god's favorite.

By stillArcane

1.9K 662 745

completed. - من از خودم رنج می‌بردم و خودم از من. پارک‌جیمین. - ژانر: روانشناسی، رمنس، درام. - کاپل: یونمین... More

[مقدمه]
1. [من فقط خواب بودم!]
2. [زمان بی‌معنی است]
3. [هِنری ویلیامز]
4. [خارج از کنترل]
6. [زخم‌های بدون خونریزی]
7. [آگما]
8. [من گوش می‌کنم]
9. [پسری شبیه به تو]
10. [غول چراغ جادو]
11. [لالایی برای خواب ابدی]
12.[برف]
13. [تونستم گولت بزنم؟]
14. [اشک، درمانگرِ دومِ تو]
15. [همه‌چیز تا همینجا کافیست]
16. [شین‌هانا]
17. [همه‌ی آن‌ها خودِ تو هستند]
18. [صدای late night fm dj]
19. [خشمگین باش]
20. [آتازاگورافوبیا]
21. [مامان؟]
22/1. [معشوقِ شیطان]
22/2. [مورد علاقه‌ی خدا]
23. [پایان برای آغازی نو]
24. [شاید یک‌ نامه] END.

5. [شخصیتِ کودک]

66 31 25
By stillArcane

" اگر ازم درباره‌ی 'رنج' بپرسی، بهت می‌گم این‌که دیگران نتونن بشناسنت یا درکت کنن.
اما اگر در مورد 'مرگ تدریجی' بپرسی، بدون اختصاص دادن زمانی برای مکث، بهت می‌گم این‌که علاوه بر دیگران، خودت هم قادر به شناخت و درک خودت نباشی و تسلطی روی روانت نداشته باشی. "
_پارک‌جیمین.
.
.

همانطور که چشم‌هایش بسته بودند، سرش را به دیوار پشت وان تکیه داد.
-" فردا هم کلینیک نمیام "

آرام گفت و هوسوک از پشت تلفن نفس عمیقی کشید
-" و ممکنه بدونم این روند کنسل کردن همه‌ی زندگیت تا کی قراره طول بکشه؟ "

-" نمی‌دونم! من مسئولیت بیمارمو قبول کردم، هیچ‌ ایده‌ای راجع به زمانش ندارم "

-" حرفتو اصلاح کن. تو مسئولیت بچه‌تو قبول کردی نه بیمارت. "

یونگی بازدمش را با خستگی بیرون فرستاد
-" دوباره شروع کردی.. "

هوسوک با لحن جدی‌ای پاسخ داد
-" شروع کردم؟ تو به عنوان دکتر، یه سری وظایف معین داری یونگی. همخونه شدن با بیمارت و نگه داری ازش جزوشون نیست. "

-" من ازش نگه داری نمی‌کنم! "
یونگی با آزردگی و پرخاش گفت

-" پس چی؟ این اسمش چیه؟ "

-" بیخیال شو"
یونگی کوتاه و آرام گفت.

هوسوک مکثی کرد و بعد از چند لحظه جو آرام تر شد
-" ازم ناراحت نشو باشه؟ من فقط امیدوارم فکر همه جاشو کرده باشی و برنامه‌ت طولانی مدت باشه. محبت و توجه دادن به کسی مثل جیمین، باید مداوم و تمام‌وقت باشه؛
وگرنه اگه از نیمه‌ی راه کم بشه یا خسته بشی، حالش چند برابر بدتر می‌شه. "

یونگی چند لحظه به صحبت های هوسوک فکر کرد و گفت
-" ازت ناراحت نیستم رفیق، معذرت می‌خوام خوب حرف نزدم؛ می‌دونی همه چی.. زیادی پیچیده شده واسم. "

-" اخلاقای مزخرف تری هم ازت دیدم، عادت دارم. "

یونگی کوتاه خندید
-" یادم نبود جنبه‌ی عذرخواهی نداری "

هوسوک با همان لحن پاسخ داد
-" خودتم جنبه نداری کسی بهت کمک کنه پس شات‌آپ. "

یونگی پس از چند لحظه پرسید
-" تو می‌گی چی‌کار کنم؟ "

-" نمی‌گم دقیقا چه کاری انجام بدی.
اما ازت می‌خوام برنامه داشته باشی، منطقی عمل کنی و دیوونه بازی درنیاری. یادت نره تو دکترشی، اما مسئول تمام اتفاقات زندگیش نیستی. "

یونگی سر تکان داد و لبخند محوی زد
-" تلاشمو می‌کنم.
راجع به این قضیه هم- "

از صدای پا، سرش را سمت در چرخاند و سکوت کرد.
جثه‌ی ریز جیمین برای یونگی کاملا قابل تشخیص بود، می‌شد گفت از دیدن ناگهانی‌اش چند لحظه ترسید اما به روی خودش نیاورد.

-" من بعدا باهات تماس می‌گیرم، فعلا شبت خوش "
یونگی گفت و تلفن را قطع کرد.

موبایلش را روی سکوی کنار وان گذاشت و سرش را سمت جیمین برگرداند.

نامشهود نگاهش را به حالات پسر رو به رویش داد.
نگاه معصوم و ترسیده، بدنی که جمع شده، لب های به سمت پایین و غمگین، و دست‌هایی که پشتش گذاشته.

هنوز شخصیت کودک بیدار بود.

-" چیزی لازم داری؟ "
یونگی با لحن آرامی پرسید.

جیمین سرش را به دو طرف تکان داد و چیزی نگفت.

یونگی نگاهش را به چهره‌ی برافروخته و مژه های خیس پسر داد
-" گریه کردی؟ چرا بیدار شدی؟ "

جیمین مکثی کرد و با صدایی گرفته پاسخ داد
-" تاریک بود، ولی پیشم نبودی
توام زیر قولت زدی "

یونگی مکثی کرد
-" ازت معذرت می‌خوام، اینطور نبود که زیر قولم زده باشم. وقتی دیدم خوابیدی، فکر کردم دیگه نیازی بهم نباشه. "

جیمین نگاهش را از یونگی گرفت و سرش را پایین انداخت.

عقب رفت و با صدای لرزانی ادامه داد
-" اون شبا اذیتم می‌کنه "

یونگی که هنوز نمی‌دانست "او" چه کسی‌ست، تنها سر تکان داد
-" اینجا نمی‌تونه بیاد
در و پنجره‌ها قفلن، منم کسایی که اذیتت می‌کننو هیچ‌وقت راه نمی‌دم. "

دست خیسش را از داخل وان بیرون برد و به سمت جیمین دراز کرد
-" بیا اینجا "

پسر کوچیکتر دستانش را پشتش نگه داشت و نگاه مرددش را به یونگی داد.

یونگی با وجود روان خسته و پر تنشش لبخندی روی لب‌هایش نشاند و دوباره دستش را باز کرد.
با تن صدای آرامی گفت
-" بیا اینجا پسر خوب "

پسر کوچیکتر با قدم هایی نامطمئن سمت یونگی حرکت کرد و کنار وان ایستاد.
-" داغه "

یونگی به آب وان نگاه کرد و دوباره سرش را سمت جیمین برگرداند.
-" نه داغ نیست، ولرمه.
می‌تونی خودت با نوک انگشتت ببینی چطوریه. "

جیمین نزدیک تر رفت و انگشت اشاره‌ش را داخل آب برد.

یونگی صاف تر نشست و زانوهایش را خم کرد تا فضایی برای جیمین باز کند.

-" اگه دلت می‌خواد بیا بشین، منم خوابم نبرد برای همینم اومدم اینجا. "

پسر کوچیکتر لباس‌هایش را از تنش درآورد و پرسشگر به یونگی نگاه کرد.

-" لباساتو بذار رو سکو که خیس نشن "

یونگی گفت و دست پسر را موقع آمدن به وان گرفت
-" سر نخوری "

پسر کوچیکتر رو به روی یونگی نشست و پاهایش را داخل شکمش جمع کرد.

یونگی با دیدن چهره‌ی خجالتی پسر رو به رو، ناخودآگاه خندید و به آرامی روی نوک بینی پسر زد
-" تاحالا کسی بهت گفته چهره‌ت چقدر بانمکه؟ "

-" بانمک یعنی چی؟ "

یونگی کمی فکر کرد
-" یعنی کسی که یه‌وقتایی دلت بخواد لپاشو آروم بکشی، یا نوازشش کنی، یکی که خوشگل و خواستنی باشه. دقیقا خود تو. "

پسر کوچیکتر نگاه کنجکاوش را حین صحبت های یونگی، به او دوخت و درحالی که دستانش را با ذوق بچگانه‌ای جمع کرده بود خندید.
زانوهایش را کمی از شکمش فاصله داد و راحت تر نشست.

-" توام خوشگلی "
پسر به آرامی گفت و ابروهای یونگی بالا رفتند

-" من؟ باعث افتخارمه که همچین نظری راجع بهم داری. "

بدون این‌که بخواهد، توجهش به زخم و کبودی های نه چندان کمی که روی بدن جیمین بود جلب شد.
رد خطوطی روی ساعد دستانش، بازو و شانه‌ها، رد زخم بزرگی روی ترقوه و کبودی هایی روی نقاط دیگر بدن او.

با تمام چیز هایی از جیمین که می‌دید، تنها یک جمله بود در ذهنش خودنمایی می‌کرد:
او زیباست!

از افکارش فاصله گرفت و نگاهش را به چشمان پسر داد
-" دوست داری تا وقتی که دوباره بخوای بخوابی بازی کنیم باهم؟ "

-" اون می‌گه شبیه دخترا بازی می‌کنم "

-" این‌یکی یه بازی ذهنیه، قرار نیست توش شبیه دخترا یا پسرا باشی "

جیمین سرش را تکان داد.

-" خب، بازی اینجوریه که از هم سوال می‌پرسیم، یکی من و یکی تو.
هر سوالی‌ام که اذیتمون کرد می‌تونیم بهش جواب ندیم.
قبوله؟ "

-" چشم "
پسر به آرامی گفت و منتظر ماند.

یونگی کسی بود که استارت بازی را زد
-" سوال اولم، اسمت جیمینه درسته؟ "

-" اسمم جیمینه، ولی اون می‌گه اسمی ندارم. بهم می‌گه بچه. "

یونگی که نمی‌توانست اطلاعات را یادداشت کند، فقط ریکورد موبایلش را در حالت روشن قرار داد تا مکالمه‌شان را ظبط کند.

-" متوجه شدم، نوبت توئه که سوال بپرسی "

جیمین کمی مکث کرد
-" اسم تو چیه؟ چند سالته؟ فکر کنم خیلی بزرگی "

یونگی آرام خندید
-" شد دو تا سوال!
ولی عیبی نداره. اسمم مین یونگیه و یازده روز پیش 29 ساله شدم. "

پسر کوچیکتر سرش را تکان داد و اسم مرد را زیرلبی تکرار کرد.

-" منم می‌تونم بدونم شما چند سالته؟ "

جیمین نگاه گنگش را به یونگی داد و با مکث پاسخ داد
-" نمی‌دونم.. اون برام تولد نمی‌گیره "

یونگی لبخند محوی زد
-" برای منم کسی تولد نمی‌گرفت، می‌تونیم یه بار باهم تولد بگیریم. خوبه؟ "

-" آره "
جیمین گفت و با خجالت خندید.
-" باید 'آقا' صدات کنم؟ "

-" هرچی که دلت خواست می‌تونی صدام کنی "
یونگی گفت و در ادامه پرسید
-" می‌تونی بگی 'اون' کیه؟ "

جیمین نگاه مرددش را از یونگی گرفت و با مکث پاسخ داد
-" نمی‌دونم "

مرد سرش را به آرامی تکان داد
-" اینجا کسی نیست که صدامونو بشنوه یا بخواد اذیتت کنه، می‌شه بهم بگی کیه؟ حتی اگرم تهدیدت کرده باشه که هویتشو فاش نکنی، الان توی خونه‌ فقط منم و تو. پس ازت می‌خوام راجع بهش بهم بگی، اگه خواستی فقط یکم بگو. "

پسر کوچکتر که تمام مدت به حرف‌های یونگی گوش می‌کرد، درحالی که صدایش بغض داشت، "بابا" گفت و چند صدم ثانیه طول نکشید تا اشک‌های گرمش راهی برای سرازیر شدن روی گونه‌هایش پیدا کنند.

یونگی دستش را نوازش‌وار روی کتف و شانه‌ی پسر کشید و صورتش را پاک کرد.
قبل از آن‌که حرفی بزند، جیمین با گریه ادامه داد
-" بازم.. میاد دنبالم. می‌خواد بزنتم. بدش میاد که.. گریه کنم، می‌گه حالشو.. به هم می‌زنم. "

مرد با شنیدن صحبت‌های پسر مقابلش و با توجه به بسته بودن چشمان او، نفس عمیقی کشید و گفتوگو را ادامه داد
-" می‌تونی بهم بگی الان چی می‌بینی؟ "

پسر کوچکتر درحالی که هنوز کمی هق‌هق می‌کرد با مکث و صدای ضعیفی گفت
-" درخت، کمربند، یه طناب.. می‌خوام فرار کنم "

یونگی دست‌های جیمین را نرم از مقابل صورتش برداشت
-" می‌تونی فرار کنی عزیزم.
فقط کافیه چشماتو باز کنی و ببینی واقعا کجایی. "

پسر با مکث کاری که یونگی از او خواسته بود را انجام داد و نگاه خیسش را به دور و بر داد؛ چشمانش را چرخاند و نهایتا چیزی که دید، دستان لرزانش بین دستان مرد بود.

یونگی با دیدن جهت نگاه جیمین، دست‌های پسر را نوازش کرد و با مکث گفت
-" معذرت می‌خوام که مجبور شدی راجع بهش حرف بزنی.
می‌خوای بریم بخوابیم؟ "

-" اونجا تاریکه "

-" اگه چراغ‌خواب روشن کنم چی؟
پنجره‌هارو هم می‌بندم تا هیچ‌کس حق ورود به اتاق پرنس رو نداشته باشه. "

پسر کوچکتر با شنیدن لقبی که بهش داده شده بود به آرامی خندید
-" می‌شه بعدش نری؟ "

-" البته که می‌شه "
یونگی گفت و بلند شد؛ حوله‌ی خودش را پوشید و یکی از حوله‌های مهمان را از داخل کمد سفید رنگ گوشه‌ی حمام برداشت.

سمت جیمین رفت و دستش را دراز کرد
-" بلند می‌شی تا بتونم حوله رو تنت کنم؟ "

جیمین به دست یونگی و لبه‌ی وان تکیه کرد و بلند شد؛ با بیرون آمدنش از داخل وان، یونگی حوله‌را روی شانه‌هایش گذاشت و دستانش را به نوبت از آستین حوله رد کرد.
لباس‌های هردویشان را برداشت و پس از خالی کردن آب داخل وان، به سمت در رفت.

با رفتنشان به اتاق خواب، جیمین پشت سر یونگی ایستاد و داخل نرفت.

یونگی چراغ‌خواب را روشن کرد و پنجره هارا همراه با قفلشان بست.
-" لباسات رو گذاشتم روی صندلی، بپوششون لطفا"

یونگی گفت و لباس های خودش را پوشید.

چند دقیقه در سکوت گذشت و حالا هردو روی تخت بودند؛ یونگی درحالی که عینکی به چشمش زده بود مشغول مطالعه بود.

نگاهش را به جیمین که این‌بار بالشت را بغل گرفته بود داد و پرسید
-" دوست داری شبا موقع خواب چیزیو بغل کنی؟ "

پسر کوچکتر سرش را بلند کرد
-" همیشه دلم می‌خواد "

یونگی لبخند محوی زد و موهای او را از مقابل پیشانی‌اش کنار زد
-" عروسک دوست داری؟ یه نرم و تپلش که بتونی بغلش کنی؟ "

-" ولی اون گفت عروسک برای دختراست "

-" حالا که پدرت نیست، لازمه خودت برای خودت تصمیم بگیری.
هر کسی می‌تونه عروسک داشته باشه، هیچ ربطی به سن یا دختر بودن نداره باشه؟"

جیمین سر تکان داد و چشم گفت.

یونگی کتابش را بست و از روی تخت بلند شد.
جیمین برگشت و روی شکم خوابید
-" کجا می‌ری.. "

-" نگران نباش توی اتاقم "
در کمد را باز کرد و از طبقه‌ی بالا نایلونی بیرون آورد؛ درحالی که نایلون را باز می‌کرد سمت جیمین برگشت
-" مادرم اینو خریده بود تا من به بچه‌ی خودم بدمش، ولی نمی‌دونست پسرش حالاحالاها نمی‌خواد ازدواج کنه! "

خرس شیری رنگ و کوچکی را از نایلون خارج کرد و دوباره روی تخت نشست و تکیه کرد
-" پس کی بهتر از پسر دوست‌داشتنی‌ای شبیه تو که شبا به این عروسک بغل بده؟ "

جیمین همانطور که نگاه کنجکاوش را بین خرس و یونگی رد و بدل می‌کرد، عروسک را به آرامی بغل کرد و خندید
-" خیلی خوشگله "

یونگی لبخندی زد
-" اگه بغلش کنی خوشحال می‌شه، زیاد بغلش کن. "

جیمین خرس را به خودش چسباند و همانطور که دستش را دورش حلقه کرده بود به پهلو دراز کشید.
-" تو ترسناک نیستی، دوست دارم "
پسر کوچکتر زمزمه‌وار گفت و چشمانش را بست.

یونگی عینکش را در آورد و دراز کشید.
جسم پسر را از پشت به آغوش گرفت و روی موهای نرمش را بوسید
-" دیگه نیاز نیست از چیزی بترسی. "
مرد با تن صدای آرامی گفت و سعی کرد فکر نکند، به چندین روز بیدار نشدن جیمین، به تمام اسیب‌هایی که رهایی از آنها کار چندان آسانی نبود، به مسئولیتی که به عهده گرفته بود و مدام نگران می‌شد که به درستی از پس آن برنیاید.

نفس عمیقی کشید و چشمانش را بست، سپردن روحش به خوابی عمیق بهترین راه موقت برای غلبه بر افکار نامرتبش بود.

.
.

همانطور که صدای ظبط شده‌ی دیشب را گوش می‌کرد، اطلاعات مورد نیاز را داخل کاغذ های مربوط به پرونده پارک جیمین می‌نوشت.

[ شخصیت کودک
سن: نامشخص، به نظر میاد کمتر از 10 سال.
ویژگی اخلاقی: ترسیده، حساس، مبتلا به تله‌ی رها شدگی، وابسته، نیازمند مراقبت و احساس امنیت روانی و جسمی، مطیع.
ظاهر: چشم‌های معصوم، دست‌هایی که پشتش می‌ذاره، شکل راه رفتن و خوابیدن و غذا خوردن شبیه به بچه ها.
علاقه مندی‌ها: آغوش، اجسام نرم، لمس‌هایی که بهش احساس ناامنی ندن. ]

_______________________________________

2.1k words

Continue Reading

You'll Also Like

1.2K 339 26
مجموعه شعرِ « دیوار » - فروغ فرخزاد -
6.8K 1.9K 52
سَلاماً عَلیٰ رِسائِلَ لَم تُرسَل خَوفاً مِن بُرودة الرَّد. سلام بر نامه ‌هایی که از ترسِ سردیِ پاسخ هرگز ارسال نشدند.
14.9K 2.4K 18
خب تو واتپد اونقد بوک ریخته فلان چیز خیلی کلیشس یا فلان چیز خیلی کیریه. ولی من اومدم که بگم بعضی کلیشه ها قشنگه و هر خواننده ای وقتی می خونه آبش میاد...
85.6K 9.9K 32
(complete) جئون جونگ کوک خطر ناک ترین زندانی فقط یه ضعف داشت اونم پارک جیمین بود ! kookmin namjin sope a little (vmin) &( teagi)