فکرکنم یکسری پارت قبلی رو جا انداختید. حتما بهش سر بزنید تا اشتباهی صورت نگیره.
دیوارِ بیست و سوم.
بکهیون یازدهم آگوست، روز ازدواجش با چانیول، زمانی که توی محوطهی عکسبرداری نشسته بود و سیگار میکشید بهش گفته بود که خاکستر سیگارش شبیه به درونشه.
وقتی آتشی نیست دیگه نمیسوزه، ساکن میمونه و با کمی دقت میشه دید که بعضی قسمتها هنوز روشنه، فقط باید خفهاش کنه تا دوباره خاموش بشه. تاکید کرده بود فاجعه زمانی اتفاق میفته که تصمیم بگیره خفهاش نکنه و در اون صورت تمام خاکستر دوباره شعلهور میشه.
سیگارش رو روی نردهی تراس اتاق خودش خاموش کرد، مثل همیشه. زمانی که سرش رو برگردوند دوستش رو دید که بیدار شده و با لبخند نگاهش میکنه. آهی کشید و به اتاق برگشت. در تراس رو بست تا سرمای خاص ماه مارچ بیشتر آزارش نده و بعد لبهی تخت نشست. موهای قرمز جونگکوک رو با انگشتهای یخ زدهاش مرتب کرد و پرسید: امروز میری؟
-ناشتا سیگار میکشی؟
هوفی کشید و دوباره روی تخت ولو شد. تا یک حدی میتونست بدنش رو نگه داره، بیش از اون توان نداشت. از زمانی که بیدار شده بود اشکی نریخته بود.
موقع طلوعِ آفتاب به مادرش فکرکرد. به موهاش، نوازشهاش و لبخندهاش. با خودش فکرکرد که اون هم طلوع کرده. اون از بند تمام آزار و اذیتهای دنیا رها شده و حالا فقط بکهیون مونده؛ کنار باقی آدمهای این دنیا.
به اتاق مشترکشون با چانیول رفته بود تا بغلش کنه، به آغوشش نیاز داشت تا آخرین گریههاش رو بکنه اما پیداش نکرده بود، پس ساکش رو جمع کرد. چند دست لباس و کتاب جدیدش رو برداشت و آمادهی رفتن شد. میخواست برای یک مدت چانیول رو تنها بذاره.
جونگکوک صورتش رو شست و به اتاق برگشت. پروازش برای سه ساعت دیگه بود و باید سریعتر با تهیونگ به فرودگاه میرفت.
-اون چیه بک؟ برای چی وسایل جمع کردی؟ میخوای با من بیای؟
-نه، یه مدت میخوام تنها باشم. یه کلبه اجاره میکنم.
-اما چانیول...
با حرص لب زد: بهش پیام میدم.
و همراهِ جونگکوک به آشپزخونه رفت. تهیونگ پشت میز دونفره نشسته بود و مشغول انجام کارهای مارکت بود، حتی از این فاصله.
جونگکوک التماسوار گفت: بیا یه چیزی بخور.
جیا میز صبحانه رو طوری چیده بود که اشتهای بکهیون برگرده اما فقط آبجوش عسل خورد تا معدهاش آروم بشه.
همونطور که سر میز ایستاده بود با اخم برای چانیول تایپ کرد.
"صبح پیدات نکردم. حتما دوباره رفتی کشتی، نه؟ مراقب باش مریض نشی! من دارم برای چند روز میرم از خونه. نپرس کجا. میخوام تنها باشم. ممنون میشم باهام تماس نگیری هرچند فکر کنم سرت خیلی گرم باشه. مرسی که این مدت کنارم بودی. لزومی به صحبت بود خودم تماس میگیرم."
بعد از ارسال سراغ شمارهی بعدی رفت، جیوون.
"هیونگ. مهمون نمیخوای؟ درهرصورت نخوای هم دارم میام."
درست چندثانیهی بعد جوابش اومد.
"مهمون نیستی. اینجا برای توئه. منتظرتم."
🍂🍂🍂🍂🍂
پیام بکهیون رو چندین بار خوند و با حرص دندونهاش رو روی هم فشرد. قرصاش رو قورت داد و به سمت اتاق خالی یوبین رفت، خواست در رو بههم بکوبه که یادش اومد دخترش تازه خوابیده.
نفس عمیقی کشید و پلکهاش رو برای چند لحظه روی هم گذاشت، باید خودش رو کنترل میکرد و بعد راهی پیدا میکرد تا زودتر به بکهیون بگه.
روی تخت یکنفره و نامرتب دراز کشید و دستش رو روی پیشونیاش گذاشت. رو به رو کردنِ بکهیون با این مسئله بینهایت سخت بود و حس میکرد از توانش خارجه.
نمیتونست از فرد دیگهای بخواد، نه سوهو و نه جونگکوک. بکهیون حتی از روانشناس چانیول هم حرفشنوی نداشت.
-چی شده؟
چشمهاش رو باز کرد و خیره به سقف گفت: پیام داد از خونه میره... و البته پیامش پر از کنایه بود. فکرکرده چون حالش بده حوصلهاش رو ندارم و بهونه میارم.
-اینجوری فکرکنه که خیلی خوبه. بعدش که بگی کجا بودی فکر میکنه بچه رو بیشتر از اون دوست داری و مشکل خیلی بزرگتر میشه.
یوبین به شوخی گفت و چانیول فقط با خستگی نفسش رو بیرون داد.
-مطمئنی نیازی نداره ببریمش دکتر؟
-هوم، همهی نوزادا همینن چانیول. انقدر نگرانش نباش. بعدشم شاید بتونی ببریش خونه؛ ها؟ حالا که بکهیون نیست... امروز میخوای بریم وسایلشو بخریم بعد اتاقشو درست کنیم؟
-جدی میگی؟
-آره.
-ولی شاید بکهیون هم بخواد نظر بده دربارهی وسایلش...
یوبین شونههاش رو بالا انداخت: فکرنکنم.
دوستش درست میگفت. بکهیون طبیعتا هیچ علاقهای به انتخاب وسایل برای اون بچه نداشت. آهی کشید و از روی تخت بلند شد. باید چندتا فروشگاه خوب پیدا میکرد تا وسایلش رو سفارش بده و زودتر اتاق دخترش رو آماده کنه.
پشتِ میز یوبین نشست و لپتاپش رو روشن کرد.
"خرید آنلاین وسایل بچه"
سایتهای مختلف طبق درخواستش روی صفحه اومد و چانیول با ناراحتی مشغول گشتن شد. شاید اگر بکهیون فقط یکم مشتاق بود میتونستن با هم همفکری کنند.
یوبین کنار میز ایستاد و گردنش رو کج کرد تا صفحهی لپ تاپ رو بهتر ببینه: چه رنگی میخوای بخری وسایلشو؟
-صورتی.
-خیلی جنسیت زدهای! اینهمه رنگ...
چانیول چشمهاش رو چرخوند: مشکی بخرم؟
و کنایهی مستقیمش به لباسهای همیشه تیرهی یوبین بود.
-نه...اممم مثلا زرد. سبز. آبی آسمونی. مثلا میتونید دیوار اتاقشو آبی کنید بعد وسایلش ترکیب زرد و آبی روشن باشه.
چانیول سرش رو روی میز گذاشت و زیرلب گفت: کاش بکهیون اینجا بود یوبین... کاش!
🍂🍂🍂🍂🍂
پشت اون کلبه ایستاده بود، خودش به همراه وسایلش. ضربهی آرومی به در زد و بعد از چندثانیه هیونگش توی چهارچوب در ظاهر شد. فورا کنار رفت: بیا تو.
بکهیون لبخند کمرنگی زد و وارد شد. ساکش رو همونجا ول کرد و زمزمه کرد: بخاطر من اذیت شدی.
جیوون واضحا نفسنفس میزد و شرایط خونه نشون میداد که مشغول تمیزکاری بوده. خاک دستهاش رو تکوند: نه نه... اینجا یه مدت واقعا شبیه به دیوونه خونه بود. باید کمکم جمعش میکردم.
بکهیون بدون هیچ حرف دیگهای سوییشرتش رو درآورد و به سمت مبل کنار شومینهی خاموش رفت و راحت نشست. حس میکرد گرفتگی بدنش کمکم داره باز میشه.
جیوون با قلبی که داشت دیوونهاش میکرد به سمت یخچال رفت. پوست لبش رو مثل نوجوانهای چهارده ساله از شدت هیجان خون انداخته بود و نمیتونست یه جا بند شه. هنوز باور اون حرفها براش سخت بود. باورش نمیشد که تمام این سالها انقدر بیهوده عذاب کشیده باشه.
به محتویات یخچالش نگاه کرد. برای معدهی ناراحت بکهیون آب پرتقال سم بود پس براش آب سیب خریده بود. کیک هویج آماده رو توی بشقاب گذاشت و همراه برشهای کاکائو توی سینی براش برد.
پلکهای بکهیون دوباره روی هم رفته بود. لبهاش رو از هم فاصله داد تا صداش کنه اما انگار حرف زدن رو یادش رفته بود. سینی رو بیصدا کف زمین گذاشت و خودش هم پایین پاش نشست. زیر چشمهاش گود افتاده بود، لبهاش پوست پوست بود و نفسهاش سنگین. لبخند تلخی زد و طوری که انگار یک مجسمهی زیبا رو توی یکی از موزههای ایتالیا پیدا کرده باشه، مشغول تماشا کردنش شد.
تماشا همیشه با نگاه فرق داشت. تماشا از تهِ قلب میومد و با پیچیدهترین احساسها آمیخته بود.
بکهیون دیگه برادرش نبود، عشقش بود. عشقی که اجازه داشت دیوانهوار بهش محبت کنه و کنارش باشه. تا روز گذشته فکر میکرد که میخواد برای محافظت از بکهیون بمیره اما حالا نظرش عوض شده بود. میخواست زنده بمونه تا زیباییها رو نشونش بده.
در مرحلهی اول باید خودش زندگی میکرد، زیباییها رو پیدا میکرد و بعد از بیرون کشیدن بکهیونش از تاریکی، با نور آشناش میکرد.
پلکهای بیرنگش لرزیدند و چشمهای خمار از خوابش باز شدند.
-برات کلی شیرینی خریدم!
بکهیون میون گیجی و هشیاری لبخند پهنی زد و بدنش رو کش و قوس داد. جیوون لیوان آب سیب رو دستش داد: پوست لبت خشک شده. چیزی نمیخوری، نه؟
-بیخیال هیونگ.
خسته لب زد اما آبمیوهاش رو جرعه جرعه نوشید. توی جاش تکون خورد اما دردی که توی پاهاش پیچید باعث شد زیرلب آخی بگه و اخمهاش رو توی هم بکشه.
جی وون با نگرانی پرسید: چی شد؟
-تمام تنم درد میکنه... انگار کتک خوردم. خیلی وقت بود راه نرفته بودم... نمیدونم چندوقت. اما پیاده اومدم تا یه مسیری یکم سخت بود.
-با ماشین نیومدی؟
-نه.
-چرا؟
-میترسم جیپیاس داشته باشه.
جی وون تلاش کرد تا مصنوعی لبخند بزنه: یه چیزی بخور بعدش برو یکم استراحت کن؛ باشه؟ شب دوتایی با ماشین من میریم بیرون که یکم حال و هوات عوض شه.
بکهیون از روی مبل خم شد و لیوان خالیاش رو روی زمین گذاشت. چرخید و نگاهش رو از پنجره بیرون داد: بیرون نریم... بشینیم همینجا. درختها خوشگلن.
-هرچی تو بخوای. کیکت رو نمیخوری؟ کاکائو هم برات آوردما.
پسرِ کوچکتر لبخندِ تلخی زد و اشکی از چشمش پایین اومد: من دیگه بچه نیستم هیونگ... مرسی
-چرا گریه میکنی؟
-چون دیگه بچه نیستم...
با بغض گفت اما به خودش اجازهی گریه نداد. باید آروم میگرفت. از گریههای دائمی چندروزهاش خسته شده بود و مطمئن بود که بقیه هم به اندازهی خودش خستهان.
🍂🍂🍂🍂🍂
تهیونگ ساعتش رو از دست خیسش درآورد و روی میز گذاشت. صورتش رو با حوله خشک کرد و به جونگکوکی که درحال عوض کردن لباسهاش بود خیره شد.
-تازه رسیدیم. میخوای بری سرکار؟
-من توی هواپیما زیاد خسته نمیشم. مشکلی ندارم که برم.
حرفهای دیشب بکهیون برای چند لحظه هم رهاش نمیکرد. ناخودآگاه اخم کرد و به سمتِ جونگکوک رفت. پیرهن خاکستری رنگش رو از دستش گرفت و روی تخت انداخت.
-امروز نرو.
جونگکوک با تعجب گفت: نمیشه که نرم. همینجوری یه روز مرخصی گرفتم.
-مگه از طرفِ بابات اونجا نیستی؟
-چرا خب اون معرفیام کرده، اما...
تهیونگ وسطِ حرفش پرید: چرا استعفا نمیدی؟ مگه قرار نبود از اینجا بریم؟
پسر مو قرمز هوف خستهای کشید: تو حاضری از مارکت استعفا بدی؟
-آره.
لحنِ مصممش باعث شد دوباره اضطراب بگیره. با مِن و مِن گفت: من باهاشون قرارداد دارم ته...نمیتونم به همین سادگی...
-چرا قرارداد بستی وقتی این کار انقدر اذیتت میکنه؟
جونگکوک حقیقتا میترسید. از لحن جدی پسر مقابلش و سوالهای بیپایانش که غیرمعمول بود چون تهیونگ معمولا هیچچیزِ خاصی ازش نمیپرسید.
-یه شرایطی بود که...
-چه شرایطی؟
آب دهنش رو قورت داد و چشمهاش رو روی هم فشرد: داری اذیتم میکنی.
تهیونگ هوفی کشید و عقبتر رفت. نگاه نگران و غصهداری بهش انداخت و از اتاق بیرون رفت.
روی کاناپهی توی سالن منتظر نشست تا جونگکوک برای صحبت کردن بیرون بیاد اما پسر با لباسهای رسمیِ کارش خداحافظی سادهای کرد و با عجله از خونه بیرون رفت.
جونگکوک پلهها رو پایین دوید و بیوقفه سوار ماشینش شد. باید خودش رو بدون معطلی به زندان میرسوند.
فاصله تا اون زندان خارج از شهر زیاد بود. شمارهی رئیسش دوباره روی موبایلش نقش بست و مجبور شد تا جوابش بده: تا یک ساعت میرسم رئیس.
-دقیقا کجایی؟ میتونی یه امضای اینترنتی برام بفرستی؟
نفسِ عمیقی کشید و فرمون رو توی دستِ خیس از عرقش فشرد: برای چی؟
-سوجین رو گرفتیم. قبل از اینکه بفهمن اینجاست باید منتقلش کنیم وقت زیادی نداریم جئون.
-چ-چی؟
-یه امضای اینترنتیِ کوفتی برام بفرست.
ماشین رو وسطِ خیابون کنار زد و توی صفحه.ی کاکائوتاکش رفت. فورمی که براش ارسال شده بود رو با قلم موبایلش امضا کرد و فایل اسکن شده رو فرستاد. امیدوار بود که دیر نشده باشه.
🍂🍂🍂🍂🍂
تماشا میکرد که چطور گاهی لبخند کوچکی روی صورتش میشینه، خط خندهی گوشهی لبش عمیق میشه و بعد با دستهای ظریفش برگ گلدانها رو لمس میکنه. جیوون توی تراس نشسته بود و تمام این لحظات رو تماشا میکرد. مردی که اعتیادش به نیکوتین و سیگار بیش از اندازه بود حالا بعد از گذشت چندساعت نیازی بهش احساس نکرده بود و بهجای دود، ریهاش با رایحهی خیس شدن خاک رو به روش پر میشد.
بعد از مرگ مادر خودش همینجوری آروم گرفت، با آب دادن به گلها و کاشتن گیاه. بهنظر میومد که بکهیون هم داره بهتر میشه. لمس کردن برگهای سبز و خاک به آدمهای دل مُرده حس لمس دوبارهی زندگی رو میداد.
به صندلی کنارش نگاه کرد. بکهیون کتاب تاریخچهی فلسفهی غرب رو روی صندلی گذاشته بود تا برگرده و بخونه اما بهنظر میومد که سرگرم شدن با گیاهها حس بهتری بهش میده.
جیوون کتاب رو برداشت و به تاریخ چاپش نگاه کرد؛ هدیهی خودش نبود. آهی کشید اما نگاهش رو از بکهیون نگرفت. میخواست ازش بپرسه که چه اتفاقی برای اون کتاب افتاده اما احمقانه بهنظر میرسید. بکهیون صد درصد به فکرش هم نمیرسید که جیوون همچین جزئیاتی رو دربارهاش به یاد داشته باشه.
اما جیوون همهچیز رو به یاد داشت. تمام لحظاتش با بکهیون یک نوار فیلم ضبط شده بود که توی خوابها، رویاها و حتی بیداریاش ذهنش رو رها نمیکرد.
پسر بعد از چندساعت خسته شد. دستش رو روی زانوهاش گذاشت و با چهرهای که بیجونی توش موج میزد سه تا پلهی کلبه رو بالا رفت و به تراس رسید. کنارِ جیوون روی صندلی نشست و به کتاب توی دستش خیره شد: اینو یادته هیونگ؟
جیوون لبخند کمرنگی زد: مگه میشه یادم بره؟
بکهیون پاکت سیگارش رو از جیب شلوارش بیرون کشید و جلوی هیونگش گرفت. جیوون دلش برای همهچیز تنگ شده بود، حتی سیگار کشیدنهاشون، پس دو نخ برداشت، برای خودش و بکهیون. سیگار بکهیون رو گوشهی لبش گذاشت و با فندک مشکی رنگش روشنش کرد، بعد هم سیگار خودش رو.
بکهیون پوکی به سیگارش زد و همونطور که نگاهش رو به آسمون داده بود با صدای گرفته گفت: بیون پارهاش کرد، وقتی فهمید از طرف توئه. میدونی اون واقعا یه مدت باهام خوب بود اما از یه جایی به بعد وقتی همهچی فرق کرد همیشه برام سوال میشد که مگه یه نفر میتونه بچهی خودشو انقدر آزار بده؟ بعدش که مامانم گفت شوکه شدم یکم... ولی برام غیرقابل باور نبود.
جیوون به دودی که از میون لبهای بک بیرون میومد خیره شده بود. ترجیح میداد جای اینکه خودش حرف بزنه صدای اون رو بشنوه.
بکهیون که توی دنیای خودش بود ادامه داد: مامان بهم یه برگه داد. روش یه شماره و آدرس نوشته و میگه برای اون مرده ست....که مثلا بابامه. منطقیه که نخوام ببینمش هیونگ، نه؟ تمام این مدت کجا بوده؟ چرا خودش نمیاد برای دیدنم؟
-یه روز که خودت خواستی، هروقت براش آماده بودی شاید بتونی یه فرصت بدی... برای دیدنش.
بکهیون با وجود چیزی که دید درست متوجه حرف جیوون نشد، فقط با صدای بلند گفت: ستارهی دنباله دار! آرزو کن!
جیوون آرزویی نداشت، فقط به بکهیون خیره موند که شاید این هم نوعی آرزو کردن بود.
پسرِ مو قهوهای با تعجب سرش رو سمت جیوون برگردوند: آرزو نکردی؟
دستپاچه خندید: نه، چیزی به ذهنم نرسید.
بکهیون آهی کشید: من نتونستم آرزو کنم... یعنی یه چی از ذهنم گذشت ولی خب نمیدونم چرا به همچین چیزی فکرکردم.
-چی؟
با گیجی گفت: آرزو کردم آزاد بشم...
جیوون خواست چیزی بگه که صدای موبایل بکهیون بلند شد. پسر با اخم موبایلش رو از جیبش بیرون آورد و با اخم به اسم چانیول خیره شد. ازش خواسته بود که تماس نگیره و حالا فقط چند ساعت گذشته بود.
هوفی کشید و جواب داد: بله؟
صدای نگرانِ چانیول توی گوشش پیچید و به حدی بلند بود که جیوون هم مکالمهشون رو بشنوه.
-بکهیون؟ عزیزم؟ چرا رفتی؟
-نیاز دارم یکم تنها باشم. گفته بودم تماس نگیری...
-حالت بهتره؟
-بهترم.
-از من ناراحتی؟
-برای اینکه ازت ناراحت باشم خیلی خستهام. تو به کارت برس.
-هنوز دوستم داری؟
-زنگ زدی همینو بپرسی؟
مصمم پرسید: هنوز دوستم داری؟
با لبخندِ تلخی زمزمه کرد: دوستت دارم احمق. بهتره توضیحاتت رو آماده کنی که هروقت برگشتم بشنوم.
-میشه فردا برگردی؟
-اگه بهتر بودم...
-لطفا بک...
-خیلی خب.
-راستی عزیزم، میشه وسایل اتاقت رو منتقل کنم طبقهی بالا؟ یه کار کوچولو دارم...
با تعجب باشهای گفت و بعد از اتمام جملات عاشقانهی چانیول تماس رو قطع کرد.
به خود بیجنبهاش لعنت فرستاد چون دلش براش تنگ شده بود. اگر روی حرفش مصمم نبود دوست داشت همین الان برگرده.
موبایلش رو خاموش کرد و با دیدن صندلی خالی کنارش و کتاب جامونده روی صندلی اخم کرد. به داخل کلبه برگشت و هیونگش رو توی آشپزخونه دید. به سمتش رفت و بالای میز نشست: چیکار میکنی؟
جیوون با لحن خونسردی گفت: آشپزی.
-من چیزی نمیخورم هیونگ.
-میخوری!
اخمهاش رو توی هم کشید و زمانی که جی وون به صورتش نگاه کرد خندهاش گرفت.
-هی! نخند!
-بامزه میشی.
بخاطر لحن جیوون نتونست اخمش رو حفظ کنه و لبخند کمرنگی زد.
دستهاش رو از هم باز کرد: بغلم میکنی؟
لحظهی بعد سرش روی شونهی پهن هیونگش بود و تیشرتش رو بین انگشتهاش میفشرد، طبق عادت همیشگی.
بهتر بود برای همیشه روی میز بشینه و بغلش کنه تا بتونه سرش رو به شونهی جیوون تکیه بده و چشمهاش رو روی هم بذاره.
-هیونگ؟
-جانم؟
-شب منو میبری خونه؟ دلم براش تنگ شده. خودم پاهام درد میکنه.
جیوون نفس پر از دردی کشید و موهاش رو بوسید: میبرمت شیرین عسل. میبرم.
دیگه فقط میتونست عاشقش بمونه، همین کافی بود.
🍂🍂🍂🍂🍂
صدای در باعث شد به خودش بیاد. روی تخت نیمخیز شد و با دیدن چهرهی نگران مرد سرش رو پایین انداخت. قرص رو همراه با لیوان آب سر کشید و توی بغلِ کریس فرو رفت: ممنونم کریس.
-به باقی بیمارستانها هم زنگ زدم. خبری نبود.
-ادارهی پلیس چی؟
-خبری نبود سوهو. انگار واقعا خودش مخفی شده وگرنه یه چیزی میفهمیدیم؛ نه؟
از بغل مرد بیرون اومد و از تخت پایین رفت: خودم دنبالش میگردم.
کریس هوفی کشید: تنها نمی شه... منم باهات میام، ولی واقعا فایدهای نداره. خواهرت خودش مخفی شده من بهت قول میدم.
-اون اصلا آدم باهوشی نیست. ریسک پذیره... برات که تعریف کردم کاراشو...
-جز تو کسی رو نداشت؟ به نزدیکی تو؟
-نه.
-مطمئنی سوهو؟
-چطور؟
-امروز یه دختری زنگ زد به موبایلت. به اسمِ سیری. دعوتش کردم بیاد اینجا.
-سیری رو میشناسیم اما...
با صدای زنگ در جملهاش ناتموم موند و کریس به سمت در رفت. دختر ریزجثهای با لباسهای اسپورت، عینک مستطیلی و موهای کوتاه فر پشت در ایستاده بود و نگاهش به کتونیهای رنگ و رو رفتهاش بود.
-سلام خانم.
دختر سرش رو بالا گرفت و تعظیم کوتاهی کرد: سلام. سوهو شی هستن؟
-بله. با من صحبت کردین امروز. بیاید داخل.
سیری وارد خونه شد و با دیدن سوهو بغض کرد. هیچوقت فکر نمیکرد توی همچین شرایطی مجبور بشه این حرفها رو بزنه. مردی که میدید با سوهوی همیشگی فرق داشت. سوجین یه بخشی از وجود همهشون رو با بیاحتیاطیاش کشته بود.
با ترس صداش زد: سوهو شی
-چی از خواهرم میدونی؟
کریس لبخند معذبی زد و به اتاق رفت تا تنهاشون بذاره. سوهو روی مبل نشست و دختر رو به روش.
-همهمونو بازی داد، حتی منو.
-تو چیزی میدونستی؟
-ما...مدتهاست با همیم...یعنی خب قرار بود بعد از تمام این ماجراها با هم باشیم. سوجین خیلی مطمئن حرف میزد که زود تموم میشه. رفتارهاش عجیب بود اما بهم میگفت بخاطر شما نمیتونه بهم نزدیک شه چون شک کردین به رابطه بینمون...همچین چیزی به ذهنم نمیرسید. الان هم...
بغضش رو قورت داد و جلوی چشمهای عصبانی و متعجب سوهو ادامه داد: الان هم از خودم متنفرم. امیدوارم هربلایی که قراره سر اون بیاد برای من اتفاق بیفته چون با دستای خودم اون مدارکو پخش کردم...منِ احمق...حتی شک نکردم که چهجوری همچین چیزایی به دستمون رسیده.
سوهو حتی توان دعوا کردن نداشت. سرش رو به نشونهی تاسف تکون داد و پرسید: نمیدونی کجا ممکنه باشه؟
-نمیدونم، فقط امیدوارم گربهمون رو خریده باشه و رفته باشه یه جای دور...
سیری با امیدی که زنده نگهش داشته بود گفت.
سوجین بهش قول داده بود که همهچیز درست بشه و زخمهاشون التیام پیدا کنه پس سیری منتظرش میموند.
🍂🍂🍂
دلش از شدت دلتنگی، اضطراب و هیجان پیچ میزد. تپش قلب دائمی اخیرش باعث شد تا یکنفس عمیق بکشه و دستهاش رو مشت کنه.
جیوون تا نزدیک نگهبانی رسونده بودش و باقی راه رو با موتور ایکجون رفته بود. با پاهای دردناکش از پلههای حیاط بالا رفت و با دیدن تمام چراغهای روشن از پشت پنجره تعجب کرد. کلیدش رو فراموش کرده بود. چندباری به در زد.
زمانی که در توسط کسی به غیر از کسی چانیول باز شد، چهرهی مرد ناآشنایی رو دید که انگار متعلق به شرکت خدماتی بود، اخم کرد و با گیجی وارد خونه شد. به سمت اتاق خودش رفت و با دیدن رنگ تازهی دیوارها و اتاق پر از لوازم بچه اخم کرد. خواب میدید؟
-خیلی خسته نباشید. کارتون تموم شد؟
با شنیدن صدای چانیول گردنش رو کج کرد و دید که داره از پلههای طبقهی بالا پایین میاد. اخم پررنگ چهرهاش رو نمیتونست مخفی کنه، مخصوصا با دیدن بچهای که توی بغلش بود.
نفسهاش ناخودآگاه شدت گرفته بود. چانیول با دیدنش دستپاچه شد و بچه رو با احتیاط بیشتری توی بغلش فشرد. بکهیون هیچ تمایلی نداشت که به اون موجود توی بغلش دقت کنه اما اندازهی کف دست بود، شاید کمی بزرگتر.
کلاه پارچهای زردرنگ با لباسهای آبی آسمونی تنش بود و بکهیون فقط میتونست نیمرخش رو ببینه.
صداش میلرزید: اینجا چه خبره؟
-بهت توضیح میدم عزیزم.
چانیول با استرس گفت و به سمت مرد رفت. بعد از اینکه فاکتور رو بخاطر بچهی توی بغلش به سختی امضا کرد و مرد رو راهی کرد به اتاق بکهیون که حالا تبدیل به اتاق بچه شده بود رفت.
بکهیون با بهت روی صندلی کنار تخت بچه نشسته بود و نگاهش به چان بود.
-اینجا چه خبره؟ اتاقم چرا این شکلی شده؟ خونه رو فروختن؟
چانیول نفس عمیقی کشید و دختربچه رو توی تختش گذاشت و زیپ تور بالای سرش رو هم کشید تا حشرههای احتمالی اذیتش نکنند.
نگاههای محبتآمیزش به بچه برای بکهیون واضح بود و بیشتر شوکهاش میکرد.
-این دختر کوچولو...بچهمونه بکهیون.
پسر خندهی بهتزدهای کرد و اولین چیزی که به ذهنش میومد رو با صدای لرزون به زبون آورد: خب...نه ماه پیش ما با هم نبودیم...پس...خیانت به من محسوب نمیشه؛ نه؟
چانیول اخمی کرد: چی میگی برای خودت؟ نگفتم پدر بیولوژیکیاشام... ولی بچهی ماست و قراره بزرگش کنیم.
-چانیول باز توی خیابون بچه دیدی احساساتی شدی؟ حتما بیخانمان بوده و آوردیش!
توانش رو نداشت. توان توضیح همهی این مسائل رو برای بکهیون نداشت. مقدار خیلی کمی استراحت کرده بود و سر و کله زدن با آدمها برای آماده کردن اتاق بچه، تمام انرژیاش رو بُرده بود.
-بک حالم خوب نیست. میشه بریم اتاقمون و فقط گوش بدی بهم؟
بکهیون با دیدن کلافگیاش سری تکون داد و به اتاق کناری رفتند. چانیول دست راست بکهیون رو میون دستهاش گرفت و صداش رو صاف کرد: ما باید بزرگش کنیم. میدونم که قراره دوستش داشته باشی. چشمهاش شبیه توئه بک... خیلی آرومه اما شبها گریه میکنه. یه دختر کوچولوی بامزهست که هنوز اسم نداره و باید باهم براش اسم بذاریم. میخواستم وسایلش رو هم با سلیقهی تو بخرم اما میدونستم ممکنه لج کنی. این خانم کوچولو....خیلی تلاش کرده که زنده بمونه. زنی که به دنیا آوردش، بیون مینآه، برای محافظت ازش از دکتر خواسته بود تا جنسیتش رو توی تمام مدارک برعکس بنویسن و درنهایت بگن که...نتونسته دووم بیاره. اما خب میبینی اینجاست؟ دیگه فقط من و تو رو داره. باشه؟ من میدونم تو چقدر قلبت مهربونه عزیزدلم... میدونم که بهش کلی عشق میدی و ما میشیم بهترین سرپرستهایی که میتونه داشته باشه. اجازه نمیدم کسی اذیتش کنه، چه بابای تو چه بابای خودم. باشه؟
بکهیون خندهی عصبیای کرد: چی میگی؟
چانیول خواست چیزی بگه که صدای گریهی ضعیفی از اتاق کناری بلند شد. باعجله به سمت در رفت: میای بریم بغلش کنی، آروم شه؟
-برو چانیول!
بکهیون داد زد، به معنای واقعی داد زد و همین صدای گریهی بچه رو بیشتر کرد و چان رو وادار کرد تا در اتاق رو ببنده.
پسر روی تخت دراز کشید و بالشت رو روی صورتش فشرد تا صدای گریهای که میگفت تمام اون حرفها حقیقت داره رو نشنوه. زمزمههای چانیول رو میشنید که برای آروم کردن بچه میگفت. اشکهاش ناخودآگاه صورتش رو خیس کردند و مشتهای بیجونش رو به تخت کوبید. از همهچیز متنفر بود.
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
از زمانی که به خونه برگشته بود توی سکوت رو به روی تلویزیون خاموش دراز کشیده بود و هیچچیز نمیگفت. فقط برای چند دقیقه بلند شد، صورتش رو شست و دوباره به کاناپه برگشت.
تهیونگ توی سکوت مشغول بررسی حسابهای مارکت بود و زیرچشمی دوست پسرش رو میپایید.
بالاخره به حرف اومد: چیزی هست که بخوای بهم بگی؟
جونگکوک با چهرهی خوابآلود روی کاناپه نشست و بالشت زیر سرش رو بغل گرفت: آدمهای بد...خودشون فکر میکنن کارِ درستی میکنن؟
-نه لزوما. ممکنه بدونن کارشون بده.
-خب این ازشون یه آدمِ خوب نمیسازه؟
تهیونگ با حوصله جوابش رو داد: بستگی داره که تعریفت از خوب و بد چی باشه. اینا رو بهتره از بکهیون بپرسی که درسش رو خونده اما از لحاظِ منطقی وقتی به یه نفر ضربه بزنی یا هرچیزِ دیگه ای...بالاخره یه کار بدی انجام دادی و شاید این ازت یه آدم بد بسازه.
-خیلی خب... بغلم میکنی؟
تهیونگ لبخند کمرنگی زد و خودکارش رو رها کرد. روی کاناپه نشست و جونگکوک رو توی بغلش کشید. بوسهای به گونهاش زد: ولی تو فرشتهی منی.
-بهم میگی فرشتهی تبعید شده....فرشتهی تبعید شده شیطانه...
-شیطان جذابه، نیست؟
-از پسرای بد خوشت میاد؟
با نیشخند پرسید.
-نه فقط از یه پسر خوشم میاد.
نیشخند جونگکوک تبدیل به لبخند شد و زمزمه کرد: یه قولی بهم میدی؟
-آره.
تهیونگ نپرسید چه قولی باید بده، فقط گفت «آره.»، چه چیزی از این دلگرمکنندهتر؟
-قول میدی هیچوقت... هیچوقتِ هیچوقت قضاوتم نکنی؟ یعنی اگه همهی دنیا گفتن من بدم...تو باور نکن.
بوسهی کوتاهی روی لبش کاشت و با قاطعیت گفت: من فقط تو رو باور میکنم. تنها دستهایی که اعتماد کردم بگیرمشون دستهای تو بودن کوک...تنها نگاهی که باور داشتم از روی عشقه توی چشمهای تو بود... تنها کسی که کمکم کرد به خودم نزدیک بشم تو بودی...چجوری میتونم بقیه رو باور کنم اما تو رو نه؟
صدای بم و گرمش توی قلب جونگکوک نشست. تا زمانی که تهیونگ کنارش بود میتونست همهچیز رو تحمل کنه.
برای اینکه ناامیدش نکنه تمام تلاشش رو میکرد. اون روز با امضاش سوجین رو به آسایشگاه فرستاده بود اما نجاتش میداد؛ اجازه نمیداد یک فرد بیگناه دیگه آسیب ببینه.
🍂🍂🍂🍂🍂
چانیول از بچگیاش متنفر بود. از زمانی که به خاطرش داشت توی بغل چانمی بزرگ شده بود و از دور مادرش رو نگاه میکرد. مادری که پشت پنجره گریه میکرد، شبها عربده میکشید و پسر چندساله برای نشنیدن صداش گوشهای بزرگش رو با دستش میگرفت. از یک زمانی به بعد دیگه خواهرش رو هم نداشت، چون اون هم نمونهای مثل مادرش شده بود، با این تفاوت که گریه نمیکرد، فقط عربده میکشید.
پودر بچه رو روی کشالههای رون عرقسوز شدهی دخترکش ریخت و پوشکاش رو طبق ویدیوی مقابل بست. بخش جستجوی یوتویوباش پر از اطلاعات نگهداری بچه شده بود. لبخندی به چشمهای نیمه باز نوزاد ده روزه زد و بعد از اینکه دکمههای ریزِ سرهمی صورتی رنگش رو بست انگشتهای کوچک دستش رو بوسید.
-خانم کوچولو. از امروز قراره یه کاری کنیم بکهیونی دوستت داشته باشه. به بابا اعتماد کن، هوم؟ من نمیذارم تو مثل خودم غصه بخوری که. جفتمون قراره کلی عاشقت باشیم.
میز تعویض پوشکش رو گوشهی اتاق جمع کرد و پوشک رو توی سبد مخصوصش انداخت. اینها رو از یوبین یاد گرفته بود.
-یوبین وقت نداره بهمون سر بزنه. اما میاد. بزرگ شدی فقط بهش بگو یوبین، باشه؟
طوری با دختربچه حرف میزد که انگار متوجه حرفهاش میشه و انگار همینطور هم بود، چون با مشت کوچکش پایین چونهی چانیول رو ناخودآگاه لمس کرد.
چانیول خندید و بوسهی آهستهای به گونهاش زد: میترسم بوست کنم مریض شی ولی خب خیلی نازی.
همونطور که دختر بغلش بود به اتاقِ خودشون رفت و با دیدن بکهیون که مشغول اصلاح صورتش بود لبخند زد: صبحت بخیر عزیزم.
بکهیون صورت کفیاش رو شست و بدون اینکه چیزی بگه یا حتی به صورت بچه نگاه کنه از دستشویی بیرون اومد. تیشرت مشکیاش رو با هودی نازکی عوض کرد و موبایل و هندزفریاش رو برداشت.
چانیول هوفی کشید و به آشپزخونه رفت. بچه رو توی کریرش که روی کابینت بود خوابوند و توی ماگ بکهیون آبجوش وعسل ریخت.
پسر بدون هیچ حرفی لیوانش رو سرکشید و خواست از خونه بیرون بره که صدای چانیول متوقفش کرد: وایسا. کجا میری بک؟
-پیاده روی.
-مگه پاهات درد نمیکرد؟
-باید راه بگیرم که دیگه درد نگیره!
-اما من باید یه سر برم دریا عزیزم... جیا هم پایین کلی کار داره نمیتونم دخترمونو بذارم پیشش.
-دخترمون؟ یادم نمیاد بچه سفارش داده باشم. وقتی آوردیش به این چیزا فکر میکردی. حالا هم دیر نشده میتونی ببری بدی به خالههام توی ججو بزرگش کنن.
چانیول چشمهاش رو با حرص روی هم فشرد و به سمت در خروجی رفت: من دارم میرم. تو هم جایی نمیری بک. لجبازیتو تمومش کن.
و بعد در رو جلوی چشمهای حرصیاش بههم کوبید.
بکهیون میدونست سرِ جیا شلوغه. اون اصلا بچهداری بلد نبود. میخواست افسارش رو دست عصبانیت آنیاش بده و واقعا از خونه بره اما طبق معمول چند تا نفس عمیق کشید. به سمت کریر بچه رفت و با دیدنِ چشمهای بازش اخم کرد: ده روزته تو... خواب نداری؟
کریرِ زرد رنگش رو برداشت و کنارِ جای همیشگیاش روی کاناپه گذاشت: تا چانیول بیاد باید تحمل کنی منو...
ریموت تلویزیون رو برداشت و روشنش کرد. توی نتفلکیس رفت تا یک فیلم از دیکاپریو انتخاب کنه. همونطور که میگشت گفت: فکرکنم دیوونه شدم که با تو حرف میزنم. درهرصورت نمیفهمی چی میگم.
فیلم «جدا مانده» رو پلی کرد و بیحال مشغول دیدنش شد. هر از گاهی زیرچشمی دختربچهی توی کریر رو میپایید و با دیدنِ چشمهای بازش تعجب میکرد. بعد از چند دقیقه صدای گریهی دخترک بلند شد و بکهیون مجبور شد فیلم رو متوقف کنه. با استرس کمربند کریرش رو باز کرد و همونطور که حواسش بود دستش حائل گردنش باشه بچه رو توی بغلش نشوند و با حس نفسهای گرمش روی شونهاش چشمهاش پر از اشک شد. افکار و احساساتش رو کنار زد و بغضش رو با سردی قورت داد. دختر رو توی بغلش چرخوند و رو به تلویزیون به بدنش تکیه داد. کلاه صورتی رنگ روی سرش رو درآورد و با دیدن تارهای قهوهای روی سرش لبخند کمرنگی روی لبش نشست اما باز هم به احساساتش بها نداد. فیلم رو دوباره پخش کرد و وقتی دیکاپریو وارد سکانس شد همونطور که زانوش رو مدام تکون میداد تا بچه روی پاش سرگرم بشه گفت: این دیکاپریوئه بچه... میخوام بهش ایمیل بدم بگم بیاد منو با خودش ببره آمریکا. چطوره؟ اون وقت تو میمونی و چانیول...بدون من خوشحالترم هستید.
گردنش رو کج کرد و با دیدنِ چشمهای بسته شدهاش و بزاقی که از گوشهی لبش تا روی چونهاش سرازیر شده بود آهی کشید و دوباره توی کریر برش گردوند. دهنش رو با دستمال پارچهای توی کریر تمیز کرد و با دیدن مژههای قهوهای رنگش لبخند تلخی زد. صدای فیلم بلند بود و زمزمههای بکهیون برای رسیدن به گوش خودش هم بیش از اندازه آهسته بود.
-میبینمت قلبم درد میگیره بچه... چانیول منو چرا زجر میده؟ من یه مامانِ خوشگل داشتم... خیلی خیلی مهربون بود. تو هیچوقت نمیتونی مامان داشته باشی، نه؟
اشکهاش پایین ریختند و به هقهق افتاد. دستش رو روی قلبش گذاشت و سرش رو به پایین کریر بچه تکیه داد.
🍂🍂🍂🍂🍂
کیسهی شیرخشک، اسباببازی و پوشک رو با شنیدن صدای گریهی بچه رها کرد و در رو با ترس باز کرد. به سمت کریر روی مبل دوید و بچهای که صورتش سرخ از گریه و جیغ بود رو به آغوشش کشید.
-هیششش..هیش من اینجام. گریه نکن. گرسنته؟ پوشکتو خیس کردی؟
با دیدن بکهیون که روی مبل خوابش برده بود، هوفی کشید و تلویزیون روشن رو خاموش کرد. دختربچهی توی بغلش رو به اتاق برد و روی میز تعویض پوشکش گذاشت. دکمههای سرهمی صورتیاش رو باز کرد و با دیدن پاهای قرمز شدهاش اخمی کرد. دوباره عرقسوز شده بود. پماد و پودربچه رو روی پاش ریخت و پوشکش رو عوض کرد.
حال و هوای این روزهای خونهاشون شبیه به بچگیاش بود. مادری که هیچوقت حواسش نبود و بچهای که مدام گریه میکرد تا پدرش بیاد. با این تفاوت که بکهیون حتی مادرش هم نبود و درکل هیچ اهمیتی به اون بچه نمیداد.
صدای پاهاش به اتاق نزدیک شد و پسرِ خوابآلود توی چهارچوب در ایستاد.
با حرص زمزمه کرد: اینهمه گریه کرد بیدار نشدی. الان چیشد؟
-عطرت رو حس کردم...
چانیول آهی کشید و لب زد: برم دستهامو بشورم. میشه سرهمیاش رو تنش کنی تا شیرش رو بیارم؟
بکهیون که میدونست گند زده و شرمنده بود باشهای گفت و بالاسر بچه ایستاد.
-دیکاپریو رو که نشونت دادم؟ فکرکنم دیگه بهتره برم پیش اون چون چانیول دیگه تو رو بیشتر دوست داره.
این جمله از گوش پسر که با شیشهشیر برگشته بود دور نموند. صداش رو صاف کرد و بچه رو توی بغلش بلند کرد و نوزاد با اشتیاق مشغول خوردن شیرش شد.
-باید حواسمون به تغذیهاش باشه چون از شیرِ مادر محرومه. یه دکترِ خوب هم باید براش پیدا کنیم.
-چان چرا نذاشتی با خالههام بره؟ میدونی چقدر عذاب میکشم؟
پسر بدون توجه به سوالِ بکهیون مشغولِ ضربه زدن پشتِ نوزادش شد تا شیر توی گلوش نپره و بعد توی تخت خوابوندش. پستونکش رو توی دهنش گذاشت و بوسهای به انگشتهای دستش زد.
-بریم بیرون.
بکهیون دنبالش راه افتاد و وقتی که به آشپزخونه رسیدند چانیول پشتِ میز نشست و سرش رو میون دستهاش گرفت: براش پرستار بگیرم؟
-گفتم چرا نذاشتی با خالههام بره؟
-چون میگفتن نحسه! هرچند من از اولش هم نمیخواستم.
بکهیون اخم پررنگی روی صورتش نشست: ی-یعنی چی؟
-میشه فقط فراموش کنی چجوری به دنیا اومده و بپذیریش بکهیون؟ این لطف رو در حقِ این بچهای که هنوز اسم نداره و زندگیمون میکنی؟
پسر با سری که گیج میرفت بدون هیچ جوابی به اتاق رفت و بدن بیجونش رو روی تخت انداخت.
🍂🍂🍂🍂
سلام عزیزانم.
پارالیان ادیتور پیدا کرد و بهش خسته نباشید بگید چون حس میکنم پیر شد.
این پارتهایی که داستان ریتم آرومی میگیره لطفا نظراتتون رو دریغ نکنید. ممنونم و شبتون خوش.
به انرژی مثبت و اینکه بدونم به داستان علاقهمندید نیاز دارم.
و اینکه پارالیان مثل لاست خیلی جزئیاتش مهمه. دیالوگها واقعا بیهدف نیست. مثل همین آرزوی بکهیون توی این پارت یا حتی هرچیزی...
من تلاش میکنم از اول داستان باز هم یک سری نکات رو جمعآوری و بیان کنم اما لطفا شما هم دقیق بشید.