یک ساعت گذشته بود و بکهیون زیر نگاه خیرهی چانیول مشغول یادگیری شنا بود، مدام زیر آب میرفت و از گرفتگی بینیش شکایت میکرد و در آخر هم با اخم چانیول شونههاش آویزون و استخونهای ترقوهش بیشتر بیرون میزدن و باعث میشدن چانیول با خودش فکر کنه باید برای درست کردن هیکل بیبیش کاری بکنه، شاید باید مجبورش میکرد همراهش کمی ورزش کنه و یا به پیادهروی برن ولی نه... قطعا بکهیون کسی نبود که صبحها از خوابش بزنه و باهاش به پیادهروی بره، خوب میدونست صبحها وقتی هنوز کاملا از خونه خارج نشده بکهیون توی خواب عمیقی فرو رفته!
برای آخرین بار حالت شیرجه به خودش گرفت و توی آب پرید، این دفعه راحتتر تونست به سطح آب بیاد، بعد از کنار زدن موهاش با لبخند رو به چانیولی که دست به سینه بهش خیره شده بود گفت:
+ خب حالا میتونیم بریم خودت گفتی این آخریشه.
- درسته.
به آرومی گفت و بکهیون نگاهش رو از چانیول گرفت و سمت لبهی استخر رفت تا بتونه خودش رو بالا بکشه و از آب خارج بشه.
چند دقیقه گذشته بود و بکهیون همچنان مشغول تلاش برای خارج شدن از آب بود، مدام لیز میخورد و دوباره داخل آب میفتاد، بعد از گذشت چند ثانیه چانیول درحالیکه پوزخند خبیثی گوشهی لباش جا خوش کرده بود به آرومی نزدیکش شد و بدون اینکه توجهی به اطراف بکنه دستش رو روی باسن بکهیون گذاشت.
با حس دست ددیش روی باسنش درحالیکه یک پاش رو بیرون از آب گذاشته بود، بعد از چند ثانیه خشکشدن بهخاطر تعجب خودش رو رها کرد و کاملا توی آب فرو رفت.
چانیول با همون پوزخندش زیر آب رفت و دوباره کوچولوش رو نجات داد، از اول قصدی برای این لمس و چیزی که توی ذهنش بود نداشت اما وقتی بیبیش کاری میکرد که چانیول نتونه خودش رو کنترل کنه باید چیکار میکرد؟
نمیتونست بایسته، نگاه کنه و بذاره کوچولوی لعنتیش بدون اینکه به خودش زحمت فکر کردن بده، بیطاقتترش کنه!
بکهیون رو بالا کشید و بدون اینکه بهش اجازهی واکنشی بده بین دیواره استخر و خودش گیرش انداخت.
بکهیون از زیر موهای چسبیده به پلکاش، نگاهش میکرد و حرکات تند قفسهی سینهش بهش میفهموند کوچولوش طبق معمول کمی ترسیده و مضطربه.
دستش رو به آرومی جلو برد و موهای خیسش رو به عقب حالت داد.
- خودت میدونی چطور و چقدر ددی رو هیجانزده میکنی؟
به آرومی گفت و خودش رو بیشتر به بکهیون فشرد.
- انقدری که دوست دارم بهت تجربهی اولین خاص و متفاوتو بدم، اولین به سبک ددی پارک اونم درست توی آب... شاید اینجوری دردشم کمتر باشه، جالب نیست؟
YOU ARE READING
Hey Little You Got Me Fucked Up[ Season 1]
Fanfiction❥ 𝐻𝑒𝑦𝐿𝑖𝑡𝑡𝑙𝑒𝑌𝑜𝑢𝐺𝑜𝑡𝑀𝑒𝐹𝑢𝑐𝑘𝑒𝑑𝑈𝑝 پسرک شانزده سالهای که بهخاطر جـرم مادرش، توی زنـدان متولد و بزرگ شده. بعد از مرگ مشکوک مادرش مجبور میشه برای اولیـن بار پا به دنیای بیرون بذاره. اما وقتی وکیل مادرش، برای اولین بار این پسـر کوچو...