Hey Little You Got Me Fucked...

Autorstwa Dark_noise_04

9.1K 2.4K 56

❥ 𝐻𝑒𝑦𝐿𝑖𝑡𝑡𝑙𝑒𝑌𝑜𝑢𝐺𝑜𝑡𝑀𝑒𝐹𝑢𝑐𝑘𝑒𝑑𝑈𝑝 پسرک شانزده ساله‌ای که به‌خاطر جـرم مادرش، توی زنـدان مت... Więcej

سخن نویسنده❥
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 1
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 2
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 3
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 4
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 5
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 6
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 7
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 8
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 9
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 10
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 11
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 12
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 13
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 14
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 15
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 16
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 18
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 19
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 20
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 21
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 22
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 23
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 24
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 25
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 26
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 27
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 28
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 29
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 30
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 31
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 32
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 33
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 34
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 35
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 36
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 37
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 38
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 39
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 40
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 41
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 42
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 43
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 44
❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 45(End)

❥ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 17

166 55 0
Autorstwa Dark_noise_04

چند روز طول کشیده بود تا تصمیم بگیره و حالا که آجوما پرونده‌ها رو توی دستش دیده بود و وحشت‌زده نگاهش میکرد فرصت پشیمونی نداشت.

پرونده‌های توی دستش رو محکم‌تر گرفت و سعی کرد استرسش توی لحنش مشخص نشه.

آجوما با لحن لرزونی گفت:

- آ...آقا... من...

بکهیون لبش رو به دندون گرفت و جواب داد:

+ آجوما... نگران نباش... به ددی نگفتم.

زن متعجب نگاهش کرد و بکهیون ادامه داد:

+ واقعا قایمشون کرده بودی؟ چرا؟ من اشتباهی کردم؟ با این کارت حس میکنم ازم متنفری... از من متنفری آجوما؟

زن سرش رو پایین انداخته بود و با انگشتاش بازی میکرد، جوابی نداشت و نمیدونست باید چی‌کار کنه، حق با بکهیون بود، ازش متنفر بود و دلیل خاصی هم برای این حسش نداشت!

بکهیون با دیدن استرس و ترسش بغضش رو قورت داد و جملاتی که خودش هم مطمئن نبود درستن گفت:

+ به ددی نمیگم این کارو کردی شاید چند لحظه عصبانی شدی، آدما وقتی عصبانی بشن ممکنه کارای اشتباهی بکنن، شایدم از من متنفر نیستی... فقط... فقط این‌طوری حس میکنی... بعدش میفهمی که حست اشتباه بوده.

لبخندی زد که با چشمای غمگینش تضاد زیادی داشت و ادامه داد:

+ به‌هرحال من برای این پرونده‌ها تنبیه شدم و اینا هم برای اینکه دونفر به‌خاطرشون عذاب بکشن زیادی کوچیک و بی‌ارزشن... فکر میکنم اینکه یکیمون تنبیه شده کافیه... آجوما... خودت میدونی نمیشه ددی رو گول زد... اگه بازم کاری بکنی و متوجه بشه ممکنه اخراجت کنه اون وقت تو و لوهان خیلی سختی میکشین... لطفا... حتی اگه از من متنفری کاری نکن که به ضررتون باشه.

با دیدن اخم آجوما لبخندی زد.

+ بیا فراموشش کنیم... برو خونه و استراحت کن من خودم شامو آماده میکنم.

با تموم کردن جمله‌ش به اتاقش رفت و سعی کرد با حموم کردن ذهنش رو آروم کنه.

زن به جای خالیش زل زده بود و بعد از چند دقیقه پوزخند عصبی زد.

- فکر کرده کیه؟ کیه که برام دل بسوزونه یا منو ببخشه؟ پشیمونت میکنم... به‌خاطر این غرورت و اینکه وانمود میکنی یه فرشته‌ای پشیمونت میکنم بکهیون!

......

دو هفته زمان زیادی به نظر نمیرسید ولی بکهیون به طرز عجیبی توی اون دو هفته تغییر کرده بود.

خجالتش تا حد زیادی از بین رفته بود و شب‌ها ترجیح میداد به ددیش بچسبه و بعد از صحبت کردن درباره‌ی کنجکاویاش و کاراهایی که دوست داره انجام بده توی آغوشش بخوابه و صبح‌ها خودش برای بوسه‌هاشون پیش قدم میشد، به اندازه‌ای که چانیول میخواست توی بوسیدنش حرفه‌ای شده بود و نمیدونست این مهارت نتیجه‌ی کنجکاویای بکهیون توی اینترنته!

بیشتر روز مشغول ور رفتن با گوشیش بود و حالا حتی عضو فنکلاب گروه مورد علاقه‌ش شده بود!

دیگه حوصله‌ش سر نمیرفت و بین آهنگ گوش دادناش چیزهای خاصی میدید که سعی میکرد کسی نفهمه!

حالا دیگه خیلی چیزها میدونست و همین باعث میشد بعضی لمسای ددیش باعث بشن صورتش رنگ بگیره!

حالا دیگه میدونست اون لمسا خیلی هم عادی نیستن با این حال بکهیون بهشون عادت کرده بود و سعی نمیکرد پسشون بزنه چون حس میکرد وقتی ددیش لمسش میکنه رفتار بهتری داره و کمتر ترسناکه!

بعد از چندبار تماس گرفتن با لوهان از ددیش پرسیده بود که چرا لوهان جواب تماساش رو نمیده و ددیش به راحتی گفته بود از لوهان خواسته شماره‌ش رو عوض کنه و هنوز یادشه که اجازه نداده لوهان و بکهیون باهم ارتباطی داشته باشن!

......

نمیدونست کاری که میکنه درسته یا نه، دوست نداشت بعدها که سن بکهیون بالاتر رفت چانیول رو کسی به یاد بیاره که مدام توی خونه نگهش میداشت و کارهای منحرفانه باهاش انجام میداد!

نمیدونست بردن بکهیون به یک مکان تاریخی بهتر بود یا شهربازی، اهل بیرون رفتن نبود و کسی رو هم نداشت تا درمورد علایق بچه‌های 17ساله بپرسه، همین مکان تاریخی‌ای رو هم به کمک منشیش پیدا کرده بود و حالا که به نیم‌رخ خندون بکهیون که بیرون رو نگاه میکرد، خیره بود با خودش فکر میکرد شاید انقدرها هم مکان بدی رو به عنوان گردش روز تعطیل انتخاب نکرده چون به‌هرحال بکهیون کسی بود که تمام زندگیش رو پشت میله‌های زندان گذرونده بود!

با رسیدن به مکان مورد نظر نگاهی به بکهیون انداخت و با لحن همیشگی گفت:

- پیاده شو رسیدیم.

بکهیون با شنیدن صدای چانیول با ذوق در رو باز کرد و پیاده شد، دوید و کنار چانیول که جلوی ورودی ایستاده بود، قرار گرفت.

جایی که قرار داشتن مثل فیلمای تاریخی‌ای بود که توی تلویزیون دیده بود، پس یعنی الان قرار بود داخل قصر برن؟

اشتیاقش برای دیدن مکان تازه‌ای ترسش از جمعیت زیادی که اونجا بودن بی‌معنی میکرد، شاید هم نمیدونست به‌خاطر وجود پارک چانیول کنارش ترس بی‌معنا میشد!

از درهای بزرگ ورودی عبور کردن و وارد شدن.

بکهیون با چشمای براق و دهن باز مدام سرش رو این‌طرف و اون‌طرف میچرخوند و چانیول نگاه بکهیون رو دنبال میکرد.

+ ددی اینجا کجاست؟

- قصر گیونگ بوک، چون شمال سئول قرار داره بهش قصر شمالیم میگن.

+ عالیه!

بکهیون همون‌طور که از روی پل سنگی روی دریاچه رد میشد و با شگفتی اطراف رو نگاه میکرد گفت و دوید تا زودتر به قصر اصلی برسه.

چانیول دستاش رو توی جیبای پالتوی قهوه‌ای رنگش کرده بود و با آرامش مسیر قدمای بکهیونی که پالتوی بلند کرمی رنگ پوشیده بود دنبال میکرد.

با رسیدن به بکهیون و دیدن صورت متعجبش رد نگاهش رو دنبال کرد و نگاهش رو به دختر و پسرهایی که لباسای سنتی پوشیده بودن و عکس میگرفتن داد و با فکری که به ذهنش رسید پوزخندی زد، قطعا این جذاب‌ترین قسمت روز تعطیلشون میشد!

......

بکهیون با لبخند توی ماشین منتظر چانیول نشسته بود و به گردش روز تعطیلشون فکر میکرد، اینکه تونسته بود مکان جدیدی رو ببینه و به لطف اطلاعاتی که موقع ورود بهشون داده بودن با تاریخ کشورش آشنا بشه و از طرفی هم مطمئن باشه کسی هست که دنبالش بیاد و مراقبش باشه واقعا زیبا و باورنکردنی به نظر میرسید، هیچ‌وقت فکر نمیکرد بتونه پاش رو از زندان بیرون بذاره و حالا امروز جایی قرار داشت که فکرش رو هم نمیکرد.

همیشه وقتی خورشید غروب میکرد توی سلولش نشسته بود و از پنجره‌ی کوچیکی که سلولش داشت رنگ نارنجی آسمون رو تا جایی که به مشکی تغییر رنگ بده تماشا میکرد و تلخیِ لبخندی که لباش رو زیباتر نشون میدادن، تمام وجودش رو دردمند میکرد و اون ناامیدتر از روزهای گذشته‌ سرش رو پایین می‌انداخت و سعی میکرد دیگه گریه نکنه و حالا بکهیون بیرون از زندان بود... توی ماشین منتظر مردی بود که زندگیش رو نجات داده بود.

مردی که احساسات مختلفی رو بهش میداد...

ترس، غم، امنیت و شاید آرامش تنها جزئی از احساسات دریافتی از پارک چانیول بودن، بکهیون تمام زندگیش و لبخندهای واقعی‌ای که الان داشت رو بهش مدیون بود...

با اومدن چانیول و دیدن پاکت خریدی توی دستش با کنجکاوی به پاکت که روی صندلی عقب قرار میگرفت خیره شد و پرسید:

+ این چیه ددی؟ خوراکی؟

- نمیدونم چرا همیشه به خوردن فکر میکنی، نه این خوراکی نیست.

+ باشه اصلا هرچی هست به من چه.

نگاه شاکیش رو از پاکت گرفت و به بیرون داد.

- باشه قهر نکن، بریم خونه بهت نشون میدم.

با جمله‌ی چانیول چشمای براقش رو سمتش برگردوند و بعد از چند ثانیه خیره شدن بهش گفت:

+ ممنون ددی امروز خیلی خوش گذشت.

با لبخند گفت و چانیول تنها سرش رو تکون داد و موهای بکهیون رو بهم ریخت.

......

بکهیون حوصله‌ش از نگاه کردن به بیرون یا ور رفتن با گوشیش سر رفته بود و مدام توی جاش تکون میخورد.

- چی‌کار میکنی؟

+ حوصلم سر رفته ددی.

بکهیون با لحن گرفته‌ای گفت و چانیول جوابی نداد.

نگاهی به اطراف انداخت و چیز سرگرم‌کننده‌ای پیدا نکرد، این ماشین گرون و شیک هیچ چیزی نداشت تا حالش رو بهتر کنه و این قطعا یه شکست بود!

نگاهش به دست ددیش که روی فرمون بود افتاد، با کنجکاوی دستش رو جلو برد و بدون اینکه جلب توجه کنه دست خودش رو کنار دستش گذاشت و شروع به مقایسه کرد.

دست خودش خیلی کوچیک‌تر و سفیدتر از دست ددیش بود و رگای برجسته نداشت.

بعد از اون نوبت پاهاشون بود، زیرچشمی سایز پاهاشون رو مقایسه میکرد، دوتا پاهاش اندازه‌ی یک پای ددیش بودن و این افتضاح بود، چرا انقدر کوچیک بود؟

نکنه ددیش دروغ گفته بود و بکهیون هنوز کامل بزرگ نشده بود؟

همون‌طور که با حرص مشغول مقایسه‌ی سایز پاهاشون بود نگاهش به چیزی درست وسط پاهای ددیش افتاد.

با خجالت نگاهش رو گرفت و چند ثانیه‌ی بعد کنجکاوی بهش غلبه کرد و دوباره نگاهش روی قسمت ممنوعه‌ی ددیش ثابت شد.

+ ددی تو هم مثل... مثل من میشی؟

ناخوداگاه و بدون اینکه خودش متوجه باشه، همون‌طور که با انگشت به وسط پاهای ددیش اشاره میکرد پرسید و وقتی نگاه متعجب و لبای کش‌اومده‌ش رو دید تازه متوجه شد که چه گندی زده!

- دوست داری بدونی؟

لحن شیطنت‌آمیز چانیول با بی‌رحمی توی گوشاش پیچید و بکهیون شروع به فحش دادن به خودش کرد.

- نگران نباش وقتی به خونه برسیم جوابتو میگیری!

......

روی کاناپه نشسته بود و با لبخندی که نمیتونست کنترلش کنه به در اتاق زل زده بود و با خودش فکر میکرد واکنش بکهیون چطور میتونه باشه!

بعد از چند دقیقه در اتاق باز شد و بکهیون بیرون اومد.

لباسِ سنتی زنونه به زیبایی بدنش رو پوشونده بود و باعث میشد چانیول با خودش فکر کنه اگه بکهیون یه بانوی دربار بود و خودش یه امپراطور چی‌کار میکرد تا به دستش بیاره؟!

مثل الان عقیده‌های خودش رو توی ذهنش حک میکرد یا مثل یه مرد واقعی ازش میخواست تا مال اون بشه؟!

چی داشت میگفت؟

بکهیون نه دختر بود که به سادگی قلبش رو بدزده و نه بانوی دربار بود که با یک اشاره‌ی امپراطور عاشقش بشه!

و خودش شاید امپراطور نبود اما امپراطوری خودش رو داشت و میتونست به راحتی هر چیزی رو به دست بیاره حتی اگه اون بکهیون بود، یه پسر ساده و خواستنی!

دستش رو دراز کرد و به بکهیون اشاره کرد تا بیاد و روی پاهاش بشینه و چند لحظه‌ی بعد بود که بکهیون دامنِ قرمز رنگش رو جمع میکرد تا بتونه راحت روی پای ددیش بشینه.

+ ددی چرا این لباسو برای من خریدی؟ چرا لباس پسرونه برام نخریدی؟

بکهیون با شونه‌های آویزون و لحن ناراحتی گفت و چانیول انگشتش رو زیر چونه‌ش گذاشت و وادارش کرد توی چشماش نگاه کنه.

- دلم میخواست ببینم بکهیونی به عنوان یه بانوی قصر جذاب‌تره یا پارک بکهیون و فکر میکنی انتخابم کدوم بود؟

چانیول با لحن مرموزی پرسید و بکهیون همون‌طور که بهش خیره بود با لحن کلافه‌ای جواب داد:

+ بکهیونی که توی قصره.

- اوه... خب با اینکه توی این هانبوکِ مشکی قرمز خیلی خواستنی شدی اما من پارک بکهیونو ترجیح میدم، فکر نکنم فعلا توی دنیا چیزی باشه که بیشتر از پارک بکهیون بخوامش!

پوزخندی زد و ادامه داد:

- بکهیونی که خیلی کنجکاوه و ددی قراره جواب سوالاشو همین حالا بده.

با بدجنسی گفت و بکهیون با تعجب و کمی ترس توی خودش جمع شد، نمیفهمید چرا انقدر احمقه که همه چیز رو بپرسه!

+ ددی... راستش... راستش من دیگه نمیخوام بدونم.

بکهیون با اضطراب گفت و چانیول سرش رو خم کرد، صورتش رو توی پنج سانتی صورت بکهیون قرار داد و لبخندی به چشمای ترسیده‌ش زد.

- اما من نمیتونم پسر کنجکاومو همین‌طوری رها کنم بکهیون.

+ اما... من... من...

- ازم پرسیدی منم اون‌طوری میشم یا نه.

چانیول همونطور که بینیش رو به گونه و بعد از اون گردن بکهیون میمالوند گفت و ادامه داد:

- معلومه که میشم، همه‌ی مردا میشن اما روش خلاص شدن از اون وضعیت برای هرکس متفاوته.

لاله‌ی گوش بکهیون رو بین دندوناش گرفت و بعد از گاز آرومی رهاش کرد و گفت:

- مثلا خود تو، شرط میبندم دستای ددی برای کمک به تو بهترینن و من قطعا مثل تو نیستم، دستای کوچولوت برام کافی نیستن بکهیون... من روش خودمو دارم!

با حرفای چانیول کم‌کم ترس رو حس میکرد، به خوبی میدونست منظورش چیه و از اینکه واقعا بخواد انجامش بده واهمه داشت.

چانیول همون‌طور که لباش رو به لبای بکهیون نزدیک کرده بود ادامه داد:

- حالا وقتشه بذارم بدونی که ددی چطوری انجامش میده و خب به کمکِ لبات نیاز دارم.

همون‌طور که حرف میزد لباش به لبای بکهیون برخورد میکردن و این بیشتر میترسوندش، این قطعا همون چیزی بود که توی فیلما دیده بود!

امکان نداشت بتونه انجامش بده!

چانیول بوسه‌ای به لبای بکهیون زد و هم‌زمان بند لباس سنتیش رو باز کرد و بعد از اون نوبت این بود که بالاتنه‌ی لباسِ سلطنتی روی زمین پرت بشه.

- نمیدونی چقدر منتظرم تا ببینم اون لبا چطور قراره بهم لذت بدن کوچولوی من!

لباش رو روی گردن بکهیون گذاشت و شروع به گذاشتنِ ردهای قرمز روی پوست سفیدش کرد.

صدای بوسه‌هاش توی فضای نیمه روشن خونه می‌پیچید و بکهیون درحالی‌که درگیر احساسات مختلف بود با خودش فکر میکرد بلند شه و فرار کنه اما از طرفی هم میدونست این اتفاقات اجتناب ناپذیرن و درنهایت خودش کسیه که باید تسلیم بشه پس باید اجازه میداد ددیش هرطور که میخواد بازیش بده، بازی‌ای که به اندازه‌ی عذاب‌آور بودنش جذاب و لذت بخش هم بود!

وقتی با رضایت به گردن قرمزش خیره شده بود با خودش فکر میکرد قدم بعدی ممکنه زیادی باشه اما تا کی قرار بود وقت رو تلف کنه؟!

بکهیون کم‌کم بزرگ میشد و همه چیز رو میفهمید و شاید اون موقع برای انجام تمام این‌ها دیر بود، نمیتونست ریسک کنه، تا همینجا هم بیشتر از چیزی که باید صبر کرده بود!

- بلند شو.

با لحنی که برای بکهیون تازگی داشت گفت و بعد از بلند شدن بکهیون خودش هم بلند شد.

- زانو بزن.

با لحن خشن و کمی عصبی گفت و چشمای ملتمس بکهیون رو نادیده گرفت.

- باید خودتو توی این حالت میدیدی... مطمئن باش اگه منم منصرف بشم تو نمیتونستی منصرف بشی!

بکهیون با دامن قرمز سنتی‌ِ پف‌دارش جلوش زانو زده بود و موهای مشکی و بهم‌ریخته‌ش رو توی صورتش ریخته بود و پوست لخت بالاتنه‌ش توی نور کم میدرخشید، الان دیگه هیچ چیز نمیتونست جلوی پارک چانیول رو برای انجام کارش بگیره چون پارک بکهیون خیلی خواستنی‌تر از اونی شده بود که مثل همیشه بتونه جلوی خودش رو بگیره و با گفتنِ "میتونی بری" همه چیز رو تموم کنه!

- این کار شاید انقدرام خوب نباشه اما کاریه که به ددی لذت میده.

همون‌طور که زیپش رو پایین میکشید با بدجنسی گفت و بعد از درآوردن عضوش ادامه داد:

- پسر ددی دوست داره به ددیش این لذتو بده؟ همون‌طور که قبلا ددی این کار رو براش انجام داده بود!

بدون اینکه منتظر جواب باشه قدمی جلو گذاشت و بلافاصله بکهیون با ترس سرش رو بلند کرد و با دیدن عضو بزرگ ددیش با ترس بزاقش رو قورت داد.

- مطمئنم که میدونی چطور انجامش میدن پس زیاد منتظرم نذار.

بکهیون سرجاش میخکوب شده بود، یعنی واقعا باید انجامش میداد؟ باورش نمیشد...

به سختی نفس کشید.

+ من... من معذرت میخوام... نباید میپرسیدم.

- هر اشتباهی تاوانی داره و جالبه بدونی حتی اگه این اشتباه هم نمیکردی یه روز باید همین‌طور جلوم زانو میزدی و خب کی از الان بهتر؟ با این دامن جلوم زانو زدی و من فقط قصد دارم کنجکاویتو برطرف کنم.

با لحن خشنی جواب بکهیون رو داد و بکهیون با ترس نفس عمیقی کشید، احساس میکرد مغزش توانایی تصمیم گیری نداره اما اگه داشت آیا واقعا راهی جز انجام خواسته‌ی ددیش وجود داشت؟! قطعا نه!

بزاقش رو قورت داد و برای چند لحظه‌ی کوتاه چشماش رو روی هم گذاشت، تا آخرین لحظه که چشماش رو باز میکرد امیدوار بود ددیش پشیمون بشه اما با باز کردن چشماش و دیدن نگاه منتظرش ناامیدی تمام وجودش رو گرفت و برای لحظه‌ای بغض کرد.

دستش رو جلو برد و عضو چانیول رو توی دستش گرفت، باورش نمیشد این خودشه که داره این کار رو میکنه!

این قطعا یه کابوس بود!

دست دیگه‌ش رو هم جلو برد و سعی کرد اول کاری رو که چانیول براش انجام میداد انجام بده!

چند دقیقه گذشته بود و حالا بکهیون برای اولین کار کثیف زندگیش آماده میشد و چانیول با چشمای خمار و پوزخند همیشگیش منتظر بهش خیره شده بود.

بکهیون نفس عمیقی کشید و زبونش رو به عضو سخت‌شده‌ی ددیش نزدیک و چند ثانیه‌ی بعد بود که صدای هیس کشیدن چانیول بهش میفهموند همون‌طور که ددیش گفته بود از این کار لذت میبره!

به طور ناخوداگاه زبونش رو توی طول عضوش حرکت داد...

بعد از گذشت چند دقیقه‌ی طولانی که برای بکهیون مثل چند سال میگذشت عضو ددیش رو ول کرد و خواست عقب بکشه، دیگه بیشتر از این نمیتونست، حالت تهوع گرفته بود و سرش گیج میرفت و قلبش دردناک‌تر از همیشه میزد.

- نه نه نه... پسر خوب من باید کارشو تموم کنه.

چانیول از لای دندونای چفت‌شده‌ش گفت و چنگی به موهای بکهیون زد و سرش رو جلو کشید.

- از کارای ناتموم متنفرم!

دهن بکهیون رو به عضوش چسبوند و بکهیون با بغض چشماش رو بست.

چند ثانیه بعد عضو ددیش توی دهنش بود، بکهیون حس خفگی داشت و صدای ناله‌ی پر از لذت چانیول حالش رو بهم میزد...

حرکت عضو چانیول داخل دهنش کم‌کم دردناک و غیرقابل‌تحمل میشد و این حس مرگ داشت...

انقدر حالش بد شده بود که دلش میخواست بمیره...

- این عالیه بکهیونی.

موهای بکهیون که توی مشتش بودن رو رها کرد و صورتش رو فاصله داد و بعد از چند ثانیه تلاش، دامن قرمز رنگ هانبوک بکهیون رو خیس کرد.

......

پشت میز صبحانه نشسته بودن و چانیول همون‌طور که توی لپ‌تاپش چیزی رو میخوند قهوه مینوشید و بکهیون تنها به اجبار چانیول که گفته بود اگه صبحانه نخوره دیگه از غذا خبری نیست پشت میز نشسته بود و همون‌طور که سعی میکرد نگاهش نکنه با لیوان بزرگ شیرش ور میرفت.

- بخورش.

با شنیدن صدای چانیول چشماش رو بست و سعی کرد تصویر دیشب رو از پشت پلکای سنگینش پاک کنه.

کاری که کرده بود آسون نبود و حالا چانیول جوری رفتار میکرد که انگار اتفاقی نیفتاده و این بهش میفهموند مثل خیلی چیزای دیگه باید بهش عادت کنه!

نفس عمیقی کشید و لیوان شیرش رو یه نفس سرکشید و بعد از تمیز کردن پشت لبش با آستین پیراهن قرمزش بلند شد اما قبل از اینکه فرصت کنه از پشت میز خارج بشه صدای چانیول متوقفش کرد.

- بابت دیشب متاسف نیستم حتی اگه بازم به دیشب برگردیم انجامش میدم، توی چشمات خیره میشم و میگم که وقتی انجامش میدی چقدر هوس‌انگیزی!

نگاهش رو از لپ‌تاپ گرفت و به چشمای بی‌حس بکهیون داد.

- اما میدونم برای تو کار سختی بود و برای همین تصمیم گرفتم برات یه پاداش درنظر بگیرم.

کمی لباش رو کش داد و بکهیون با خودش فکر کرد این اصلا شبیه لبخند نیست!

- چی از من میخوای؟

بکهیون بعد از چند ثانیه خیره نگاه کردن مشکوک زمزمه کرد:

+ هرچیزی بخوام بهم میدی؟

چانیول به تکون دادن سرش اکتفا کرد و بکهیون با لحن قاطعی جواب داد:

+ دوستم... من لوهانو میخوام.

چانیول ابروی چپش رو بالا انداخت، لپ‌تاپش رو بست و بعد از قفل کردن انگشتاش توی هم به آرومی زمزمه کرد:

- بشین و بهم بگو چرا.

بکهیون همون‌طور که مینشست جواب داد:

+ دلم براش تنگ شده.

- این اصلا کافی نیست، دلتنگی، عشق و دوست داشتن هیچ معنایی ندارن بکهیون... چرا به این احساسات زودگذر بها میدی؟!

+ اما م...

- فکر کنم قبلا راجع به اعتماد به آدما صحبت کرده بودیم بکهیون.

چانیول با لحن هشداردهنده‌ای گفت و بکهیون به سرعت اخماش رو توی هم برد.

+ من هیچ‌وقت از اعتماد بهش پشیمون نشدم ددی.

- درسته نشدی شاید چون رفتن زیر اون پسر رو دوست داشتی و خب اگه ادامه پیدا میکرد معلوم نبود الان زیر کی بودی!

چانیول با بی‌رحمی گفت و بکهیون تنها چند لحظه با بهت بهش خیره شده بود، چطور میتونست انقدر راحت خردش کنه؟

چرا گاهی با رفتاراش کاری میکرد که فکر کنه واقعا ارزشمنده و گاهی فکر کنه مثل یه تیکه آشغاله؟

مردمکای غمگینش رو از چانیول گرفت و به دستای لرزونش داد، بعد از چند لحظه که به سختی بغضش رو قورت داده بود گفت:

+ اگه قرار نبود چیزی رو که میخوام بهم بدی لازم نبود ازم بپرسی.

به آرومی گفت، از جاش بلند شد و با شونه‌های آویزون سمت اتاقش راه افتاد.

دلش میخواست بره توی اتاق، در رو قفل کنه و برای چند سال اونجا زندگی کنه و وقتی دوباره در رو باز میکنه جای دیگه‌ای رو ببینه... شاید یه خونه‌ی کوچیک‌تر با دیوارای روشن‌تر، آشپزخونه‌ی بزرگ‌تر، یک زندگی معمولی و شاید بدونِ پارک چانیول...

دستش روی دستگیره بود که دست بزرگ چانیول روی دستش قرار گرفت و گرمای دستش روی پوست سردش باعث شد با وجود ناراحتیش دستش رو عقب نکشه.

- بکهیون.

بکهیون سرش رو بالا برد و به چشمای جدی چانیول خیره شد، هنوز هم شونه‌هاش آویزون و چشماش غمگین بودن.

- باشه... میتونین باز هم همو ببینین البته این تا وقتیه که دوباره اون اتفاق تکرار نشه و یادت باشه چرا انجامش دادم... دیدنِ پارک بکهیونی که همیشه مثل یه گربه دنبالم راه میاد و انقدر حرف میزنه تا با بوسه ساکتش کنم خیلی بهتر از دیدنِ یه گربه‌ی افسرده‌ست.

با لبخند کوچیکی گفت و بکهیون برای دومین بار توی اون روز با بهت بهش خیره شد، الان بهش لبخند زده بود؟

چطور انقدر زود تغییر میکرد؟

یک‌بار طوری باهاش حرف میزد و بهش اخم میکرد که فکر کنه هیچ حقی برای زندگی نداره و دقیقا چند لحظه‌ی بعدش حسی بهش میداد که لبخند بزنه، احساسی که باعث میشد برق چشماش برگردن و لباش کش بیان.

+ پس شمارشو بهم بده ددی.

بکهیون بعد از چند دقیقه که از بهت خارج شده بود با لبخند شیرینی گفت و چانیول اخم کمرنگی کرد.

- گفتم که شمارشو عوض کرده.

+ عوض کرده و امکان نداره تو نداشته باشیش ددی.

بکهیون با زیرکی گفت و چانیول کلافه نفس عمیقی کشید.

- لعنت به گربه‌‌های باهوش!

......

پشت میز نشسته بود و بی‌توجه به شکایتای مامانش با سروصدا با گوشیش بازی میکرد، اصلا دوست نداشت با مادرش سر یک میز باشه اما به‌خاطر بحث اخیرشون که مادرش به‌خاطر نبودش و احساس تنهاییش ازش شکایت کرده بود مجبور به این کار شده بود و حالا هم جوری روبه‌روش نشسته بود که انگار مادرش وجود نداره!

- با توام لوهان زودتر صبحانتو بخور تا بیشتر از این دیرت نشده.

+ امروز نمیرم مدرسه، میخوام برم کتابخونه.

- چی؟ کی بهت این اجازه رو داده؟

با دیدن شماره‌ی ناشناسی که باعث قطع شدن بازیش شده بود اخماش رو توی هم برد و تماس رو قطع کرد، عادت به جواب دادن شماره‌های ناشناس نداشت چون یا یه عده احمق بیکار بودن یا بچه‌های مسخره‌ی مدرسه.

- جواب منو بده.

مادرش گفت و لوهان همین‌طور که برای بار دوم تماس رو قطع میکرد فریاد زد:

+ اه احمق مزاحم!

مادرش برای چند لحظه با بهت بهش خیره شد و بعد از اون همون‌طور که اخم میکرد فریاد زد:

- حالا من شدم مزاحم؟ چی برات کم گذاشتم که این‌طور باهام حرف میزنی؟

لوهان بی‌توجه به مادرش درحالی‌که کلافه و عصبی به نظر میرسید تماس سوم رو وصل کرد و با پیچیدن صدای آشنایی توی گوشش با تعجب سرش رو بالا آورد و به صورت عصبی و ناراحت مادرش چشم دوخت، قطعا اگه مادرش میفهمید بکهیون بهش زنگ زده دعوای دیگه‌ای درست و مجبورش میکرد برای همیشه از بکهیون فاصله بگیره.

بلند شد، به سرعت به اتاقش رفت و در رو قفل کرد.

+ بک خودتی؟

- آره لو خوبی؟ دلم برات تنگ شده.

بکهیون به آرومی گفت و لوهان لبخند غمگینی زد.

+ چرا همیشه همینو میگی؟ شمارمو از کجا آوردی؟ آقای پارک میدونه با من حرف میزنی؟ تنبیه‌ت نکنه.

- خب دلم برات تنگ میشه چند ماه همش کنارم بودی و حالا که نیستی خیلی تنهام، شمارتو از ددی گرفتم خودش بهم داد.

بکهیون با لحن ذوق‌زده‌ای گفت و لوهان با تعجب گفت:

+ خودش؟ چجوری؟ چجوری راضی شد؟

- من فقط پسر خوبی برای ددی بودم.

بکهیون خنده‌ای کرد و لوهان با لحن مشکوکی پرسید:

+ منظورت از پسر خوب بودن چیه؟

- فقط خواسته‌هاشو انجام دادم... اوه لو من باید برم بعدا زنگ میزنم بیای خونمون، فعلا.

بکهیون با عجله گفت و لوهان بعد از گفتن باشه‌ای تماس رو قطع کرد.

دوست نداشت بدونه اون خواسته‌ها چی بودن چون به طرز مشکوکی همه چیز غیرمنطقی به نظر میرسید!

......

وارد آشپزخونه شد، آجوما مشغول مرتب کردن خریدا و گذاشتن وسایل داخل یخچال بود.

بعد از نیم نگاهی به بکهیونی که لبخند از لباش کنار نمیرفت نفس عمیقی کشید و با پوزخند میگوها رو کنار گذاشت تا برای ناهار بکهیون آمادشون کنه، کنجکاو بود بدونه بعد از خوردن غذای مخصوصی که براش تدارک دیده بود باز هم میتونست انقدر راحت لبخند بزنه؟!

بکهیون بعد از چند دقیقه گشتن بین خریدا و به نتیجه نرسیدن لباش رو آویزون کرد و با ناامیدی پرسید:

- آجوما؟ بستنیم کجاست؟

بدون اینکه سعی کنه جلوی خودش رو بگیره چشم‌غره‌ای به بکهیون رفت و باعث شد چشمای براقش خجالت‌زده به زمین خیره بشن.

سوال بدی پرسیده بود؟

فقط میخواست بدونه بستنی شکلاتی مورد علاقه‌ش که توی لیست خرید خونه همیشه ثابت بود فرستاده شده یا نه.

با شونه‌های افتاده سمت میز رفت و با دیدن ظروفی که روش چیده شده بودن متعجب پرسید:

- آجوما؟ ما توی خونه این همه ظرف داشتیم؟

آجوما که مرتب کردن وسایل رو تموم کرده بود در یخچال رو بست و سمتش برگشت.

+ ظروف کریستال برای پذیرایی از مهموناست، خیلی استفاده نمیشن ولی هر ماه باید تمیزشون کنم تا وقتی نیاز بود تمیز باشن.

بکهیون لپ‌هاش رو باد کرد و نگاهش رو بین ظروفی که برق میزدن چرخوند.

مگه اصلا میتونستن از این تمیزتر هم بشن؟

بکهیون به خوبی برق زدنشون رو میدید!

با یادآوری تماس تلفنیش با لوهان ظرفا رو فراموش کرد.

- داشتم با لوهان حرف میزدم گفت امشب هم دیر میاد منتظرش نمونی و بخوابی... آجوما مشکلی پیش اومده؟ لوهان خیلی به خودش فشار میاره و تا دیروقت سرکاره... حتی درست غذا نمیخوره خیلی لاغر شده.

پوزخندی به لحن نگران بکهیون زد و با همون پوزخند سمتش برگشت.

+ درسته پارک بکهیون شی... پسرم برای اینکه منو نبینه صبح زودتر از من میره و اکثر شبا برنمیگرده خونه... اون از من متنفره و همه‌ی اینا تقصیر توئه... به‌خاطر تو منو دور انداخته و جالبه که تو با پررویی همه‌ی اینا رو میبینی و به دوستی باهاش ادامه میدی!

بکهیون شوکه به آجوما که با نفرت و پشت هم کلماتش رو بیان میکرد و کم‌کم صداش رو بالاتر میبرد نگاه میکرد، بکهیون فقط نگران دوستش بود و این واکنشی نبود که انتظار داشت ببینه!

- چی؟ منظورت چیه که تقصیر منه؟ من مگه من چی‌کار کردم؟

+ میدونی بکهیون اینکه وانمود میکنی چیزی نمیدونی و این‌طوری الکی بغض میکنی حالمو بهم میزنه، تو یه فرصت‌طلبی... نمیدونم چطور آقای پارکو فریب دادی و توی خونه‌ش سلطنت میکنی ولی نمیتونی منو گول بزنی... تو هم مثل مادرت یه مجرمی.. .یه دروغگو که خوب بلده چطور ادای آدمای مظلوم رو دربیاره!

- آ...آجوما...

بکهیون انقدر شوکه بود که با گیجی نالید، بلند شد و سمت آجوما رفت.

از اینکه نمیدونست منظورش چیه و چرا این‌طور فکر میکنه متنفر بود، از اینکه مثل روزای اول چیزی رو ندونه متنفر بود!

آجوما دستش رو جلوش گرفت و سعی کرد به بکهیون بفهمونه که نباید نزدیک‌تر بره.

+ بکهیون... دست از سر پسرم بردار... تا وقتی تو توی زندگیش باشی حسرتای پسرم تموم نمیشن... میدونی چقدر سخته ببینی کسی بدون تلاش چیزایی رو به دست آورده که تو سال‌ها براشون تلاش کردی؟ تا وقتی تو باشی لوهان من دست از تلاش و مقایسه زندگیش با زندگی تو برنمیداره... انقدر کار میکنه که به سلامتی و درسش آسیب بزنه... لطفا... دیگه باهاش تماس نگیر.

بکهیون دیگه نتونست جلوی بغضش رو بگیره و با صدای گرفته جواب داد:

- من... چی دارم آجوما؟ مگه من توی زندگیم چیزی هم دارم که کسی حسرتشو داشته باشه؟ چرا انقدر اصرار داری دوستیمون رو بهم بزنی؟ من حتی کاری که کرده بودی مخفی کردم... به ددی دروغ گفتم و تو هنوزم دوستم نداری؟

آجوما عصبی سعی میکرد نفساش رو منظم کنه، بکهیون داشت اشتباهش رو به رخش میکشید؟

بکهیون جلوتر رفت و سعی کرد دست زن که کنار بدنش مشت شده بود بگیره که دستش بالا اومد و چند ثانیه بعد بکهیون فشار زیادی روی قفسه‌ی سینه‌ش حس کرد.

قبل از اینکه بتونه تحلیل کنه آجوما هلش داده تعادلش رو از دست داد و با فشار به میز پشتش برخورد کرد.

میز تکون بدی خورد و خیلی طول نکشید صدای شکستن ظروف و ناله‌ی دردناک بکهیون توی سکوت خونه پیچید.

بکهیون با ناباوری نگاهی به آجوما که وحشت‌زده جلوش ایستاده بود و بعد خودش که بین خرده‌شیشه‌ها افتاده بود انداخت و با حس گرمی چیزی به دستش زل زد.

تیکه‌های شیشه همه جا پخش شده بودن و بکهیون وحشت‌زده به شیشه‌ی بزرگی که مچش رو بریده بود و هنوز قسمتی ازش داخل زخم مونده بود نگاه میکرد، به خوبی میتونست شکاف عمیق پوستش رو ببینه و کم‌کم خون گرم بود که از بین شکاف بیرون میومد و درد زیادش باعث میشد چشماش رو ببنده و بلرزه.

آجوما وحشت‌زده به فاجعه‌ی جلوش نگاه میکرد و با دیدن زخم عمیق مچ بکهیون که به شدت خون‌ریزی میکرد به خودش اومد.

چه غلطی کرده بود؟

احساسات بدش به بکهیون به سرعت از بین رفته بودن و حالا با خودش فکر میکرد واقعا ارزشش رو داشت؟

خواست جلو بره که حضور کسی رو حس کرد و وقتی برگشت نگاهش توی نگاه سرد چانیول قفل شد.

Czytaj Dalej

To Też Polubisz

45.3K 6.6K 12
چی میشه اگه کسی رو که همیشه توی رویاهاتون میبینین رو در واقعیت ملاقات کنین ؟ 💮_______________________💮 چانیول، بکهیون رو در حالی که بیهوشه با صورت...
5.4K 1.1K 9
♡جانلاک|johnlock ♡ •▪︎• Rankings : #John🥇 #Sherlock🥈 #JohnWatson🥈 #johnlock🥇 #شرلوک🥇
94.7K 11.4K 17
[complete] - آخه چرا باید جفت من یه پیرمرد پلاسیده باشه. آلفا پسر کوچکتر رو بین خودش و میز کارش قفل می‌کنه و با پوزخند میگه: بابات پیره بچه جون! «اله...
32.9K 8.5K 20
"بکهیون... محض رضای خدا. من می‌دونم که از زندگی چه‌چیزی میخوام. اینکه تو رو داشته باشم، خب؟ اما تو... تو نمی‌دونی. نمی‌دونی چه‌چیزی میخوای. از زندگی،...