-" کمکت کنم؟ "
-" نه پسر ممنون، چند نفر کارگر گرفتم تا وسایلمو بیارن. "
-" ولی دلم میخواد کمک کنم. "
آگما گفت و درحالی که به چهار چوب در تکیه کرده و مورب ایستاده بود به یونگی نگاه کرد.
یونگی نگاهی به دور و بر کرد
-" اونا کمک احتیاج ندارن.
اگر دوست داری کمک کنی میتونی اتاق مهمان رو مرتب کنی تا وسایلم رو اونجا بذارم. "
-" میخواستم توی آوردن وسایلت کمک کنم نه مرتب کردن خونه"
-" قرارمون چی بود؟ "
آگما روی پاشنهی پا چرخید
-" یادم نیست"
مرد بزرگتر چشمانش را ریز کرد
-" ممکن نیست یادت نباشه. ما باهم معامله کردیم، بگو قرارمون چی بود؟ "
زمانی که یونگی جوابی نگرفت، ضربهی آرامی به میز زد
-" هنوز چیزی نشنیدم "
آگما با لبهای ورچیده و نگاهی بیحوصله برگشت
-" من همهجوره باهات کنار میام و توام سعی کن کمتر لجبازی کنی "
پسر کوچکتر جملهرا با لحن یونگی و از زبان او گفت.
مرد سر تکان داد
-" درسته، همینو گفته بودم.
حالا لطفا اتاق مهمان رو مرتب کن. "
آگما درحالی که به سمت اتاق میرفت پرسید
-" چقدر قراره بمونی؟ کاش زیاد بمونی"
یونگی با دیدن ماشینی که وسایل مورد نیازش را از خانهی خودش به اینجا آورده بود، در را باز کرد.
-" زیاد مطمئن نیستم.
دوست داری بمونم؟ "
آگما در جواب سر تکان داد و پیراهنش را از تنش درآورد تا راحت تر وسایل را جا به جا کند.
یونگی نگاهی به بازوها و بدن نسبتا عضلهای پسر که رکابی سفید رنگش نمای کمی از آن را به نمایش گذاشته بود انداخت
-" ورزش میکنی؟ "
-" بوکس "
اگما در جواب گفت و ادامه داد
-" قراره چیکار کنی؟ "
یونگی به کارگر هایی که کارتون های وسایل را بالا میآوردند سلام کرد و به سمت آگما برگشت
-" چیو قراره چیکار کنم؟ "
آگما کاغذهارا جمع کرد و داخل پوشهای گذاشت
-" همین درمان. من چیزی ازش نمیدونم آجوشی "
یونگی سر تکان داد
-" اگر بخوام خلاصه وار بگم، نهایتا قراره تمام شخصیتهای جیمین تبدیل به یک شخصیت واحد بشن و از این از هم گسیختگی رها بشن. "
پسر کوچکتر مکث کرد
-" بعدش جیمین خوب میشه؟ "
-" البته.
دوست داری خوب بشه؟ "
-" آره. "
یونگی لبخند محوی زد
-" این عالیه که کمک تورو دارم، ممنونم. "
-" بعدش چی میشه؟ "
آگما بی توجه به تشکر مرد بزرگتر پرسید.
-" بعد از چی؟ "
پسر کوچکتر روی یکی از کارتون ها نشست
-" وقتی خوب شه. بعدش چی؟
منو بقیه شخصیتا میمیریم؟ "
یونگی رو به روی پسر به دیوار تکیه کرد
-" نه آگما، هیچ شخصیتی نمیمیره.
خوب شدن جیمین به معنیه اینه که همهی شماها اصطلاحا یک نفر میشید. "
-" اگه یه نفر میشیم، یعنی هممون میشیم جیمین.
پس من چی؟ "
آگما سرش را خم کرد و با باند روی دستانش بازی کرد.
-" جیمین تورو از دست نمیده. "
یونگی نفس عمیقی کشید و افکارش را منسجم تر کرد
-" بذار سعی کنم واضح توضیح بدم.
هر انسانی، به تعداد خیلی زیادی ویژگی شخصیتی داره.
دقت کردی؟ گفتم ویژگی، نگفتم شخصیت.
وقتی جیمین خوب بشه، شوخ طبعی، هوش زیاد، بدن و ذهن قوی، شجاعت زیاد، کلهشقی و لجبازی جزوی از ویژگیهاش میشن؛ دقیقا تمام چیزایی که تو داریشون.
تو خود جیمین هستی، فقط ازش دور شدی، دور بودن از خودت خوب نیست.
و شماها دو آدم جدا از هم نیستین.
ویژگی یه همچین چیزیه.
یه آدم میتونه تا بی نهایت ویژگی و ساید مختلف شخصیتی داشته باشه.
اما زمانی که چند شخصیت داشته باشه، خاطرات هر کدوم از شخصیت ها متقاوتن، تجربههاشون، حتی ظاهرشون از نظر خودشون متفاوته، کارایی که انجام میدن، همه چیز خارج از کنترل میشه و تمام اینا شخصیت اصلی رو بیمار و تکبعدی میکنن به مرور، این بیماریه و باید درمان بشه.
پس متوجهی؟ تو خود جیمین هستی، دوستداشتنی و پایدار.
هیچوقت از بین نمیری، نه تا زمانی که این جسم زندهست. "
آگما سرش را به حرفهای مرد تکان داد
-" وقتی جیمین خوب بشه خاطرات منو یادش میاد؟ "
-" آره "
-" وقتی خوب بشه بازم میریم پیست مسابقه؟ "
-" میریم "
-" بعدش بازم آجوشیم میمونی؟ "
-" اگر تو بخوای آره "
-" منو یادت میمونه؟ نه به اسم جیمین.
خود من، آگما. "
-" تمام شخصیتا رو تا آخر یادم میمونه "
-" نمیشه من بیشتر یادت بمونم؟ "
-" تورو پررنگ تر توی ذهنم نگه میدارم آگما. "
آگما لبخند پهنی زد و از روی کارتون بلند شد
-" اتاقو مرتب کردم "
یونگی نگاهش را به داخل اتاق مهمان داد
-" ممنونم ازت، خوب شده. "
داخل اتاق رفت و مشغول چیدن وسایل شد.
-" پسری شبیه به تو فراموش نشدنیه "
یونگی زمزمهوار گفت
.
.
-" سختت که نیست؟ اهل تغییر دادن محل زندگیت نیستی مین یونگی! "
هوسوک گفت و یونگی تک خندهای کرد.
-" نیستم واقعا!
متوجه شدم زمانی که شخصیت اصلی، یعنی جیمین بیدار میشه، اگر توی مکان ناآشنا باشه مضطرب میشه. پس ترجیح دادم خونهی خودش بمونم تا این شرایط پنیک خیلی حاد نباشه. "
هوسوک "هوم" گفت و ادامه داد
-" بهترین کارو کردی. من حواسم به گربهش هست.
اگه کمک دیگهای هم خواستی بهم بگو باشه؟! پشت گوش نندازی! "
یونگی خندید
-" چرا پشت گوش بندازم؟ "
هوسوک در جواب گفت
-" اخلاقاتو حفظم.
همش اینجوری هستی که بذار از هیچ کس کمک نخوام و زیر بار مسئولیت بمیرم. غیر از اینه؟ "
-" هی کی انقدر بدبین شدی نسبت بهم هوسوکا؟ "
-" همینیه که گفتم.
پس اصرار دارم حتما بهم بگی اگه مشکلی بود"
-" بهت میگم
و متاسفم که نیمی از وظایف من افتاده گردن تو"
-" خفه شو، خودت میدونی دوست دارم کمکت کنم"
-" باشه تسلیم! مثل همیشه تسلیمم. "
پس از اتمام مکالمه، یونگی از اتاق بیرون رفت.
روی کاناپه نشست و مشغول کامل کردن اطلاعاتی که جدیدا متوجه شده بود، شد.
نگاهش به پنجره افتاد و چیزی به ذهنش خطور کرد.
-" آگما؟ "
پسر کوچکتر را صدا زد و ادامه داد
-" ممکنه بیای اینجا لطفا؟ "
با شنیدن صدای پای پسر که درحال دویدن بود، عینکش را از چشمش بیرون آورد.
آگما رو به رویش ایستاد و منتظر شد.
-" تو اون شب بهم گفتی یه چیزی رو از پنجره یا همچین جایی پایین انداختی. چی رو میگفتی؟ "
آگما جهت نگاهش را تغییر داد.
-" نمیدونم یادم نمیاد. میخوام برم گیم بزنم. "
-" وایسا "
یونگی به آرامی گفت و دست پسر را گرفت
-" بشین لطفا "
-" چرا؟ "
-" بشین لطفا "
یونگی جملهی خود را با همان لحن تکرار کرد و توضیحی نداد.
آگما کنار مرد روی کاناپه نشست و به او نگاه کرد.
-" من نمیخوام اذیتت کنم، و یا به کسی خبر بدم.
صرفا نیاز به اطلاعات دارم و تو میتونی کمکم کنی."
-" چه اطلاعاتی؟ "
پسر کوچکتر پرسید و مرد جواب داد
-" چی رو از پنجره پایین انداختی؟ "
-" چیزی رو ننداختم"
یونگی سعی کرد خونسرد باشد
-" کسی رو پایین انداختی آگما؟ "
-" چون اذیتم کرد "
آگما تدافعی گفت و یونگی سرتکان داد
-" میتونی بگی کی بود؟ "
-" اون پیرمرد خرفت. بابا. "
-" هلش دادی؟ "
-" اول زدمش "
-" میتونی تعریف کنی چیشده بود؟ "
-" درست یادم نیست، میخوام گیم بازی کنم "
پسر کوچکتر گفت و با بیشفعالی روی کاناپه وول خورد.
یونگی مچ دست او را ملایم گرفت
-" هرچی که یادته بهم بگو.
بعدش برو، دیگه سوال نمیپرسم ازت. "
-" من از وسط یادمه.
فقط دیدم توی اتاق زیر شیروونیام "
یونگی که توانسته بود پسر را برای مدتی موقت نگه دارد سعی کرد زودتر جواب سوالاتش را بگیرد
-" بعد چیشد؟ "
آگما کمی فکر کرد
-" چند تا قطره خون از پیشونیم ریخت روی چشمم،
کتفم درد میکرد، خیلی درد میکرد "
-" پدرت باعثش بود؟ "
-" اوهوم. میخواست بازم اذیتم کنه، ولی نذاشتم."
-" و چیکار کردی؟ "
-" با داسی که ازش برای زمین باغبونی استفاده میکرد زدمش، بعدش هلش دادم. "
یونگی سر تکان داد
-" از بعدش چیزی یادت میاد؟ به مادرت چیزی گفتی؟"
-" خودش فهمید "
-" با اورژانس تماس گرفت؟ "
-" نه. فقط مطمئن شد که پدرم مرده باشه. "
آگما گفت و نگاه ناامنی به یونگی کرد
-" اون اذیتم میکرد
تو نمیتونی سرزنشم کنی به خاطرش "
یونگی مصمم جواب داد
-" به هیچوجه، من هیچ قصدی جز پیش بردن روند درمان ندارم آگما.
میتونی بهم بگی قبل از اونروز، خاطرهی دیگهای هم داری یا نه؟ یه خاطرهی قدیمی تر "
-" حوصلهم سررفته، میخوام برم "
-" آخرین سوالمه، خاطرهی قدیمی تری داری؟ "
آگما کمی مکث کرد تا فکر کند.
سرش را به دو طرف تکان داد
-" ندارم..
فکر کنم اون اولین خاطرهمه، بقیهشون خاطرات من نیست. مال جیمینه. "
یونگی برای چند لحظه در فکر فرو رفت
-" برم؟ "
آگما با عجله پرسید.
یونگی سر تکان داد و لبخند محوی زد
-" برو، ممنونم که جواب دادی.
کار خطرناکی انجام نده."
با دور شدن آگما، یونگی بازمش را بیرون فرستاد دفترش را باز کرد
خودکاری به دست گرفت و شروع به نوشتن کرد
[ شخصیت آگما، همزمان با کشته شدن پدرش به وجود اومده.
درواقع، آزار های شدید پدر، باعث شده جیمین نیاز به دفاع از خودش داشته باشه.
یک شخصیت قوی، شجاع و کلهشق تا ازش محافظت کنه.
اون مرد، دلیل به وجود اومدن آگماست.
زمانی که اذیتهای پدرش زیاد میشه، جیمین دچار فشار روانی شدید، احتمالا پنیک و ضربات روحی زیادی میشه.
نهایتا تمام این ها دلیلی ان برای تغییر شخصیتش.
شخصیتی به اسم آگما بیدار میشه و خودش و مادرش رو از دست اون مرد خلاص میکنه. ]
حالا برای فهمیدن سن آگما، نیاز داشت بداند پدر جیمین در چه سالی فوت کرده.
حدس میزد که آگما اولین شخصیت شکل گرفته در جیمین، بعد از شخصیت اصلی باشد.
یونگی بعد از کمی مکث به نوشتن ادامه داد
[ احتمالا تمام زمان هایی که جیمین نیاز به دفاع از خودش و کنترل موقعیت داشته، آگما بیدار شده.
آگما مسئول حمل خاطراتیه که برای جیمین غیرقابل تحملن، مسئول تحمل و نگه داری از تمام درد و رنجی که جیمین نتونسته از پسشون بربیاد.
با اینحال پر انرژی ترین و شاید شاد ترین شخصیت جیمین محسوب میشه.
نمیتونم بفهمم به عنوان یک واکنش دفاعی تظاهر به شاد بودن میکنه،
یا این پسر واقعا با وجود اینهمه درد، تونسته انرژیش رو نگه داره.
درست برعکس جیمین. ]
با تمام شدن مطالعهاش، عینکش را از چشمش درآورد و نگاهی به ساعت موبایلش که 1:34 دقیقه نیمه شب را نشان میداد کرد.
از روی کاناپه بلند شد و کتابش را همراه کاغذها و پروندهی برداشت، به سمت اتاق مهمان حرکت کرد.
وسایلش را داخل اتاق و روی میز کوچک چوبی کنار پنجره گذاشت.
از اتاق بیرون رفت تا به پسر کوچکتر سر بزند
-" فکر کردم خوابیدی "
آگما بدون آنکه نگاهش را از صفحهی گیم بگیرد سرش به معنای "نه" تکان داد.
-" بخواب لطفا "
-" هروقت که بخوام بخوابم، میخوابم "
آگما زمزمه وار گفت و به کارش ادامه داد.
یونگی بازدمش را بیرون فرستاد و سر تکان داد.
از اتاق بیرون رفت و بعد از چک کردن قفل پنجره ها، در ورودی را هم قفل کرد و کلیدش را روی گلدان ته راه رو، که تقریبا دور از دسترس آگما محسوب میشد قرار داد.
به طور صادقانه، میترسید زمان خواب یا مشغول بودنش با مطالعه و کار، آگما از خانه بیرون برود یا کار خطرناکی انجام دهد.
به سمت اتاق مهمان و اتاق پسر که در موازات هم قرار داشتند رفت
-" من میخوابم، بهتره توام زودتر بخوابی "
یونگی گفت و مبل را باز کرد تا جای خوابش مهیا شود.
-" شب بخیر آجوشی "
یونگی چراغ را خاموش کرد و با بستن چشمانش سعی کرد برای چند دقیقه هم که شده ذهنش را از همه چیز رها کند. بدون اغراق، نیاز داشت تا از همه چیز رها و دور باشد.
به دقیقه نرسید که با نفس های کشیدهای، مهمان خواب عمیقی شد.
بعد از ساعاتی، با صدای پسر که انگار از فرسنگ ها دور تر شنیده میشد، هشیار شد
-" آجوشی. "
چشمانش را باز کرد و در وهله اول هیچچیز جز تاریکی ندید، با گذشت چند لحظه توانست جسم پسر کوچکتر را کنار خود تشخیص دهد.
-" چیزی شده..؟ "
با صدای خشدار از خواب پرسید و نشست.
آگما با بی صبری جواب داد
-" میخوام برم بیرون. توام میای؟ "
یونگی دستی به صورتش کشید و سعی کرد کلافه نشود
-" میدونی ساعت چنده؟
الان وقت بیرون رفتن نیست. چرا بیداری؟ "
-" خوابم نمیبره
اینجا داره خفم میکنه میخوام برم بیرون، میخوام بدوئم، راه برم.
ولی تو درو قفل کردی. "
یونگی سر تکان داد
-" و چه بهتر که قفلش کردم وگرنه تا الان رفته بودی. "
چراغ خوابش را روشن کرد تا چهرهی پسر را واضح تر ببیند.
-" کجا میخوای بری؟ "
آگما چهارزانو نشست
-" یه جایی که فقط مال منه.
میخوای توام بیای؟ میشه بیای؟
حتی جیمینم از اونجا خبر نداره، فقط مال منه. تو اولین کسی هستی که میخوام نشونش بدم. "
یونگی به بدنش کش و قوسی داد و نفس عمیقی کشید
-" نمیتونم نه بیارم
لباس بپوش، باهات میام "
آگما با عجله بلند شد
-" پایه ترین اجوشیای هستی که وجود داره"
-" دقت کن اگر لباس نپوشی و بگی سردم نیست، نه تنها نمیریم هردو، بلکه به زورم شده باید بخوابی. "
-" قبوله "
آگما بلند گفت و به سمت لباس هایش رفت.
مرد بزرگتر آبی به صورتش زد و بعد از پوشیدن لباسی گرم و پالتو، از اتاق بیرون رفت و منتظر ماند.
آگما با پنج دقیقه فاصله از یونگی، آماده شد و به سمت در دوید.
-" بازش کن آجوشی "
یونگی با گذاشتن اولین قدمش به بیرون از خانه، متوجه سفیدی زمین از برف و سرمای هوا شد.
-" خیلی خوبه "
-" چی خوبه؟ "
یونگی پرسید و آگما به دور و بر اشاره کرد
-" برف، هوای الان "
-" میتونم باهات موافق نباشم؟ واقعا سرما رو دوست ندارم "
آگما خندید و کمی دور شد
-" بیا زودباش. اگه سریع راه بریم گرمت میشه "
یونگی قدم هایش را تند تر برداشت و همراه پسر از راه خاکی پشت خانه شروع به رفتن کرد.
از مسیری راه میرفتند که ماشینی رفت و آمد نمیکرد، نهایتا بعد از حدودا بیست دقیقه، آگما ایستاد و به فضای رو به رو اشاره کرد
-" اینجاست "
با هیجان گفت و از لا به لای درختان برفی رد شد.
یونگی نگاهش را با کنجکاوی به دور و بر داد؛
میتوانست قسم بخورد تا به حال این مکان را ندیده بود.
با سرعت کمتری نسبت به آگما، پشت سر پسر حرکت کرد و به دریاچهی کوچکی که نسبتا یخ زده بود رسیدند.
آگما بالاخره متوقف شد و کنار دریاچه نشست
-" هیچکس اینجا نمیاد، فقط مال منه "
یونگی لبخندی زد و کنار پسر نشست
-" فوق العادست
درسته، اینجا مال توئه؛ چرا بهم نشونش دادی؟ "
-" که مال دوتامون باشه "
پسر کوچکتر گفت و ساکت شد.
یونگی نگاهش را به نمای زیبای آسمان داد
-" خوشحالم کردی "
-" هروقت که بشه خوشحالت میکنم. چیا خوشحالت میکنن؟ "
آگما پرسید و نگاهش را به نیم رخ مرد داد
یونگی کمی مکث کرد
-" الان همشو یادم نیست
ولی میدونم یکی از چیزایی که خوشحالم میکنه، خوشحال دیدن توئه "
-" من یا جیمین؟ "
-" شماها یک نفر هستین پسر خوب.
برای من جیمین با آگما فرقی نداره، هردو عالی و دوستداشتنی ان "
آگما به دریاچه اشاره کرد
-" تاحالا از آب اینجا خوردی؟ طعمش خیلی خاصه"
-" نه، الانم به نظر یخ زده "
-" اونقدر محکم نیست "
آگما گفت و با کنار دستش ضربهی محکمی به سطح یخ زدهی روی دریاچه زد.
با شکستن یخ، کمی از آب داخل مشتش را خورد.
-" توام امتحان کن آجوشی "
یونگی دستش را داخل اب برد و کاری که آگما خواسته بود را انجام داد
آب، سرد و خوشایند بود.
نگاه ریزی به آگما کرد و مقداری آب به سمتش پاشید.
پسر کوچکتر سرش را عقب برد و با پاشیدن آب، بلند خندید.
-" این واسه نصفه شب بیدار کردنم بود "
یونگی گفت و دوباره آب پاشید
بعد از چند لحظه ادامه داد
-" البته تو سرما رو دوست داری، الانم خندیدی.
پس کارم عملا حکم تلافی یا اذیت کردن نداشت. "
-" خب یه کاری کن که تلافی باشه "
آگما با شیطنت گفت
-" تا وقتی میتونم صدای خندیدنتو بشنوم، سمت تلافی کردن نمیرم. "
آگما دستانش را جمع کرد و کنار یونگی دراز کشید.
سرش را روی پای مرد گذاشت و گفت
-" از اینجا طلوع خورشید خیلی قشنگه، برای همینم میخواستم ببینی. "
-" جالبه، نمیدونستم "
یونگی به درخت پشتش تکیه داد و دستش را روی جسم پسر کوچکتر گذاشت.
-" دوست داری بغلم بخوابی؟ "
مرد پرسید و منتظر ماند.
-" بچه نیستم. حتی وقتی بچه بودمم این کارو نکردم "
-" بغل برای همهی آدما مفیده!
هیچ ربطی به سن و موقعیت نداره "
-" من یادنگرفتم بغل بشم، فقط یادگرفتم فرار کنم "
-" فرار از چی؟ "
-" آدما. اونا برام مثل زندانن.
اما تو نیستی. "
یونگی نگاه گرمی به پسر کرد
-" اگر من واست شبیه زندان نیستم، پس میتونم بغل شدن رو هم یادت بدم. فکر نمیکنم امتحان کردنش برات ناخوشایند باشه. "
آگما سرش را برگرداند
-" بغلم میکنی؟ "
-" چرا که نه "
یونگی پاهایش را دراز کرد و آگما جلوی او نشست.
مرد بزرگتر دستانش را دور بدن پسر حلقه کرد و او را از پشت به خودش تکیه داد.
سر آگما را به سینهی خودش تکیه داد و موهای نرمش را نوازش کرد.
-" بغل اینجوریه؟ "
-" بغل اینجوریه. "
یونگی چانهاش را به آرامی روی موهای آگما گذاشت و گفت.
پسر کوچکتر راحت تر به مرد تکیه کرد و خود را به آغوشش سپرد
-" اگه اینجوریه، خوبه "
یونگی موهای او را بوسید و جسم پسر را به خودش فشرد.
نگاهش را به رو به رویش داد
زمان را گم کرده بود، نمیدانست برای چه مدت همینطور بدون حرکت، منتظر طلوع خورشیدند.
صادقانه، زمان حالا برای یونگی مهم هم نبود؛
همه چیز آرام به نظر میرسید.
میخواست دربارهی نامهای که دو شب قبل در خانهی جیمین پیدا کرده بود سوال کند.
حدس زدن اینکه نامه را جیمین نوشته، کار سختی نبود، اما باید مطمئن میشد.
از طرفی به هیچوجه دوست نداشت جو آرام بینشان را با همچین سوال ناخوشایندی به هم بریزد.
-" ببین داره روشن میشه "
با صدای پسر کوچکتر به خودش آمد.
او درست میگفت، طلوع خورشید از این منظره بی اندازه زیبا به نظر میرسید.
-" قشنگه "
یونگی پس از چند دقیقه گفت و سکوت کرد.
-" بهار اینجا خیلی قشنگ تر معلومه.
باید یه بارم توی بهار باهام بیای. "
-" میام "
پسر کوچکتر خندید و بعد از چند لحظه مکث پرسید
-" تو کجا میمونی؟ پاتوقت؟ "
یونگی کمی فکر کرد
-" راستش من پاتوقی ندارم
اغلب وقتا توی محل کارمم، و بعدش به قدری خستهم که تنها خواستهم دیدن تخت و اتاق خوابمه."
-" سخته.
ولی حالا اینجارو داری آجوشی، حتی اگه خواستی میشه تنها هم بیای. "
یونگی لبخند محوی زد
-" درسته، اینجا برای استراحت کردن عالیه. فقط نه تو این فصل سال. "
آگما سر تکان داد و دستش را داخل جیب لباسش برد، پاکت سیگاری بیرون آورد و بین لبهایش گذاشت.
با روشن کردن فندک، توجه مرد جلب شد و نگاه کرد
-" سیگار میکشی؟! "
-" همیشه نه.
میخوای توام بکشی؟ "
-" نه.
و خودت هم نکش. "
-" اگه میخوای مجبورم کنی بلند میشم. "
یونگی بازدمش را بیرون فرستاد
-" مجبورت نمیکنم
به شرطی که توام دست از تهدید کردن برداری. "
-" باشه "
آگما نامفهوم گفت و سکوت کرد.
با روشن شدن هوا، یونگی نگاهش را به آسمان صاف بالای سرشان داد.
پسر کوچکتر دود سیگار را بیرون فرستاد
-" خوابم میاد "
-" پس تو خوابت هم ممکنه بگیره؟! واقعا قبل از این احساس میکردم همیشه بیداری. "
آگما خندهی ریزی کرد و سرش را به سینهی مرد مالید
-" خواب کم لازم دارم "
-" بلند شو برگردیم، رسیدیم خونه بخواب"
________________________________________
3.1k words.
بچه ها تعداد ویو ها و ووت ها اصلا باهم نمیخونن.
لطفا کسایی که ووت نمیدن، ووت بدن و روح نباشن.
فیدبک نگیرم احتمالا دراپش کنم فیک رو.