گلولهی پنجم.
دفتر یادداشت سادهی سرمهای رنگش پایین پاش افتاده بود و همونطور که از پنجرهی کوچک به فضای خالی دریا خیره بود، ملودیای رو زیرلب زمزمه میکرد. اگر حالش طبق اون ملودی قابل بررسی بود، میشد حدس زد که غمگینه. جدیدا تمام ملودیهایی که زمزمه میکرد، همین رنگ رو داشتن.
با صدای فینفینی که به گوشش رسید سرش رو به عقب چرخوند و لبخند کمرنگی روی صورتش نقش بست. به جای خالیِ کنارش روی پلهها اشاره کرد و گفت:
-بشین.
پسر، کلاهِ هودی نارنجی رنگش رو روی سرش انداخت و بدنش رو جمع کرد تا راحتتر کنار چانیول جا بگیره. کشتی خالی شده بود و تنها کسی که هنوز توی پل فرماندهی مونده بود، چانیول بود.
-کلاست خوب پیش رفت؟
-آره فقط نمیتونم عملی پیادهاش کنم.
جینهو آهی کشید و زمزمه کرد:
-فکرنکنم ازت توقعی داشته باشن. درهرصورت تو هم به عنوان یه مسافر داری میری. فقط کنار کاپیتان بمون تا ترست بریزه.
-من آدمش نیستم جینهو...
-چی؟
چانیول با کلافگی دفترش رو از روی زمین برداشت و شروع به ورق زدن برگهها کرد:
-من آدمش نیستم. میبینی این دفترو؟ بعضی صفحاتش سیاه و پر از نوشتهست و بعضی صفحهها انقدر خالیه که همینطوری سفید مونده. میدونی چرا؟ اون روزایی که حالم خوب بوده، امید و انگیزهی یادگیری داشتم اما درنهایت وقت حال بدم رسیده و فهمیدم که نه، من واقعا آدمش نیستم.
-چی باعث میشده یه سری روزا حالت خوب باشه؟
-هیچی جینهو. واقعا هیچی. من مریضم. کنترل هیچکدومش دست خودم نیست.
-همه مریضیم.
پسر با بیتفاوتی لب زد و پلکهاش رو روی هم گذاشت. بعضی وقتها متوجه تغییر رفتار توی چانیول میشد اما هیچوقت به قدری پررنگ نبود که بخواد آزاردهنده باشه. توی این مدت بعضی روزها غیب میشد و باقی وقتها حضورش خیلی پررنگ بود. به نوعی جینهو بهش عادت کرده بود. تمام لحظههایی که داشت درد پاک شدن مواد رو از خون و رگهاش میکشید، به خودش قول داده بود که هرگز دیگه به هیچچیزی عادت نکنه و وابسته نشه اما داشت عادت میکرد و ته دلش غمگین بود که چانیول چرا تنها داره میره. توقعش مسخره بود اما انتظار داشت که چانیول فقط یک پیشنهاد کوچک بهش بده تا همراهیاش کنه.
-هنوزم درد داری؟
با سوال چانیول، چشمهاش رو باز کرد و بینیاش رو بالا کشید:
-طوری شدید نیست که بخوام فریاد بکشم اما انگار وجودم له شده.
چانیول از روی آخرین پلهای که روش نشسته بود بلند شد و دوپله بالاتر رفت. پشت جینهو قرار گرفت و هر دو دستش رو روی شونههای پسر قرار داد.
-معمولا گردن و شونههات میسوزه.
-ترک کردن هیچچیز آسون نیست. همیشه یه تاوانی داره.
کشتیران تازهکار همونطور که شونههای پسر رو میمالید، به تمام تاوانهایی که درحال پرداختشون بود فکر کرد. حتی ترک کردنهای اجباری هم بهای خودشون رو داشتند.
-من نمیدونم کی برمیگردم. تنها از پسش برمیای؟
-توی تموم بیست و شش سال زندگیم چیکار میکردم مگه؟
چانیول خودش هم میدونست که سوالش احمقانه بوده اما باز هم احساس مسئولیت میکرد. در حقیقت نمیخواست جینهو دوباره به هر دلیلی سمت مواد برگرده.
-تا حالا ژاپن رفتی؟
جینهو شونههاش رو بالا داد تا حرکت دستهای چانیول رو متوقف کنه و بعد گفت:
-دوبار رفتم. بیشتر شهرهاش رو توی سفر اولی دیدم. اون موقع نوزده سالم بود.
چانیول دوباره روی پلهها ایستاد و با تردید پرسید:
-میتونی باهام بیای جاهای خوبش رو نشونم بدی؟
جینهو ابروهاش رو باتعجب بالا داد. چتریهای بلوند توی صورتش رو کنار زد و قبل از اینکه به سوال جواب بده، کمی فکرکرد. درست بود که نمیخواست تنها بمونه اما پذیرفتن ناگهانیاش هم وجههی خوبی نداشت.
-مطمئنی؟
چانیول سرش رو به نشونهی مثبت تکون داد و پسر با خونسردی گفت:
-باشه خب. اگه اینطور میخوای...
-پس هروقت برگشتی هتل وسایلت رو جمع کن. کارت تموم شد پیام بده بیام دنبالت.
جینهو باشهی دیگهای گفت و همراه چانیول به سمت عرشهی کشتی قدم برداشت. توی این یک ماه کلی اتفاقات مختلف افتاده بود و دلیل اینکه از سئول به شهرِ چانیول رفته بود، حال نامساعد روحیاش توی هفتههای اول ترک بود. چانیول کلی اصرار کرده بود که میتونه توی خونهی اون بمونه اما جینهو برای خودش هتل گرفت چون حدس میزد که موندنش طولانی بشه. شاید دورشدن از خاک کره و سفر دریایی هم توی بهبود حالش میتونست تاثیرگذار باشه. باید موبایلش رو خاموش میکرد، همهچیز رو فراموش میکرد و خودش رو از نو میساخت.
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
این چیزی نبود که میخواست اما به اونجا کشیده شده بود چون شب قبل اصلا موفق نشده بود که بخوابه. مدام از این پهلو به پهلوی دیگهاش چرخیده بود و درنهایت تصمیم گرفت که فقط برای یک بار اهمیت بده.
ژل خنک رو از روی سطح قفسهی سینهاش پاک کرد و تیشرتش رو فورا پوشید. معطل شدن طولانی مدتش، بهای اهمیتی بود که به دردش داده بود. کمی بعد هم وقتی که حرفهای پزشک متخصص رو شنید، فقط برای چند دقیقه اهمیت داد اما دیگه مهم نبود چون پیام بکهیون روی صفحهی موبایلش اومد. عشقش داشت بعد از یک ماه به خونه برمیگشت، هرچند قرار نبود خیلی خوشحال بمونن.
بدون توجه به جسم دردمندش، خودش رو سریع به کلبه رسوند تا آشفتگیها رو به حالت اول برگردونه. بهتر که به شرایط فکر میکرد، از زمانی که پیام بکهیون رو دیده بود از شدت دردش کم شده بود.
تمیزکردن خونه با آهنگ درحال پخش باعث شد تا زمان سریعتر سپری بشه و درنهایت با خستگی روی کاناپه دراز کشید و مشغول چک کردن موبایلش شد. پیامهای پارک چانووک رو دوباره مرور کرد. اون مرد گفته بود که حتما باید توی سفر دریاییشون به ژاپن، بکهیون رو همراهی کنه. برای جیوون عجیب نبود که بکهیون چطور چنین چیزی رو قبول کرده. اون مدام با دیزی تحت فشار قرار میگرفت.
سفرشون دو روز بعد بود. فقط یک روز و نصفی میتونست با خیال راحت کنار بکهیون باشه و بعد دوباره همهچیز روی سرشون خراب میشد.
توی صفحهی چتشون رفت. بکهیون در جواب پیامش که پرسیده بود نیازه تا از ترمینال همراهیاش کنه، نوشته بود نه.
هوفی کشید و سراغ یخچال رفت. پاپریکاها رو روی تختهی چوبی قرار داد تا خردشون کنه و بعد مشغول شستن قارچها شد. میخواست براش خوراک برنج و سبزیجات بپزه. مطمئن بود توی این یک ماه کلی وزن کم کرده.
زمانی که سرگرم آشپزی میشد، گذر زمان رو سریعتر احساس میکرد، فکرهای منفیاش کمرنگتر میشدن و درد کمتری توی قفسهی سینهاش میپیچید. از طرفی همیشه آشپزی کردن برای بکهیون رو دوست داشت.
بعد از اتمام کارش، پشت گاز ایستاده بود که دستهایی رو دور کمرش احساس کرد. بوی عطر بکهیون بود. بکهیون از پشت بغلش کرده بود. فقط تونست یک لبخند شوکه و پررنگ بزنه و دستهاش رو روی دستهای ظریف پسر قرار بده، یکیشون رو بلند کنه و سمت لبهاش ببره و بوسهای روی انگشت اشارهاش بکاره.
-با کلید اومدی. بالاخره باورت شد اینجا خونهاته.
با ذوق مخفیای ته صداش زمزمه کرد و بکهیون همونطور که سرش رو به کمرش تکیه داده بود، زیرلب هومی گفت.
-دلم برات تنگ شده بود هیونگ. خیلی زیاد.
-من خیلی بیشتر.
جمله رو به سرعت از زیر زبونش سر داد و بعد از چرخیدن روی پاشنهی پاش، بدون هیچ وقفهای لبهاشون رو بههم رسوند. دیگه فقط بغل کردنِ بکهیون براش کافی نبود؛ اگر طعم لبهاش بهش نمیرسید احساس میکرد یک چیزی توی زندگیاش کمه و حالا بعد از یک ماه محرومیت از دلبستگیِ شیرینش، دوباره روبهروش بود.
دقیقهای بعد روی کاناپه مشغول بوسیدن پوست نرم گردنش بود که صدای ذهنش اون رو به خودش آورد. بکهیون هنوز هیچچیز دربارهی ادامهی رابطهشون نگفته بود. شاید توی این یک ماه نظرش عوض شده بود و نمیخواست ادامه بده.
با تردید به چشمهای بکهیون خیره شد و خواست چیزی بگه که انگشتهای بکهیون میون موهاش رفتن و سرش رو نزدیکتر کردن. بوسهی آهستهای روی لبش کاشته شد و بکهیون زمزمه کرد:
-کی میخوای دست برداری از فکرکردن به چیزهایی که واقعیت ندارن؟
جیوون حرفهای زیادی در جواب این سوال داشت اما گفتنشون توی این شرایط چیزی رو حل نمیکرد. لبخند کمرنگی روی صورتش نشوند و گفت:
-فقط نمیخوام ذهنت درگیر شه، ناراحت بشی یا فکرکنی فشار روته.
-ذهنم درگیره. ناراحت هم هستم اما دلیلش تو نیستی جی، هیچوقت هم نبودی. فقط میترسم چون نمیدونم دوباره باید کجا بریم و چه خوابی برامون دیدن. دیگه هم نمیتونم ازش فرار کنم چون قطعا نمیتونم اجازه بدم دیزی تنهایی جایی بره. تمومش میکنم اما. این جهنم بالاخره باید اونایی که لایقشن رو بسوزونه.
جیوون تن پسر رو توی آغوشش کشید تا بعد از گفتن جملات پر از خشمش آرومش کنه. زیرلب پرسید:
-از جونگکوک خداحافظی کردی؟
-آره. این بار بیشتر از همیشه حس خداحافظی داشت. حتی بیشتر از اولین باری که میخواستم بیام روستا.
-شاید وقتشه ما آدما دست از خداحافظی برداریم...
جیوون این رو گفت چون مادرش دقیقا همین کار رو کرده بود. اون زن بدون هیچ خداحافظیای به سمت مرگ رفته بود و باوجود اینکه همیشه یک علامت سوال بزرگ و حسرت عمیق توی ذهن و قلب پسرش باقی گذاشت اما درنهایت تصمیم داشت هروقت که موعد رفتن خودش رسید، بدون خداحافظی انجامش بده. اینطوری خاطراتش دیرتر میمردن.
🍂🍂🍂🍂🍂
روز موعود فرا رسیده بود. خانوادهی پارک چندتا از اتاقکهای بزرگ کشتی رو اشغال کرده بودن و آقای بیون هم معلوم نبود دقیقا کجا جا گرفته. جیا برای همراهی بچه و یوبین برای همراهی چانیول به همراهِ جینهو حاضر شده بود و همهچیز سر جاش بود، فقط بکهیون هنوز نرسیده بود.
چانیول باید یک چرت کوتاه میزد تا بتونه تمام شب کنار کاپیتان و باقی کارکنان کشتی بیدار بمونه و تمرین دریانوردی کنه و درنهایت بعد از خوردن قرصهاش و انجام تمرینهای ذهنیاش احساس کرده بود که حالش بهتره و توانایی مقابله با شرایط رو داره.
قبل از غروب خورشید یوبین گفت که بکهیون رسیده و چانیول که روی تخت مشغول چرتزدن بود نفهمید چطور با بیشترین سرعت پشت پنجرهی اتاقکش رفت تا نگاهش کنه و به سرعت پیداش کرد. چشمهای هیونش خیره به کف کشتی بود و چانیول به خوبی مردی که کنارش ایستاده بود رو میشناخت. به سمت بکهیون رفت، دستش رو که درکمال تعجب گرم بود، گرفت و دنبال خودش توی فضای تاریک سالنهای کشتی کشید و زمانی که به اتاقک خالی رسیدن، تن لاغرتر شدهاش رو به دیوار تکیه داد. نفسهای داغشون بخاطر فاصلهای که چانیول کم کرده بود به لبهای همدیگه میخورد و درنهایت پلکهای بکهیون روی هم افتاد و مشغول بوسیدن مرد مقابلش شد.
بوی شامپوی هیونش، رایحهی افترشیوش و مزهی همیشگی لبهاش داشت چانیول رو به مرز جنون میرسوند. حرارت بینشون رو به خوبی حس میکرد و این حس زمانی بیشتر شد که روی تخت، بکهیون برهنه زیرش قرار گرفت و صدای نفسهاش گوش چانیول رو پر کرد.
-یول...زودتر.
بکهیون زیر گوشش نالید و دقیقهای بعد تنهاشون با هم یکی شده بود. پاهای بکهیون دور کمرش حلقه شده بود و تنش رو بیشتر به سمت خودش میکشید. روی نقاط مختلف گردنش بوسه میکاشت و صداش رو ازش دریغ نمیکرد.
-دوستت دارم.
-منم هیون. منم دوستت دارم.
چانیول مطمئن بود که این یکی از بهترین سکسهاشونه و ممکنه سریعتر از همیشه به ارگاسم برسه. صدای خشدار بکهیون که کنار گوشش مدام میگفت دوستش داره و میخوادش، داشت دیوونهاش میکرد.
-چانیول؟
-هوم...
-چانیول؟
-هوم...
-بیدار شو یوبین زنگ زد و گفت که بکهیون رسیده!
با گیجی چشمهاش رو نیمه باز کرد. توی پایین تنهاش درد رو احساس میکرد و توی گیجگاهش گرفتگی. برای نجات آبروش مغزش فورا فرمان داد که پتو رو تا گردنش بالا بکشه. با بهت و صدای گرفته لب زد:
-چی شده؟
جینهو هوفی کشید و از پنجرهی اتاقک به بیرون اشاره کرد:
-یوبین زنگ زد. گفت بیدارت کنم و بگم که بکهیون رسیده. خیلی خوابیدی.
-باشه تو برو بیرون من میام.
جینهو با نگرانی خیره به چهرهی آشفتهاش، لبهی تخت نشست و زمانی که دستش رو روی رون پای چانیول قرار داد، پسر با شتاب عقب کشید. قلبش توی دهنش میزد و فاجعهی رخ داده توی شلوارش نباید آشکار میشد.
-نه مثل اینکه هنوز خوابی. ولی خوبه سالمی. من میرم...
بعد از اینکه جینهو با گفتن این جمله از اتاق بیرون رفت، فورا به سمت دستشویی رفت و آب یخ رو باز کرد. مشتش رو پر کرد و به صورتش پاشید و درنهایت با کش و قوس دادن بدنش، کشوی لباسهاش رو باز کرد. شلوار کتان مشکی رنگی پوشید و هودی بلندش رو روی تیشرتش کشید. نمیخواست با این وضع و رنگ و روی پریده بیرون بره، اما چارهای نداشت.
زمانی که از اتاقک بیرون رفت و خودش رو به سالن اصلی کشتی رسوند، بکهیون رو دید که دیزیِ خوابیده رو توی بغلش گرفته و با لبخند کمرنگی روی صورتش کنارِ جیوون نشسته. باید برای سلام کردن میرفت. گندهای گذشتهاش با آخرین کارش جبران نمیشد.
نزدیکتر رفت و بالای مبل ایستاد. بکهیون بدون اینکه سرش رو بالا بگیره، مردمکهای چشمش رو بالا داد تا ببینه کی اونجا ایستاده و با دیدن چانیول لبش رو با اضطراب گزید. چانیول بیشتر مُرد.
روبهرو شدنشون از بدو ورود ایدهی خوبی نبود و چانیول به خودش لعنت فرستاد. بزاق دهنش رو قورت داد و زمزمه کرد:
-سلام. خوش اومدی.
-خوش اومدم...؟
بکهیون با پوزخند پرسید و جیوون برای آروم کردن شرایط گفت:
-فکرکنم همه به اجبار اینجاییم.
چانیول دستهاش رو توی جیبش برد و نگاهش رو چرخوند تا یوبین رو پیدا کنه و خودش رو از موقعیت نجات بده. خوشبختانه دخترش که جدیدا اندازهی حدفاصل انگشتهای دست تا آرنج بود، عمیقا خواب بود و متوجه حضورش نشده بود.
-جای فرار بیا توضیح بده.
همسر سابقش مثل همیشه متوجه قصدش شده بود. عصبانی به نظر میرسید و بخش غمگین ماجرا برای چانیول این بود که تا قبل از اومدنش، اونقدرها هم عصبی نبود.
بکهیون با احتیاط دخترک رو که لای پتوی زردآبی پیچیده شده بود به بغل جیوون سپرد و از روی مبل زرشکی رنگ بلند شد. کت مشکیاش رو در آورد، روی دستهی مبل انداخت و به سمت در خروجی سالن اصلی راه افتاد و چانیول هم باعجله دنبال قدمهای عصبانیاش رفت.
-هی...هیون...
به صدازدنهای چانیول توجهی نمیکرد. فقط با سرعت مسیر مستقیم رو میرفت تا اینکه به یک راه پله رسید. حاضر بود چندتا پله رو هم پایین بره اما درنهایت به یک در بستهی فلزی میخورد که احتمالا قرار نبود باز بشه. هوفی کشید و دست به سینه، به طرف چانیولی چرخید که گونههاش رنگ گرفته بود و موهاش آشفتهتر از همیشه بودن.
-توضیح بده.
-نمیدونم.
-توضیح بده.
-من خودم هم نمیدونم.
چانیول با بیچارگی گفت و پسر مقابلش با حرص نگاهش رو به زمین داد. موهاش دیگه اندازهی قبل کوتاه نبودن. مثل روز اول نبود اما طوری هم نبودن که نشه نوازششون کرد.
نوازش؟ فکر خوبی نبود اما شاید میتونست تار مویی که توی صورتش بود رو کنار بزنه.
دستش رو با تردید جلو برد و زمانی که تارموی قهوهای رنگ رو کنار زد، انگشتش به پیشونیاش برخورد کرد. بکهیون با بهت سرش رو بالا گرفت. خشم توی چشمهاش موج میزد و چانیول این رو نمیخواست. با تموم وجود باید به حال خودش گریه میکرد. توی خوابش به زیبایی بکهیون رو داشت و حالا اینجا، رقت انگیز ایستاده بود درحالی که حتی نمیتونست موهاش رو نوازش کنه.
-"باید دو نفری حرف بزنیم بکهیون."
-"دفترِ معلمها همین کناره، چی میخوای بگی؟ آروم بگو.."
-"ح-حرف نمیزنی؟"
-" ما کارِ درستی نکردیم."
-"چ-چ.."
-"گوش بده بکهیون، بنظرم کارِ ما منطقی و درست نبود و ..."
-" ت-تو از من...من....بدت میاد؟"
-"نه نه! من ازت بدم نمیاد فقط ترجیح میدم دوست بمونیم چون...چون هیچ تصویری از یه همچین رابطهای ندارم و میدونی...شاید جا و وقتش نیست..."
-" من برات....تصویر...میسازم...همهچی رو بذار رو دوشِ من و فقط کنارم...بمون.."
چرا رهاش کرده بود؟ چرا بکهیونش رو رها کرده بود؟ چرا خاطرات و حسرت بزرگش رهاش نمیکرد؟ چرا فقط نمیتونست دوباره با یک عذرخواهی ساده و بوسه به دستش بیاره؟ چرا دستهاش زنجیر شده بود؟
حسرت واقعا آدمها رو از پا درمیاورد و چانیول هربار که میدیدش حس میکرد عمرش کم و کمتر میشه.
تپش قلبش از روی هودی گشادی که پوشیده بود هم معلوم بود. شاید این تنها دلیلی بود که بکهیون بخاطرش بیحرکت ایستاده بود. میخواست بدونه که چه چیزی انقدر چانیول رو بههم ریخته.
-داره اتفاقی میفته؟ راستش رو بگو. حلش میکنم. برای جبران گذشته لازم نیست تنهایی قهرمان بازی دربیاری.
چانیول فقط به حرکت لبهاش خیره بود. دستش رو پایینتر برد و روی شونهاش قرار داد و بکهیون میدید که تپش قلبش داره سریعتر میشه. یک پله پایین رفت و به جای اینکه فضای شخصیاش بیشتر بشه، بدتر تحت سلطه قرار گرفت.
-دیگه بدون تو نمیتونم هیون...
-دوباره گند نزن. یه کاری نکن که دیگه همین حرف زدن باهات رو هم تمومش کنم.
بکهیون با صدای تقریبا بلندی درجواب زمزمهی خفهاش گفت و قبل از اینکه لبهای چانیول به لبهاش برسه، صدای جیغ بچهگانهای جو خفقانآور بینشون رو از بین برد.
جیوون تمام مدت داشت نگاه میکرد. دیدزدن شرایط درست بهنظر نمیرسید و از اول هم قصدش این نبود. دیزی ناگهان از خواب پریده بود، نتونسته بود گریهاش رو بند بیاره و فکرکرده بود شاید بهتره که توی محوطهی سالن راهش ببره. اونها رو اتفاقی انتهای سالن دیده بود و دخترکی که آروم گرفته بود، به محض دیدن باباییِ محبوبش دستهاش رو به سمتش دراز کرده بود و جیغ پر از ذوقی کشیده بود. از کنارههای لبهاش تا روی گونههای تپلش بزاق دهنش آویزون شده بود و جیوون به قدری شوکه بود که دستش خیس شد اما چیزی احساس نکرد.
-نتونستم گریهاش رو ساکت کنم گفتم بیارمش.
اجازه نداد صداش چیزی رو منعکس کنه. از شدت شوک دیزی رو طوری توی بغل گرفته بود که چانیول عملا مجبور شد بچه رو از بغلش بیرون بکشه. جیوون میخواست به ادامهی جملهاش "فکرکنم بدموقع مزاحم شدم" رو هم اضافه کنه اما دلش نمیومد که ذهن بکهیون رو آشفته کنه.
-جی من...
بکهیون نمیتونست حرف بزنه. زبونش بند اومده بود و درحقیقت از توضیح سوءتفاهمها خسته بود اما جیوون ارزشش رو داشت.
-بریم روی عرشه.
دنبال جیوون راه افتاد و بعد از عبور از سالنهای درهم، بالاخره هوای آزاد به صورتهاشون خورد.
بوی دریا برای بکهیون، بهجز مرور خاطراتش با چانیول و تهیونگ، ارمغان دیگهای نداشت. یاد روزهای خوب و تلخ و روشنیای که به یکباره از بین رفته بود میافتاد و میفهمید که چقدر از اون روزها دوره.
تیشرت مشکیای که تنش بود برای تحمل اون هوای سرد کافی نبود اما جیوون مثل همیشه قبل از فکر به هرچیزی، به فکر بکهیون بود. کت مشکیای که روی کاناپه رها کرده بود روی شونههاش قرار گرفت.
-دیزی چرا بیدار شد؟
-نمیدونم.
مختصر جواب داد. درحالت عادی باید میگفت که نگران نباشه، بچهها معمولا توی این سن این مدلیان و نباید فکرش رو درگیر کنه اما فقط گفت که نمیدونه.
-یول یه بیماری داره هیونگ. رفتارهاش دست خودش نیست. فکرنکنی من بهش چراغ سبز نشون میدم یا...
-برای اذیت شدن به اندازهی کافی مشکلات داری. بهش فکرنکن.
بکهیون با کلافگی در جواب جیوون زمزمه کرد:
-یه بار به احساساتی که داری اعتبار بده...فقط یه بار. ازم توضیح بخواه. یه بار کوفتی. مگه ما به هم تعهد نداریم؟ چرا با سکوت به خودت صدمه میزنی؟
جیوون خورشید عصبانیاش رو توی آغوشش کشید و بوسهای روی سرش کاشت. بوسهی بعدی رو روی پیشونی و بعدی لبهاش.
بازی با لبهاش طولانی شد و دستهاش با بیپروایی بیشتری بدنش رو کشف میکردن. یکی از دستهاش رو زیر تیشرتش برد، کمرش رو لمس کرد و بعد پایینتر رفت. زمانی که بکهیون رو اینطوری داشت، دیگه چیزی مهم نبود. اهمیتی نمیداد که ممکنه قلبش از هیجان به درهی مرگ منتقلش کنه. حتی به آینده هم فکر نمیکرد. کنارِ بکهیون، فقط همون لحظه اهمیت داشت.
سرش رو عقب برد و همونطور که پیشونیهاشون بههم چسبیده بود، زمزمه کرد:
-ازت توضیح نمیخوام چون خودم همهچی رو دیدم. کلافه شدم چون حالا که به هم تعهد داریم نمیخوام فکرکنه که هنوز میتونه دور و اطرافت باشه. همین.
بکهیون دیگه چیزی نگفت و همونطور توی بغل جیوون باقی موند. باید با چشمهای بسته ذهنش رو کنترل میکرد که دور و اطراف خاطرات نچرخه درحالی که چانیول خیره از پنجره بهش داشت تلخترین خاطرات عمرش رو میساخت.
یوبین زیپ کت چرم مشکیرنگش رو بالا کشید، پوکی به سیگار گوشهی لبش زد و سرش رو به بازوی چانیول تکیه داد.
-وقتشه یه سری چیزا رو بپذیری. چیزی که دقیقا جلوی چشمهاته.
-هرگز باور نمیکنم. بچه توی اتاقه بیرون سیگار بکش.
چانیول با حرص زمزمه کرد و به سمت گهوارهی کوچک دیزی رفت. دخترک با چشمهای باز کف تشک قرمزش نشسته بود و با جغجغههای رنگارنگش ور میرفت. صدای گوشخراش یکیشون اتاق رو پر کرد و یوبین که سیگارش رو خاموش کرده بود، زیرلب شتی گفت.
-دریازده نشه.
-نه بیشتر از تو.
-من خوبم.
-خوب؟ خوب نیستی. وقتی چیزی که با چشمهات میبینی رو با این قطعیت انکار میکنی یعنی اصلا خوب نیستی.
چانیول دیزی رو از توی گهوارهاش بیرون آورد و همونطور که خیره به چشمهاش لبخند میزد، روی صندلی تکی و چوبی گوشهی اتاق نشست. مشغول نوازش گونه و موهای دخترش شد اما یوبین ساکت نمیشد. داشت ادامه میداد.
-بمون توی اتاقت چانیول. حتی نمیخواد کنار کاپیتان بمونی. این انکارت واقعا خطرناکه و بهتره بیرون نیای. حوصلهات اگه سر رفت من و اون پسره هستیم.
با صدای بسته شدنِ در، چشمهاش رو روی هم فشرد و باکلافگی نفسش رو بیرون داد. تکیهی کاملش رو به صندلی داد و دخترک رو روی قفسهی سینهاش قرار داد و دستش رو پشت کمرش گذاشت.
-انقدر کوچولویی که میتونی همینجوری روی سینهی بابایی بخوابی.
نیمرخ راست دیزی روی قفسهی سینهی چانیول فشرده میشد. لپش باد کرده بود و میون لبهاش فاصله انداخته بود.
-دوست دارم با هم آهنگ گوش بدیم دیزی اما تنها چیزی که میتونم تحملش کنم غمه و نمیخوام برای تو موسیقیهای غمگین بذارم. میدونی، الان هیونی میتونست با ما توی این اتاق باشه. وقتی تو خواب بودی میسپردمت به یوبین و هیونی رو یه دل سیر میبوسیدم چون خیلی خوشگله. آدمهایی رو که عاشقشونی و خوشگلن باید تا مهلت داری ببوسی. بعد تو بیدار میشدی و کنار هم غذا میخوردیم. هیونی کنارمون میخندید و خوشحال بود. اما میدونی چیه؟ بابایی فقط ناراحتش میکنه. هیچوقت خوشحالش نکردم.
چانیول طوری جملاتش رو ساده و بچگانه میگفت که انگار دیزی واقعا قراربود متوجهشون بشه اما حتی اگر دیزی هم متوجه نمیشد، فرد دیگهای درحال شنیدن بود. صدای چانیول آهسته بود اما پنجرهای که صندلی زیرش قرار داشت، نیمهباز بود و بکهیون اونجا درحال سیگار کشیدن بود و شاید اگر چانیول خوششانس میبود، باد کمی از رایحهی سیگارش رو بهش میرسوند تا آروم بگیره و از درد قلبش خلاص بشه.
بکهیون پوکهای کوتاه اما عمیقی به سیگارش میزد تا طولانیاش کنه اما نمیدونست چرا انقدر زود به فیلترش رسید. چانیول دست از حرف زدن برداشته بود اما بکهیون سیگار دیگهای روشن کرد و به تنها نشستن پشت اون پنجره ادامه داد.
-خوشحال نبودم؟ پنجرههای خونهامون رو یادته یول؟ هروقت از اونجا نگاهت میکردم خوشحال بودم. چه وقتی که با کریس حرف میزدی، چه وقتی که دزدکی نگاهم میکردی، چه وقتی که عاشق بودی، چه وقتی که متنفر...خوشحال بودم چون کنارت نفس میکشیدم. چون گفته بودی رهام نمیکنی.
-"هی دیوونه ، بیا پایین."
-" می ترسی، نه؟"
-" آره چون اصلا علاقه ای ندارم روحت اینجا رو تسخیر کنه و بابات دهنِ همه مونو سرویس کنه."
-" روح؟ کدوم روح... روحِ من مدت هاست توی گروی مرگه... گرو گذاشتمش تا وقت بخرم و بیام اینا رو بگم... و اگه قرار نیست گوش کنی، خودمو پرت می کنم چون چندروز پیش دیدی که زندگیم چقدر برای خانواده ام ارزشمنده!"
-" ب-بیا پایین...گوش میدم...گوش میدم.."
-" گوش میدی و باور می کنی.."
-" گوش میدم و باور می کنم.."
اشکی از گوشهی چشمش پایین چکید و با روشن کردنِ سیگار سوم، به این فکرکرد که چه زمانی وقت این میرسه که خودش گوش بده و باور کنه. چه زمانی این نفرت قراره از قلبش بیرون بره. اصلا توضیحی بود که بکهیون بخواد منتظر شنیدنش باشه؟
کاش اون روز خودش رو پایین پرت کرده بود....
-" تو...منو دوست داری؟" با تردید پرسید.
بکهیون از لای پلک های نیمه بازش تصویرِ تاری رو میدید، حس می کرد روی همون کشتیه و احتمالا چانیول هم توهمشه. پس با بی پروایی بهش نزدیک تر شد و گونه اش رو لمس کرد:" احمق..دوستت دارم؟ نه...فکرنکنم... احساساتم خیلی وقته مُرده."
اشکی از گوشهی چشمش چکید و ادامه داد:" آره...داشتم، همیشه داشتم. کسی مثِ تو منو بغل نکرد... میدونی، سئونگ هو هم بغلم می کنه اما بازم یجوریه...انگار همیشه من همه رو بغل می کنم... سوهو... سئونگ هو... مامانم...میوک... جی وون.
من خوشگلم نه؟ اون موقع ها حس می کردم زشتم...وقتی رفتی با کریس...ولی سئونگ هو میگه خوشگلم..."
با ناراحتی زمزمه کرد:" خوشگلی.."
-" هیس! ساکت باش." انگشتِ بکهیون روی لبش قرار گرفت.
بعد از کمی سکوت، طوری که انگار حرفهاش یادش اومده ادامه داد:" من خیلی قوی شدم... هرروز کتک خوردم... رفتم دفاع شخصی... کار با اسلحه یاد گرفتم... اینکارا رو کردم که از مامانم محافظت کنم...ولی...انگار برای این بود که قوی بنظر بیام... تو...تو نمیدونی من چقدر سختی کشیدم."
صورتش رو نزدیک تر برد طوری که فاصلهی کمی بینشون باقی مونده بود:" حالا من همون چیزی ام که باید بهش تبدیل می شدم... بیون بکهیون... کسی که هیچکس نمی تونه زمینش بزنه... اما باز هم درد کشیدم...تو منو نخواستی... هیچوقت نخواستی و من با اینهمه اعتبار و محبوبیت حسِ نابودی و بدبختی داشتم... تو نمی دونی من چی کشیدم..."
سیگار سوم رو روی زمین انداخت و زانوهاش رو توی شکمش جمع کرد. سردش بود. سرما داشت استخوانهاش رو میسوزوند و نیاز داشت که فریاد بزنه. چطور میتونست جلوی افکارش رو بگیره؟ باید خودش رو توی آب پرت میکرد؟
-"من بعضی وقتا یه چیزایی میگم...یه کارایی میکنم که دست خودم نیست. منو میبخشی؟"
-"جفتمون برای اینکه همدیگه رو نبخشیم زیاد از حد غمگین و تنهاییم چان.."
وقت بخشش بود؟ پس چرا قلبش این رو نمیگفت؟ چرا میخواست خودش رو جلوی چشمهاش غرق کنه تا زجر بکشه؟
-" بوی سیگار میدی..."
-" چون سیگاری ام."
-" نکش دیگه..."
-" عادته، اعتیاد..."
-" از بین منو سیگار کدومو انتخاب میکنی؟"
-" هی! انقدر سوالای سخت نپرس.."
-" بگو.."
-" ببخشید عزیزم، یادت نره دلم با تو بود."
با چشمهای تار و قرمزشده به پاکت خالیاش نگاه کرد و زیرلب آهی کشید. سرش رو با گیجی پایین انداخت و پاهاش رو دراز کرد تا بدنش رو رها کنه. پشتش دریا بود. روبهروش دریا بود و این به همهی دردهاش اضافه میکرد.
-آخر هم فقط برام سیگار موند یول...نه تو.
رقتانگیز بود که توی اون شرایط مثل شکستخوردهها بیرون نشسته بود و پاکت خالی سیگارش کنارش افتاده بود. نفسش رو از میون لبهاش بیرون داد و خواست چشمهاش رو ببنده که جملهای که شنید باعث شد گرمای زیر پلکهاش از بین بره.
-پسر رئیس جمهور باید با این وضع بیرون بشینه؟
بیون بوگوم بدون هیچ کنایهای گفت و کنارش نشست. کت و شلوار رسمیِ همیشگیاش رو به تن داشت و چهرهاش غمگین و خنثی بود. بکهیون میخواست بلند شه و طبق آداب و رسومشون ادای احترام کنه اما حوصلهی هیچچیزی رو نداشت.
-جناب بیون...
زیرلب با بیحالی زمزمه کرد و نگاهش رو دوباره به دریای مقابلش داد.
-نگران این سفر نباش. چیز خاصی نیست. فقط تو و پارک چانیول باید دکوری همراه ما باشید. این کشتی و چند قلم کالای دیگه برای یه سری تبادلات تجاریه.
-نمیتونم نگران نباشم اما دیگه به پایان قصه اهمیت نمیدم. کاری باهام ندارین؟
-برو.
حتی رایحهی ادکلن بیون هم توی این شرایط به خاطرات کودکی منتقلش میکرد و این رو نمیخواست.
از کف کشتی بلند شد. آخرین نگاهش رو به پنجرهی نیمهباز انداخت و بعد از پلهها پایین رفت. تلوتلوخوران توی سالن راه افتاد و قبل از اینکه وارد اتاقش بشه، از ظرف یخ یک بطری آبجو برداشت و بازش کرد. جرعهای ازش نوشید و وقتی که دید جیوون روی تخت دراز کشیده، لبخند کمرنگی زد و به سمتش رفت. لبهی تخت نشست و بطری یخزده رو به مچ دستش چسبوند و مرد با هینِ بلندی چشمهاش رو باز کرد.
-نگو که میخوای بخوابی و تنهام بذاری.
جیوون چشمهاش رو روی هم فشرد تا راحت ماساژشون بده و بعد بطری آبجو رو از بکهیون گرفت. تا نیمه سر کشید و خنکیِ بیش از حدش باعث شد تا کمی سرحال بشه. بکهیون رو توی بغلش کشید و کنار گوشش گفت:
-میتونیم با هم بخوابیم.
-اما من خوابم نمیبره.
-منم منظورم این نبود.
بکهیون بخاطر لحن شوخش چشمهاش رو چرخوند و زمزمه کرد:
-بیا با هم دوش بگیریم.
-عزیزم "با هم خوابیدن" میتونه دو مدل معنی بده اما "با هم دوش گرفتن" فقط یه معنی میده ها..
-میدونم. بیا با هم دوش بگیریم. هی من واقعا ممکنه توی حموم بیهوش شم. نگران نیستی؟
بکهیون این جمله رو خیره به چشمهاش گفت و جیوون نتونست خودش رو کنترل کنه تا چونهاش رو نگیره و لبهاش رو نبوسه. کت بکهیون رو روی تخت پرت کرد. تیشرت مشکی و شلوارش رو از تنش بیرون آورد و اجازه داد که دستهای بکهیون هم خودش رو برهنه کنن. بدون اینکه دست از بوسیدن هم بردارن وارد حمام کوچک اتاقکشون شدن و زمانی که انگشت بکهیون دکمهی بازشدن آب رو فشرد، جیوون لباس زیرهاشون رو پایین کشید.
مغز بکهیون خاموش شد. حالا نه صدایی از دریا میشنید و نه زمزمهی غمگینی از چانیول. حتی وقتی که چشمهاش رو میبست، نگاه غمگین عشق اولش توی ذهنش نقش نمیبست. میون دستهای جیوون تا همیشه جای روحش امن بود. هرچند مطمئن نبود که روحش دقیقا کنار خودشه یا نه و بخشی از وجودش بهش میگفت که احتمالا هنوز پشت پنجره نشسته و به خاطرات فکر میکنه.
🍂🍂🍂🍂🍂