𝐀𝐋𝐏𝐇𝐀

By _taekookfv

78.6K 16K 5.6K

╴ آلفا╴ -کامل شده- 🚫این فیکشن امگاورس نیست🚫 _ من یه پارادوکس بزرگم،به زبان دیگه قاتلیم که از تو محافظت م... More

p̶a̶r̶t̶ 1
p̶a̶r̶t̶ 2,
p̶a̶r̶t̶ 3
p̶a̶r̶t̶ 4
p̶a̶e̶t̶ 5
𝚙𝚑𝚘𝚝𝚘'𝚜
p̶a̶r̶t̶6
p̶a̶r̶t̶ 7
p̶a̶r̶t̶8
𝚘𝚢𝚖𝚢𝚊𝚔𝚘𝚗
p̶a̶r̶t̶9
p̶a̶r̶t̶10
𝚙𝚑𝚘𝚝𝚘'𝚜
p̶a̶r̶t̶ 11
p̶a̶r̶t̶12
p̶a̶r̶t̶ 13
p̶a̶r̶t̶14
p̶a̶r̶t̶15
p̶a̶r̶t̶16
p̶a̶r̶t̶17
2022
p̶a̶r̶t̶18
p̶a̶r̶t̶19
p̶a̶r̶t̶20
p̶a̶r̶t̶21
p̶a̶r̶t̶22
p̶a̶r̶t̶23
p̶a̶r̶t̶24
p̶a̶r̶t̶ 25
p̶a̶r̶t̶26
p̶a̶r̶t̶27
part28
p̶a̶r̶t̶29
p̶a̶r̶t̶30
p̶a̶r̶t̶31
p̶a̶r̶t̶32
p̶a̶r̶t̶33
S2

𝐋𝐚𝐬𝐭 𝐩𝐚𝐫𝐭

3K 474 238
By _taekookfv

طره دیگه ای از موهای فرمانده ای که سرش رو سینش بود رو دور انگشتش پیچید و با دم عمیقی عطر سردشو کنار عطر رزای سفیدی که یاداور تن خودش بود به ریه هاش کشید،طی یک ساعت گذشته تهیونگ سرشو روسینه جونگکوک گذاشته بود و گاهی بوسه های ریزشو از ترقوه هاش تا زیرگوشش ادامه میداد،

تهیونگ چونشو روی تن پسر گذاشت و به چشمای بسته و موهای پخش شدش روی میز زل زد،چند ساعت گذشته جز نایاب ترین لحظات زندگی فرمانده بودن،احساساتی که سعی درانکار و رد کردنش داشت رو قبول کرده و حتی رز سفیدشو بوسیده بود،بار مسئولیت زیادی رو دوش خودش گذاشته بود ولی راضی بود ازش،ترجیح میداد رز وحشیش رو تو گلخونش نگه داره و مواظبش باشه تااینکه تو دامنه کوه ها رهاش کنه تا از خودش و دیگران دور و درامان باشه،اینکه چطور و کی این پسر براش اونقدر مهم شد که از خودش پیشی بگیره مهم نیس،درحال حاضر جونگکوک همون ریسمان محکمیه که تهیونگ رو از مرگ برمیگردونه برای دراغوش کشیدنش...

انگشتای بلندش رو تو موهاش سر داد و تا امتداد اون تارهای مشکی رنگی که وقتی اولین بار دیدش،نفس کشیدنو براش سخت کرد،نوازش کرد،لبای عروسکی و سرخش کمی ورم کرده بودن و کبودی خیلی کوچیکی بالاتراز ترقوش به چشم میخورد و همه اینا محرکی بود تا خم شه و لبای بوسیدنشو محکم گاز بگیره،جونگکوک خندید،سرش رو بالا اورد و بالاخره چشماشو بازکرد و اسمون شب فرمانده رو بهش نشون داد،دقایقی رو توچشمای هم زل زدن تااینکه تهیونگ دستاشو دور کمرش انداخت و از میز جداش کرد تا بشینه،

_هوای گلخونه سردتر از بیرونه کمرت اذیت میشه.

_وقتی اونقدر نزدیکی بهم هیچ چیزیو بجز تو حس نمیکنم..

دستاشو از دور کمرش جدا نکرد و بین پاهاش با فاصله کمی از صورتش ایستاد،

_میدونی بهتره کلماتتو بااحتیاط انتخاب کنی،نمیخوام کمرت دوباره میزو لمس کنه و لبات کبودتر شن.

جونگکوک پاهاشو دور کمرش حلقه کرد و بالخند جذابی رو لباش زمزمه کرد،

_چرا که نه؟

و شونویی که از دقایقی پیش بیرون ایستاده بود،شاهد بوسشون بود..جونگکوک تنی رو لمس میکرد که اون هیچوقت اجازه نزدیک شدن بهش رو هم نداشت،تهیونگ گردن پسر رو میبوسید و شونو تماشا میکرد و خودش رو تنبیه میکرد برای تپش هایی که هنوز متعلق به اون مرد بود...پوزخند تلخی زد و گوشیش رو از جیبش بیرون اورد،پیام مورد نظرش رو نوشت و بدون تردید ارسالش کرد،

نگاه دیگه ای بهشون انداخت و قبل از بازشدن دکمه سوم جونگکوک از عمد پاشو روی تیکه چوبی گذاشت و باعث شکستنش شد،دید که تهیونگ بوسه دیگه ای به گردن پسر زد و ازش فاصله گرفت،نگاهی به سمتش انداخت و با آرامش موهاش رو مرتب کرد و مشغول بستنشون شد.

دست جونگکوک رو گرفت، بین پنجه هاش قفل کرد واز روی میز پایین کشیدش،

_دکمه هاتو ببند رز.

_چرا خودت انجامش نمیدی؟

خنده شلی کرد و گونه پسر رو با دست دیگش نوازش کرد،این پسر زیادی شیرین بود،نگاهی به اخماش کرد و بهش نزدیکتر شد،

_یکی اینجا عصبانیه؟

جونگکوک سرشو بالا اورد و باهمون اخمای درهم به شونو پشت سر تهیونگ زل زد،

_حس بدی بهش دارم،ازش خوشم نمیاد‌‌..

شونو چند ضربه به در گلخونه زد و منتظر موند،اینکه میدونست هیچکس اجازه ورود به اونجارو نداره و حالا جونگکوک جز اون هیچکس نیست بیشتر عذابش میداد‌..تهیونگ بدون باز کردن قفل دستاشون به سمت در حرکت کرد.درجه سرما و وضعیت گلهارو چک کرد و بعد از زدن رمز به سمت شونو برگشت،

_چی شده؟

_بعداز رفتن شما هواسا تماس گرفت،انگار قصد جابجایی گاوصندوق رو دارن باید همین امروز وارد عمل شیم،هان و نامجون ترتیب همه چیو دادن و من اومدم دنبال شما که ماشینتو وسط خیابون دیدم،حدس میزدم اینجا باشی...

تهیونگ بااخمای درهم که نشونه جدیت و تمرکزش بود،سرشو تکون داد،جلوتراز شونو به سمت خونه جنگلی حرکت کردو جونگکوک هم بخاطر دستای قفل شدشون باهاش همراه شد.

بارسیدنشون بدون اتلاف وقت وارد سالن شد،دکترجین و جیهوپ پشت سیستم نشسته بودن و هواسا و نامجون طبق نقشه لباسای کاپلی تنشون بود،جیمین درحال تمییز کردن اسلحش بود و هان و یونگی روی نقشه رو میز خم شده و صحبت میکردن.

اولین نفر هان متوجه ورودشون شد و بالبخند نامحسوسی به دستای قفل شدشون نگاه کرد،

_همه چیز امادس؟

_اره،فقط تو وجونگکوک هرچه سریعتر باید ماشینارو به موقعیت برسونید،افراد کامینوا همه امادن.

یونگی جواب تهیونگ رو داد و سعی کرد به دست چپش خیره نشه،فرمانده طبق عادت سری تکون داد و به سمت جونگکوک چرخید،

_برو بالا لباساتو بپوش و تا چنددقیقه دیگه پایین باش.

بوسه ای  که روی شقیقه پسر نشوند از چشم هیچکس دور نموند و با مشت شدن دستای شونو صدای شاد جیمین سکوت فضارو شکست.

_عوووووووووو یه چیزایی دیدم.

جونگکوک خندید و از پله ها بالارفت،تهیونگ قدماش رو تا گم شدن تو پیچ پله ها دنبال کرد و به سمت بقیه برگشت،

_چانیول کجاست؟

دستای جیمین رو اسلحش خشک شد و یونگی سریع سرش رو برگردوند به سمت هان،

_مگه خودت نگفتی بره منطق ۳ بار دنبال بکهیون؟

_خدای من..

تهیونگ سریع به سمت پله ها دویید،در اتاق رو باضرب باز کرد و بدون توجه به جونگکوک اسلحه و کتش رو از تو کمد برداشت،

_راه بیفت جونگکوک،چانیول تنها رفته.

جونگکوک هم کتش رو پوشید و پشت سر فرمانده با عجله از اتاق خارج شدن،جیمین و یونگی باهم رفتن و تهیونگ و جونگکوک سوار ماشینهای توقیفی دزدی شدن،همه تو مسیر جاده جنگلی باسرعت میروندن و جیمین پشت سرهم شماره چانیول رو میگرفت،بعداز ده دقیقه از جاده خارج و به بزرگراه وارد شدن،طبق نقشه هواسا و نامجون تغییر مسیر دادن به سمت بار و جیهوپ از توخونه جنگلی دوربین هارو هک و مسیر رو امن میکرد،

ده کیلومتری بار بودن و فرمانده و جونگکوک تو یه راستا حرکت میکردن برای بستن گاوصندوق و کشیدنش...

تهیونگ پاشو بیشتر رو پدال گاز فشارداد و عصبی دستاشو دور فرمون مشت کرد،خوب از حساسیت چانیول روی بکهیون باخبر بود و سهل انگاریش باعث این گند شده بود،مشتی روی فرمون کوبید و با زنگ خوردن گوشیش نگاهش رو از جاده گرفت،شماره ناشناس با کد روسیه فقط یه معنی داشت،شخصی از پایگاه پشت خطه،بدون اتلاف وقت جواب داد و گوشی رو کنار گوشش قرار داد،

_فرمانده...

صدای مینهو رو شناخت و استرس مشهودش خبر خوبی نمیداد،

_چی شده مینهو؟

_به پایگاه حمله شده..سرورها ورود غیر مجاز به ۵۰ کیلومتری رو نشون میدن..

تهیونگ فرمون رو کج کرد،خیلی یهویی و شلخته کنار جاده ایستاد،پشت سرش جونگکوک و یونگی هم کنارگرفتن و پیاده شدن،

_چند نفر؟

مینهو بخوبی منظور فرماندش رو متوجه شده بود و بااینک امار دقیق داشت مجددا به مانیتور نگاهی انداخت،تواین فاصله تهیونگ هم از ماشین پیاده و کنار سه نفر دیگه ایستاد.

_خیلی زیادن..یه لشکر وارد مرز پایگاه شده...احتمال زنده موندن حتی با تلفات بالاهم غیر ممکنه..

تهیونگ چشاشو بست و دستش رو روی سقف ماشین قرارداد،خم شد و چند دم عمیق گرفت،ولی هیچ کمکی به اروم شدنش نکرد و کف دستش رو محکم روی سقف ماشین کوبید،

_دروازه رو باز نکنید به هیچ عنوان،تا رسیدنشون یک ساعت تایم داریم،معطلشون کنید خودمو میرسونم.اونا دنبال مورفو ساخت جونگکوکن قطعا...تنها کسی که موروفو رو بدون اشتباه میسازه خود خالقشه‌.تاکیید میکنم اجازه ورود ندین.

تلفنو قطع کرد و روی صندلی پرت کرد،دم عمیق دیگه ای گرفت و به سمت یونگی چرخید،

_به پایگاه حمله شده،باید برگردیم....دو گروه میشیم شما میرید دنبال چانیول من برمیگردم روسیه.

باتموم شدن جملش همونطور که حدس میزد اعتراض جونگکوک به گوشش رسید،

_حتی فکرشم نکن منو دک کنی اینجا و تنها برگردی کیم تهیونگ.

_تنهایی برگشتن حماقته خودتم خوب میدونی،هان و افرادش بهمراه نامجون،هواسا و جیهوپ میمونن برای کمک به چانیول بقیه برمیگردیم پایگاه.

تهیونگ نگاهی به یونگی انداخت برای راضی کردن جیمین،

_حق با جیمینه،تنهایی برگشتن خودکشیه و کمکی خاصی هم به نمیکنه،همه باهم برمیگردیم.

چند ثانیه ای سکوت برقرار شد و درنتیجه سرش رو تکون داد،

_ماشین منو جونگکوک توقیفی و دزدیه همینجا رهاش میکنیم،جیمین تماس بگیر جت رو اماده کنن زیاد فرصت نداریم برای برگشتن...

سیبری_پایگاه_18:45

روی بلندترین تپه ایستاده بودن و پایگاه رو تماشا میکردن،خوشبختانه هنوز از دروازه عبور نکرده بودن ولی بخش شمالی و شرقی کاملا محاصره شده بود،حتی ازاین فاصله هم مشخص بود تعدادشون خیلی زیاده و خیلی خوب میدونستن اگه هوایی حمله رو شروع نکردن بخاطر تدابیر امنیتی جونگکوکه که تا شعاع ۱۰۰ کیلومتری تمامی سرور و ارتباط قطع میشه با دنیای بیرون و این اصلا به نفع امریکایی ها نبود،

_این خود جهنمه..

یونگی دستش رو دور کمر جیمین انداخت و به خودش نزدیکترش کرد برای دلگرمی درحالی که بی نهایت از اخر این ماجرا میترسید...هنوز خیلی چیزا وجودداشت که با جیمین امتحان کنه ولی پایان این ماجرا خوب بنظر نمیرسید‌‌..

_به یه نقشه احتیاج داریم...

تهیونگ مکثی کرد و درنهایت تصمیمش رو بدون تردید به زبون اورد،

_یونگی،برگرد مسکو،افراد منتخبم از ارتش روس رو میتونی تو مکان مخفی ک بهت میگم پیداکنی،همرو جمع کنو برگرد در کمترین زمان ممکن.جیمین  سمت غرب دیوار پایگاه امنه،هرچند نفر که میتونی رو از پایگاه خارج کنو به دامنه کوه،جایی که اولین بار تیراندازی کردیم برسون،باید منحرفشون کنیم تو فضای باز نزدیک جنگل..

به سمت جونگکوک منتظر برگشت و مصمم بهش خیره شد،

_پسراتو نیاز دارم،میتونی برسونیشون به جنگل؟....به احتمال زیاد افراد زیادی تاالان زیر برفا استتار کردن،برای رد شدن از اون میدون مین انسانی به بویایی قوی پسرات احتیاج دارم.

چشمای حونگکوک گشاد شدن و متعجب به فرماندش خیره بود،

_تو..توحرفای شونو رو شنیدی تهیونگ..بازم..بازم باورداری پسرای منو؟

تهیونگ بهش نزدیک شد و دستای سردش رو دوطرف صورتش گذاشت،

_من تورو باوردارم جونگکوک..هرچیزی که بشه باورت دارم و قسم میخورم نمیذارم اتفاقی براشون بیوفته،باجونم ازشون مراقبت میکنم...بهم اعتماد داری؟

دستاشو بالا اورد و روی دستای فرمانده گذاشت،دم کم جونی گرفت و سرش رو تکون داد،

_بیشتراز خودم...

تهیونگ پیشونیش رو عمیق و طولانی بوسید،

_برو دنبالشون.

چیزی مانع جدا شدن از تهیونگ میشد،چیزی که وادارش میکرد محکمتر بغلش کنه،عمیق تر نگاش کنه و عطرشو بیشتر نفس بکشه..چرا این شبیه خداحافظی بود؟چرا قلبش بیقراری میکرد و بغضی گلوشو پاره میکرد تا بیرون بیاد؟تهیونگ رو تو بغلش داشت،پس چرا اینقدر دور میدید همه چی رو؟

برخلاف میلش ازش جدا شدو بهش پشت کرد،قدمای بلندش رو به سمت ماشین برداشت و نگاه دیگه ای سمت مردش ننداخت که پشیمون شه...

یونگی جیمین رو از خودش جدا کرد،شقیش رو بوسید و به تهیونگ خیره شد،

_فقط چند ساعت مراقبش باش

جیمین مشت محکمی به شکم مرد کوبید و سعی کرد جو رو بهترکنه،

_مین فاکینگ یونگی،من بهترین تک تیرانداز ارتشم نه بچه دوساله.

یونگی خندید و مجددا جیمین رو بوسید،نگاه عمیقش رو به فرمانده داد و چند ثانیه بهم زل زدن،فقط دو مرد میدونستن اون نگاه پراز قول و حرف بود...شاید حتی خداحافظی؟....

بعدار رفتن یونگی،جیمین هم به سمت دایواره غربی حرکت کردو تهیونگ پیاده به سمت جنگل حرکت کرد برا پیدا کردن بهترین منطقه و زاویه دید...

                        _________________

طی یک ساعت گذشته جیمین ۱۴۵ نفر از افراد پایگاه رو از دیوار شرقی خارج کرده بود و یونگی با ۳۶۹ نفراز بهترین و معتمدترین افراد تهیونگ به سمت پایگاه حرکت کرده بود...

بعداز رسیدن جیمین و بقیه به دستور فرمانده ۱۸ تک تیرانداز روی درختا استتار کردن و ۴۵ نفر خارج از جنگل زیر برف ها جا گرفتن،وقت کمی براشون مونده بود و تاهمین الان هم امریکایی ها متوجه خروج سربازها شده بودن،صبرکردن برای رسیدن یونگی و جونگکوک قطعا خودکشی بود...

تهیونگ دستاشو بالا اورد برای علامت دادن که گوشیش تو جیبش ویبره رفت،بافکر اینکه یونگی یا جونگکوک باشن گوشی رو از جیب شلوار ارتشیش خارج کرد و جواب داد،

_فرمانده؟

_شونو؟

_خودمم،به محض شنیدن اینکه راهی روسیه شدین خودمو رسوندم،کجا بهتون ملحق شم؟

_جنگل های شمال غربی پایگاه،منتظرت نمیمونم دستور حمله رو میدم.

_باشه.

بلافاصله بعداز قطع کردن جیمین خبر داد که از سمت چپ و راست محاصره شدن...پنهان شدن دیگه فایده ای نداشت،ضامن اسلحه رو کشید و فرمان حمله رو داد،تنها راه باقی مونده رو در رو شدنه...

از جنگل خارج شدن و گلوله رو سرشون بارید،تک تیراندازها کمک بزرگی بودن برای تهیونگ ولی نه تا زمانی که چشمش به چانیول خونی بسته شده به یکی از ماشینها افتاد،چیزی که میدید رو باور نداشت...

شونو..اسلحه ای که به سمت چانیول نشونه گرفته شده بود تو دستای شونو بود؟..چرا؟..پس تماسش بخاطر این بود؟که لوشون بده؟خون جلوی چشاشو گرفت و اسلحه دیگشو از پشت کمرش بیرون کشید،بدون توجه به موقعیت شلیک میکرد و برفهارو از خون قرمز میکرد برای رسیدن به شونو،

جیمین از طریق هدست با تهیونگ ارتباط برقرار کرد،

_تهیونگ..تهیونگ جلوترنرو از دید تک تیراندازا خارج شدی،هرچی جلوتر بری اونا عقب میکشن،این یه تله اس گیرت میندازن..لنتی تهیونگ گوش بده بهم تک تیراندازا دید ندارن برگرد...

سرجاش ایستاد و به چانیول زخمی زل زد،چند ثانیه بعد فردی از همون ماشینی که چان بهش بسته شده بود،پیاده شد و تهیونگ الک رو شناخت...تموم دردای پسرش یادش اومد،شونه های خم شدش،اشکاش،معصومیتش و دردایی که مسببش این مرد بود،خشاب اسلحش رو پر کرد،

_قسم خوردم هربار که قلبشو شکستی به تاوانش ده تا از استخوناتو خورد کنم...

بیشتر شبیه زمزمه بود ولی به گوش جیمین رسید،اسلحش رو جمع کرد و توسط طنابی که دور کمرش بسته بود از درخت سریع پایین اومد،

_تهیونگ گوش کن به من،به جونگکوک فکر کن،اون پسر بدون تو زنده نمیمونه...این خودکشیه..لطفا‌..لطفا صبرکن یونگی توراهه،خواهش میکنم..

بدون توجه به جیمین،اسلحه ش رو بالا اورد و بازهم باتعداد اندک افرادی که براش باقی مونده بود پیشروی کرد و خنده کریح و مضحک الک رو ندید..
با قدم دومی که برداشت،افرادی زیادی از زیر برفها بیرون اومدن و افرادش رو نشونه گرفتن...

تهیونگ نگاهی به تیمش انداخت،وسط جهنم سیبری گیرافتاده بودن و رو سرشون گلوله میبارید،تک تیراندازا روی درختا استتار کرده بودن و برای کمک زیادی دور بودن...ریه هاش از نفس زدناش میسوخت و هنوزم محکم اسلحشو نگه داشته بود..

هنوز خبری از جونگکوک نبود..

_قول داده بودی جونگکوک..قول دادی..

_تهیونگ..سرورا ورود غیر مجاز از پشت سر رو نشون میدن..تکرار میکنم از پشت سر مشکوک به اتکیم.

اینجا تهش بود..تنها راه برگشتشون هم بسته شده بود.فرمانده شکست خورده نگاهی متاسف به افرادی که وفادارانه کنارش بودن انداخت،

مجددا صدای جیمین رو شنید،

_تهیونگ..این..این صدای قدمای انسان نیست...حسگر ها چیز دیگ ای نشون میدن..اونا چهار پان...

_جونگکوک..

جون دوباره ای گرفته بود تنها با اسم پسرش..

پنجه های محکمی روی برفها فرود میومدن و جیمین بااینکه مسافت زیادی ازشون دور بود،لرزش زمینو حس میکرد،تک تیرانداز اسلحشون رو کنار گذاشته بودن و به پشت سر خیره بودن برای دیدن منبع صدا،انتظار زیاد طولانی نشد وقتی جثه بزرگ ۵ گرگ از بین درختا پدیدارشد،

جیمین تک خنده متعجبی کرد و خودش رو به درخت پشت سرش چسبوند برای له نشدن زیر اون پنجه ها،دو گرگ کاملا مشکی،دوگرگ سفید و یک گرگ سفید سیاه، بزرگتراز تمام گرهایی که دیده بود به سمتش میومدن درحالی که از پوزه هاشون بخار بیرون میزد و دندونای نیش بلندشون رو نشون میدادن...

هنوز محو هیبت گرگها بود که جونگکوک سوار موتر رو پشت سرشون دید و کاملا مفهوم "پسرای جونگکوک" براش روشن شد..

گرگها از جیمین رد شدن و لب مرز جنگل ایستادن و به سمت جونگکوک برگشتن،انگار که منتظر بودن برای اجازه خروج از جنگل‌...

جونگکوک از موتورش پایین اومد و دم عمیقی گرفت،

_تهیونگ..تهیونگ کجاست؟

جیمین نگاه دیگه ای به گرگا انداخت،

_صبرنکرد یونگی برسه،فک نکنم وضعیت خوبی داشته باشه..

پسر لگدی به موتور زد و اسلحش رو بیرون کشید،چشماشو بست و بعداز بازکردنش دیگه هیچی اروم نبود..

_بِرَستیوِس‌..

همین کافی بود ۵ گرگ پنجه هاشون رو تو برفها فرو کنن و خیز بردارن به سمت بیرون از جنگل و جونگکوک پشت سرشون،

تهیونگ خیره بود به ورودی جنگل برای دیدن چیزی که قطعا از زیباترین تصویر زندگیش میشد،چنددقیقه بعد ۵ گرگ بهمراه پسر محبوبش رو دید و چند ثانیه طول کشید پسرای جونگکوک بهش برسن و سلاخی کنن هرکسی که جلوی راهشون بود،

_کیم فاکینگ تهیونگ،خودم میکشمت.

تهیونگ خنده ای کرد و نگاه شیفتش رو به گرگ سیاه سفیدی برگردوند که کتف یکی از افراد زیر برف رو گرفت و بیرون کشید،گرگ سیاه دیگه همون کتف زخمی مرد رو گرفت و بشدت گردنش رو چپ و راست تکون داد برای جدا کردن گوشت،پوست و استخون مرد‌..

_سیاه سفیده اسمش سیرتسنِ..الفاس...اون مشکیه تیونی...

هر پنج گرگ افراد استتارکرده زیر برف رو تشخیص میدادن و بدون رحم بعداز بیرون کشیدنشون تیکه تیکشون میکردن.

_بی نظیرن...

الک تند طنابای دور چانیول رو باز میکرد و شونو خشک شده و ترسیده به ۵ گرگ بزرگی که وحشیانه  افرادشون رو تیکه تیکه میکردن،زل زده بود...

گرگ سیاه سفیدی روی تپه برفی که روش ایستاده بودن پرید و اهسته به سمتش حرکت کرد،دستای لرزونش رو بالا اورد و اسلحه رو به سمتش نشونه گرفت،

همزمان تهیونگ به سمت شونو دویید و جونگکوک رو به گرگ سفید رنگش داد زد،

_کروتو کراسیوا بیکا..

شونو تمام حواسش رو به گرگ داده بود و متوجه نزدیک شدن تهیونگ نشده بود،به محض رسیدن فرمانده از سمت چپ،دستاش رو پیچوند و اسلحش رو روی برفها پرت کرد،

جونگکوک به یکی دیگه از مزاحمای سرراهش شلیک کرده و مجددا تهیونگ رد چک کرد،همه چیز امن بود...حواسش رو به اسلحه ش داد و شلیک کرد،

تهیونگ شونه شونو رو بیشتر فشرد و سمتش خم شد،

_فقط بگو چرا؟...سگ دست اموز بودن اینقدر لذتبخشه؟هوم؟...از کی؟ازکی مث ی زالوی کثیف بهمون چسبیدی تا اطلاعاتو به امریکاییا برسونی؟

_از همون روز اول.

صدایی از پشت سرش گفت و بعد سردی لوله اسلحه رو پشت گردنش حس کرد،

_ولش کن.

اون صدارو خوب میشناخت،الک..کسی که شبو روز به کشتنش با دردناکترین روش ها فکر کرده بود...دست شونو رو رها کرد و کمرش رو صاف کرد،خیلی راحت میتونست برگرده و اسلحه رو ازش بگیره و تنها دلیلی که اینکارو نمیکرد،اسلحه شونو بود که به سمت گرگ جونگکوک نشونه گرفته شده بود..

جونگکوک فقط نیم نگاهی به سمت فرماندش انداخت و خشک شد،دستاش لرزید با دیدن الک و اسلحش که روی شاهرگ زندگیش نشونه گرفته شده بود...نگاهش رو از دستای الک به چشمای محبوبش داد...

قلبش..قلبش سنگین بود و نفساش سریعتر شده بودن..
تهیونگ با چشاش به سمت شونو اشاره کرد و بعد به سمت الک،جونگکوک منظورش رو فهمید و بهشون نزدیکتر شد..

_جونگکوکم؟عاه حتی نمیتونی بهش فکر کنی چقدر دلتنگت بودم عزیزم...ببین اینجام،نمیخوای به یادگذشته یه بغل بهم بدی خوشگلم؟....و سرجات بمون بیبی بااینکه دلتنگتم ولی اگه یه قدم دیگه برداری برفارو باخون فرماندت رنگی میکنم...

رگای دست،گردن و شقیقه جونگکوک بیرون زده بود و ترسناکترین نگاهشو حوالی مرد کرد،

_متاسفم که ناامیدت میکنم،ولی اصلا وقت نکردم بهت فکر کنم..

جونگکوک بخوبی الک رو میشناخت و بهم زدن ارامش و اعصابش براش کاری نداشت..پس سعی کرد انجامش بده و به تهیونگ کمک کنه...

_میدونی تهیونگ زیادی هاته،حتی وقتی کنارش نباشم خاطراتمون ذهنمو مشغول میکنه و نمیتونم از فکر کردن بهش دست بکشم...

خب جونگکوک خبر نداشت نه تنها الک،بلکه شونو رو هم عصبی کرده و با ازاد شدن ضامن اسلحه شونو برای شلیک به سیرتسن،ترسیده داد زد.

_بیکا

همزنان با پریدن سیرتسن سمت شونو،تهیونگ پیچید اسلحه الک رو گرفت و دست دیگش رو جوری پیچوند که صدای شکستن استخون مچ و ارنجش رو شنید..
سیرتسن کتف چپ شونو رو گاز گرفت و باخودش روی برفها کشید و باخرناس سرش رو چپو و راست تکون میداد برای کندن گوشتش،تیونی هم خودش رو رسوند و کتف دیگش رو گاز گرفت و دو طرف بدنش رو میکشیدن، پنجه هاشون رو تو برفها فشار میدادن و فشار بیشتری به ارواره هاشون میدادن،خون شونو برفهارو قرمز میکرد، داد و فریادش کل دشت رو برداشته بود،با گریه و زاری التماس میکرد و اسم تهیونگ رو فریاد میزد،

درنهایت سیرتسن یه دست و تیونی دست دیگه شونو رو جداکردن و دور اراز بدنش رو برفها پرت کردن...

جونگکوک لذت جون دادن شونو جلو چشماش رو از دست داد چرا که به سمت تهیونگ دویید و با رسیدن به چند قدمیش الک سرنگ قرمز رنگی رو با دست سالمش از جیبش دراورد و محکم تو رون پای چپ تهیونگ فرو و تزریق کرد...

تهیونگ لگد محکمی به کتفش کوبید و در رفتن استخون کتفش زیر کفشاش رو حس کرد و چند ثانیه بعد پای چپش که الک مایعی تزریق کرده بود، شروع به فلج شدن کرد و روی برفها زانو زد...

الک بادرد زیاد خودش رو روی برفها به پشت انداخت و خنده های جنون وارش به گوش همه رسید..میخندید و خونهای تو دهنش رو تف میکرد،
جونگکوک خودش رو به تهیونگ رسوند و کنارش زانو زد،

_ع..عمرمن؟

دست تهیونگ رو گرف و بالا اورد،ولی دستش کاملا بدون جون خم شد بین دستای جونگکوک و ضربان قلب پسر کاملا محو شد..دستاش رو دو طرف صورتش گذاشت و سرش رو بالا اورد،قهوه نگاه محبوبش یخ زده بودن و مویرگای خونی برف نگاهش رو سرخ کرده بودن..

_ت..تهیونگم؟..منو..منو نگاه کن..

الک مجددا خونشو تف کرد و خندید،

_عاه جونگکوک جونگکوک جونگکوک..پسرکم...زور نزن عسلم..مورفو رو بهش تزریق کردم،اونم ورژن کامل شده دکتر کمیل و حدس بزن چی؟رو هیچ موجود زنده ای تست نشده...الان فقط بویایی و شنواییش کار میکنن..پس وداع کن خوشگلم...

کل وجودش یخ زد وقتی تن بی جون تهیونگ توبغلش افتاد...

_ع..عمرمن؟...ج..جون جونگکوک؟ببین چ..چی میگه..م...مگه قول ندادی..استخوناشو بشکنی؟..ت..تهیونگم؟

جیمین چند قدم دورتر روی برفها زانو زده بود و شوکه به تن دوست صمیمیش زل زده بود..چنددقیقه ای بود یونگی و تیم پشتیبانی رسیده و درحال پاکسازی بودن ولی چه اهمیتی داشت برای قلب یخ زده پسری که زمزمه های دردناکش دل اسمونم به درد اورده بود و میگریست برای پسر معصومی که سهمش از زندگی فقط یه بوسه از معشوقش بود بعداز کوله بار سنگینی از درد که ۲۵ سال باخودش حمل کرد‌..دشت سکوت کرده بود به احترام غم و عذاداری عاشقی برای معشوقش..معشوقی که عمر عاشقیش فقط ۱۴ساعت بود...

الک از فرصت استفاده کرده بود و غیبش زده بود،

سر تهیونگ رو سینش فشرد و اشکاش پشت سرهم روی گونه های سردش فرود میومدن و یخ میزدن..

_پاشو..ببین..چی میگم.‌..عمر جونگکوک؟من بهت گفتم چقدر عاشقتم؟..لنگرگاه روح من...پاشو پسرت داره جون میده...این شوخیو باهام نکن همه کسوکارم..این..این اصلا خنده دار نیست..درد داره روح من‌...درد داره..

صورت خیسشو تو گردن تهیونگ فرو کرد، بویید و بوسید...بارها و بارها..

خشک شد وقتی نبضش رو حس نکرد..تن محبوبش رو از خودش رو جدا کرد و انگشتاش رو روی گردنش قرار داد برای حس کردن نبضش..

_نه نه نه نه نه نه این...این..

سرشو روی قفسه سینش گذاشت برای شنیدن ضربان زندگیش..نمیزد..سکوتی ترسناکتراز گورستون تونیمه های شب به بعد برای تمام بچگیاش...

_ت..تهیوووووونگ‌‌‌...التماست میکنم تهیونگ..التماست میکنم نکن اینکارو باهام‌‌‌‌.‌..

هق میزد و دستاش رو روی سینش فشار میداد برای برگردون ضربانش‌...
۱..۲..۳..

پشت سرهم فشار میداد قفسه سینش رو...

جیمین گریون خودش رو به جونگکوک رسوند و از پشت بغلش کرد‌‌...

_ج..جیمین‌‌..توروخدا..بگو بلند شه..جیمین نمیتونم نفس بکشم....پاشو هنوز بهت نگفتم چی کشیدم از دستت..پاشو هنوز گله نکردم از نبودنات..من هنوز تورو زندگی نکردم عمرمن...نیلوفر بدون مردابش خشک میشه تهیونگم..پاشو نیلوفرت پرپر شد...

جیمین لباشو گازگرفته بود و هق هقاشو خفه میکرد،نگاهش رو از تن بی جون تهیونگ گرفت و با داد زدنای جونگکوک بیشتر توبغلش فشردش..

_جیمیییین...بذار احیارو انجام بدم ولم کننننن..ولم کننننن..بگو منم ببره...منم ببررررررررر...

_جونگکوک اروم باش التماست میکنم...

پیشونیش رو روی برفها گذاشت و دستاش پیرهن تهیونگ رو چنگ زدن...

یادش میومد...یادش میومد روزی رو که فرماندش با کلک ۳ دقیقه از تایمر پایگاه رو به ۱۵ دقیقه تغییر داده بود،میون هق هقاش لبخند دردناکی زد و سرش رو از روی برفها برداشت و روی سینش قرار داد...

_فقط چنددقیقه...چند دقیقه...

جیمین متوجه زمزمش شد ولی براش مبهم بود تااینکه یونگی داد

_جیمین بلند شو تا پایگاه نرفته رو هوا..تایمر شروع به شارش معکوس کرده بلندش کننننن...

جیمین ترسید دست جونگکوک رو کشید تا از تن تهیونگ جداش کنه،

_پاشو جونگکوک‌ التماست میکنم.. پاشو لنتی..

_ولم کن جیمین....بروووو....روحم اینجاس،قلبم اینجاس کجابیام؟....نیلوفر بدون مردابش میمیره..

یونگی که درگیری جیمین و جونگکوک رو دید سریع خودش رو بهشون رسوند و بازوی دیگه جونگکوک رو گرفت و ازتن تهیونگ جداش کرد ولی درست لحظه اخر جونگکوک دستش رو مشت کرد، روی برفها کوبید و داد زد،

_دیکارسیس..

۱۲۱ توپخونه از زیر برفها بیرون اومد و بلافاصله شروع به شلیک بسمت سربازهای امریکایی کرد،زمین زیرپاشون از قدرت توپخونه میلرزید و صدای بلند رگبار تیرها کمکی به وضعیت نمیکرد،

تایمر شروع به شمردن شمارش معکوس از ۶ کرد و جونگکوک  شکسته تهی از حس زندگی کنار تن بیجون همه چیزش زانو زد...یونگی و جیمین شوکه به جهنم روبروشون خیره شده بودن

درنهایت انفجار پایگاه از زیرزمین شروع شد و از صدای بلند تیربارها،بهمن به سمت کوهپایه ها سرازیر شد و لحظه اخر یونگی،جیمین رو بین بازوهاش کشید...

پایان فصل اول.

_________________________________________

های..
چطورید؟
خب من زیاد اوک نیستم و تاخیرکوتاه بخاطر امتحانات و حال نامساعدم بود..

فصل اول الفا با تموم خوبی و بدیاش تموم شد و من غم زیادی بخاطر احساسات شخصیم داشتم و کمک کرد برای نوشتن ورس اخر تهکوک..

نظرات کلیتون راجب فصل اول الفارو برام بنویسید تا بدونم چی توسرتون میگذره راجب الفا و منو فالوکنید برای باخبرشدن از وضعیت و اپ فصل دوم♡.

بلونا عاشقونه♡

Continue Reading

You'll Also Like

54.5K 13.2K 41
🦋عنوان: نخ قرمز سرنوشت 🦋ژانر: فانتزی، سوپرنچرال( تلفیقی از دنیای امگاورس، ومپایری، هایبردی)، انگست، رمنس، اسمات، کمی خشن 🦋کاپل ها: چانبک.....کای و...
15.2K 1.8K 9
پس از مرگ خانواده‌ی جئون، سرپرستی جونگ‌کوک یتیم رو عموش کیم تهیونگ قبول میکنه و توی پر قو بزرگش میکنه... اما چی میشه اگه جونگ کوک سعی در اغوا کردن ع...
45K 4.2K 25
داستان از خانواده ای شروع میشه که بعد از اینکه مادر فهمید یک پسر امگا به دنیا آورده تصمیم میگیره دوتا آلفای دوقلو که خیلی ازشون خوشش اومده بود رو بر...
131K 24.2K 54
+عشق یعنی وقتی یه نفر قلبت و میشکنه و حیرت انگیزه که با قطعه قطعه‌ی قلب شکستت دوستش داری ! جیمین خوناشامی که به عنوان پرستار به عمارت قدرتمند ترین رو...