق بودن.
-خوشگل من. بابایی امشب خسته‌ست ولی عوضش فردا برات جای یکی، دوتا قصه می‌خونم. خودم برات صبحونه‌ات رو درست می‌کنم و بعد کلی با یوبین بازی می‌کنیم. باشه پرنسس کوچولو؟

زمزمه‌های نرم و مهربان چانیول، پلک‌های گرم دخترک رو روی هم انداختن و با خمیازه‌ی کوتاهی، همون‌طور که بابایی‌اش تختش رو تکان می‌داد، کم کم به خواب رفت.
صدای چانیول اما فقط به گوش دی‌زی نرسیده بود، چانمی رو هم بیدار کرده بود و زن با یک لبخند تلخ به اون دونفر خیره شده بود. برادرِ محبت ندیده‌اش چه‌طور انقدر پر از عشق، حتی نسبت به بچه‌ی غیرهمخونش بود؟

-تولدت مبارک چانیول. من واقعا خوشحالم که به دنیا اومدی.
چانمی با لبخند تلخی زمزمه کرد و توجه برادرش رو به خودش جلب کرد. پسر با بهت سرش رو برگردوند و به خواهرش خیره شد.

-بیدارت کردم؟

-نه. خوابم زیاد عمیق نیست.

-قبلا بهتر می‌خوابیدی.
با نگرانی زمزمه کرد و بعد از تخت دی‌زی دور شد و به سمت خواهرش رفت. پتو رو تا بالای دست‌هاش کشید و آهسته و با تردید، موهای بافته‌ی مشکی‌اش رو نوازش کرد:
-کمتر غصه بخور...و من، نگرانتم.

جمله‌اش رو هول‌هولکی گفت و بعد از بستنِ در، خودش رو به اتاق خودش رسوند. توقع نداشت که جین‌هو اونجا، لبه‌ی تخت با گره‌ی کراوات شل‌شده و دکمه‌های پیراهن باز، منتظرش نشسته باشه اما همین‌طور بود.
باتعجبی که توی رفتارش معلوم بود، به سمت کمد لباسش رفت و دکمه‌های پیراهن خودش رو باز کرد تا لباسش رو عوض کنه.
تی‌شرت مشکیِ خونگی‌اش رو فورا پوشید و بعد هم شلوار جینش رو با شلوار راحتی‌اش تعویض کرد و به تخت رفت. جین‌هو همچنان همونجا نشسته بود.

-من فردا میرم.
مرد زمزمه کرد و چانیول که زیرِ پتوش، تکیه‌اش رو به تاج تخت داده بود، ابروهاش رو باتعجب بالا داد:
-کجا؟

-خونه‌ام. اینجا که خونه‌ی من نیست.

-می‌تونی هرچقدر که می‌خوای بمونی.

-اما دیگه نمی‌خوام.

چانیول بی هیچ حرفی سرش رو پایین انداخت. یاد گرفته بود که نمی‌تونه جلوی خواسته‌ی کسی بایسته.

-لعنتی حداقل یکم پافشاری می‌کردی.
جین‌هو با پوزخند گفت و چانیول با خستگی نفسش رو بیرون داد.

-من دوست دارم بمونی. اما مجبور نیستی. نمی‌خوام کسی رو اذیت کنم. متوجهی؟ درهرصورت تو هم خونه‌ات اونجاست و من هم بعد یه مدت استعلاجیم تموم می‌شه و باید برگردم سئول. اون وقت می‌تونم ببینمت.

"اون‌وقت می‌تونم ببینمت"، جمله‌ی دل‌نشینی به‌نظر می‌رسید. جین‌هو کامل روی تخت رفت و روی صورت چانیول خم شد. تن برهنه‌اش باوجود دکمه‌های باز پیراهن سفیدش، کاملا معلوم بود و این پسر رو مضطرب کرد.

-خوش نگذرونیم؟
باشیطنت پرسید و حاضر بود قسم بخوره که نفس‌های چانیول شدت گرفتن. زمانی که دید پسر انگار جز خیره‌شدن نمی‌خواد کاری انجام بده، خودش سرش رو جلو برد، لب‌هاش رو محکم مکید و عقب کشید.

-فردا میرما.
دوباره تکرار کرد و چانیول این‌بار، دستش رو بالا برد و پشت گردن جین‌هو قرار داد تا سرش رو جلو بکشه.

شاید بعد از مدت‌ها یک بوسه‌ی دوطرفه می‌خواست. شاید می‌خواست جز احساسات مزخرفی که داشت، چیزِ دیگه‌ای حس کنه و برای چندساعت هم که شده، پسر موردعلاقه‌اش رو توی دفترِ روی میز نگه داره و کمی از ذهنش دور کنه.
مرد بااشتیاق لب‌هاشون رو به‌هم رسوند و کامل روی چانیول قرار گرفت. وادارش کرد که دراز بکشه و بعد از کنارزدن پتو از روی جسمش، دستش رو به نقاط دیگه از بدنش رسوند و همون‌طور که می‌بوسیدش، مشغول لمسش شد.

تکان‌خوردن‌های چانیول و گاهی پس‌زدنِ ناخودآگاهِ دستش، نشان‌دهنده‌ی تردیدش و این بود که هنوز به‌طور کامل راحت نیست پس جین‌هو مجبور شد که لمس‌هاش رو سریع‌تر، به نقاط حساس‌ترِ بدنش ببره تا دیوار دفاعی‌اش، فرو بریزه.
دقایقی که همدیگه رو می‌بوسیدن، کوتاه گذشتن و بعد از مدت کمی، هردوشون توسط دست‌های جین‌هو کاملا برهنه شده بودن. چانیول ذهنش دوباره مه‌گرفته بود و شاید دلیلش اثر قرص‌های شبش و ترکیب‌شون با الکل بود.

-امیدوارم بتونم طوری لمست کنم که دلتنگ شی و بیشتر بخوای تا بعد از اینکه فردا میرم، زود به سئول بیای.

-مامانم استخدامت کرده؟
چانیول با پوزخند گفت و جین‌هو با خندیدن به جمله‌اش، سرش رو بین پاهاش برد. مطمئن بود که چانیول توی اون لحظه تمامِ خودش نیست و مطمئن بود که همیشه انقدر ملایمت توی رفتارش نداره چون آرام و بی‌خشونت‌ترین بلوجاب ممکن رو بهش داد و تازه بعد از کلی تلاش، تونست تحریکش کنه.

-برای داروهامه.
چانیول بعد از لمس لب‌های خیس جین‌هو گفت، برای اینکه حس بدی بهش نده. چون قبلا به اندازه‌ی کافی به بکهیون حس‌های بد داده بود و نمی‌خواست کس دیگه‌ای رو مثل عشقش ناراحت کنه.

-می‌دونم. تو فقط لذت ببر.
جین‌هو با لبخند گفت و بعد دوباره مشغول بوسیدنش شد، تا جایی که تحمل برای جفت‌شون سخت شده بود و باید تصمیم نهایی رو می‌گرفتن.

-می‌خوای تو تاپ باشی؟
مرد موبلوند پرسید و چانیول فقط زمزمه کرد:
-فرقی نداره.

درحقیقت خسته بود. به‌حدی خسته بود که حس می‌کرد نمی‌تونه خودش توی اون شرایط کاری کنه و حتی اگه جین‌هو هم عقب می‌کشید، به حالش فرقی نمی‌کرد و کار خودش رو با دستش راه می‌انداخت تا فقط خوابش ببره.

جین‌هو بوسه‌های پراکنده‌ای روی گردنش می‌کاشت و ذهنِ تحت تاثیر داروی چانیول، برای لحظات کوتاهی سمت پسرکِ موقهوه‌ای کشیده می‌شد، اما باز بخاطر درد کمر و پایین تنه‌اش به زمان حال برمی‌گشت. مدت طولانی‌ای بود که اون نوع از رابطه و درحقیقت هیچ نوعی از رابطه رو تجربه نکرده بود پس بعد از چند ضربه‌ی پی‌درپی و محکمِ جین‌هو، با ناله‌ی خفه‌ای ارضا شد و تازه دردش خودش رو نمایان کرد. هرچند اون درد رو دوست داشت. درد فیزیکی مانع می‌شد که درد روحش رو حس کنه و تمام احساسش هم درد نبود. چاشنی لذت پررنگ‌تر بود و دو مرد دقایقِ طولانیِ بعد، بافاصله‌ی کمی روی تخت درازکشیده بودن و نفس نفس می‌زدن.

کاندوم استفاده شده، کنار لباس‌هاشون روی زمین افتاده بود و چانیول به این فکر می‌کرد که فردا باید سریع‌تر از همه بیدار بشه و تمام اتاق رو تمیز کنه، قبل از اینکه دخترکش تاتی تاتی خودش رو به اون فضا برسونه.

جین‌هو که به هیچ‌چیز جز رابطه‌ی لذت‌بخششون فکر نمی‌کرد، ناخودآگاه دستش رو جلو برد و خط فک چانیول رو نوازش کرد و پسر با وجود درد کمرش، فورا به پهلوش چرخید و به چشم‌های جین‌هو خیره شد.

-نمی‌تونی پس‌فردا بری؟
با نفس‌نفس پرسید و سوالش باعث لبخند پررنگ مرد کنارش شد.

-اگه قول بدی که برسونیم ترمینال.

-نمی‌تونی با هواپیما بری؟

-اگه تو پولش رو بدی. البته تو که نه، مامانت.
جمله‌ی شوخ‌طبعانه‌اش، باعث لبخندِ بی‌حال چانیول شد و بعد از اینکه چال گونه‌اش نقش بست، سرش رو جلو برد و آرام اون نقطه رو بوسید.

چندثانیه درهمون حالت روی آرنجش موند و با نگاه‌کردن به رد بوسه‌های خودش روی تن مرد، زمزمه‌وار پرسید:
-یه دور دیگه؟

چانیول واقعا درد داشت و خوابش می‌اومد. از طرفی، می‌ترسید اگر خوابش بپره کلا بی‌خواب بشه پس گفت:
-بهتره بخوابیم.

جین‌هو "اوکی"ای گفت و دوباره روی تخت دراز کشید. چشم‌هاشون نزدیک به ملاقات خواب بود که صدای موبایل چانیول، باعث شد هردونفر با اخم هوفی بکشن و زمانی که اون ایمیلِ بی‌وقت خونده شد، چانیول مطمئن شد که قراره بی‌خواب بشه.

🍂🍂🍂🍂🍂

زندگی دور از کشورش، اونقدرها هم که فکر می‌کرد بهش سخت نگذشته بود. انگار تمام دلبستگی‌اش به اون کشور، وجود دخترموردعلاقه‌اش اونجا بود و حالا که اون رو هم نداشت، همه‌چیز بی‌اهمیت به‌نظر می‌رسید.

صبح‌ها رو به کار توی رستوران می‌گذروند. انگار چانیول خواسته بود تا به آشپز و مدیر سفارش بشه که زیاد به سی‌ری سخت نگیرن و به‌جز شستن ظرف‌ها و تمیزکردن شبانه‌ی سالن، کار خاصی انجام نمی‌داد. اگر گرسنه می‌شد، می‌تونست غذای رستوران رو بخوره و برای خوابیدن، اتاقش به اندازه‌ی کافی دنج بود. حقوقی که می‌گرفت، ناچیز بود اما چون اجاره و پول غذا نمی‌داد، می‌تونست تا حد کمی نیازهاش رو برآورده کنه.

همه‌چیز روی یک خط صاف پیش می‌رفت تا اینکه تصمیم گرفت کنجکاوی کنه، لپ‌تاپ قدیمی‌اش رو روشن کنه و دوباره وارد دیپ‌وب بشه. تجارت کوکائین هنوز متوقف نشده بود، اما دیگه مهم هم نبود چون اون‌ها درهرصورت تمام تلاششون رو کرده بودن.
سی‌ری فقط دنبال یک سری اطلاعات مشخص بود. می‌خواست قاضی‌ای رو که حکم تبعید پدر و مادرش رو درسال‌های قبل امضا کرده بود، رسوا کنه تا کمی روح خسته‌اش آرام بگیره. اون برای حق‌طلبی خانواده‌اش وارد پارالیان شده بود و بعد زندگی اون رو به این نقطه رسونده بود، بدون گرفتنِ انتقامش.

صبح، با خوندن اخبار کره بدترین حال ممکن بهش دست داده بود. بیون بوگوم دیگه رئیس‌جمهور نبود و فرد جدید، مشخص شده بود.
چرا همون قاضی، بعد از استعفای داوطلبانه‌اش باید به سمت ریاست جمهوری می‌رسید؟ کار سی‌ری سخت شده بود، اما ناممکن نه. می‌خواست از پسش بربیاد و آرزو می‌کرد که بتونه. یک نفر توی ذهنش بود که می‌تونست کمکش کنه، اما درباره‌اش مطمئن نبود. سی‌ری قبلا به حد کافی با اون پسر تلخ بود و نمی‌خواست دوباره ناراحت‌ترش کنه و از حس گناهش سوءاستفاده کنه. اما دست‌هاش روی اون شماره لغزیده بود و با خط ژاپنش، دوباره به دوستِ کوتاه‌مدتِ قدیمی‌اش، جونگکوک، سلام کرده بود.

از اون پسر خواسته بود که هرچیزی که می‌دونه رو از رئیس‌جمهور جدید بگه و جونگکوک چیزی به جز جمله‌ی "من فقط یه بار با پسرش خوابیدم تا خانواده‌امو حرص بدم و فقط می‌دونم که دیک پسرش کجه. اما می‌تونم تحقیق کنم، اگه مهربون‌تر باشی"، تحویلش نداده بود.

پسر این رو هم اضافه کرده بود که داره از تایلند به کره برمی‌گرده و بعد از راضی‌کردنِ دل دوست‌پسرش، قول میده که دقیق‌تر پرس‌وجو کنه. جونگکوک گفته بود که دورکردنش از سئول، عامدانه بوده و پدرش می‌ترسیده که گندکاری‌هاش برای دولت جدید رو بشه و می‌خواسته جای اون و مادرش امن باشه.

ذهن سی‌ری اما آرام نگرفته بود. بیش‌تر و بیش‌تر خودش رو غرق تحقیق کرد، تا جایی که وارد فضای ابریِ مملو از اطلاعات قبلیِ پارالیان شد و بادقت مشغول خوندن اسناد قدیمی شد. خوشحال بود که هنوز دسترسی‌اش بسته نشده و درنهایت، نیمه‌های شب، مهم‌ترین چیزی که چشمش جاانداخته بود رو بالاخره دید.

سندی که بالای بیست سال قدمت داشت و سی‌ری هیچ ایده‌ای نداشت که چه‌طور پیداشده و بین اسنادشون چی‌کار می‌کنه. مهم‌ترین اسم پای اون سند، کنارِ اسم قاضی، اسم پارک سوریون بود و زمانی که بیشتر دقت کرد، امضای دفتر ثبت اسناد، متعلق به پدر سی‌ری بود.
پس اون سند این‌طور پیدا شده بود. پارک سوریون از سال‌های خیلی قبل اون قاضی فاسد رو می‌شناخت و یک خونه هم به نامش شده بود.

چشم‌هاش رو زیر عینک گردش ریز کرد تا آدرس رو بهتر ببینه و زمانی که دید اون آدرس برای یک ملک توی ژاپنه، نیشخند پررنگی روی صورتش نشست و موبایلش رو برداشت و مشغول تایپ یک ایمیل طولانی به چانیول شد. باید از چانیول می‌خواست که به‌نحوی یک دیدار با رئیسش ترتیب بده. پارالیان باید می‌فهمید.

🍂🍂🍂🍂

جو میز صبحانه با همیشه فرق داشت. دی‌زی تصمیم گرفته بود اون روز بیشتر بخوابه پس صندلیِ غذاش خالی بود و خبری از ظرف و ظروفِ پلاستیکیِ رنگی رنگی‌اش سر میز نبود. چانمی استثنائا هیچ آرایشی نداشت و فقط با یک پیراهن گل گلیِ نخیِ قهوه‌ای رنگ، روی نان تستش کره‌ی بادام‌زمینی می‌مالید تا جایی که رفتار عجیب جین‌هو و چانیول، باعث شد که ابروهاش رو بالا بده.

برادرش با موهای خیسِ بعد از حمامش، سر میز نشسته بود و توی سکوت به لیوان چای‌اش خیره بود که جین‌هو با سرخوشی قبل از اینکه کنارش بشینه، حوله‌ی گرم‌شده رو روی سرش گذاشت و بعد عملا شونه‌اش رو مالید. بخش عجیب‌تر این بود که چانیول هیچ واکنش منفی‌ای نشون نداد و فقط در سکوت حوله رو چندین‌بار روی موهاش کشید و وقتی که نم‌شون گرفته شد، روی دسته‌ی صندلی قرارش داد.

یوبین که روی مبل خوابش برده بود، با صدا و تقلاهای فلین حرصی بیدار شد و بعد از شستن دست و صورتش، با چشم‌های گودافتاده سر میز نشست.

-گربه کوچولو کجاست؟
باخمیازه پرسید و چانمی زیرلبی جواب داد:

-هنوز خوابه.

یوبین هومی گفت و بدونِ حرف دیگه‌ای سرش رو روی میز گذاشت.سردرد شدیدش انگار قرار نبود خوب بشه و مدام توی دلش به خودش لعنت می‌فرستاد که چرا زیاد نوشیده.

-برات مسکن بیارم؟
چانیول بالاخره سکوت رو شکوند و یوبین فقط "نه" گفت.

-اما من می‌خوام زودتر بهتر شی. باید حرف بزنیم.

یوبین به‌محض شنیدن این جمله از دوستش، سرش رو بالا برد و به چهره‌اش دقت کرد تا ببینه ایراد کار چیه. چانیول خوب به‌نظر می‌اومد، فقط صورتش خسته بود.

-چیزیت شده؟
با نگرانی لب زد و پسر سرش رو به نشونه‌ی منفی تکان داد.

-نه. من خوبم.

یوبین نفس راحتی کشید و همونطور که گیج‌گاهش رو ماساژ می‌داد، لب زد:
-اوکی. برام مسکن بیار. نون‌ها رو هم گرم می‌کنی؟

چانیول از روی صندلی‌اش بلند شد و خواسته‌های دوستش رو زیر پنج دقیقه عملی کرد. کمی بعد توی سکوت همیشگی‌شون، یوبین بود که فقط مشغول صبحانه‌خوردن بود و چانمی داشت صبحانه‌ی برادرزاده‌اش رو که مکمل پودری همراه با شیر بود، آماده می‌کرد چون ممکن بود هرلحظه بیدار بشه و بخاطر گرسنگی گریه‌اش بند نیاد!

چانیول زیاد از اندازه خمیازه می‌کشید و مدام ساعتش رو نگاه می‌کرد. تا جایی که خواهرش با کلافگی پرسید:
-دیشب نخوابیدی؟ از شش صبح هم صدای پا و قدم برداشتنت رو می‌شنیدم.

چانیول هوفی کشید و پای راستش رو سریع‌تر تکان داد چون مضطرب شده بود و قرص‌های صبحش هنوز بهش آرامش نداده بودن.
-یکم ذهنم درگیره.

جین‌هو که سرش توی موبایلش بود، بدون اینکه واکنش واضحی نشون بده، دستش رو از زیر میز به پای چانیول رسوند و چندین‌بار نوازشش کرد تا جایی که پسر تکان‌دادن پاش رو متوقف کرد اما جین‌هو دستش رو برنداشت.

چانیول نگاه زیرچشمی‌ای بهش انداخت، اما جین‌هو توجه نکرد و تا جایی که یوبین صبحانه‌اش رو تمام کرد و از سر میز بلند شد، دستش همون‌جا باقی موند.

-بریم حرف بزنیم.
چانیول باعجله از پشت میز بلند شد و همراه دوستش به اتاقش رفتن. یوبین که سردردش کمی بهتر شده بود، روی صندلی نشست و به چانیول که با استرس طول اتاق رو طی می‌کرد، خیره شد.

-چی شده؟

-دیشب یه ایمیل اومد.

-خب؟ از کی؟

-از طرف سی‌ری.

یوبین با تعجب ابروهاش رو بالا داد و ژاکت زردش رو در آورد چون حس می‌کرد اضافیه و نمی‌تونه تمرکز کنه.
-خب؟ چرا؟ لطفا کامل حرفتو بزن.

چانیول نفسش رو با اضطراب بیرون داد و لبه‌ی تخت نشست، درحالی که سعی می‌کرد پاش رو تکون نده.
-می‌خواد هیون و من رو ببینه. نمی‌دونم چه اتفاقی افتاده ولی قطعا چیز مهمیه و من مطمئنم هیون قبول نمی‌کنه.

-الان مشکل اینه که نگرانی یا ناراحتی چون هیون قبول نمی‌کنه؟

-جفتش.

-اول از سی‌ری بپرس که واقعا لازمه یا نه...اگه دیدی اینطوره، من تلاش می‌کنم بکهیون رو راضی کنم. اما سخته چانیول، می‌دونی دیگه؟ بکهیون هم سخت نباشه...مادرت...بالاخره می‌بینه شما دارین می‌رین یه جایی...می‌فهمه. به همین سادگی که نیست.

چانیول انگار به‌کلی فراموش کرده بود که چرا هیون رو از دست داده. چون کنارهم قرار گرفتنشون، ساده نبود. امکان نداشت بتونه همراهش به ژاپن بره، بدون اینکه پارک سوریون بفهمه و زمانی که اون زن می‌فهمید، همه‌چیز خراب می‌شد.

-تو نباید به این چیزا فکرکنی چانیول. باید روی درمانت تمرکز کنی.

یوبین درحالی گفت که کمی جلوتر خم شده بود تا دست‌های سرد دوستش رو میان دست‌هاش بگیره. رگ‌های متورم روی دستش رو که هنوز کبود بودن، آهسته نوازش کرد و خیره به چشم‌هاش لب زد:
-تو الان چیزی که نباید فراموش کنی ساعت داروهات و تاریخ جلساتته. باید از خودت مراقبت کنی. به من و جین‌هو بسپار، باشه؟

-می‌خوای چیکار کنی؟
چانیول با خستگی لب زد. انگار حالا که یوبین گفته بود اوضاع رو تحت کنترلش می‌گیره، یادش اومده بود که از شب قبل نخوابیده و صبح زودتر از همه از تخت بیرون اومده و چقدر خسته‌ست. می‌خواست همون‌جا روی تخت دراز بکشه و بخوابه.

-ایمیل‌های سی‌ری رو پرینت می‌گیرم. به بکهیون نشون میدم و باهاش تصمیم می‌گیرم که چی‌کار کنیم. اینطوری تو هم مقصر چیزی نمی‌شی و فکر نمی‌کنه می‌خوای اذیتش کنی. خوبه؟

-خوبه. فقط یوبین...

-هوم؟

-جین‌هو فردا میره.

-نمی‌خوای که بره؟

چانیول که حالا دیگه نمی‌تونست نشستن رو به‌خاطر گیجی و درد شونه‌هاش تحمل کنه، به پهلو روی تخت دراز کشید و زمزمه کرد:
-می‌ترسم که بره و بعد ببینم جاش خالیه.

یوبین از روی صندلی‌اش بلند شد و آهسته موهای همچنان نم‌دارش رو از روی صورتش کنار زد و گفت:
-جای خالی همیشه هم غمگین نیست، مگه نه؟ با درمانگرت درباره‌اش حرف بزن. مثلا جای خالی من غمگین بود؟ نه. چون می‌دونستی هستم و به فکرتم و زود همو می‌بینیم.

-درسته.

-پس استراحت کن. قول نمیدم وقتی دی‌زی بیدار شه روی سرت هوار نشه.

چانیول لبخند کمرنگی زد و وقتی که نورِ بی‌جانِ چراغ، توسط یوبین خاموش شد، چشم‌هاش خودبه‌خود بسته شدن. صداها رو می‌شنید و هوشیار بود، اما جسمش به فرورفتن توی اون خلسه نیاز داشت و فقط می‌خواست بدون حس‌کردن چیزی، همونجا بمونه.

🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
سلام. برای آپ‌شدن پارت بعدی نیازه که ووت‌های این پارت و دوپارت قبلی بالای ۱۰۰تا باشه. لطفا ناراحتم نکنین. مرسی.

Pokračovat ve čtení

Mohlo by se ti líbit

33.3K 2.7K 37
کاپل:کوکوی ژانر:انگست،امپرگ،رمنس،هپی اند "هر ادمی یه روز خوب داره یه روز بد. اما برای تهیونگ چرا این روز بد اینقدر طولانی بود؟ -لعنتی،از چاله در میام...
13.1K 2.4K 56
° فلیکس طرفدار شماره یک هوانگ هیونجین از گروه استری کیدز هست، و برای یه فن میتینگ از استرالیا خودش رو به سئول میرسونه که هوانگ هیونجیم رو ببینه، در ا...
140K 16.1K 35
"احمق تو پسرعمه‌ی منی!" "ولی هیچ پسردایی‌ای زبونشو تو حلق پسرعمه‌ش فرو نمی‌کنه، هیچ پسردایی لعنتی‌ای نمی‌تونه تو همون حرکت اول نقطه‌ی فاکینگ لذت پسرع...
138K 10.2K 66
تهیونگ، جین و جیهوپ بخاطر دسته گلی که آب دادند، به بیمارستانی نزدیک مرز شمالی تبعید شدند تا به عنوان تنبیه 6 ماه آینده رو اونجا کار کنند اما توی ناکج...