گلولهی چهارم.
صبحهایی که با بوی شیرینی کرهای چشمهاش رو باز میکرد، خاص بودن. معمولا خانم سونگ برای مراسمهای مهم و رسمی پدرش یا جشنهای بزرگشون از اون شیرینیها میپخت و یک ظرف بزرگ جداگونه برای بکهیون نگه میداشت.
با لبخند بزرگی روی صورتش، توی عمارت بزرگشون از این سمت به اون سمت دوید تا حاضر بشه و درنهایت طبق معمول اول از هرکسی، بالای سر خانم سونگ بود.
-آجوما! بازم شیرینی کرهای؟
-صبحت بخیر بکهیون.
خانم سونگ با لبخند پررنگی گفت و زمانی که سرش رو کج کرد تا گونهی پسر رو ببوسه، بکهیون سرش رو عقب کشید:
-صورتم کرم پودری میشه!
زن خندهی کوتاهی کرد و عقب کشید. مشغول هم زدن مایع کیک شد و همونطور که باقی کارهاش رو روی نوت استیک روبهروش چک میکرد، گفت:
-برای صبحانهت میتونی یه برش برداری. بعدش برو توی حیاط پشتی، کسی منتظرته.
فردی توی حیاط پشتی منتظرش بود و بکهیون آدمی نبود که بخواد دیدنش رو با صبحانه خوردن به تعویق بندازه. بدون توجه به شکم گرسنهاش، با سرعت زیادی از سالنِ خالیشون رد شد و زمانی که به حیاط رسید از گوشهای ترین بخش به سمت پشت عمارت رفت.
شونههای پهنش و کلاه کپ مشکیای که سرش بود، شناساییاش رو برای بکهیون سخت نمیکرد. هیونگش دوباره برای دیدنش اومده بود.
نیشخند پررنگی زد و طوری که جیوون صدای پاهاش رو نشنوه بهش نزدیک شد تا جایی که تونست از پشت بغلش کنه.
سرش رو به کمر هیونگش تکیه داد و حلقهی دستهاش رو روی شکمش تنگتر کرد:
-هنوز یه راهی پیدا نکردی از پنجره بیای هیونگ؟
-کمتر رمان بخون بچه!
بکهیون با زمزمهاش خندهی کوتاهی کرد و باذوق گفت:
-امروز خیلی خوب شروع شد، اول شیرینی کرهای و بعد هم تو.
دستهای جیوون روی دستهاش نشستن و حلقهشون رو باز کردن:
-روزهای منم خیلی خوب شروع میشه. هرروز به فکر یه شیرین عسل کوچولوی باهوشم که توی اتاق اعجابانگیز قصرش منتظرمه.
-بعد به من میگی کمتر رمان بخون!
پسر کوچکتر با لحن حرصیِ بامزهای گفت و بوسهای روی موهاش کاشته شد.
-همهچیز خوب میگذره؟
لحن هیونگش همیشه موقع پرسیدن این سوال جدی میشد و بکهیون این رو دوست نداشت. مگه چه اتفاق بدی میتونست بیفته که جیوون همیشه انقدر با نگرانی این سوال رو میپرسید؟
-خوب میگذره.
این جمله فقط برای چند دقیقه دوام داشت. بکهیون پانزده ساله با هیونگش توی حیاط پشتی، مخفیانه مشغول صبحت بود که صدای آژیر ماشین پلیس، چشمهاش رو در کسری از ثانیه غرق اشک کرد.
حتما چون پدرش گفته بود جیوون این اطراف نپلکه و باهاش در ارتباط نباشه، پلیس خبر کرده بود.
دست هیونگش رو محکم گرفت که اگر اتفاقی افتاد ازش دفاع کنه، اما هیچ پلیسی به حیاط پشتی نیومد. دقیقهای بعد، پدرش رو سوار ماشین کردن و خانم بیون با اصرار همراهشون رفت. جیوون نمیخواست اجازه بده که بکهیون اون صحنهها رو ببینه اما بیش از یک حدی نمیتونست جلوش رو بگیره.
صورت خیس از اشک پسر رو پاک کرد و با لحن آرومی بهش گفت:
-تو میدونی همهچیزِ سیاست، بازیه. نه؟
-آره اما بابام...
-بابات برمیگرده.
-میخوام زنگ بزنم جونگکوک بیاد پیشم چون تو نمیمونی هیونگ.
بکهیون همونطور که تلاش میکرد تا گریهش رو بند بیاره گفت و به سمت عمارتی که حالا خالی شده بود برگشت. جیوون بعد از روشن کردن سیگارش زیرلب زمزمه کرد:
-تنها کسی که وقتی ناراحتی زورت بهش میرسه تا باهاش بدجنس باشی منم بچه.
دود سیگارش رو از میون لبهاش بیرون داد و پاهاش رو روی نیمکت چوبیِ داخل ایوان دراز کرد. جیوون پتوی کرمی رنگ رو روی پاهاش انداخت و با دستپاچگی پرسید:
-میخوای همینجا بخوابی؟
بکهیون بیسروصدا، ساعت یک نیمهشب به کلبه برگشته بود و بدون هیچ حرف خاصی بعد از تعویض لباسها و شستن صورتش، به ایوان رفته بود و از جیوون خواسته بود که پتوش رو براش بیاره.
جیوون نگران اتفاق ظهر بود. میترسید بکهیون از کارشون پشیمون شده باشه، بدش اومده باشه یا بخواد دوباره عنوان رابطهشون رو برداره. دیگه نمیتونست دل نگرانیاش رو مخفی کنه پس فقط به چهارچوب در تکیه داد و به سکوتش خیره شد.
بکهیون پوک عمیقی به سیگارش زد و دود رو توی سرش فرستاد تا همون گیجی همیشگی سراغش بیاد و توی گفتن حرفهاش کمکش کنه. بزاق دهنش رو قورت داد و لب زد:
-میخوام برم سئول، پیش جونگکوک. میخوام بهش سر بزنم.
-ناراحتی؟
-ناراحتم.
-بری بهتر میشی؟
پسر آخرین پوک رو به سیگارش زد و سرش رو پایین انداخت. همونطور که با بغض به پتوی روی پاش خیره بود گفت:
-هیونگ من دیگه دربارهی بهترشدن مطمئن نیستم. من فقط میرم که رفته باشم...که یکی دیگه نمیره. ولی قول میدم برگردم چون تو هم باید خوب بمونی.
-من خوب میمونم!
جیوون بدون هیچ مکثی گفت، درحالی که یک لبخند ریزِ تلخ، گوشهی لبش خط انداخته بود. توی اون شرایط حالش تا حدی بد بود که اون خط با اشکهاش پر بشه اما این درست نبود. باید خودداری میکرد.
نفسش رو بیرون داد و همونطور که دست به سینه ایستاده بود حرفش رو ادامه داد:
-از اول قرار بود تمرکز کنیم که تو حالت خوب باشه، نه؟ نمیخوام هیچ فشار اضافهای روت باشه.
پسر زانوهاش رو توی شکمش جمع کرد و پوست کنار ناخن انگشت اشارهاش رو به دندون گرفت:
-امشب چانیول رو دیدم، اتفاقی بود.
حلقهی دستهای جیوون تنگتر شد و نفسش سنگینتر. با لرز خفیفی ته صداش زمزمه کرد:
-خب؟ البته اگه میخوای توضیح بدی اگه نه که....
-میتونم ساکت باشم؟ میتونم بخوابم؟
-یه پتوی دیگه برات میارم سرده.
جیوون با لبخندِ تلخِ مصنوعیاش گفت، هرچند پسر نگاهش نمیکرد. خیلی حرفها برای گفتن داشت. میخواست بگه "این بار تونستی اسمش رو بگی، گفتی چانیول و طور دیگهای صداش نزدی. عصبانیتت داره میخوابه بکهیون. من تو رو میشناسم."، اما به سکوت بسنده کرد. پتوی دیگهای روش انداخت و وقتی که چشمهای بستهاش رو دید، خودش پایین نیمکت، روی سطح چوبی ایوان نشست. به لبهایی که همین امروز بوسیده بود، خیره شد. به پلکهای بستهای که زیرشون اشک خوابیده بود لبخند زد و درنهایت تمام سهمی که ازش میخواست، گرفتن دستش بود که از نیمکت آویزان شده بود.
انگشتهای سرد و کشیدهاش رو توی دستش گرفت و بوسهای به استخوانهای برجستهی سطح دستش زد. فقط چند ساعت وقت میخواست، بعد باید بلند میشد و ساکِ عشق رفتنیاش رو جمع میکرد، چون اون حتی برای رفتن هم خسته بود.
🍂🍂🍂🍂
چانیول از اینکه ترجیح داده بشه متنفر بود. مادرش همیشه هرچیزی رو بهش ترجیح میداد. خواهرش همهچیز رو به چانیول ترجیح میداد. پدرش بهش اهمیت میداد اما درنهایت اون هم خواستههای سوریون رو به چانیول ترجیح داده بود. همهچیز به همین شکل پیش رفته بود تا اینکه یک روز پسرک موقهوهای سر و کلهاش پیدا شده بود و بارها و بارها چانیول رو انتخاب کرده بود، اون رو توی اولویتش نگه داشته بود و درنهایت زمانی که قلبش بیش از اندازه خسته شد، رهاش کرد، طوری که چانیول جایی افتاد که برگشتن به بالا، بدون خواستهی بکهیون به هیچوجه ممکن نبود.
بکهیون هم نمیخواست که چانیول به بالای لیستش برگرده. این رو زمانی مطمئن شد که گیرافتادنشون رو به بوسیده شدن توسط چانیول ترجیح داد.
چانیول انگشتهاش رو با حرص داخل پهلوی بکهیون فرو برد تا تقلا نکنه و بعد لبهاش رو روی لبهاش کوبید. دیگه حتی بوسیدنش هم باعث نمیشد حس کنه که به زندگی برگشته، چون نفرت بکهیون رو بیش از همیشه احساس میکرد.
اما اینطوری میتونست از خودش انتقام بگیره. میتونست به خودش یادآوری کنه که چقدر نخواستنیه اما بکهیون همین اجازه رو هم بهش نداد. اون ترجیح میداد هردوشون گیر بیفتن تا اینکه چانیول بخواد اوضاع رو کنترل کنه.
هر دو دستش با فشار روی دوطرف قفسهی سینهی چانیول نشستن و به عقب هولش دادن و این اقبالش بود که بونهوا از بالای پلهها میسون رو صدا زد و دختر وارد انبار نشد.
-دفعهی بعد اگه ببینمت ازت نمیگذرم، برعکس تمام دفعاتی که گذشتم.
بکهیون بیحس خیره به چشمهای چانیول زمزمه کرد. با اون حالتی جملاتش رو گفت که همیشه بعد از خشمِ شدیدش، بیحس میشد.
چانیول شونههای افتاده اما سرِ بالای همسر سابقش رو نگاه میکرد؛ طوری که خسته بود اما میخواست استوار بهنظر برسه.
-به چی فکر میکنی؟
صدای یوبین باعث شد که نگاه خیرهاش رو از دیزی که داخل گهوارهی چوبیاش خواب بود بگیره و تکیهاش رو به مبل تک نفرهی سرمهای رنگ بده.
-به این فکر میکنم که باید بمونم سئول یا نه. دیگه نمیخوام دخترم بخاطر جابهجاییها مریض شه.
-اینکه دهن من هربار که میفتم دنبالت سرویس میشه مهم نیست؟
-مهمه. برای همین باید همهچی رو درنظر بگیرم.
یوبین که بخاطر بازبودن پنجرهی اتاق سردش شده بود، روی رکابی مشکی رنگش سوییشرتی به همون رنگ پوشید و همونطور که زیپش رو بالا میکشید، بیتوجه به چهرهی گرفتهی چانیول زمزمه کرد:
-تو فقط بکهیون رو درنظر میگیری. اگر اون رو میخوای درنظر بگیری باید بهت بگم که هرچی اطرافش آفتابی نشی بهتره. اینطوری شاید یکم دلتنگت شه.
ته جملهاش پر از دلخوری بود. انگار یوبین هم باورش نمیشد که بکهیون واقعا از یول دل کنده باشه و حتی دلتنگش هم نشه.
-دیشب یه خوابی دیدم.
-چی؟
-نمیتونم بگمش اما بد بود. خیلی بد. برای همین منم فکر میکنم بهتره که اطرافش آفتابی نشم. چون باید دیزی رو هفتگی ببینه نمیتونیم بمونیم سئول. من معمولا دو روز در هفته اینجا اوج کارمه، از این سری دیگه دیزی رو با خودم نمیارم و میذارم پیش اون بمونه.
-تصمیم خوبیه پسر.
چانیول هومی گفت و از روی مبل بلند شد. موبایلش روی میز ویبره میرفت و صداش ممکن بود دخترک حساسش رو بیدار کنه. با دیدن اسم "بونهوا"، اخمی روی چهرهاش نشست اما طوری که یوبین متوجه تغییری نشه، از اتاق بیرون رفت و خودش رو به آشپزخونه رسوند. تماس رو وصل کرد و بدون اینکه حرفی بزنه منتظر بونهوا موند.
-آقای پارک؟
-میشنوم.
-حالا بهم اعتماد دارین؟
-من به هیچکس اعتماد ندارم اما میتونی فردا بیای شرکت.
-یه چیزی هست که اگه بهتون بگم ممکنه بهم اعتماد کنین.
-و اون چیه؟
-اگه واقعا میخواین بدونین، توی پیام براتون میفرستم.
-منتظرم.
چانیول به سردی زمزمه کرد و تماس رو قطع کرد. ثانیهای بعد، مردمکهای چشمش روی محتوای پیام نشستن و قفسهی سینهاش پر از درد شد. چه اتفاقی در حال رخ دادن بود؟
🍂🍂🍂
انگشتهای بکهیون توی موهای قرمز و بلندشدهی دوستش فرو رفتن و حس آغوششون بعد از مدتها، شبیه به دوران نوجوانیشون بود. جونگکوک معتقد بود بکهیون هنوز برای اینکه با حسرت از اون دوران یاد بکنه زیاد از حد جوانه اما ته دلش خودش هم باور داشت که اون روزهاشون بیشتر شبیه به خواب و خیال بهنظر میرسه.
از جایی که ایستاده بودن، روزهای خوشِ نوجوانی حالا فقط رنگ دروغ و طعم تلخِ ازدسترفتگی داشت.
جونگکوک توی بغل بکهیون، روی کاناپهی آپارتمان جاگرفته بود. به انتخاب بکهیون فیلم میدیدن که طبق معمول بازیگر نقش اولش دیکاپریو بود. هرچند دیگه خبری از فنبوی بازیهای بکهیون نبود و گاهی فقط یک لبخند کوچک روی صورتش نقش میبست و جونگکوک با ذوق بیشتری توی بغلش جمع میشد.
تهیونگ هم یک گوشه برای خودش مشغول ژورنالنویسی بود. با وجود اینکه حالش از گذشته خیلی بهتر بود اما نوشتن افکاری که گاهی توی سرش میومدن بهش کمک میکردن تا شرایطش رو واقعیتر ببینه.
حالا داشت از عجیب بودن دنیا مینوشت. انگار یک گوشه از آپارتمان متعلق به نوجوانی بکهیون و جونگکوک بود و گوشهای دیگه، تهیونگِ گذشته داشت نگاهشون میکرد. اگر چند قدم برمیداشت میتونست وارد خاطرات اونها بشه و اون سه نفر این مدلی بههم گره میخوردن.
اگر جونگکوک رو زودتر دیده بود ممکن بود همهچیز رنگ دیگهای داشته باشه؟
لبخندی روی صورتش نقش بست و با بستن دفتر مشکی رنگش، به صورت شیرین دوستپسرش خیره شد که چطور خوشحال بهنظر میرسید. باید بکهیون رو غل و زنجیر میکرد تا دوباره از جونگکوک جدا نشه چون طاقت غمگین دیدنش رو نداشت.
-فیلم دیدن رو به برنامهی شب ترجیح میدین؟
جونگکوک با شنیدن صداش نگاهش رو بهش داد و چشمهاش رو چرخوند:
-دست به سینه نشستی ما رو نگاه میکنی معلومه حسودیت میشه.
-آره حسودیم میشه.
تهیونگ با خندهی کوتاهی تایید کرد و پسر موقرمز دیگه نتونست چهرهاش رو جدی نگه داره. بازوی بکهیون رو توی دستش فشرد:
-پاشو بریم دوست پسرم داره غصه میخوره.
بکهیون به بدنش کش و قوسی داد و با خمیازه گفت:
-پسرهی لوس. از وقتی تهیونگ اومده لوستر هم شدی. یکم پرستیژت رو حفظ کن.
جونگکوک لبهاش رو بیرون داد و سرش رو روی زانوهاش گذاشت:
-دلم گیره خب..
قبل از اینکه تهیونگ در جواب دوست پسرش چیزی برای گفتن پیدا کنه بکهیون سریعتر به اتاق اشاره کرد:
-برو تا ده دقیقهی دیگه آماده باش.
پسر با بیشترین سرعت ممکن به سمت اتاق رفت و جونگکوک صدای خندهاش رو توی بالشتِ بغلش خفه کرد.
همهچیز برای بکهیون عجیب بود. انقدر درگیر مسائل و زندگی خودش بود که حتی مهلت نکرده بود با جونگکوک درست و حسابی دربارهی رابطهاش با تهیونگ و احساساتش صحبت کنه.
-همه چیز خوبه؟
جونگکوک از روی کاناپه بلند شد و قبل از اینکه به اتاق بره زیرلب زمزمه کرد:
-فقط نبودن تو همهچی رو سخت میکرد.
در ده دقیقهی بعد، بکهیون فقط با سیگاری که گوشهی لبش بود مشغول سرک کشیدن توی آپارتمان نقلی جونگکوک و تهیونگ شد. جزئیات کوچکی که میتونست هرگوشه پیدا کنه فقط نشونهی عشق بود. روی درِ یخچال چندتا کارت پستال با نوتهای کیوت نوشته شده بود و بکهیون میتونست دستخط جونگکوک رو روی چندتاشون تشخیص بده. یک گلدان کاکتوس سفید کوتاه روی میز تلویزیون بود که بخاطر ربان رنگیاش، واضح بود هدیهست. کتونیهای کاپلی جلوی در هم که قرار بود پوشیده بشن، آخرین چیزهایی بودن که به چشم بکهیون خوردن.
برای اولین بار بعد از مدتها، این فرصت رو پیدا کرده بود تا عادی توی خیابونهای سئول قدم بزنه. این تجربه رو همیشه با جونگکوک داشت و حالا دوباره خودش این رو بهش برگردونده بود.
مینآه همیشه داخل حیاط عمارت سوار ماشین میشد و توی مقصد پیاده میشد. بکهیون توی این فاصله فقط مهلت میکرد تا توی ماشین دستش رو بگیره، سرش رو بذاره روی شونهاش و به حرکت ذهنی درختها خیره بشه.
با چانیول هم فرصت چندانی برای قدمزدن توی خیابونهای سئول رو پیدا نکرده بود. قرار ملاقاتهاش با جیوون همیشه توی کوچههای سئول، مخفیانه بود و تنها کسی که تمام مدت و همیشه باهاش قدم میزد، جونگکوک بود.
اون شب همهچیز سریع پیش میرفت. برگرهاشون رو کنار رودخونه خوردن، سلفی گرفتن و وانمود کردن همهچیز عادیه اما زمانی که جسمهای خستهشون بین جمعیت شببیدارِ سئول درحال حرکت بود، پیامی که برای جونگکوک اومد مثل یک سیلی اونها رو از رویای شیرینشون بیدار کرد.
تهیونگ توی سرویس بهداشتی پاساژ بود که جونگکوک اون پیام رو خوند و رنگی که از چهرهاش پرید، باعث شد بکهیون موبایل رو ازش بگیره.
-ممنونم از کمکهات جونگکوک. انتقام سوجین رو گرفتم. وزیر چو الان روی آب استخر شناوره.
دیوار پشت سر جونگکوک برای اینکه راحت سر بخوره و کف زمین بشینه مناسب بود. بکهیون فقط موبایل رو قفل کرد و توی جیبش چپوند. حدس اینکه اون پیام از طرف کیه براش اونقدرها سخت نبود.
-سیری...
بیحس زیرلب زمزمه کرد و پسری که پخش زمین شده بود سرش رو تکون داد.
سیری قرار بود لو بره، توی بازجویی اسم گروه رو میگفت، تک تک اعضای ناشناسشون تحت تعقیب میشدن و همهچیز قبلتر از سخت میشد. این بار قرار بود واقعا شکست بخورن.
زمانی که بکهیون همهچیز رو از دست رفته میدید، چانیول داشت با بیشترین سرعت ممکن سمت خونهی پدرش رانندگی میکرد. هیچ تمایلی به پا گذاشتن توی اون خونه نداشت اما درنهایت توی اتاق شخصی پارک چانووک نشسته بود و به بخاری که از لیوان چای بلند میشد، نگاه میکرد.
-چرا انقدر آشفته پسرم؟
چانیول با یک هودی و شلوار راحتیاش راه افتاده بود. چون نمیتونست صبر کنه و همونطور که پارک میگفت، آشفته بود.
-به من اعتماد دارین؟
با چشمهایی که خستگی داخلشون موج میزد به پدرش خیره شد و مرد سرش رو تکون داد:
-دارم.
بینیاش رو بالا کشید و زیر چونهاش رو خاروند. نیاز به مسکن داشت تا بدن دردی که سرچشمهاش رو نمیشناخت، تسکین بده. نگاه کردن به پدرش براش زجرآور بود اما باید سرش رو بالا نگه میداشت.
-از بین آدمهاتون، عوضیترین و بهدردنخورترینشون کدومه؟
-منظورت...
باعجله بدون اینکه مهلتی بده جملهی بعدیاش رو گفت:
-اسمش رو نمیخوام بدونم. برام مهم نیست کیه. فقط هرکی رو که میخواین بندازین دور، الان وقتشه. راهش رو دارم.
آقای پارک ابروهاش رو بالا داد و با اخم ریزی لب زد:
-دارم نگران میشم چانیول.
یک صدایی توی سرش میگفت که این کارش احمقانهست. حتی اگه شخص دیگهای رو جای سیری متهم نشون میدادن، درنهایت پدرش ته قضیه رو درمیآورد و همهچیز خراب میشد. از طرفی قلبش توی قفسهی سینهاش آروم نمیگرفت. نگران بکهیون بود. اگر سیری اسمی از بکهیون میبرد، مطمئن نبود که بتونن اوضاع رو تحت کنترل نگه دارن.
-الان قدرتش رو نداری. الان قدرتش رو نداری. الان قدرتش رو نداری.
این صدا انقدر توی ذهنش تکرار شد تا درنهایت قانعش کرد. اون واقعا در این شرایط قدرت چنین قدم بزرگی رو نداشت. باید دنبال راه دیگهای میگشت. تلاش کرد تا حرفهای قبلش رو توجیه کنه. صداش رو صاف کرد و از روی صندلی بلند شد:
-یکی رو فردا میخوام استخدام کنم. گفتم اگه کسی بهدردنخور هست اونو بفرستیم جاش اما بهتره فردا بیشتر راجع بهش حرف بزنیم. قرصهام رو نخوردم.
جملهی آخر رو عامدانه گفت تا پدرش فکر کنه حالش خوب نیست و سرزدن ناگهانیاش هم دلیلی به جز احوالات ناآرومش نداره. زمانی که دوباره سوار ماشینش شد، برای چند دقیقه فقط پنجره رو پایین داد تا تنفسش راحتتر بشه.
-Do you want coffee? I make the best ones.
جینهو چند روزِ قبل توی باشگاه شمارهاش رو به بهانهی اضافهکردنش توی گروههای مجازیشون گرفته بود و حالا اولین پیامش رو توی کاکائوتاک فرستاده بود، به انگلیسی.
چانیول کسی نبود که حوصله داشته باشه جواب آدمها رو مثل خودشون بده پس خنثی تایپ کرد:
-کجا؟
-I’ll send you my address.
و بعد از این پیامش، لوکیشن خونهای که در حد چند میدان با چانیول فاصله داشت، براش ارسال شد.
🍂🍂🍂🍂
هوای شرجی جزیره و رطوبتی که بخاطر کنار آب قرار گرفتن تجربه کرده بود، گونههاش رو سرخ و موهای فرش رو نامرتبتر کرده بود. کلاه سوییشرت صورتی رنگی که متعلق به سوجین بود رو روی سرش کشید تا چهرهی آشفتهاش توجه کسی رو جلب نکنه، هرچند نیازی نبود.
مردم اون بخش از جزیره، سخت مشغول خوشگذرانی خودشون بودن طوری که قصهی سیری، سوجین و پارالیان هیچ اهمیتی براشون نداشت و به احتمال زیاد اگر خبری پخش میشد، خواستار برگشت نظم به جامعه میشدن چون جامعه فقط در وجود خودشون خلاصه میشد نه هیچ فردِ دیگهای.
سیری احساس میکرد که سرانگشتهاش هنوز خیسه. با وجود اینکه طبق خواستهاش نتونسته بود وزیر جو رو با دستهای خودش خفه کنه، اما به مقدار کافی توی نوشیدنیاش دارو ریخته بود و بعد منتظر مرگ بیصداش نشسته بود. نمیخواست مرگ اون عوضی با آرامش و توی استخر اختصاصی باشه اما ممکن بود دیگه فرصتی به این خوبی پیدا نکنه.
اشتباه کرده بود. زمانی که جسم شناور اون مرد روی آب اومد، سیری فهمید که بیشتر تمایل به نابودی خودش داشت تا فردِ دیگهای.
اگر فقط خودش میمُرد همهچیز تموم میشد، اما حالا باید با روح از بین رفتهاش، به بازی کردنِ نقش یک زنده ادامه میداد.
زمانی که به ایستگاه اتوبوس رسید تا به فرودگاه بره و به پروازش به سئول برسه برای یک لحظه فکرکرد که نامرئیه. کسی اون رو نمیدید و حس میکرد قادر به هرکاریه، حتی پرت کردن خودش جلوی یکی از اتوبوسها.
-هرچی بشه تو نباید بمیری.
صدای سوجین شبیه به یک فریاد توی سرش پخش شد و ماشینی که داشت به دخترِ وسطِ خیابان برخورد میکرد با ترمز ناگهانی ایستاد.
-حالتون خوبه؟
راننده با فریاد از پنجرهی ماشین پرسید اما سیری بدون اینکه توجهی کنه، به نیمکت ایستگاه برگشت. بدنش رو جمع کرد و با سری که پایین بود تا سوییشرت سوجین رو راحتتر استشمام کنه زمزمه کرد:
-باید بذاری بمیرم سو...
🍂🍂🍂🍂🍂
قهوه هیچوقت چیزی نبود که انتخاب چانیول باشه. نوشیدنش براش مضر بود و ممکن بود اعصابش رو تحریکپذیرتر از قبل کنه پس همیشه زمانی که کریس قهوه مینوشید، از رایحهاش لذت میبرد نه طعمش.
حالا یک لیوان قهوه روی میزِ شلوغِ جلوش بود طوری که میترسید اگر اون رو ننوشه، روی برگههای روی میز، تیشرتِ سفید رنگِ پایین میز و کنترلهای مختلف بریزه و زندگیِ جینهو رو بیشتر به گند بکشه.
با احتیاط لیوان رو برداشت و جرعهای نوشید. توقع داشت حالش بههم بخوره، اما مثل اینکه اون پسر طبق گفتهی خودش واقعا خوب قهوه درست میکرد.
-خودت نمینوشی؟
آهسته پرسید و صدای بلند جینهو باعث شد گوشش سوت خفیفی بکشه:
-نه. فقط صبحها قهوه میخورم.
-خب پس چرا دعوتم کردی؟
-دلم میخواست درست کنم اما توقع نداشتم بیای عصا قورت داده بشینی اینجا. یکم راحت باش.
چانیول که پاش رو روی پای دیگهاش انداخته بود راحتتر نشست و کلافه دستی به موهاش کشید:
-هنوزم...
-آره هنوز میکشم.
جینهو صادقانه جواب داد و چانیول که تازه نگاهش به قطرهی روی میز افتاده بود، فهمید که جواب سوالش واضح بود.
جلسهی قبلی، توی رختکن باشگاه در حد ده دقیقه هم صحبت شدن که البته بخش صحبتش خیلی کم بود چون جینهو بخاطر مصرفش تپش قلب وحشتناکی داشت و چانیول داشت تلاش میکرد تا قرصش رو پیدا کنه.
-من خیلی داغون به نظر میام؟
ناگهانی پرسید و چانیول با تعجب ابروهاش رو بالا داد. جرعهی دیگهای از نوشیدنیاش خورد و همونطور که مزه مزهش میکرد، شونههاش رو بالا انداخت:
-من از تو داغونتر به نظر میام. توی دوران دبیرستان که واقعا دیدنی بودم.
جینهو خندهی کوتاهی کرد که چال گونهش رو معلوم کرد و چانیول فهمید که اون پسر مو بلوند هم مثل خودش چال داره.
-توی دبیرستان همهمون داغون بودیم.
-آره اما من یکی رو میشناختم که نبود. سرش توی زندگی خودش بود. درس میخوند. تلاش میکرد. لبخند میزد.
-انگار شیفتهاش بودی.
-هنوزم هستم.
-زنت؟
-همسر سابقم، مَرده.
-خب واضح بود. فقط چون گفتی دختر داری یه درصد احتمال میدادم گی نباشی.
جینهو با خونسردی گفت و چانیول که لیوانش خالی شده بود، به سمت آشپزخونه رفت:
-لیوانم رو که بشورم میرم. استراحت کن.
-لازم نیست، فقط بذارش همونجا.
سینک ظرفشوییاش طوری نبود که چانیول بتونه فقط به شستن لیوان خودش بسنده کنه. طوری شلوغ و پر از ظرف بود که انگار برای هفتهها کسی دست به سیاه و سفید نزده بود. چانیول هوفی کشید و آستینهای هودیاش رو بالا داد. میتونست توی شستن ظرفها کمکش کنه. درهرصورت جینهو تا حدی بالا بود که احتمالا متوجه نمیشد چانیول چند دقیقه بیشتر مونده.
نیم ساعتی که مشغول شستن ظرفها بود براش به سرعت گذشت و وقتی که به سالن برگشت، پسر رو غرق در خواب دید. تیشرت صورتی رنگش که بالا رفته بود، کبودیهای کمرنگ شکمش رو نشون میداد که قبلا چانیول توی باشگاه دیده بود و پیرسینگ ریز نافش، باعث شد که چانیول اخمهاش رو در هم بکشه. با وجود اینکه خودش بیشتر از آدمهای معمولی به جسمش صدمه میزد اما توانایی سوراخ کردن بدنش رو نداشت.
پتوی نازکی که مچاله پایین مبل افتاده بود رو برداشت و روی بدن لاغرش انداخت. موندن توی اون خونه بهش احساس سرگیجه میداد، همهچیز در هم بود.
هنوز دو قدم به سمت در خروجی برنداشته بود که صدای نالهی خفیف جینهو بلند شد و چانیول به سمتش چرخید. روی پیشونیاش اخم نشسته بود و چشمهاش رو روی هم میفشرد. چانیول تکان آهستهای به شونهاش داد:
-خوبی؟
-نه.
-ببرمت بیمارستان؟
-نه.
-میخوای پیشت بمونم؟
چانیول با تردید پرسید اما جینهو سرش رو آهسته تکون داد و زمزمه کرد:
-برام مورفین پیدا میکنی؟
-به نظرم باید ترک کنی.
-اول برام مورفین پیدا کن.
جملهاش رو طوری با درد گفت که چانیول صبر دیگهای نکنه. روی میز شلوغش مشغول پیداکردن ورقهای مورفین شد، درحالی که ذهنش از تمام چیزهایی که خودش رو بهشون گره زده بود، پرت شده بود.
🍂🍂🍂🍂🍂