Paralian.

By polargreen

114K 37.9K 30.1K

کامل شده در فوریه ۲۰۲۴. Paralian: One who lives by the sea. پارالیان: کسی که کنارِ دریا زندگی می‌کند. Genre:... More

پنجره‌ی میانی. ۰
پنجره‌ی اول. ۱
دیوارِ اول. ۲
پنجره‌ی دوم. ۳
دیوارِ دوم و پنجره‌ی سوم. ۴،۵
دیوارِ سوم. ۶
دیوارِ چهارم. ۷
دیوارِ پنجم. ۸
دیوارِ ششم. ۹
دیوارِ هفتم. ۱۰
پنجره‌ی چهارم. ۱۱
پنجره‌ی پنجم. ۱۲
پنجره‌ی ششم. ۱۳
دیوارِ هشتم. ۱۴
دیوارِ نهم. ۱۵
دیوارِ دهم. ۱۶
پنجره‌ی هفتم. ۱۷
پنجره‌ی میانی. ۱۸
دیوارِ یازدهم. ۱۹
پنجره‌ی هشتم. ۲۰
پنجره‌ی نهم. ۲۱
پنجره‌ی دهم. ۲۲
پنجره‌ی یازدهم. ۲۳
دیوارِ دوازدهم. ۲۴
پنجره‌ی دوازدهم. ۲۵
پنجره‌ی سیزدهم. ۲۶
دیوارِ سیزدهم. ۲۷
دیوارِ چهاردهم. ۲۸
دیوارِ پانزدهم. ۲۹
دیوارِ شانزدهم. ۳۰
دیوارِ هفدهم. ۳۱
پنجره‌ی چهاردهم. ۳۲
پنجره‌ی پانزدهم. ۳۳
پنجره‌ی شانزدهم. ۳۴
دیوارِ هفدهم. ۳۵
پنجره‌ی هفدهم. ۳۶
دیوارِ هجدهم. ۳۷
دیوارِ نوزدهم. ۳۸
دیوارِ بیستم. ۳۹
پنجره‌ی هجدهم. ۴۰
پنجره‌ی نوزدهم. ۴۱
دیوارِ بیست و یکم.۴۲
پنجره‌ی بیستم.۴۳
دیوارِ بیست و دوم.۴۴
دیوارِ بیست و سوم.۴۵
پنجره‌ی بیست و یکم.۴۶
دیوارِ بیست و چهارم.۴۷
دیوارِ بیست و پنجم.۴۸
دیوارِ بیست و ششم.۴۹
دیوار بیست و هفتم.۵۰
دیوارِ بیست و هشتم.۵۱
دیوارِ بیست و نهم.۵۲
دیوارِ سی‌ام.۵۳
دیوارِ سی و یکم.۵۴
پنجره‌ی پایانی.۵۵
파라리안
نامه‌ی اول.۱
گلوله‌ی اول.۲
نامه‌ی دوم.۳
گلوله‌ی دوم.۴
گلوله‌ی سوم.۵
نامه‌ی سوم.۶
گلوله‌ی چهارم.۷
نامه‌ی چهارم.۸
گلوله‌ی پنجم.۹
نامه‌ی پنجم.۱۰
گلوله‌ی ششم.۱۱
گلوله‌ی هفتم.۱۲
نامه‌ی ششم.۱۳
نامه‌ی هفتم.۱۴
نامه‌ی هشتم.۱۵
گلوله‌ی هشتم.۱۶
گلوله‌ی نهم.۱۷
گلوله‌ی دهم.۱۸
گلوله‌ی یازدهم.۱۹
نامه‌ی نهم.۲۰
نامه‌ی دهم.۲۱
گلوله‌ی دوازدهم. ۲۲
نامه‌ی یازدهم. ۲۳
نامه‌ی دوازدهم. ۲۴
گلوله‌ی سیزدهم. ۲۵
نامه‌ی سیزدهم. ۲۶
گلوله‌ی چهاردهم. ۲۷
گلوله‌ی پانزدهم. ۲۸
گلوله‌ی شانزدهم.۲۹
گلوله‌ی هفدهم. ۳۰
نامه‌ی چهاردهم.۳۱
نامه‌ی پانزدهم.۳۲
نامه‌ی شانزدهم. ۳۳
گلوله‌ی هجدهم. ۳۴
نامه‌ی هفدهم. ۳۵
گلوله‌ی نوزدهم. ۳۶
نامه‌ی هجدهم. ۳۷
گلوله‌ی بیستم. ۳۸
نامه‌ی نوزدهم. ۳۹
گلوله‌ی بیست‌ویکم.۴۰
نامه‌ی بیستم. ۴۱
گلوله‌ی بیست‌ودوم. ۴۲
گلوله‌ی بیست‌وسوم.۴۳
نامه‌ی بیست‌ویکم.۴۴
نامه‌ی بیست‌ودوم.۴۵
گلوله‌ی بیست‌وچهارم.۴۶
گلوله‌ی بیست‌وپنجم. ۴۷
گلوله‌ی بیست‌وششم. ۴۸
نامه‌ی بیست‌وسوم.۴۹
نامه‌ی بیست‌وچهارم. ۵۰
گلوله‌ی بیست‌وهفتم. ۵۱
گلوله‌ی میانی. ۵۲
قسمت پنجاه‌سوم.
قسمت پنجاه‌وچهارم.
قسمت پنجاه‌وپنجم.
قسمت پنجاه‌وششم.
قسمت پنجاه‌وهفتم.
قسمت پنجاه‌وهشتم.
قسمت پنجاه‌ونهم.
قسمت آخر، نامه‌ی پایانی.
حرف‌های پایانی. بخونید.

گلوله‌ی میانی.۰

1.5K 425 480
By polargreen

گلوله‌ی میانی.

رایحه‌ی سیگار بلک‌جک فضای مرطوبِ اداره‌ی تاریک رو پر کرده بود. بلک‌جک برندِ سیگار بکهیون بود و دو مردی که توی اون اداره بودن این رو به خوبی می‌دونستن.

پلیس با کلافگی به صورت مردِ بیست و هشت ساله‌ی مقابلش خیره شد و ابروهاش رو با تعجب به‌خاطر پوزخند مرموز گوشه‌ی لبش بالا داد. اون واقعا دیوونه بود که در چنین موقعیتی به جای آسون کردن شرایط برای خودش، پرونده‌ی احتمالی‌اش رو سنگین‌تر می‌کرد.

صدای بارونِ شدید و ناگهانیِ چهارصبحی مانع این میشد که صدای نفس‌های سنگین افراد پشت در و زمزمه‌ی بچه‌گانه شنیده بشه. مرد روی صندلی سرد فلزی بازجویی جا به جا شد و آزادتر نشست.
دوتا پلیس، یک کارآگاه و روانشناس رو به روش نشسته بودن اما اهمیت چندانی نداشت. بعد از حس فوق‌العاده‌ای که توی مستی تجربه کرده بود و داشت از حس خواب و بیداری‌اش روی تخت لذت می‌برد، از خونه‌اش بیرون کشیده بودنش و حالا می‌خواستن بازخواستش کنن.

خمیازه‌ی بی‌حوصله‌ای کشید: میشه بدونم چرا اینجام؟

کارآگاه به‌خاطر واکنش بی‌ادبانه‌اش اخم ظریفی کرد و دور میز چرخید: خودتون چی فکر می‌کنین آقای پارک؟

-من به جلسه‌ی مهم هشت صبحم فکر می‌کنم! اگه ازش جا بمونم و هر مشکلی پیش بیاد مقصرش شمایید!

کارآگاه خواست چیزی بگه که تقه‌ای به در چوبی خورد، سرباز رده پایینی وارد اتاق شد و سلام نظامی داد.

-بگو.

-جواب تست هوشیاری‌شون اومد. آقای پارک مستن.

کارآگاه جوان کتش رو از گرمای ناگهانی‌ای که به علت عصبانیتش بود درآورد و روی میز گذاشت. موهای باز و قهوه‌ایش رو دم‌اسبی بست و رو به چانیول گفت: شما تا زمانی که هوشیار بشید و آماده‌ی بازجویی بشین توی اداره می‌مونین.

مردِ آشفته از روی صندلی بلند شد و بعد از ماساژی که به چشم‌های قرمز و پف‌کرده‌اش داد از اتاق بازجویی بیرون رفت. تعادل مناسبی برای راه رفتن نداشت اما تنه زدنش به نفر بعدی که به اتاق می‌رفت، بی‌منظور نبود. هرچند اون مرد برای اینکه به رفتارهای چانیول اهمیتی بده بیش از اندازه دل‌نگران و مضطرب بود.

به محض سلام کردن به کارگاه خودش روی صندلی نشست و کلاه کپِ مشکیِ همیشگی‌اش رو از روی سرش برداشت و روی میز گذاشت.

زن با لبخند دلگرم‌کننده‌ای رو به روش نشست: بگم یه لیوان آب براتون بیارن جناب هان؟

جی‌وون دست چپ دردناکش رو باز و بسته کرد و زیرلب گفت: نه ممنونم. فقط هرچه سریع‌تر صحبت‌های لازم رو انجام بدیم.

کارآگاه جوان با تمرکز بیش‌تری روی صندلی نشست و با اشاره به پلیس ازش خواست که نکات مکالمه‌شون رو یادداشت کنه. صداش رو صاف کرد و همون‌طور که سر تا پای جی‌وون رو آنالیز می‌کرد پرسید: شما دقیقا چه زمانی گزارش مسئله رو دادین؟

-من قبل‌تر اومدم اما یازده سپتامبر گزارش ثبت شد چون گفتن باید چهل و هشت ساعت بگذره.

-متوجه‌ام، ممنون.

کارآگاه که متوجه گرفتگی جی‌وون بود فشار بیشتری بهش نیاورد تا وقتش رو برای سوالات مهم‌تر بذاره.
-توی چند روز اخیر متوجه رفتار عجیبی ازش نشده بودین؟

جی‌وون اخم کمرنگی کرد و زمزمه‌وار گفت: نه. همه‌چی بهتر شده بود اما رفتار عجیب...نه.

-اتفاق خاصی قرار نبود بیفته؟ چیزی که مضطربش کنه و بخواد ازش فرار کنه؟

-نه.

-آخرین روزی که کنار همدیگه بودین رو با جزئیات توصیف کنین. بدون هیچ سانسوری. حتی کوچک‌ترین چیزها رو هم بگین.

مرد نفس عمیقی کشید و هوای نم‌دار رو به ریه‌هاش فرستاد. چشم‌هاش رو روی هم فشرد و با تصور روز قبل قلبش تیر شدیدی کشید و مجبور شد با دست راستش، دست دیگه‌اش رو ماساژ بده.

-آقای هان، نیاز به چیزی دارین؟

درجواب سوال کارآگاه سرش رو به نشونه‌ی منفی تکون داد. بازدمش رو از قفسه‌ی سینه‌ی دردناکش بیرون داد و بریده بریده شروع به توضیح کرد:
-دیروز صبح تا ساعت یازده توی تخت بودیم. اون هرروز صبح زود پیاده‌روی میره. چهارساله که همچین عادتی داره...اما شنبه‌ها و یکشنبه‌ها چون تعطیلیه ترجیح میده استراحت کنه. جفت‌مون شب قبل مشغول درس خوندن بودیم و قرار نبود حتی همون موقع هم بیدار شیم تا اینکه دی‌زی اومد توی تخت. اول منو بیدار کرد و خب بکهیون هم تقریبا نیم ساعت بعد از من اومد سر میز صبحانه. من ترجیح میدم جلوی دی‌زی زیاد به‌هم نزدیک نشیم چون اون بچه‌ست بالاخره...اما بکهیون میگه باید عشق رو یاد بگیره. معمولا این‌کار رو نمی‌کنه اما با وجود دی‌زی خیلی کوتاه منو بوسید و بعد به حمام رفت. شب برای تولد سوهو قرار داشتیم. خب سوهو شرایط روحی مناسبی نداره و کریس از مدت‌ها قبل برنامه‌ش رو ریخته بود تا یکم دور هم باشیم. ازش چندین بار پرسیدم که مطمئنه دوست داریم بریم؟ و گفت آره. نگران بودم چون هم کریس داغ دلش رو تازه می‌کنه و هم سوهو...اما خب خواسته‌‌ی خودش بود و نخواستم زیاد حساس شم. بعد از صبحانه دوش گرفت. مدت زیادی رو مشغول حاضر شدن بود و بعد از اینکه به یه سری از کارهای نوشتنی‌اش رسید ازم خواست وسایل مهم دی‌زی رو توی کوله‌اش بذارم تا شب پیش سوهو و کریس بمونه.

کارآگاه بطری آب خنک رو از سرباز گرفت و روی میز به سمت جی‌وون سر داد: می‌خواین یکم تنفس داشته باشیم؟

-نه نه. فقط میشه ببینم دی‌زی هنوز بیرونه یا نه؟
جی‌وون جرعه‌ای از آب نوشید و دستش رو روی پیشونیِ داغش گذاشت.

سرباز جلوی در نیم‌نگاهی انداخت و اعلام کرد: بله روی صندلی نشسته.

مرد با اعصاب آروم‌تری ادامه داد:
-ازش پرسیدم چرا...معمولا چندروزی که دی‌زی پیش خودمونه رو به کسی نمی‌سپاردش. گفت نیاز داره که دونفری یه شب تعطیل رو کنار هم باشیم. منم کنجکاوی بیش‌تری نکردم. شب اولی بود که با تصمیم روان‌پزشکش قرار بود قرص‌ها رو قطع کنه و فقط جلسات مشاوره رو ادامه بده.

کارآگاه یکی از ابروهاش رو بالا داد و با دقت پرسید: اسم قرص‌هایی که مصرف می‌کنه رو می‌گید؟

-توی توضیحات پرونده نوشتم.

زن سری تکون داد و کاغذ دست‌نوشته‌ی جی‌وون رو از پرونده بیرون کشید. با دیدن اسم داروها زیرچشمی نگاهی به جی‌وون انداخت: قرص افسردگی از نوع بازجذب کننده‌ی سروتونین و یک نوع قرص برای اضطراب. درسته؟

-بله. سه ماه بود که طبق گفته‌ی روان‌پزشک داشتیم دوزشو کم می‌کردیم تا به قطع کامل برسه. با رژیم غذایی عوارض رو کم کرده بودیم...حداقل من متوجه چیز عجیبی نمی‌شدم.

-ادامه بدین.

-عصر، قبل از اینکه بریم با دی‌زی مشغول زبان خوندن شد و بعد توی راه رستوران، آهنگ مورد علاقه‌ی دی‌زی رو توی ماشین گوش دادیم. بکهیون معمولا سردرد می‌گیره با صدای ضبط... اما داشت همراهش می‌خوند. خوشحال بودم که خوشحاله...
جی‌وون جمله‌ی آخرش رو با تلخی گفت و به رگ‌های متورم دست چپش خیره شد.

-جناب هان...برای اینکه زودتر پیداشون کنیم جز اظهارات شما هیچی نداریم پس کمک‌مون کنین.

-رفتیم رستوران و گرم صحبت شدیم. من با کریس صحبت می‌کردم و بکهیون هم سرگرم دی‌زی بود و هم سوهو.

کارآگاه خودکار نقره‌ای رنگ رو میون انگشت‌هاش چرخوند و گوشه‌ی لبش رو خاروند: رفتارش با کریس و سوهو چطور بود؟ چطور معاشرت کرد؟

-امم...با کریس دست داد و کوتاه سلام کرد. سوهو رو بغل کرد اما. بیش‌تر به حالت دلگرمی نه دلتنگی. تولدش رو تبریک گفت اما به صحبت‌های بعدی‌شون گوش نمی‌کردم. غذایی که سفارش دادیم رو کامل خورد. خوشحال بودم که اشتهاش بعد از قرص‌ها بهتر شده و دیگه مثل قبل اذیت نمی‌شه. نوشیدنی الکلی سفارش دادیم و من نخواستم بخورم که اون هم وسوسه نشه اما اصرار کرد که می‌خواد. من کم‌تر خوردم چون باید رانندگی می‌کردم. اون تقریبا زیاده‌روی کرد اما نمی‌شه گفت که زیاد از حد معمول مست شد. سوهو که کیکش رو برید هدیه‌ش رو دادیم و دی‌زی رو بهشون سپردیم و گفتیم روز بعد خودمون میریم دنبالش، قبل از اینکه اون‌ها برگردن سئول.

-بکهیون توی سئول کسی رو داره؟

-فقط بیون بوگوم سئوله و چهارساله هیچ رابطه‌ای ندارن. خدمتکار قدیمی‌شون هم توی اون خونه‌ست اما گفته خبری نداره.

-درسته، ادامه بدین لطفا.

-توی مسیر برگشت من رانندگی می‌کردم و اون مدام بهم خیره میشد، دستم رو می‌گرفت و می‌خندید. خب مست بود، طبیعی بود. وقتی رسیدیم کلبه من زودتر رفتم به اتاق که لباس‌هامو عوض کنم و خب بعدش...

-بعدش؟ لطفا واضح همه‌چیز رو بگین.

جی‌وون سرش رو پایین انداخت و هوفی کشید: بعدش با هم رابطه داشتیم.

-کی پیش‌قدم شد؟ می‌دونم سخته اما لطفا بیش‌تر توضیح بدین.
روان‌شناسی که توی اتاق بود درخواست کرد.

-اون پیش‌قدم شد. ما معمولا وقت نمی‌کنیم...یعنی یا دی‌زی پیشمونه یا یکی‌مون خسته‌ست. خیلی کم پیش بیاد که بکهیون پیش‌قدم بشه...خب فکر کنم این بخش عجیب ماجرا بود. اشتیاق بیش‌تری برای همه‌چیز نشون می‌داد...فرق کرده بود. معمولا مراعات شرایط منو می‌کنه اما اون شب...

کلافه دستی توی موهاش کشید و با شرم ادامه داد: چندبار انجامش دادیم. بارها بهم گفت دوستم داره. معمولا خیلی کم به زبون میاره.

کارآگاه خودکار نقره‌ایش رو پشت گوشش برد و خیره به جی‌وون پرسید: گفتین مراعات شرایط‌تونو می‌کنه. می‌شه بپرسم چه شرایطی؟

-هیجان و روابط فیزیکی خیلی شدید و سنگین برای قلبم خوب نیست.
مرد با بی‌حوصلگی گفت. نیازی به بیان این‌همه جزئیات نبود فقط کافی بود یکی یقه‌ی پارک چانیول رو می‌گرفت و به حرفش میاورد.

-ادامه بدین.

-با هم دوش گرفتیم و برای خواب به تخت برگشتیم. قرص‌های منو بهم داد. دست چپم رو که معمولا درد داره ماساژ داد و سرش رو روی قلبم گذاشت و دوباره تکرار کرد که دوستم داره. من ازش پرسیدم که واقعا حالش خوبه؟ و گفت خوشحاله و خوبه. نمی‌تونستم چشم‌هام رو باز نگه دارم و بکهیون این رو می‌دونست. خوابم برد. توقع داشتم صبح بیدارم کنه. بدنم از انرژی خالی شده بود و زمانی که بیدار شدم هشتِ شبِ فردا بود. آره، تقریبا از چهار صبح خوابیدم تا هشت شب.

-بکهیون می‌دونست این مسئله رو؟ که ممکنه تا این حد بخوابین؟

جی‌وون با گرفتگیِ تلخی توی گلوش لب زد: می‌دونست و همیشه خودش بیدارم می‌کرد. وقتی بیدار شدم خونه تاریک بود. کتری سرد بود و گاز خاموش. ظرف‌ها مثل روز قبل باقی مونده بود و حتی یه لیوان هم کثیف نشده بود. گفتم شاید طاقت نیاورده و صبح برای برگردوندن دی‌زی رفته و موندگار شده اما حتی ماشین هم جلوی کلبه بود. زنگ زدم سوهو. گفت دی‌زی هنوز پیششونه و بکهیون...نیست.

با اتمام جمله‌ی آخر، قلبش تیر شدیدی کشید طوری که صورتش رو جمع کرد و نفسش برای چند ثانیه توی سینه‌اش حبس شد.

-لزومی نداره ادامه بدیم آقای هان. شما برای استراحت برین.
کارآگاه با جدیت گفت اما جی‌وون نمی‌خواست بره. حتی اگر قرار بود توی این اتاق ضربان قلبش متوقف بشه می‌موند تا بکهیون رو پیدا کنه.

-ن..نه. من خوبم.
به سختی زمزمه کرد و بطری آب رو یک‌نفس سر کشید.

زن سری تکون داد و مهم‌ترین سوالش رو مختصر پرسید: اگه رفتنشون خودخواسته نباشه که به‌نظر این‌طور نیست...شما به کی شک دارین؟ البته به جز همسر سابق‌شون.

-بیون بوگوم دیگه کاری‌اش نداره پس به جز پارک‌ها کسی به ذهنم نمی‌رسه.

-ممنونم از همکاری‌تون. و سوالِ آخر. رابطه‌تون در چه حدی بود؟ یعنی آینده‌ای براش می‌دیدین که بکهیون بهش امیدوار باشه؟

-اتاق‌مون توی یکی از هتل‌های جزیره‌ی ججو برای ماه بعد رزرو شده. یه نامزدیِ دونفری...قرار بود بالاخره بعد از این‌همه سال نامزدم بشه. حلقه‌م رو دستش کنه و دیگه از هیچی نترسه.
جی‌وون با صدایی که از درد خش‌دار شده بود گفت. نمی‌دونست که درد قلبش بیشتره یا درد روحش فقط زمانی که داشت از اتاق بازجویی خارج میشد حلقه‌ی نقره‌ای رنگی که به زنجیر گردنش آویزون بود رو توی مشتش فشرد و بدن خسته‌اش رو روی صندلی‌های انتظار انداخت.

می‌دونست که چانیول چند صندلی اون‌طرف‌تر نشسته اما حتی نمی‌خواست گردنش رو کج کنه و نگاهش کنه. یول هم برای اینکه به جی‌وون اهمیت بده بیش از اندازه مست و خسته بود. فقط منتظر بود بازجویی کوفتی‌اش تموم بشه و به خونه‌اش برگرده. تنها صدایی که توی اون سالن می‌پیچید، زمزمه‌های بچه‌گانه بود.

-آی لاب یو لایک عِ لاب سانگ بِیبی. آ...آی لاب یو لایک عِ لاب سانگ بِیبی. آ آی لاب یو لایک ع لاب سانگ بیبی اند آی کیپ هیتینگ ری پی پی پی پی پیت...

زمزمه‌ی کنارش با لهجه‌ی انگلیسی غلیظ، جی‌وون رو وادار کرد تا لبخند بزنه. به دخترکِ هندزفیری به‌گوش که چهارزانو روی صندلی فلزی نشسته بود و با آهنگ موردعلاقه‌اش هم‌خوانی می‌کرد خیره شد.

یکی از سرهای هندزفیری رو از گوشش بیرون کشید و با مهربونی پرسید: دی‌زی خوابش نمیاد؟

دختر سرش رو به‌شدت تکون داد و موهای لَختِ قهوه‌ای رنگِ کوتاهی که تا گردنش بودن به‌هم ریخت. جی‌وون دستی به موهاش کشید و بوسه‌ای روشون کاشت: پیش بابایی‌ت نمی‌ری که اونجا نشسته؟

دی‌زی آهنگِ سلینا رو از تبلت سفیدرنگش پاز کرد و دست به سینه با اخم‌های درهم نشست: با بابایی قهرم.

-اوه واقعا؟ چرا؟

-وقتی منو دید محلم نداد.

دختر با جدیتِ آمیخته با عصبانیت زمزمه کرد اما جی‌وون می‌تونست اشکی شدن چشم‌هاش رو ببینه. به نوازش کردن موهاش ادامه داد و زیپ سوییشرت سرمه‌ای رنگش رو که تا زانوهاش میومد بالا کشید: من فکر می‌کنم تو مشغول گوش دادن به سلینا بودی و حواست نبوده. وگرنه چندباری اشاره کرد بری سمتش.

دی‌زی سرش رو بالا گرفت و با کنجکاوی به جی‌وون خیره شد: راستکی میگی جی؟ راستکیِ راستکی؟ همونجوری که هیونو گول می‌مالی منم گول نمی‌مالی که؟

جی‌وون خنده‌ی کوتاهی کرد: نه گولت نمی‌زنم. راست میگم خوشگله.

دختر با کتونی‌های آل‌استارش از صندلی پایین پرید و گردنش رو کج کرد تا راحت‌تر چانیول رو ببینه. خواست به سمتش بره اما پشیمون شد. رو به روی جی‌وون ایستاد و دست‌هاش رو بالا گرفت: بغلم کن.

مرد با تعجب دی‌زی رو توی بغلش کشید و روی پاهاش نشوند. بوسه‌ی دیگه‌ای به موهاش زد و پرسید: چرا نرفتی پیشش؟

زمانی که دست‌های کوچیک دی‌زی مشغول نوازش دست چپش شدن حس کرد قلبش بیش‌تر از این توان درد کشیدن نداره. دختر لبخند ریزی زد و همون‌طور که با تمام توانش دست بزرگ مرد رو ماساژ می‌داد با مهربونی گفت: چون تو قلبت درد می‌کنه جی. هیون همیشه این وقتا ماساجِت میده...تا هیون برگرده من پیشتم، خو؟

-باشه دی‌زی. تو جای هیون ماساژم بده.
جی‌وون با بغض زمزمه کرد و سرش رو روی شونه‌ی ظریف دختربچه گذاشت. تکیه کردن به دی‌زی با وجود اینکه فقط چهارسالش بود، راحت‌ترین کار دنیا بود. می‌تونست فقط دراز بکشه و ازش بخواد تا با مدادشمعی‌هاش براش داستان تصویری بکشه یا از انیمه‌ی جدیدی که به تازگی دیده تعریف کنه. درحالت عادی، حتی اگر چیزی هم ازش نمی‌خواست، دی‌زی خودش مدام زیرلبی سلینا می‌خوند و حواسش رو از همه‌چیز پرت می‌کرد.

-می‌خوای آهنگتو گوش بدی؟

-دونفری گوش بدیم جی؟
دی‌زی با ذوق پرسید و جی‌وون نتونست بهش نه بگه. یک سر هندزفیری رو توی گوش خودش و یک سر دیگه‌اش رو توی گوش دختر گذاشت و آهنگ همیشگی رو پلی کرد.

با شنیدن اشتباه همیشگی دی‌زی توی تلفظ واژه‌ی "لاو" لبخند تلخی زد و زمزمه کرد: لاب درست نیست. لاو. بگو "وِ".

-هیونی نیست که بشنبه اشتباه میگم و عصبانی شه...

مرد خنده‌ی خسته‌ای از تلفظِ اشتباهِ دوباره‌ی دی‌زی کرد و پرسید: خوشحالی که نیست؟

-نُچ! زود برمی‌گرده؟

دیزی همونطور که توی بغل جی‌وون پاهاش رو بی‌قرار تکون می‌داد پرسید.
-آره ما اومدیم اینجا که بهش زنگ بزنیم تا بر‌گرده. زود برمی‌گرده.

🍂🍂🍂🍂🍂

از خواب نازنینش دست کشیده بود و پنج صبح، با ربدوشامبر مشکی رنگش روی موتورش نشسته بود و خودش رو به مجتمع چهار طبقه‌ای که محل سکونت چانیول بود رسونده بود. علاوه‌بر حرف‌هایی که به گوشش رسیده بود، بیش‌تر از این چیزی نمی‌تونست عصبانی‌اش کنه.

تک واحدِ چانیول طبقه‌ی سوم بود اما یوبین با یک آپارتمان خالی کاری نداشت پس با آسانسور خودش رو به پنت‌هاوس طبقه‌ی چهارم رسوند. دستش رو تا حدی روی زنگ فشرد که مطمئن بشه که اون مرد رو از خواب بیدار می‌کنه و چند دقیقه‌ی بعد، جین‌هو با پلک‌‌های نیمه‌بازِ پف‌کرده و چهره‌ای که جز فحش و عصبانیت چیزی رو منتقل نمی‌کرد، توی چهارچوب در ایستاده بود و خمیازه می‌کشید.

-بازم تو...

-آرزو می‌کردی بیام، نه؟ برو اونور.

جین‌هو هوفی کشید و از جلوی در کنار رفت. ده سانت از یوبین بلندتر بود و می‌تونست به راحتی اون موجودِ لاغرِ روی اعصاب رو از پنت‌هاوسش به پایین پرت کنه و کسی متوجهش نشه اما در حقیقت جرئت نمی‌کرد.

به استایل یوبین با ربدوشامبر نه‌چندان پوشیده‌اش پوزخندی زد و همونطور که روی کاناپه بدنش رو کش و قوس می‌داد پرسید: اومدی اینجا سینه‌هاتو نشونم بدی؟

یوبین با خونسردی روی صندلی بلندِ پشت میزِ غذاخوری نشست و پاهای کشیده‌اش رو روی هم انداخت. دستی به موهای یخی‌اش که جدیدا تا بالای گردنش میومد کشید و با جدیت پرسید: آخرین بار یول کی اینجا بود؟

-دیروز صبح.

-قبل‌ترش؟

-پریشب.

با تعجب ابروهاش رو بالا داد: پریشب کردین و رفت خونه‌اش بعد دوباره دیروز صبح اومد که بازم بکنین؟

جین‌هو میونِ خواب و بیداری زمزمه کرد: نکردیم. خیلی وقته نمی‌کنیم. میاد یه نوشیدنی می‌خوره و میره. عملا دیگه سکس‌پارتنر نیستیم.

-اون دیوث بهم نگفته بود. از کی تا حالا؟

-یه ماه و خرده‌ای میشه.

یوبین چشم‌هاش از تعجب گشادتر شد و با دهن بازمونده و صدای جیغ‌شده پرسید: الان به من میگی؟

-مگه با تو قرارداد داشتیم که بعد از اتمام سکس‌هامون بهت اطلاع بدیم؟

یوبین فورا از صندلی پایین پرید و ضربه‌ای به پیشونیِ جین‌هو زد: احمقی! کسی رو پیدا کرده؟

-فکر نمی‌کنم.

-این قضیه خطرناکه می‌فهمی؟ اگه دوباره مثل اون موقع‌ها شه...

جین‌هو کلافه از لحنِ عصبی‌اش با حرص گفت: چرا دست از سرش برنمی‌داری؟ مگه رفیقش نیستی؟ بذار خودشو پیدا کنه حتی اگه قراره به گا بره! زمانی که برای اولین بار اومدی و باهام حرف زدی و دوساعت نصیحتم کردی هم همینو بهت گفتم...الانم سئول نیست پس اینجا موندنت لزومی نداره.

-خبر دارم سئول نیست احمق! توی اداره پلیسه!

-دوباره توی بار دعوا کرده؟

-نه. بکهیون گم شده.
یوبین با خستگی زمزمه کرد و سرش رو میون دست‌هاش گرفت. زمانی که اولین بار جین‌هو رو توی خونه‌ی چانیول دیده بود و از شرایط براش گفت و اون هم جدی نگرفت، پیش‌بینی چنین روزی رو می‌کرد. جین‌هو قرار بود هر اتفاق مهمی که میفته رو بهش بگه تا یوبین راحت‌تر مراقب یول باشه اما طبق معمول لجبازی کرده بود.

-اون چیزی که تو سرته رو بریز بیرون. چانیول همچین کاری نمی‌کنه.

مردِ سی‌ساله با دلگرمیِ محوی زمزمه کرد و از روی کاناپه بلند شد تا به سمت اتاقش بره.
-جین‌هو؟

-بله؟

-مطمئنی؟

-اگه بگم به بکهیون فکر نمی‌کنه دروغ محضه اما خب...نمی‌ره بدزدتش. جدیدا جلساتش رو می‌رفت و حالش بهتر بود. اینکه رابطه‌هامونم تموم کردیم بخاطر همین بود.

یوبین سری تکون داد و زمانی که در اتاق جین‌هو بسته شد، از خونه‌اش بیرون رفت. با پله خودش رو به طبقه‌ی پایین رسوند و با زدن رمز در، وارد واحد چانیول شد. می‌تونست دوساعت بخوابه و بعد اگه دردسر چانیول هنوز تموم نشده بود پیشش بره.

موبایلش رو از جیب ربدوشامبرش بیرون آورد و پیام چانیول رو با خمیازه خوند:
-چون الکل توی خونمه هنوز بازجویی‌م نکردن. نمی‌دونم دنبال چی‌ان. هیچکس دقیق بهم نمی‌گه. فکر کنم تنها کسی که حرفمو باور می‌کنه تو باشی و دی‌زی. باور می‌‌کنی دیگه، نه؟

یوبین با دلشوره‌ای که به جونش افتاده بود تایپ کرد: نه. الان از واحد جین‌هو برگشتم و فهمیدم خیلی چیزا رو بهم نگفتی. می‌دونم مسائل تخت‌خوابیِ تو به من ربطی نداره اما این یه مورد که برای سر به راه شدنت بود رو می‌تونستی حداقل بهم بگی، نه؟ امیدوارم ناپدید شدن بکهیون ربطی به تو نداشته باشه وگرنه عقیم‌ات می‌کنم.

همون لحظه پیام دیگه‌ای از چانیول اومد: اوکی پس فقط دی‌زی رو دارم.

یوبین هوفی کشید و به سمت کمد لباس‌های چانیول رفت تا چیزی برای پوشیدن دست و پا کنه و خودش رو به اولین پرواز برسونه. نمی‌تونست با این شرایط توی سئول بمونه و دوست دیوونه‌اش رو تنها بذاره. باید به شهرشون با تمام خاطراتش برمی‌گشت، جایی که چانیول اغلب می‌رفت.

هرچند چانیول برای رفتن به اون‌جا، کشتی‌‌ها و دی‌زی رو داشت اما یوبین دیگه همه‌چیزش رو برای این‌که کنار دوستش باشه به سئول منتقل کرده بود. البته که همه‌چیزش توی موتورش خلاصه می‌شد.

🍂🍂🍂🍂🍂🍂

هرلحظه‌‌ای که کنار اون مرد می‌گذشت ساعتش اهمیت پیدا می‌کرد و حالا هردو عقربه روی عدد نُه نشسته بودن. پشت پنجره ایستاده بود و تلاش می‌کرد به صدای صبحانه خوردنش توجهی نکنه و روی ریتم تنفس خودش متمرکز باشه. با انگشت اشاره‌اش روی دیوار گچی خط‌های فرضی می‌کشید و یاد گذشته‌ها میفتاد؛ زمانی که با نیمکت مدرسه‌اش همین کار رو می‌کرد چون وجود استادش باعث اضطرابش می‌شد. حالا توی چند قدمی اون مرد ایستاده بود.

-نمی‌خوری؟

-نه.
با صدای رسایی گفت و پرده‌ی پنجره رو کنار کشید تا نور کاملا به اتاقکِ خاک‌گرفته بتابه. قدم‌هاش رو سمت میز فلزی برد و روی صندلی مقابل مرد نشست.

-امروز هم نمی‌خوای حرف بزنی؟

چوی جونگ‌سوک در جواب سوالش فقط به خوردن شکلات صبحانه و باگتش ادامه داد.

پسر پوزخندی زد و از روی صندلی بلند شد: بسیار خب. پس هفته‌ی بعد همدیگه رو نمی‌بینیم.

به سمت در خروجی رفت اما قبل از اینکه سرباز رو برای باز کردن در خبر کنه مرد به حرف اومد: برات تعریف می‌کنم. ذره ذره. ولی هربار بیا. باشه؟

-برای امروز کافیه. تا هفته‌ی بعد خوب فکرکن که دوباره معطل نشم.

تهیونگ با جدیت و خشمی که توی صداش واضح بود گفت و بعد به در آهنی ضربه زد. همون لحظه سرباز در رو باز کرد و پسر خودش رو از فضای خفقان‌آور اتاقک بیرون برد. به قدم‌هاش سرعت داد تا زودتر به فضای باز برسه و زمانی که به خیابون اصلیِ منتهی به ساختمون زندان رسید، هوای آزاد رو با صدای هین مانندی به ریه‌هاش رسوند.

تاکسی زردی جلوی پاش ایستاد و بی‌درنگ بعد از گفتن آدرس سوار شد. سرش رو به شیشه تکیه داده بود و به اخباری که مرد گوینده‌ی رادیو می‌گفت بی‌توجه بود. تمام چیزی که می‌خواست رسیدن به خونه بود و از شانسش ترافیک سئول سنگین‌تر از همیشه شده بود.

لرزش موبایلش رو توی جیبش احساس نمی‌کرد. زمانی که تاکسی توقف کرد با قدم‌هاش سمت خونه پرواز کرد و پله‌ها رو با عجله بالا رفت. کلید رو توی در انداخت و دید که آرامشش اون‌جا ایستاده. با موهایی که از قرمز به صورتی تغییر رنگ داده بود و تی‌شرت سفیدی که تا پایین باسنش می‌رسید، توی آشپزخونه مشغول آهنگ گوش کردن و آشپزی بود.

تهیونگ هودی گشاد و مشکی‌اش رو از تنش بیرون کشید و به سمت دوست‌پسرش رفت و قبل از اینکه پسر به خودش بیاد توی بغل تهیونگ، روی صندلی کشیده شده بود و داشت بوسیده می‌شد.

دست‌هاش رو توی موهای مشکی تهیونگ برد و همزمان با به ریه‌کشیدن عطرش، سرش رو عقب کشید. خیره به چشم‌هاش زمزمه کرد: کجا بودی؟

-بازار گل.

-چرا هر هفته می‌ری؟

-مجبورم.
تهیونگ زیرلب گفت و بوسه‌ای به خط فکش زد.

-دارم چیکن سوخاری درست می‌کنم برای ظهر. صبحونه خوردی؟

-نه. تا دوش بگیرم برام کافی درست می‌کنی؟

جونگکوک سرش رو تکون داد و از روی پای دوست‌پسرش بلند شد. به سمت کابینت‌ها رفت و روی انگشت‌های پاش بلند شد تا قهوه‌جوش رو برداره که زنگ تلفن مانعش شد. با کلافگی به سالن رفت و تماس رو ثانیه‌ای قبل از اینکه قطع بشه جواب داد.

-بله؟

-منزل آقای جئون جونگکوک و کیم تهیونگ؟

-بله.

-من از اداره‌ی پلیس زنگ می‌زنم. درباره‌ی مسئله‌ای مربوط به جناب بیون بکهیون چند سوال داریم که باید پرسیده بشه. لطفا تا قبل از دوازده ساعت آینده خودتون رو به پاسگاه پلیس شهر سونچون برسونین.

-بکهیون...چیزیش شده؟
پسر موصورتی با نفس حبس شده، همونطور که تلفن رو توی مشتش می‌فشرد پرسید.

-اطلاعات کامل رو زمانی که مراجعه کنین متوجه میشین.

-ب-بله...
با صدای لرزون زمزمه کرد و تلفن رو روی میز رها کرد. به سمت حمام رفت و به در کوبید: ته؟ ته؟ میای بیرون؟ م...من..فکرکنم بکهیون...یه چیزیش شده و تقصیرِ منه...

🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂

نورهای رنگی روی استیج، زیبایی زن خواننده رو چند برابر کرده بودن و رقصنده‌ها با شور و انرژی مشغول انجام حرکات‌شون بودن. دختربچه همزمان با خواننده کلمات رو زمزمه می‌کرد هرچند هنوز توی تلفظ "و" مشکل داشت و هربار که به‌اشتباه بیانش می‌کرد، یاد اخم‌های بابا هیونش میفتاد و لب پایینش رو مظلومانه توی دهنش می‌بُرد.

حالا "هیون" نبود و دی‌زی با "جی" و "بابایی"اش توی اداره‌ی پلیس بود. جی بهش گفته بود که قراره با هیون تماس بگیرن تا برگرده، پس چرا برنمی‌گشت؟

اجرای سلینا رو از یوتیوب قطع کرد و تبلتش رو روی صندلی کناری‌اش گذاشت. با مشت‌های کوچولوش چشم‌های خواب‌آلودش رو مالوند و زمانی که سرش رو بالا گرفت، کریس رو دید که با لبخند نگاهش می‌کنه.

-عمویی...
با بهت زیرلب زمزمه کرد و لحظه‌ای بعد میون زمین و هوا، توی بغل گرم و نرم کریس بود. سرش رو روی شونه‌ی مرد فشرد و جلوی پلیور مشکی‌رنگش رو توی مشتش فشرد تا نیفته، هرچند کریس محکم گرفته بودش و دی‌زی به‌عنوان یک دختربچه‌ی چهارساله اون‌قدرها هم وزن نداشت.

-خیلی خوابت میاد هوم؟

-یه کوچولو. خیلی خیلی کم.
دی‌زی با خمیازه‌ی بلندی گفت و بعد اشکی از گوشه‌ی چشمش چکید. مرد خنده‌ی کوتاهی کرد و تبلت و هندزفیری بچه رو از روی صندلی برداشت.

-دوباره قراره بیای خونه‌ی ما. دوست داشتی اون‌جا رو؟

دخترک که چشم‌هاش روی شونه‌ی کریس گرم شده بود سرش رو با نگرانی بالا آورد و به نیم‌رخش خیره شد: چرا باید دوباره؟

-بابایی‌ت یه کوچولو خسته‌ست. جی هم با عمو سوهو قراره بره جایی. من و تو قراره با هم کلی خوش بگذرونیم.

-هیونی چی پَ؟

کریس هوفی کشید و با لبخند مصنوعی جلوی چشم‌های مضطرب دختربچه لب زد: آممم بکهیون...به‌نظر دی‌زی کجا می‌تونه بره؟

دی‌زی شونه‌هاش رو بالا داد و با لب‌های آویزون گفت: دانشگاه؟ سرکار؟

-آره. احتمالا دانشگاهه. دی‌زی دوست داره بره دانشگاه؟

-نه. می‌خوام پیش بابایی بمونم. دانشگاه دوره. هیون هربار میره دانشگاه دیر میاد. اگه برم دانشگاه بابایی زیادی تهنا میشه. میشه منو ببری پیش بابایی؟ خودم مراقبشم تا دیگه خسته نباشه.

مرد آهِ خسته‌ای کشید: خب پس یکم توی ماشین بخواب تا چانیول کارش تموم شه. تبلتت رو هم می‌ذارم که آهنگ گوش کنی.

قدم‌هاش رو تا انتهای راهرو برد و به چانیول که با خونسردی به دیوار رو به روش خیره بود گفت: دی‌زی می‌خواد پیش تو باشه. توی ماشین می‌خوابه تا کارت تموم شه. فقط امیدوارم که کارت تموم شه یول.

-ممنون میشم اگه تو دیگه این حرف‌ها رو نزنی کریس.

چانیول با خستگی زمزمه کرد و زمانی که نگاهش رو به دی‌زی داد با لبخند پررنگ دخترش مواجه شد. دست‌هاش رو باز کرد: بیا بغل.

دی‌زی از بغل عموش به بغل چانیول منتقل شد. دست‌هاش رو دور گردن بابایی‌اش حلقه کرد و بوسه‌ی صدادار و محکمی روی گونه‌اش کاشت: ماچ!

یول لبخندی تحویل دخترش داد و پیشونی‌اش رو متقابلا بوسید و زمزمه کرد: ماچ! کارم تموم شه میریم دوتایی صبحونه می‌خوریم، چطوره؟

دختر بوسه‌ی دیگه‌ای روی خط فک باباش کاشت و سرش رو توی گردنش فرو برد: قراره به هیونی زنگ بزنی؟ جی گفت اومدیم به هیون زنگ بزنیم.

-آم..آره.

دختر با کنجکاوی زمزمه کرد: آخه شما و هیونی که حرف نمی‌زنین. پَ شما چیجوری قراره بهش زنگ بزنی؟ میگم شما بیا بریم بابا. ها؟

کریس که می‌دونست سوالات دی‌زی تمومی نداره سرفه‌ای کرد و گفت: کی گفته حرف نمی‌زنن؟ بیا بریم تا چانیول هم زود کارش تموم شه و بیاد.

دی‌زی دیگه چیزی نگفت و از بغل یول پایین پرید. آستین‌های سوییشرت سرمه‌ای رنگش رو پایین کشید و بعد از گرفتن تبلتش از کریس، راهش رو کج کرد و به سمت در خروجی رفت. چانیول لبخند خسته‌ای زد و به قدم‌های یکی درمیونِ دخترش خیره شد و دلش براش ضعف رفت.

-من دنبالش میرم تا ماشین. سوهو و جی‌وون هم یا رفتن بیمارستان یا رفتن دنبال بکهیون.

-هوم.
چانیول بی‌تفاوت گفت و کریس حرفش رو ادامه بده که صدای کارآگاه مانع‌اش شد.

-آقای پارک. الان می‌تونین بیاین.

زن جلوی در منتظر ایستاده بود. چانیول سری تکون داد و بدون توجه به کریس وارد اتاق شد. روی صندلی نشست و دست به سینه منتظر موند.

-روند صحبت‌مون یکم تغییر کرد آقای پارک.

-چطور؟

-برام تعریف کنین. هرچی که بعد از جدایی‌تون اتفاق افتاده رو بگین تا ما بتونیم سریع‌تر جناب بیون رو پیدا کنیم.

چانیول پوزخندی زد و سرش رو پایین انداخت: نمی‌دونم از کجا شروع کنم.

-از همون‌جایی که به‌نظرتون باید شروع بشه.

-شاید نقطه‌ی شروعی نداره. شاید همه‌چی توی ذهن آدم‌ها شروع می‌شه. شاید از یه نقطه‌ای توی ذهنش حس کرده نباید بمونه و رفته یه جا.

-اینکه رفته، برای شما مهم نیست؟

-من هیون رو مدت‌هاست که از دست دادم خانم کارآگاه.

-ولی به‌نظر اون‌قدرها هم بی‌خیالش نشده بودین.

-برای عشق بازخواستم می‌کنین؟

زن دستی توی موهای بلندش کشید و آشفته پرسید: به‌نظر شما اگر خودش رفته، کجا رفته؟ و شما توی این تصمیم نقشی داشتین؟

-من توی ذهن هیون نیستم اما اون هربار که غیبش می‌زد یه جای آروم می‌رفت. اون نقطه‌ی امن قبلا کلبه‌ی هان جی‌وون بود. حالا که از اون‌جا رفته دیگه نمی‌دونم کجا می‌تونه باشه و نقطه‌ی امنش کجاست.

کارآگاه با نیشخند پرسید: مطمئنین شما اون نقطه‌ی امن نیستین؟ گشتن خونه‌‌تون برای من کاری نداره؟

-من بیش‌تر پرتگاهم. یه پرتگاهی که داشت ازش سقوط می‌کرد و خودش رو نجات داد. فکر نکنم دیگه بخواد بهم برگرده.
چانیول با لحن تلخی گفت و کارآگاه حلقه زدن اشک رو توی چشم‌هاش دید.

پلک‌اش پرید و ذهنش به چهارسال قبل کشیده شد؛ نقطه اتمامِ همه‌چیز. روحش بالا سر پسری که روی تخت منتظر نابود شدن بود، ایستاد و ناخودآگاه به خودش لرزید. چانیول هنوز تمام اون جملات رو به یاد داشت. یادش مونده بود که یک پرتگاهه و هیچ‌کس دلش نمی‌خواد که به یک پرتگاه برگرده.

🍂🍂🍂🍂🍂

Recommended song from Daisy: I love you like a love song- Selena Gomez :)))

سلام مجدد. اگه شروع فصل اول رو یادتون باشه، قطعا تا الان متوجه روند فصل دوم شدین. این چپتر به اسم "گلوله‌ی میانی"، یه بخشی از اواسط داستانه که از پارت‌های بعد داستان به این نقطه حرکت می‌کنه تا بفهمیم چی شد که این‌جوری شد. :)

توی این چپتر از وقایع آخرین قسمت فصل اول چهارسال گذشته پس برای همین همه‌چیز یکم عجیبه. کم کم اوکی میشه.

اسم پارت‌ها هم از "پنجره" و "دیوار"، به "گلوله" و "نامه" تغییر کرده.

من گفته بودم که تا شرایط پارالیان اوکی نشه، آپش رو شروع نمی‌کنم. پای حرفم هم هستم. این پارت فقط برای این بود که داستان فراموش‌تون نشه و یه تست که ببینم درچه وضعی قرار می‌گیره.

شرط ووت برای چپتر بعدی ۱۳۰ ستاره‌ست و همین‌طور اگه تا اینجا داستان رو دوست داشتین و به پارت‌های قبل ووت ندادین، لطفا این‌کار رو بکنید.

لطفا از آپ کردن پشیمونم نکنید، خب؟

نظرات و حدس‌هاتون رو برام بنویسید.

وقتتون بخیر.💚

Continue Reading

You'll Also Like

12.2K 3K 10
➳ I Want A Husband درحال آپ ✍🏻 «همه‌ی امگاهای فامیل ازدواج کردن و فقط من موندم؛ این وسط گردن‌گیر دوست‌پسرم هم خرابه! من شوهر می‌خوام، دردم رو به کی...
51.4K 6.5K 54
کاپل اصلی : کوکوی کاپل فرعی : هوپمین، نامجین ژانر : رومنس، انگست، اسمات، یکم خشن، هایبرید NOVA-NE × جونگی گول میده ملاگب ببلی باشه، تولوهدا بابایی ...
297K 23.5K 22
•کاپ کیک های آبی• - غش کردی. ندیده بودم یکی با دیدن خروس غش کنه! - به حیوونا عادت ندارم. - فوبیا داری؟ تهیونگ بی اختیار غرید: - عادت ندارم! ژانر: عاش...
77.9K 8.7K 91
‌کاپل اصلی: تهکوک|کاپل فرعی: سپ و مخفی جونگ کوک فریاد زد و دوباره گفت +من هیچ کاری نکردم، چرا هیچکدومتون حرفامو باور نمیکنید؟ چرا نمیزارید زندگی کنم؟...