پنجرهی بیستم.
تلویزیون برای خودش روشن بود، اون دو پسر توجهی بهش نمیکردند. روزهای تقویم سریع پیش رفته بود، ژانویه به پایانِ خودش رسیده بود و جاش رو به فوریه داده بود. ازدواجشون در تاریخِ یازدهمِ فوریه شش ماهه شده بود و چهاردهمِ فوریه مشتاقِ جشن گرفتنِ اولین ولنتاینشون بودند.
-" جرئت نکن بگی که نمیری، دوساعته دارم چی میگم؟" بکهیون تقریبا جیغ زد و تلو تلو خوران روی کاناپه افتاد.
موهای قهوهای رنگش بههم ریخته بود و زمانی که چانیول با نیشخندِ پررنگی روش خیمه زد اخم کرد.
-" دلم نمیاد تنهات بذارم."
-" ولی برای کار و پیشرفتته. منم اگه مجبور بودم برای کارم برم یونان تا روی یه مبحثِ فلسفی تحقیق کنم حتما تو رو ول میکردم و میرفتم." با صدای آرومتری گفت.
چانیول چشمهاش رو چرخوند و بوسهای به گونهاش زد:" نه، بهت اجازه نمیدادم که بری."
بکهیون با خستگی چانیول رو توی بغلش کشید و سرش رو روی قفسهی سینهاش گذاشت. دستش رو بینِ موهاش برد و نوازشش کرد:" چان باور کن من تنها نیستم، اصلا اذیت نمیشم. جیا هست. به سوهو میگم بیاد و درهرصورت باید برم سرکار پس زیاد حوصلهام سر نمیره."
-" گفتم نمیرم بکهیون! رفتنم واقعا اجباری نیست. هیچ لزومی نداره پونزده روز با کشتی برم ژاپن که پنج نمره اضافهتر بگیرم با یه مجوز کوفتی برای شروع به کار."
-" خیلی لجبازی. پاشو از روم." با حرص زمزمه کرد.
چانیول بوسهای روی لبش کاشت و روی کاناپه نشست. دستِ بکهیون رو گرفت تا بلند شه و چندلحظه بعد خودش رو لعنت فرستاد.
-" رئیس جمهور بیون بوگوم طبقِ بیانیهای طلاقِ رسمی خود را با همسرش بیون مینآه به علتِ فساد اقتصادی او اعلام کرد."
چشمهای بکهیون روی تیترِ خبر قفل شده بود و پوزخندِ پر از نفرتی روی لبش بود.
چانیول فورا تلویزیون رو خاموش کرد اما نگاهِ بکهیون هنوز به اون سمت بود.
-" میخوای بریم بیمارستان ببینیش عزیزم؟"
-" نـــه."
-" اما اون هرهفته زنگ میزنه بکهیون...میخواد ببیندت."
-" نمیدونی که اون با من چیکار کرده...پس بیخیال."
-" آخرین بار پرستارش گفت فشارش خیلی بالاست. ممکنه نتونه بچه رو به دنیا بیاره."
-" بهتر."
-" برای سلامتیِ خودش هم خطرناکه."
بکهیون چشمهاش رو روی هم فشرد:" میرم بهش سر میزنم تا تو به کارات برسی."
از روی مبل بلند شد و قدمهاش رو به سمتِ اتاقش برد. پسِ ذهنش این بود تا به این بهونه بره جی وون رو ببینه.
یک ماه بود که هیچ خبری ازش نداشت و مطمئن بود که هیونگش دلخوره.
توی همین خیالاتِ خامش بود که چانیول گفت:" ایکجون میرسونتت."
-" میخوام خودم رانندگی کنم."
-" راهِ بیمارستان طولانیه بکهیون، نگرانت میمونم."
دیگه چیزی نگفت. سرمای هوا کمتر شده بود پس پوشیدنِ لباسهاش هم طول نکشید. بدونِ هیچ حرفی گونهی چانیول رو بوسید و وقتی به حیاط رفت ایکجون با ماشین منتظرش ایستاده بود.
تعظیم کوتاهی کرد و درِ ماشین رو براش باز کرد. بکهیون با حرص سوار شد و سرش رو به شیشه تکیه داد.
-" بیمارستان میریم جنابِ بیون؟"
-" آره."
-" چیزی نیاز ندارید؟"
-" نه."
همیشه از دیدنِ منظرهها و طبیعت لذت میبرد اما حالا فقط چشمهاش رو بسته بود و به مادرش فکر میکرد.
میخواست اون زن رو ببخشه. از نگه داشتنِ کینه و نفرت توی قلبش خسته شده بود.
بعد از نیم ساعت ماشین جلوی بیمارستان ایستاد ودر اون لحظه بکهیون با خودش فکرکرد که واقعا حالِ رانندگی کردن نداشت.
-" تو توی ماشین بمون تا من بیام." خطاب به ایکجون گفت و پیاده شد.
مینآه توی طبقهی سوم، بخشِ زنان و زایمان بستری بود. اون بیمارستانِ خصوصی مثلِ همیشه خلوت بود، طبقهی مادرش خلوتتــــــر.
با اشاره به پرستار از شماره اتاقِ مادرش مطمئن شد و با پاهایی که میلرزید به سمتش رفت.
از پشتِ شیشه نگاهش کرد. رو به سقف با چشمهای باز دراز کشیده بود و صورتش لاغرتر از همیشه به نظر میرسید، برخلافِ شکمِ برجستهاش.
دستگیرهی در رو پایین داد که مادرش زمزمه کرد:" به پسرم زنگ زدین؟"
-" پسرت اینجاست مامان.." با تلخی لب زد و همون لحظه سرِ زن به سمتش برگشت.
چشمش از هیجان پر از اشک شد، میخواست بلند شه و به سمتش بره اما نمیتونست.
-" بک...بکهیون. بیا اینجا."
قدمهاش سنگین بود، پاهاش رو روی زمین میکشید و زمانی که به تخت مادرش رسید توی آغوشش کشیده شد.
-" هی...به شکمت فشار میاد نکن."
مینآه عطرِ پسرش رو با تشنگی به ریههاش می کشید. موهاش رو با دستِ ضعیف و کبودش نوازش میکرد و گونههاش رو مدام میبوسید.
بکهیون بعد از چند دقیقه از بغلش بیرون اومد و به صورتش خیره شد:" راحت شدی مامان...امروز توی اخبار شنیدم."
زن لبخندِ پررنگی زد و اشکهاش رو پاک کرد:" آره. دیدی؟ از اینجا هم مرخص بشم دیگه راحتِ راحتم. برام یه وکیل خوب بگیر."
-" برات یه وکیلِ خوب میگیرم." با دلگرمی زمزمه کرد.
-" پسرکم...اینجا که هستم دلخوشیم فقط دیدنِ عکسهاته. عکسِ بچگیهاتو نگاه میکنم. با خودم میگم چقدر پسرم ساکت و آروم بوده و چقدر ناراحتش کردم. مادرتو بخشیدی؟"
بوسهای روی پیشونیاش کاشت:" بخشیدم مامان. دیگه غصه نخور."
زن روی تخت با احتیاط جا به جا شد تا بکهیون راحت تر بشینه. با نگرانی پرسید:" اون پسره اذیتت نمیکنه؟"
-" چانیول؟ نه... چرا باید اذیتم کنه؟"
-" خانوادهاش چیزی بهت نمیگن؟"
-" نه مامان کسی جرئت نداره به من چیزی بگه."
-" دوست پسرت خوبه؟"
-" دوست پسرم؟"
-" آره، سئونگ هو.."
بکهیون خندهی بهت زده ای کرد و سرش رو پایین انداخت. مادرش عملا دیگه هیچچی از زندگیش نمیدونست.
حتی بهش نگفته بود که بعد از اینکه سئونگ هو بهش شلیک کرد از کشور بیرونش کرده.
-" ما خیلی وقته بههم زدیم. من دیگه با چانیولم. یعنی رابطهمون جدی شده... دیگه فقط روی کاغذ نیست..."
زن لبخندِ مصنوعیای زد:" مراقب قلبت باش که دوباره نشکنه."
-" دوست داریم همدیگه رو...نمیشکنه مامان." آروم زمزمه کرد.
-" یه برگه یادداشت بهم میدی؟ از کشوی میز بردار."
بکهیون از لبهی تخت پایین اومد و کشوی میزِ داروها رو باز کرد. چندتا برگه همراهِ خودکار برداشت:" چیزی میخوای بنویسی؟"
-" آره...بدشون به من."
برگهها و خودکار رو تحویلِ مادرش داد و یک شماره و آدرس تحویل گرفت.
-" اینا شماره و آدرس پدرته..."
-" پدرم؟ یادم نمیاد بیون بوگوم همچین شماره ای داشته باشه." با تمسخر گفت.
-" لطفا نگهش دار خب؟" مادرش تقریبا التماس کرد.
بکهیون کاغذ رو مچاله کرد و توی جیبش چپوند:" من نمیخوام همچین مردی رو ببینم مامان."
-" اما پدرته... باید ببینی چی میگه..."
-" نمیخوام مردی که به خودش اجازه میده با یه زن متاهل رابطه داشته باشه رو توی زندگیم راه بدم. اگه میخوای دوباره ترکت نکنم اصرار رو تمومش کن."
-" تو هیچی نمیدونی بکهیون. داری زود قضاوت میکنی پسرم... فقط نگهش دار تا اگه یه روز خواستی حرفهاشو بشنوی.."
-" باشه باشه." بکهیون با کلافگی میونِ حرفِ مادرش پرید و به سمتِ یخچالِ اتاق رفت.
با دیدنِ موادغذاییِ مونده اخم کرد:" تو اینجا چیزی نمیخوری مامان؟"
-" چرا، غذای بیمارستان..."
-" اینا چرا مونده؟"
-" بیون سپرده بخرن، دلم نمیکشه بخورم. میترسم."
بکهیون چشمهاش رو چرخوند و درِ یخچال رو بههم کوبید:" دیگه تا این حد هم حیوون نیست..."
زن سرش رو پایین انداخت و لبخندِ تلخی زد، بکهیون هنوز هیچ ایدهای نداشت که بیون تا چه حد حیوونه.
🍂🍂🍂🍂🍂
انباری که اولین بار پدرش رو اونجا دیده بود حالا شرایطِ بهتری داشت و تحتِ عنوانِ مغازهی عمده فروشی و پخشِ صدفِ خوراکی فعالیت میکرد.
واردِ دفترِ پدرش شد. روی صندلی نشست و به اطرافش نگاهی انداخت. از اینجا متنفر بود. بکهیونش رو یک بار اینجا پیدا کرده بود.
اخمی کرد و سرش رو پایین انداخت. مردی که جلوی در ایستاده بود به طرزِ مسخرهای داشت میپاییدش تا چانیول سرِ وسایل و مدارک نره.
بعد از چند دقیقه در باز شد و به اجبار از روی صندلی بلند شد. تعظیمِ کوتاهی در حدِ پایین آوردنِ سرش کرد و دوباره نشست.
حتی به اون مرد سلام هم نکرد. بخاطرِ امنیت بکهیون نمیخواست دربارهی اون مدارک و مالکیتِ نفرین شده چیزی بپرسه اما این مسئله از ذهنش بیرون نرفته بود.
پدرش تا مرزِ نابود کردنش پیش رفته بود پس میتونست فراتر از این هم بره.
-" زیاد سر نمیزنی چانیول."
-" درگیرم بابا."
آقای پارک لبخند زد:" سوریون گفت بهش زنگ میزنی، فقط منو لایق نمیدونی؟"
-" اینطور نیست."
-" اون پسره دربارهی من چیزی گفته؟"
چانیول اخم کرد:" اون پسره اسم داره بابا...بکهیون. و اینکه نه. کلا وقتمونو هدر نمیدیم که دربارهی شما یا هرکس دیگه ای صحبت کنیم. من درگیر کارهای دانشگاه و کارآموزی بودم. بالاخره مدرکم آزاد شد و میتونم یکم دیگه کارمو شروع کنم."
-" عالیه، بیون حتما کمکت میکنه کار خوب پیدا کنی. ازش بخواه." مرد با کنایه گفت.
پوزخندی زد و نگاهش رو به سمتِ در داد که همون لحظه یکی از نگهبانها واردِ اتاق شد:" جنابِ پارک، جی وون اینجاست."
لبخندش پررنگتر شد:" جی وون؟ اوه بگو بیاد تو."
چانیول حقیقتا کارهای پدرش هیچ اهمیتی براش نداشت. از روی صندلی بلند شد. ورودِ یه نفر دیگه رو به اتاق حس کرد اما حتی سر برنگردوند تا نگاهش کنه.
-" حرفتو بگو بابا. بکهیون منتظرمه."
-" زنگ بزن بگو صبر کنه."
جی وون توی اتاق ایستاده بود، گوشهی در. نفس نفس میزد. با شنیدنِ اسمِ بکهیون هیجان زده شده بود و حالا که چندقدمیِ چانیول ایستاده بود، احساساتِ متفاوتی توی وجودش غوطهور بود.
کنجکاوی، حسادت، خشم. نفسش رو بیرون داد و پارک آشفته بودنش رو دید، برای همین پوزخند میزد.
-" ولنتاینه. باید برم کادو بخرم."
پارک هوفی کشید:" خیلی خب. مادرت توی یکی از مغازهها کار میکنه، صبحها. میخواستم بگم اگه بیکاری بری پیشش."
-" صبحها بکهیون رو میرسونم مدرسه بعدشم میرم دریا. درنتیجه نه. ممنون بابت پیشنهادت اما کاری که نمیدونم پشتوانهاش چیه و مغازهای که نمیدونم از کجا اومده رو قبول نمیکنم. مامان چرا به خودش زحمتِ کار میده؟ بگو بشینه تو خونه و گریه کنه، مثلِ تمامِ بچگی من که با دیدنِ گریههاش گذشت." بدون توجه به حضور فرد دیگهای توی اتاق جملاتش رو سرهم کرد.
مرد از پشتِ میزش بلند شد و به سمتِ در رفت:" پس چندلحظه صبرکن باید یه چیزی بهت بدم. تو هم بشین جی وون. شاید بتونی به چانیول کمک کنی که هدیه چی بخره."
جی وون شوکه بود. زیرلب زمزمه کرد:" چی تو سرته مرتیکه."
پارک شنید. با خونسردی از اتاق بیرون رفت و جی وون کنارِ چانیول روی تنها صندلی اتاق جا گرفت.
گریهاش گرفت. طبیعی بود که گریهاش بگیره؟ چانیول، پسرِ پارک چان ووک، مردی که ازش متنفر بود، به طرزِ دردناکی عطرِ بکهیون رو میداد.
انگار تمامِ وجودِ بکهیون توی پسرِ کناری حل شده بود و جی وون داشت به مرز جنون میرسید. دندونهاش رو روی هم فشرد، نفسهای بریده بریده کشید و سرش رو پایین انداخت.
انعکاسِ تصویرش روی شیشهی میز تار میشد، همهچیز رو تار میدید و قلبش تیر میکشید.
دلتنگی داشت دیوونهاش میکرد و میخواست احساساتش رو فریاد بزنه اما نمیتونست.
-" منظورِ پدرم چی بود؟" چانیول با کنجکاوی پرسید.
جی وون شونههاش رو بالا انداخت و سعی کرد عادی باشه، اما صداش میلرزید:" نمیدونم..منم توی هدیه خریدن خیلی ناشی ام. حالا چی مدنظرته؟"
همدیگه رو نگاه نمیکردند، هیچ نگاهی. طوری که اگر چانیول روزِ بعد جی وون رو توی خیابون میدید نمیشناخت.
-" معلمِ فلسفهست...کلا عاشق کتابه. امروز سرچ کردم و کتابخونهاش رو گشتم. تاریخچهی فلسفهی غربِ برتراند راسل رو نداشت."
جی وون این کتاب رو خوب میشناخت، هدیهی چهارده سالگیِ بکهیون بود.
-" خب حالا میفهمم چرا آقای پارک گفت از من بپرسی. یکم از فلسفه سرم میشه."
-" اوه واقعا؟ فلسفه خوندی؟" چانیول سرش رو کج کرد و به نیمرخ جی وون خیره شد.
-" نه نه...برادرم خونده. از بچگی میخوند."
چانیول گوشهی لبش بالا رفت و دوباره نگاهش رو از جی وون گرفت:" اونم از بچگی میخونده...خب، این کتابه خوبه؟"
کاش میتونست بگه که خودش این کتاب رو برای تولدِ چهارده سالگیِ بک خریده، اما فقط باید خفه میشد. بکهیون یادش رفته بود که اون کتاب رو با خودش ببره و توی کتابخونهاش بذاره؟ شاید هم براش اونقدری اهمیت نداشت.
نمیدونست گرفتگیِ گلوش بغضه یا نه، اما به حرف زدن ادامه داد:" کتابِ خوبیه...اما کسی که معلم فلسفهست و از بچگی کتابخون بوده به احتمالِ زیاد اینو خونده... اگه مطمئنی نداره براش بخر. اگرم نه میتونی از آثارِ اپیکور براش بخری. به باورهاش هم توجه کن. مثلا اگر آتئیسته براش ایمانوئل کانت نخر!"
بکهیون درحقیقت خداناباور بود و از ایمانوئل کانت و فیلسوفهای کلیسا و مسیحی متنفر، چیزی که هیونگش خوب میدونست.
-" اتفاقا هست. چقدر پیچیده. ممنونم بابت کمکت. فکرکنم همون اولی رو بخرم."
جی وون سکوت کرد و سرش رو تکون داد. رنگِ تاریکی از غم زیرِ رگهاش جریان پیدا کرد، اگه چانیول این کتاب رو برای بکهیون میخرید دیگه خودش پاک میشد. شاید هم پاک شده بود.
آقای پارک چندلحظه بعد به اتاق برگشت. یک جعبه دستش بود که روی میز گذاشت، رو به روی چانیول. جعبهی سفیدی که اِستین بهش داده بود تا به بکهیون برسونه و وقتی بازش کرده بود یک ادکلنِ گرونِ مشکی رنگ داخلش بود با نوشتهی :" اون شب عطرم رو دوست داشتی گفتم بهت هدیهاش بدم."
-" اینو بده به دامادم."
چانیول با حرص از روی صندلی بلند شد:" چیه؟ چاقو گذاشتید توش؟"
-" نه چانیول. تو فقط ببرش."
-" حوصلهی بازی ندارم." بدون اینکه به جعبه دست بزنه زمزمه کرد.
بدون هیچ حرفِ دیگه ای، بدونِ اینکه حتی جیوون رو نگاه کنه، از اتاق بیرون رفت. نصفِ وقتش رو هدر داده بود تا به اینجا بیاد و چرت و پرت بشنوه. پدری که یک زمان عاشقش بود حالا فقط خونش رو به جوش میاورد و مطمئن بود که برای روندِ بهبودیاش بده.
جی وون با رفتنِ چانیول نفسِ عمیقی کشید. نمیتونست چطور این چند دقیقه رو تحمل کرده، با وجودِ تپشِ قلب شدیدش با چانیول صحبت کرده و فریاد نکشیده. بکهیونش پیشِ چانیول بود. پسری که داشت برای شنیدنِ صداش جون میداد و از نگرانیاش میمُرد پیشِ اون بود و توی خونه منتظرِ ولنتاینشون نشسته بود. سرش رو میونِ دستهاش گرفت و زیرِ لب زمزمه کرد:" بکهیون کجاست؟"
-" خونه، مگه نشنیدی؟"
-" چرا موبایلش خاموشه؟ چرا تماسی نگرفته؟"
عصبانیتِ صداش واضح بود و همین مرد رو تحریک میکرد تا بیشتر به بازیاش بگیره.
-" چانیول یکم روش حساسه."
پارک این جملهها رو با خصومت میگفت، تا جی وون رو بههم بریزه و دوباره سمتِ خودش بکشه اما اشتباه میکرد، فقط برای خودش بد میشد. جیوون دیگه جز بکهیون چیزی نداشت که بخواد از دست بده.
دندونهاش رو روی هم فشرد و سرش رو بالا گرفت:" که اینطور جنابِ پارک. حرفِ دیگه ای ندارید؟"
-" دوباره نیازت دارم...برای دراومدن جلوی بیون."
-" من دیگه خلاف نمیکنم."
-" ولی خلافکارِ خوبی هستی."
-" آره جنابِ پارک، خلافکارِ خوبیام، قاتلِ خوبی هم هستم. میخوام امتحانش کنم. چطوره با دامادتون شروع کنم؟ شوهرِ چانمی که الان توی گمرکه. شما برعکسِ من چیزای زیادی برای از دست دادن داری."
مرد اخمهاش رو توی هم کشید:" حرفِ دهنت رو بفهم!"
-" دست از سرم بردار. دیگه به من به عنوانِ گزینهی انجامِ کثافتکاریهات نگاه نکن. تا اینجا هم برای بکهیون اومدم حالا که جز حرفِ مفت چیزی نمیگی میرم." از روی صندلی بلند شد و به سمتِ در رفت.
دستگیره رو پایین کشید که پارک گفت:" انتقامِ خون مادرت مونده...یادت باشه هنوز نگرفتیش...هرزجری هم که بکهیون الان داره میکشه تقصیرِ بیونه...تو حتی به اونم بی توجهی. اگه یه زندگیِ راحت و بی دغدغه میخوای خب گمشو...اگه بدون عذابِ این دونفر خوابت میبره گمشو جی وون."
چشمهاش رو روی هم فشرد و صورتِ مادرش رو دید، صورتِ بکهیون رو دید و صورتِ بیون رو.
-" باید چیکار کنم؟"
-" یه اسلحه بگیر، آمادهی کشتنِ بیون بمون تا بهت خبر بدم."
پسرِ یازده ساله روی صندلی جمع شد و سرش رو با ترس روی شونهی پسرِ کنارش فشرد:" هیونگ..."
جی وون با بهت نگاهش رو از پردهی سینما گرفت:" چیشده بک؟"
-" از این فیلم خوشم نمیاد. کاش اون کمدیه رو انتخاب میکردیم."
جی وون بوسهای روی موهای قهوهای رنگش کاشت:" میخوای بریم اونو هم ببینیم؟"
پسرک آهی کشید:" نه دیگه وقت نمیشه...باید برم خونه تا بابا برنگشته."
کاراکتر فیلم مرد رو با گلوله کشت و اینبار بکهیون جلوی چشمهاش رو گرفت:" از اینجور آدما بدم میاد...قاتلها...ترسناکن."
-" بعضیها حقشونه بمیرن."
-" اینو نگو هیونگ...هیچکس اجازه نداره برای زندگی یکی دیگه تصمیم گیری کنه. قاتلها بدترین آدمان..."
جی وون سکوت کرد و به دیدنِ فیلم ادامه داد درحالی که تهِ دلش خوشحال بود مدرسهاش رو پیچونده و این موقع از صبح با بکهیون به سینما اومده.
سالن خلوت بود و کوچولوش میتونست براش کلی حرف بزنه، از افکار و احساساتش بگه و جی وون برای هوشش ذوق کنه.
-" آدم نمیکشم."
آدم نمیکشت، آدمها رو زنده نگه میداشت، بکهیون رو زنده نگه میداشت. قاتلها بدترین آدمها بودن، این رو بکهیون بهش گفته بود.
-" این جعبه رو براش نمیبری؟"
جی وون سرش رو چرخوند و به جعبهی سفیدرنگ خیره شد:" چه کوفتیه؟ چاقو؟"
-" حدسیاتت شبیه چانیوله. هرچند حیف شد جای چانیول نیستی..."
دیگه نمیتونست روی پاهاش بمونه، چند کلمهی دیگه با سقوط فاصله داشت.
پارک با لحنِ خونسرد ادامه داد:" یه هدیهست از طرفِ پسرِ سفیر دانمارک برای بکهیون...حیف شد. چانیول باید میبُردش."
پسر هیچ ایده ای نداشت که اون مرد چی میگه پس در رو پشتِ سرش بههم کوبید. دیگه نمیخواست قاطیِ بازیهای مسخرهاش بشه. میخواست توی دردِ خودش بمیره هرچند مرگ هم به سراغش نمیومد.
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
زیرِ پوستِ تنش احساسِ راحتی میکرد. گونهی مادرش رو بعد از مدتها بوسیده بود، بدونِ اینکه چیزی بپرسه بخشیده بودش و حالا توی ماشین نشسته بود.
اون شهر مثلِ سئول نبود. توی خیابونها شورِ ولنتاین به چشم نمیخورد و فقط بعضی مغازهها همچین تمی داشتند.
بکهیون دوست داشت برای همسرش کادو بگیره اما چیزی به ذهنش نمیرسید. امیدوار بود که چانیول هم چیزی یادش نباشه و فقط کنارِ هم فیلم ببینن و غذا بخورند.
-" جنابِ بیون؟" پسر با لحنِ نگرانی صداش زد.
-" بله ایکجون."
-" آقای پارک زنگ زدن چندبار، گفتم اگه موبایلتون همراهتون نیست با موبایلِ من تماس بگیرید."
اخمی کرد و سرش رو به سمتِ رانندهاش برگردوند:" چرا؟ اتفاقی افتاده؟ حالش خوب بود؟"
-" بله خوب بودن. گفتن دارن میرن مطبِ دکترشون. چندبار زنگ زدن پرسیدن شما دقیقا کجایید برای همین فکرکردم شاید بهتره تماس بگیرید."
بکهیون پوزخندِ حرصیای زد و دوباره نگاهش رو به بیرون داد:" نه، سریعتر برو خونه."
پسر سری تکون داد و سرعتش رو بیشتر کرد. توی جادهی منتهی به عمارت میتونست با هر سرعتی رانندگی کنه چون پلیس و ساختمانِ دیگهای وجود نداشت و بعد از چند دقیقه جلوی خونه بودند.
بکهیون با حرص از ماشین پیاده شد، در رو به هم کوبید و ایکجون به خودش لرزید. دوباره قرار بود اون دونفر دعوا کنند.
پلههای حیاط رو فورا بالا رفت و زمانی که در رو باز کرد چانیول رو دید که توی آشپزخونه پای گاز ایستاده.
میخواست چیزی نگه اما نمیتونست جلوی خودش رو بگیره. بدونِ هیچ سلامی به آشپزخونه رفت.
چانیول به سمتش برگشت:" اوه..اومدی."
با نگاهی که ازش خشم میبارید سرش رو تکون داد:" دیر نکردم؟"
پسر به ساعتِ مچیاش نگاه کرد:" نه."
بکهیون پوزخند زد و دست به سینه ایستاد:" عع جدا؟ میخوای دوباره زنگ بزنی از ایکجون بپرسی کجاییم؟"
چانیول که فهمیده بود ماجرا از چه قراره بیخیالِ رنده کردنِ پنیر روی اسپاگتی شد و روی بشقابِ کنارِ گاز رهاش کرد. دستش رو با دستمال پاک کرد و گونهی بکهیون رو لمس کرد:" بک من نگرانت بودم عزیزم. وگرنه کجا رو داری که بری؟ خودت موبایلت رو روشن نمیکنی منم مجبورم به ایکجون زنگ بزنم. چرا فکر میکنی منظورِ خاصی دارم؟"
-" خسته شدم." با بغض زمزمه کرد و توی بغلِ چانیول کشیده شد.
طبقِ معمول مقصدِ همیشگیِ بوسههای چانیول موهاش بود. احساس میکرد توی قفس زندگی میکنه. مدام این حس رو داشت که اتفاقاتِ هتل هنوز فراموش نشده و چانیول برای همین همچین رفتاری داره.
هیچچیز از عمد نبود. چانیول نگرانش میشد، تهِ وجودش دوست داشت کنترلِ بکهیون دستش باشه اما دیگه شکِ خاصی بهش نداشت. دلش شور میزد و این دلیلِ همهی رفتارهاش بود.
بکهیون رو از بغلش جدا کرد و بوسهی کوتاهی روی لبش کاشت:" مادرت خوب بود؟"
پسرِ کوتاهتر سرش رو به نشونهی مثبت تکون داد.
-" میری لباساتو عوض کنی بیای غذا بخوریم؟"
-" هوم."
با حسِ بهتری به اتاقشون رفت و جلوی کمدِ لباسهاش ایستاد.
کاش میشد کتابها رو پوشید، اونوقت الان انتخابهای بیشتری داشت. قفسهی کتابش از کمدِ لباسهاش شلوغتر بود.
پیرهنِ سفیدِ چانیول رو برداشت و یقهاش رو بو کرد. عاشق عطرش بود.
لباسهاش رو درآورد و پیرهن رو به تن کرد. براش گشاد بود اما احساسِ راحتی داشت.
موهای بههم ریختهاش رو شونه کرد و خیسیِ زیرپلکهاش رو پاک کرد. شاید نباید انقدر حساس میشد و سرِ همهچیز دعوا راه میانداخت.
اگر با خودش ازدواج کرده بود صد در صد بعد از یک ماه طلاق میگرفت.
نگاهش به تخت افتاد، به یک کتابِ آشنا. تاریخچهی فلسفهی غربِ برتراند راسل.
توی دانشگاه چندین واحد فلسفهی غرب پاس کرده بود و همهاش رو از بر بود، اما این کتاب فرق داشت.
خوب به یادش داشت. هدیهی جشنِ تولدِ چهارده سالگیاش.
صدای هقهقهای پسر تمامِ سالن رو پر کرده بود و دخترِ خدمتکار رو از آشپزخونه بیرون کشید.
-" چیزی شده؟ چرا گریه میکنید؟" جیا به پسرِ نشسته که روی پلهها زانوهاش رو توی بغلش گرفته بود خیره شد.
-" کتاب فلسفهام.."
-" خب؟"
-" هیونگم برام خریده بود."
-" خب؟"
-" هنوز کامل نخونده بودمش."
-" خب ؟ کامل بگید.."
بینیاش رو بالا کشید اما دوباره به هق هق افتاد:" بابا اومد تو اتاقم پرسید چی میخونم با ذوق چندصفحه از کتابو براش تعریف کردم اما نوشتهی اول صفحه رو دید و فهمید از طرف هیونگمه...پاره اش کرد...ریز ریزش کرد."
جیا لبخندِ تلخی کرد و موهای پسر رو نوازش کرد:" گریه نکنید اربابِ جوان. میگید براتون یکی دیگه بخره."
بکهیون با شنیدنِ اون لفظ داد زد:" اینطوری صدام نکن جیا! از همه چی خسته شدم!"
با نفس نفس به سمتِ اتاقش رفت و در رو بههم کوبید. تنها دلخوشیِ زندگیاش رو ازش گرفته بودن و حالش بههم میخورد.
دیگه اون کتاب رو نمیخرید. فقط هیونگش میتونست براش بخره اما نمیخواست بهش بگه که چه بلایی سرِ هدیهاش اومده.
جی وون بعد از مدرسه کارِ پاره وقت میکرد و اون کتاب زیاد از حد گرون بود. صد در صد قلبش میشکست.
زانوهاش رو دوباره بغل گرفت، جز این کاری ازش ساخته نبود.
بغضش گرفت اما کتاب رو برداشت. برگههاش رو لمس کرد و عطرِ کاغذش رو بویید. حسِ همون موقعها رو داشت. شاید این بار میتونست تمومش کنه. این کتاب رو دوبار از دونفر از عزیزترینهاش هدیه گرفته بود پس باید میخوندش.
از اتاق که بیرون رفت چانیول پشتِ میزِ دونفرهی غذاخوریشون توی آشپزخونه نشسته بود. غذا هنوز آماده نشده بود. سرش توی موبایلش بود و اخمِ ریزی روی پیشونیاش بود. اخمی که همیشه موقعِ بازی به چهره داشت.
بکهیون لبخندِ کمرنگی زد و به سمتش رفت. بیخیالِ نشستن روی صندلیِ خودش شد و موبایلِ چانیول رو از دستش کشید و روی پاهاش جا گرفت.
دستِ چان پشتِ کمرش رفت و بوسهای به گردنش زد:" پیرهنِ منو پوشیدی."
-" بهم میاد."
-" منم به تو میام." چانیول زمزمه کرد.
بکهیون پیشونیاش رو بوسید و پاهاش رو دوطرفِ صندلی گذاشت تا راحت تر بشینه:" دوستت دارم...بابت کتاب ممنونم. همیشه میخواستم بخونمش و یه معنای خاصی برام داره...همم من نمیدونستم برات چی بخرم و خب تو اخلاقمو میدونی... زیاد از مناسبتهای خارجی خوشم نمیاد."
-" میدونم، اخلاقِ پارک بکهیون خاصه."
بکهیون با شنیدنِ لفظِ "پارک بکهیون" خندهی شیرینی کرد که صداش قلبِ همسرش رو لرزوند.
چانیول با نگاهِ جدی بهش خیره شده بود. بکهیون نمیتونست نگاهش رو بخونه پس ارتباطِ چشمهاشون رو قطع نکرد.
پسر انگشتِ شستش رو زیرِ لبِ پایینِ بکهیون کشید، گوشهی لبش برد و اون نقطه رو فشار داد.
بالاتر رفت، حالا داشت لبِ بالاییاش رو لمس میکرد. تاج لبش رو فشرد و بعد انگشتش رو میونِ لبهای بازش برد. بکهیون بوسید، انگشتش رو.
دستِ دیگهاش روی رونِ پای چپش کشیده شد. پوستِ نرم و سفیدش رو لمس میکرد اما همچنان به چشمهاش خیره بود، به لبهای نیمهبازش، به بینیاش، به چشمهای هلالیاش.
رونِ پاش رو میونِ انگشتهاش فشرد و لبهای بکهیون بیشتر از هم فاصله گرفتند. دستش رو بالا تر برد. کشالهی رونش رو که زیرِ باکسرش بود لمس کرد و حالا نفسِ داغِ بکهیون از میونِ لبهاش بیرون میومد و به پیشونیِ چان میخورد.
دستش رو بیرون آورد. دکمههای پیرهنِ خودش رو که تنِ بکهیون بود باز کرد و حالا بدنِ بی نقصش جلوی چشمهاش بود.
دستش رو روی گردنِ بکهیون کشید و پسر سرش رو کج کرد. ردِ لمسهاش رو پایینتر آورد، تا روی قفسهی سینه و شکمش کشید. به کشِ باکسرش رسوند و تا خطِ زیرِ شکمش پایینش داد.
لبهاش رو روی گردنش نشوند. بوسههای آروم میکاشت، همونطور که عطرش رو میبویید.
-" آرومی..." بکهیون زمزمه کرد.
-" میخوام تو ذهنم بنشونمت.."
پوستِ قفسهی سینهاش میونِ لبهای چان فشرده شد و شونهاش رو فشرد. آهی از زیرِ لبش در رفت:" مگه تو ذهنت نیستم؟"
-" میخوام ثبت کنم...تک تک جزئیاتت رو."
سرش رو توی گردنِ چان فرو برد و همونطور که با بوسههاش مسخ شده بود لب زد:" قرار نیست از پیشت برم."
انگشتهای چان پهلوهاش رو فشردند:" نمیری، هیچوقت نمیری، اجازه نداری که بری."
بکهیون لبخندِ کمرنگی زد و شونهاش رو بوسید:" اجازه نده که برم."
دوستش داشت، عاشقش بود، به سادگیِ همین کلمات. سرانگشتهای چان تک تک نقاطِ بدنش رو لمس کردن و این با همیشه فرق داشت. انگار روحش لمس میشد و یک پیوندِ عمیقتر به وجود اومده بود، چیزی که برای جفتشون ملموس بود اما نمیتونستن درکش کنند.
🍂🍂🍂🍂🍂
ملحفه رو دورِ خودش پیچید و از روی تخت بلند شد. بدون توجه به کوفتگیِ بدنش به سمتِ لباسهاش رفت و شلوار جین و سوتینش رو پوشید. منتظرِ قطع شدن صدای آبِ حمام موند و بغضش رو فرو فرستاد.
وزیر جو از حمام بیرون اومد و به سوجین که منتظر روی صندلی نشسته بود خیره شد:" چیزی شده؟"
دختر با بهت سرش رو بالا آورد و تلاش کرد تا لبخند بزنه:" هوم...یه چیزی میخواستم بگم."
-" چی؟"
-" منو کِی میبری خونهت؟"
مرد با تعجب پرسید:" منظورت چیه؟"
-" میدونی اینجوری حسِ بدی بهم دست میده..هربار با هم توی یه هتلیم... منو دعوت کن خونهت. تو که زن و بچه نداری. من که ازت نمیخوام باهام ازدواج کنی."
سوجین نمیدونست چطور اون جملات رو سرهم بندی کرد. حالش از خودش بههم میخورد، از وجودِ رقت انگیزش.
-" زودتر بهم میگفتی. فکر کردم خودت نمیخوای."
-" میخوام..."
-" خیلی زود عزیزم. خیلی زود."
سوجین پوزخندی زد و سرش رو پایین انداخت. باقیِ لباسهاش رو همراهِ پالتوش پوشید و قبل از اینکه از اتاق بیرون بره گفت:" برادرم منتظرمه."
تماسهای متعدد سوهو روی موبایلش بود. این بار دیگه هیچ توجیهی نداشت پس شاید بهتر بود به خونه برنگرده.
🍂🍂🍂🍂
شبتون بخیر عزیزانم.
من توی کانالم هم گفتم که تا ۱۱ دسامبر باید پروندهی آپلود پارالیان رو ببندم چون بعدش نیستم پس لطفا ووت و کامنت بدید سرفرصت.♡
پارت بعد خیلی مهم و حساسه و مجبورم الان آپ کنم پس بهش توجه کنید :"