+ اصلا تصور نمیکردم شایعهها حقیقت داشته باشن.
با لحن دلخور پدرش اخم مادرش رو نادیده گرفت.
- متاسفم که زودتر بهتون معرفیش نکردم.
خانم پارک بالاخره کنترلش رو از دست داد و صداش رو بالا برد.
_ باورم نمیشه وقتی من بین خانوادههای مهم دنبال همسر مناسبی برات بودم و هیچکسو لایقت نمیدیدم تو به راحتی اسم خانوادهمون رو به یه یتیم دادی؟ پسری که حتی نمیدونم از کجا اومده و چه خانوادهای داشته؟ یه غریبه چطور لایق بودن توی خانوادهی ماست و لیاقت داشتن اسممونو داره؟
چانیول که اخمش هر لحظه بیشتر میشد به مادرش خیره شد.
- من انتخابش کردم و خودم هم تربیتش کردم پس قطعا بیشتر از هر کسی لایقه این اسمه.
_ پسرم... وقتی خودت توی سن ازدواجی و میتونی پسر خودتو داشته باشی چه دلیلی داره بچهی یکی دیگه رو به سرپرستی بگیری؟ ما هرروز منتظریم تا همسر آیندهت رو بهمون معرفی کنی و تو پسرت رو میاری؟
چانیول که به وضوح از این بحث خسته شده بود به ساعتش نگاهی انداخت.
- مادرش رو میشناختم و بکهیون خیلی وقت نیست که از دستش داده... خیلی بیشتر از چیزی که لازمه لایقه و اگه فقط کمی تلاش کنین متوجهش میشین چون قطعا کسی که انتخاب منه آدم سطح پایینی نیست، اون خاصه و انتخاب منه، بکهیون پسرمه و نمیخوام چیز دیگهای بشنوم... در ضمن... در مورد خانوادهش سوالی نپرسین و ناراحتش نکنین.
به مادرش که هنوز عصبی بود نگاه کرد و گفت:
- نمیخوام متفاوت با مینیانگ باهاش رفتار بشه و امیدوارم حس بدی که بهش دادین جبران کنین!
......
با گشتن توی عمارت بزرگ و پرزرقوبرقی که میدونست ددیش توش بزرگ شده فهمیده بود چرا خونهی خودشون انقدر ساده و ساکته.
دیگه احساس نمیکرد خونشون زیادی بزرگه و فهمیده بود سلیقهی ددیش کاملا با خانوادهش متفاوته، این عمارت سفید و طلایی نقطه مقابل آپارتمان سفید مشکی خودشون بود و پنجرههایی که با پردههای بلند و ابریشمی پوشیده شده بودن در مقابل پنجرههای بزرگ و بدون پرده خونهی خودشون زیادی زشت به نظر میرسیدن، تنها نمای این پنجرهها باغ عمارت بود درحالیکه بکهیون میتونست از پنجرههای خونشون کل سئول رو ببینه.
تحمل کردن خدمتکار خونه برای همون چند ساعت محدود زیادی سخت بود و بکهیون درک نمیکرد چطور ممکنه با وجود این تعداد آدم با یونیفرمای یکسان که مدام اینطرف و اونطرف میرفتن بشه زندگی کرد!
رفتار راحت و دوستانهی مینیانگ باعث شده بود دیگه معذب نباشه و با کمی دقت متوجه شده بود دختر کنارش که با لبخند و شوخی اطراف رو بهش نشون میداد قابل اعتماد، ساده و دوست داشتنیه!
BINABASA MO ANG
Hey Little You Got Me Fucked Up[ Season 1]
Fanfiction❥ 𝐻𝑒𝑦𝐿𝑖𝑡𝑡𝑙𝑒𝑌𝑜𝑢𝐺𝑜𝑡𝑀𝑒𝐹𝑢𝑐𝑘𝑒𝑑𝑈𝑝 پسرک شانزده سالهای که بهخاطر جـرم مادرش، توی زنـدان متولد و بزرگ شده. بعد از مرگ مشکوک مادرش مجبور میشه برای اولیـن بار پا به دنیای بیرون بذاره. اما وقتی وکیل مادرش، برای اولین بار این پسـر کوچو...