موسیقی متن این قسمت:
Jungkook_At my worst
═════≪☾︎••☕️••☽︎≫═════
خوشبختی برای هرکسی معنای متفاوتی داره، برای یکی دیدن نگاه افتخارآمیز پدر و مادرش بعد از قبول شدن توی آزمون دانشگاه موردعلاقهش خوشبختیِ کامله، ممکنه برای یکی دیگه استقلال و تنهایی زندگی کردن خوشبختی معنا بشه و برای دیگری ازدواج با فردی که عاشقشه و داشتن چند بچه خود خوشبختی باشه اما برای تهیونگ معنای خوشبختی متفاوت بود...حالا که کنار جونگکوک روی برگهای خشک شدهی زرد و نارنجی قدم برمیداشت و توی سکوت به آهنگ موردعلاقهش از زبونش گوش میداد با خودش فکر میکرد شاید خوشبختی همین باشه!
شنیده بود که یکی از ملاکهای خوشبختی همیشگی بودنشه اما تهیونگ اینطور فکر نمیکرد چون میدونست که هیچ چیز توی دنیا همیشگی نیست، گاهی خوشبختی بهت رو میاورد و گاهی بختِ بد زندگیت رو نابود میکرد، درست مثل شادی و غم که همیشگی نبود خوشبختی هم موقتی بود و تهیونگ توی این لحظه دوست داشت وجود جونگکوک رو یه خوشبختی ببینه، یه خوشبختیِ خاص که به چشماش برق، به لبهاش لبخند و به قلبش گرما بخشیده بود!
Don’t you worry
نگران نباش
I’ll be there, whenever you want me
من اونجا خواهم بود، هر وقتی که تو منو بخوای
I need somebody who can love me at my worst
من کسی رو میخوام که توی بدترین حالتم هم منو دوست داشته باشه
No, I’m not perfect, but I hope you see my worth
نه، من عالی نسیتم، اما امیدوارم که خوبیهام رو ببینی
‘Cause it’s only you, nobody new, I put you first
چون فقط تو هستی، هیچکسی الان نیست، من تورو اول از همه گذاشتم
And for you, I swear I’ll do the worst
و برای تو، قسم میخورم که حتی بدترین کارها رو هم انجام بدم
If you stay forever, let me hold your hand
اگه تو برای همیشه بمونی، بذار دستت رو بگیرم
I can fill those places in your heart no else can
من میتونم همهی اون مکانهایی که کسی نوی قلبت پر نکرده رو پر کنم
Let me show you love, oh, I don’t pretend, yeah
بذار عشق رو نشونت بدم، اوه، من وانمود نمیکنم، آره
I’ll be right here, baby, you know I’ll sink or swim
من اینجا خواهم بود، عزیزم، تو میدونی که یا شنا میکنم یا غرق میشم
همونطور که آهنگ موردعلاقهی تهیونگ رو میخوند با خودش فکر میکرد که متنِ این آهنگ چقدر شبیه احساسات خودشه و امیدوار بود تهیونگ صدا و کلماتش رو به خاطر بسپاره و بعدها به یاد بیاره که صدا و نگاهش صادقانه اون کلمات رو بیان میکردن!
خم شد و با دستهاش برگهای خشک شده رو برداشت و با خندهای که گوشهی چشماش رو خط میانداخت ایستاد و برگهارو روی تهیونگ ریخت و تهیونگ برخلاف تصورش، با اخم و کلافه بهش نگفت که چرا مثل بچهها رفتار میکنه و درمقابل چشمای متعجبش اون هم خم شد و برگهای خشک شدهی بیشتری برداشت و طولی نکشید تا همونطور که به چشمای خوشحالش خیره شده بود برگها روش ریخته شدن و صدای لذتبخشِ خندهی آرومِ تهیونگ گوشهاش رو پر کردن...این صدا...این صدای خاصِ فراموش نشدنی همراه تصویری از چشم و لبهای تهیونگ که میخندیدن، جونگکوک مطمئن نبود اما انگار داشت بهشون اعتیاد پیدا میکرد، داشت از این بالا و پایین شدن ضربان قلبش خوشش میومد و حاضر بود برای دوباره تجربه کردنشون هرکاری بکنه!
گوشیش رو درآورد و همونطور که قبل از خروج از خونه به تهیونگ گفته بود، شروع به گرفتن عکس از تهیونگ کرد و بدون اینکه نگاهش رو از تهیونگ بگیره، پرسید:
- میتونیم باهم عکس بندازیم؟
+ آره
با جواب تهیونگ لبخندی زد و سمتش قدم برداشت، کنارش ایستاد و همونطور که دستش رو پشت کمرش میذاشت و فرماندهش رو سمت خودش میکشید، گوشیش رو با دست راستش بالا برد و طولی نکشید تا عکسی ازشون ثبت بشه که جفتشون رو از این که واقعا دوست داشتن همیشه همینطور بمونن مطمئن میکرد!
- واو پسر...واقعا به هم میایم!
جونگکوک همونطور که عکس رو نگاه میکرد با لحن هیجان زدهای گفت و تهیونگ به این فکر کرد که حق با جونگکوکه و اونها واقعا به هم میومدن!
- موافق نیستی؟
وقتی جونگکوک سرش رو بالا آورد و به چشماش خیره شد، تهیونگ کلمات رو گم کرد، به سختی بزاقش رو قورت داد و نگاهش رو از نگاه جدی جونگکوک گرفت، نمیدونست چطور باید به اینکه به هم میومدن اعتراف میکرد و حتی نمیدونست چرا تا این حد هیجانزده شده بود!
+ من گرسنمه، بیا برگر بخوریم!
بدون نگاه به چهرهی جونگکوک دستش رو سمت گوش چپش دراز کرد و با کشیدن گوشش مجبورش کرد حرکت کنه.
- یاااا...من اینجا سربازت نیستم...هی...فقط باید تائید میکردی، این روش خوبی برای جواب ندادن نیست...میدونم تو هم باهام موافق بودی!
+ تو که جواب رو میدونی پس نپرس!
با جملهی تهیونگ دست از تلاش برای خلاص شدن گوشش برداشت و لبخند بزرگش تا زمانی که به رستوران موردنظر تهیونگ برسن روی لبهاش موند!
...
نگاهی به بیست برگر، ده ناگت مرغ و دو ظرف بزرگ سیب زمینی رو به روش انداخت و همونطور که بزاقش رو قورت میداد پرسید:
- مطمئنی میتونی همشون رو توی بیست دقیقه بخوری؟
+ البته...میخورم و برندهی صد دلار میشیم و لازم نیست حتی پولی براشون پرداخت کنیم!
جونگکوک همونطور که با لحن هیجانزدهای جواب تهیونگ رو میداد، با ذوق به برگرها نگاه میکرد و وقتی صاحب رستوران تایمر رو روشن کرد، شروع به خوردن کرد، مدتها میشد که از فست فود محروم شده بود و فقط میتونست غذاهای بدمزهی سلف اردوگاه رو تحمل کنه و حالا انگار بهشت رو بهش هدیه داده بودن پس باید تا جایی که میتونست از بهشت جلوش لذت میبرد چون قرار بود باز هم به اون اردوگاه لعنت شده برگرده و دیگه نمیتونست همچین چیزی رو داشته باشه!
تهیونگ نگاهی به جونگکوک و غذاهای جلوش انداخت و بعد نگاهش رو به ظرف خودش داد، یک برگر گوشت، پنج ناگت و یک سس کوچیک، این تفاوت نشون میداد که جونگکوک واقعا عاشق غذا بود!
- تموم شد!
جونگکوک همونطور که دستش رو روی شکم برآمدهش میکشید گفت و صاحب رستوران با تعجب بهش خیره شد.
_ اما هنوز دو دقیقه باقی مونده!
- میتونی یه کولا بهم بدی!
وقتی صاحب رستوران کولا و صد دلار رو بهش داد، با افتخار نگاهش رو به تهیونگ داد و گفت:
- اعتراف کن که من توی همه چیز خوبم!
قبل از اینکه تهیونگ فرصتی برای واکنش نشون دادن داشته باشه، با برخورد یک مرد میانسال به صندلی جونگکوک، لیوان پر از کولا روی پیراهن بافتِ مشکی رنگش ریخته و جونگکوک شوکه از جا بلند شد تا بیشتر خیس نشه اما فایدهای نداشت، پیراهن و قسمت کمی از شلوار مشکی رنگش هم خیس شده بودن!
- وات د فاک؟
نگاهی به اطراف انداخت و با ندیدن مرد با عصبانیت لیوانش رو روی میز کوبید.
- حالا چیکار کنم؟ اینطوری سرما میخورم!
+ میخوای کاپشن من رو بپوش چون من زیرش لباس گرم پوشیدم یا همینجا بمون تا برم و برات لباس بخرم
- کاپشنت رو بهم بده!
وقتی جونگکوک با نگاه هیجان زدهای به سرعت جوابش رو داد، کاپشنش رو درآورد و به جونگکوک داد و دوباره مشغول خوردن شد و وقتی جونگکوک پیراهنش رو درآورد و لخت جلوش ایستاد، همونطور که به سختی محتویات داخل دهنش رو قورت میداد با تعجب بهش خیره شد، اولین باری نبود که بدن لخت سربازش رو میدید ولی چرا انقدر جذاب و هوسانگیز بنظر میرسید؟
- هی...
جونگکوک قبل از اینکه بتونه کاپشنش رو بپوشه با دیدن گوشهی لب تهیونگ که سسی شده بود سمتش خم شد، میخواست با دستمال سس گوشهی لبش رو پاک کنه اما با فکری که به ذهنش رسید پوزخندی زد و بیشتر به فرماندهش نزدیک شد، الان که تهیونگ اینطور متعجب بهش خیره شده بود و نگاهش فریاد میزد که بدن جونگکوک توجهش رو جلب کرده پس جونگکوک هم قرار نبود به راحتی ازش بگذره، میتونست با یه حرکت فرماندهش رو غافلگیر کنه و با دیدن واکنشش حسابی لذت ببره!
چشمای درشت شدهش روی چهرهی جونگکوکی ثابت شده بود که هرلحظه بهش نزدیکتر میشد، یعنی میخواست لبهاش رو ببوسه؟
نمیدونست چرا با این فکر ضربان قلبش انقدر شدت گرفته بود اما صادقانه، واقعا دلش میخواست که جونگکوک اینکار رو انجام بده...دوست داشت توسط جونگکوک بوسیده بشه!
وقتی جونگکوک لبهاش رو به گوشهی لبهاش رسوند و بعد از چند ثانیهی کوتاه ازش جدا شد، اخم کرد و نگاهش رو ازش گرفت، درواقع نمیخواست جونگکوک از نگاهش متوجه بشه که با همین لمس کوتاه هم ریتم نفسهاش بهم خورده بود و از طرفی هم دوست داشت که لبهاش بوسیده بشن و حالا شاکی شده بود اما تهیونگ نمیدونست که جونگکوک به خوبی از خواستهش خبر داشت و با خباثتِ تمام اون رو ازش دریغ کرده بود و حالا داشت از دیدن چهرهش لذت میبرد!
- گوشهی لبات سسی شده بود!
تهیونگ اخم کرده بود و بهش نگاه نمیکرد اما جونگکوک میتونست گوشهای قرمز شده و حرکت تند قفسهی سینهش رو ببینه!
+ شلوارت هم خیس شده!
- برای اون راه حل دارم!
جونگکوک با لبخند رضایتمندی گفت و مقابل چشمای کنجکاو تهیونگ شلوارش رو پایین کشید و تهیونگ با دیدن راه حل جونگکوک پوکر بهش خیره شد.
+ شلوار باب اسفنجی؟ داری شوخی میکنی؟
تمام طول مسیرِ برگشت تهیونگ جلوتر از جونگکوک قدم برمیداشت تا باهم دیده نشن، مطمئن بود که مردم راجع به آلفایی که کاپشن رو همراه شلوار باب اسفنجی پوشیده بود و مثل احمقها میدوئید فکرهای خوبی نمیکردن!
- هی...صبر کن...
تهیونگ بدون توجه به جونگکوک به قدمهاش سرعت داد و فریادهاش رو نادیده گرفت!
+ چیکار میکنی؟
وقتی مرد قدبلندی جلوش قرار گرفت و با لبخند احمقانهای بهش خیره شد، با اخم پرسید و جواب مرد باعث شد با پوزخند بهش خیره بشه.
_ سلام...من هیونجین هستم!
نگاهی به سر تا پای مردی که جثهش دوبرابر خودش بود، انداخت...موهای مشکیش رو به زیبایی به سمت بالا حالت داده بود، کت و شلوار مشکی همراه کیفی به همون رنگ نشون میداد این وقت روز تازه داشت از سرکار برمیگشت و درنهایت عطر سرد و تلخش بهش میفهموند که اون یه آلفاست!
+ خوشبختم هیونجین!
_ میتونم به قهوه دعوتت کنم؟
با اتمام جملهی هیونجین نگاه سردش رو به چشمای قهوهایش داد و قبل از اینکه موفق به جواب دادن بشه جونگکوک بهشون رسید و به سختی پرسید:
- چیزی شده؟
نگاهش رو به جونگکوکی که نفس نفس میزد داد و با لحن بی تفاوتی گفت:
+ به قهوه دعوت شدم جئون!
با جواب تهیونگ با اخم سمت مرد رو به روش برگشت و با لحن تمسخرآمیزی گفت:
- به قهوه دعوتش کردی؟ حتما میخوای باهاش بیشتر آشنا بشی و بعد هم باهاش قرار بذاری؟!
_ آره، مشکل چیه؟
هیونجین با گیجی پرسید و جواب جونگکوک باعث شد اخمهاش توی هم بره.
- اما اجازه نداری!
_ و کی این رو تعیین میکنه؟
- من!
با جواب جونگکوک، پوزخندی زد و نگاهی به سر تا پاش انداخت.
_ کاپشن، شلوار باب اسفنجی و تتوی Fuck You بالای اَبروهات...بنظر نمیرسه همچین ترکیبی بتونه تعیین کنه که اجازه دارم به قهوه دعوتش کنم یا نه...بهتره ساکت شی بچه جون!
پوزخندی زد و همونطور که موهاش رو از جلوی چشماش کنار میزد، قدمی برداشت و سینهش رو به سینهی مردی که کمی از خودش بلندتر بود چسبوند.
- اجازه نداری چون اون مال منه!
گفت و مقابل چشمای متعجب تهیونگ زانوش رو بالا آورد و بین پاهای مرد کوبید و وقتی هیونجین از شدت درد خم شد و دستاش رو به جایی میون پاهاش رسوند، چنگی به موهاش زد و سرش رو بالا آورد.
- دیگه جرات نکن اینطور کسی رو به قهوه دعوت کنی چون همه مثل من راحت از پیشنهاد احمقانهت نمیگذرن!
با لحن افتخارآمیزی گفت، موهای هیونجین رو رها کرد و قبل از اینکه هیونجین بتونه به خودش بیاد به مچ تهیونگ چنگ زد و شروع به دوئیدن کرد.
+ فاک یو جئون...مدام مجبورم میکنی بدوئم!
تهیونگ همونطور که به سرعت همراه جونگکوک میدوئید فریاد زد و جواب جونگکوک باعث شد به نیمرخش چشم غره بره.
- این کاریه که هرروز توی اردوگاه من رو مجبور به انجامش میکنی!
وقتی از فاصلهشون با اون مرد عوضی مطمئن شد، بالاخره ایستادن، هردو نفس نفس میزدن و نوک بینیهاشون بخاطر سرما قرمز رنگ شده بود.
+ ولی...بعد از بیست برگری که خوردی...به همچین چیزی نیاز داشتی!
تهیونگ بین نفس نفس زدنهاش گفت و خندهای کرد، میخواست مچش رو از بین انگشتای جونگکوک بیرون بکشه اما انگار جونگکوکی که با نگاهی جدی بهش خیره شده بود همچین قصدی نداشت!
چشمای آبی رنگ تهیونگ حواسش رو پرت میکردن و لعنت بهش که همیشه این اتفاق میافتاد اما حالا جونگکوک گیج شده بود، چشمها، لبها، موها، عطر و میشه گفت تموم وجود تهیونگ حواسش رو از خودش و دنیای اطرافش پرت میکردن و حالا علاوه بر تموم اینها احساسی که چند دقیقهی پیش تجربه کرده بود براش عجیب بنظر میرسید، اون حسی که دوست داشت اون مرد رو فقط بخاطر اینکه به تهیونگ پیشنهاد قهوه داده بود، بکشه واقعا عجیب بود چون محض رضای فاک جونگکوک هیچوقت همچین چیزی رو توی زندگیش تجربه نکرده بود...اسم این احساس چی بود؟
- میتونم به قهوه دعوتت کنم؟
...
+ حالا من باید چیکار کنم؟ برای قدم اول میخوام خودم براش کیک بپزم، اما اینجا چطور انجامش بدم؟ حتی مواد لازم هم ندارم!
بکهیون همونطور که با نگرانی به چشمای جونگکوک نگاه میکرد، پرسید و جونگکوک لبخند بزرگی تحویلش داد.
- فقط کافیه یه لیست بهم بدی، هرچیزی که بخوای آماده میکنم!
با جواب جونگکوک دست بزرگ جونگکوک رو بین دستاش گرفت و دستش رو فشرد و با قدردانی بهش خیره شد.
+ خدای من...واقعا ازت ممنونم کوک!
- به کادو فکر کردی؟
بکهیون همونطور که پتو رو روی خودش و جونگکوک بالا میکشید جواب داد:
+ نه...تو چیزی به ذهنت میرسه؟
جونگکوک خودش رو توی تخت تک نفرهی بکهیون بالا کشید و همونطور که سعی میکرد ولوم صداش رو پایین نگه داره تا بقیهی سربازهای سالن شاکی نشن، جواب داد:
- ویبراتور چطوره؟ گگ هم خوبه...اینطوری میتونی خودت رو بهش هدیه بدی!
+ چی؟ ویب...ویبرتور چیه؟
بکهیون با گیجی پرسید و جونگکوک با دیدن نگاه گیج و لبهای آویزون بکهیون به خنده افتاد، دوست امگاش واقعا کیوت و البته پاک بود!
- ویبراتوره...بذار عکسش رو نشونت بدم
گوشیش رو درآورد و بعد از سرچ کردن چند کلمه، عکسهایی رو به بکهیون نشون داد که باعث شد بکهیون زیر پتو بِخَزه.
+ یاااا جئون جونگکوک!
- خدای من...بکهیون...
جونگکوک نمیدونست چطور خندهش رو کنترل کنه، اینکه بکهیون از خجالت زیر پتو رفته بود واقعا بامزه بنظر میرسید!
- هی...بذار چندتا عکس دیگه نشونت بدم
زیر پتو رفت و وارد گالریش شد، قبل از اینکه بتونه وارد پوشهی موردنظرش بشه بکهیون گوشیش رو از دستش گرفت و وارد پوشهی دوربین شد.
+ دارم درست میبینم جئون؟ نگاهت حتی داخل عکس هم به چشمای فرماندهس!
بکهیون با لبخند عجیبی گفت و جونگکوک به سرعت گوشیش رو از بکهیون گرفت، اگه میخواست صادق باشه، اعتراف میکرد که اون توی بیان احساساتش برای دیگران به جز تهیونگ اصلا خوب نبود و البته که موقع بیان احساساتش به تهیونگ، کلمات بدون اینکه بهش اجازهی فکر کردن بدن روی زبونش جاری میشدن و این روند جوری بنظر میرسید که انگار اون کلمات از قلبش به زبونش راه پیدا میکردن...درست مثل زمانی که تهیونگ رو به قهوه دعوت کرده بود!
- بهتره اول به فکر ساختن یه شب هات برای تو و فرمانده باشیم!
با جواب جونگکوک میتونست متوجه بشه که اینطوری بحث رو عوض کرده بود تا حرفی از احساساتش نزنه و بکهیون کاملا درکش میکرد چون توی این مورد واقعا شبیه هم بودن!
+ شبِ هات؟ ما هر شب رو هات میگذرونیم!
بکهیون با لحن افتخارآمیزی گفت و جونگکوک با تعجب بهش خیره شد.
- یااا بیون بکهیون...خودتی؟ چطور ممکنه تو این حرف رو زده باشی؟ پس چرا برخلاف همیشه امشب اینجایی؟
+ خواب بود و بدون اینکه متوجه بشه اومدم تا ازت بخوام راهنماییم کنی!
...
لای پلک چپش رو باز کرد تا نگاهی به بکهیون بندازه و با دیدن بکهیونی که روش خم شده بود و با لبخند نگاهش میکرد، با تعجب چشماش رو باز کرد و با تردید پرسید:
- چیزی شده کندیِ من؟
بکهیون نمیدونست چرا اما هربار که چانیول با لقبهای خاصی که بهش میداد صداش میزد، لرزش قلبش رو به خوبی احساس میکرد و انگار قرار نبود هیچوقت این چرخه تکراری بشه...هربار شنیدنشون مثل دفعهی اول تازگی داشت و لذتبخش و شیرین بود!
+ تولدت مبارک مردِ من!
روز اول زمستون، روزی بود که بیست و نه سال پیش مردش به دنیا اومده بود، مردی که مثل یک معجزه وارد زندگیش شده و به روزای تیرهش رنگ داده بود!
دستاش رو دو طرف صورت چانیول گذاشت، سینهش رو به سینهی لخت چانیول چسبوند، صورتش رو بهش نزدیک کرد و طولی نکشید تا بوسههای پی در پی و کوتاهش روی لبهای چانیول بشینن و چانیول بخاطر طعم و لطافت لبهای ظریف امگاش چشماش رو ببنده و غرق لذت بشه، وقتی روز تولدش اینطور شده بود پس قطعا قرار بود بهترین تولد زندگیش رو در پیش داشته باشه!
+ من باید برم، لطفا دوش بگیر و بیا!
بکهیون همونطور که از چانیول فاصله میگرفت گفت و وقتی از تخت خارج شد ادامه داد:
+ اما قبلش میز کنارت رو چک کن!
بعد از اتمام جملهش و تقریبا فرارش از اتاق، چانیول با کنجکاوی سمت میز کنار تخت برگشت و با دیدن پاکت نامهای با تعجب برش داشت، یعنی از طرف کی بود؟
پاکت نامه رو برداشت و وقتی عطر هلو و عسل بکهیون رو نزدیک بینیش احساس کرد، با تعجب بیشتری برگهی نامه رو از پاکت خارج کرد و با خوندن اولین کلمات لبخندی گوشهی لباش شکل گرفت، تا به حال دست خط بکهیون رو ندیده بود و حالا با این نامه متوجه شده بود که بکهیون حتی دست خطش هم مثل خودش کیوت و شیرینه!
جوری که ایموجیهارو کشیده بود و عطرش که از کاغذ ساطع میشد حتی بدون خوندن کاملِ نامه هم داشتن رفته رفته گرگِ روسی رو برای امگاش بیقرار میکردن!
"پارک چانیول
سلام؟ درست نمیدونم چطور یه نامه رو شروع میکنن چون من همونطور که توی حرف زدن خوب نیستم توی نوشتن هم استعدادی ندارم اما دوست داشتم که اینبار کلماتم رو ببینی مردِ من.
تو اعتقادی به خدا نداری اما من هر شب قبل از خواب چشمام رو روی هم فشار میدم، انگشتام رو توی هم قفل میکنم و از خدا به خاطر فرستادن تو توی زندگیم تشکر میکنم!
قبل از تو نمیدونستم که من هم میتونم دوست داشتنی باشم، من هم میتونم کسی رو عمیقا دوست داشته باشم و حتی اعتقادی به عشق هم نداشتم اما تو خیلی راحت تموم باورهام رو عوض کردی، قلب خالیم پر از تو و عشقت شد و چشمام انعکاسی از زیباییهای تو شدن.
تو تبدیل به جز جدا نشدنی وجودم شدی و کاملم کردی.
گاهی که طولانی مدت بهت خیره میشم و ازم میپرسی که به چه چیزی فکر میکنم و جوابم کلمهی "هیچی" میشه درواقع دارم ازت افکارم رو دربارهی خودت مخفی میکنم چون تمام مدتی که نگاهت میکنم فقط این سوال توی ذهنم شکل میگیره که "آیا این مردِ کامل واقعا مال منه؟"
من همیشه شانس و سرنوشتم رو لعنت میکردم چون احساس میکردم واقعا باهام بیرحم بودن اما وقتی برای اولین بار طعمت رو چشیدم متوجه شدم که تموم زندگیم اونطور سپری شد تا طعم شیرینت عمیقا به وجودم رسوخ کنه و تمام تلخیهارو از بین ببره!
شاید دیگه هیچوقت نتونم انقدر راحت همه چیزرو بگم، شاید نتونم به چشمای خوشرنگت خیره بشم و بگم که چقدر دوستشون دارم، شاید انقدر شجاع نباشم که هر صبح بهت بگم که من عاشق صدای خندههای ریزت کنار گوشامم اما حالا بهت میگم که من به تمامت عشق میورزم...نگاهت، لمسهات، عطرِ تَنِت و لبهایی که باهاشون با لحن خواستنیت اسمم رو صدا میزنی...من عاشق تمامشونم.
شاید گفتنش شجاعانه بنظر برسه اما تو میتونی برای بقیهی زندگیت به من تکیه کنی، هر سختی و مشکلی باشه من بهت میگم که "بیا باهم حلش کنیم" و تو میتونی مطمئن باشی همیشه آغوشی هست که انتظارت رو بکشه و قلبی وجود داره که برات بیقراری کنه.
وقتی بچه بودم و با مادرم برای مراسمات مذهبی همراه میشدم همیشه با خودم فکر میکردم که بهشت میتونه چطوری باشه اما تو اومدی و من به سرعت متوجه شدم که تو برای من همون بهشتی هستی که همه ازش حرف میزدن...تو بهشت روی زمینی...همونقدر رویایی و بینهایت خواستنی!
حالا میتونم بهت بگم که تولدت مبارک خوشحالیِ بکهیون!
مردِ ارزشمندِ من، لطفا همیشه من رو توی آغوشت نگه دار، اجازه بده تموم لحظههای خوب و بدت رو کنارت باشم، بذار صدای خندههات به روحم آرامش بدن و گرمای دستات تاریکی رو از وجودم دور کنن و من هم به چشمات خیره میشم و میگم که چقدر بهت احتیاج دارم و وجودت از من یک معتاد به یول ساخته!"
بعد از خوندن آخرین خط نفس عمیقی کشید و برای چند ثانیه به کلمات بکهیون خیره شد، لبخند بزرگش حتی یک لحظه هم از لبهاش کنار نمیرفت و با تصور چهرهی بکهیون موقع نوشتن این نامه حتی پررنگتر هم شد!
احساسات مختلفی قلب و روحش رو درگیر کرده بودن و عمیقترینشون احساسِ "عشق" و "خواستنِ جنونآمیز" نسبت به گرگ کوچولوی لعنتیش بودن که داشتن دیوونهش میکردن...چطور یکنفر انقدر کامل بود؟
چطور یکنفر انقدر خوب میتونست با قلبش بازی کنه؟
بکهیون خوب فهمیده بود که چطور میتونه اون رو به جنون برسونه...اون هلویی کوچولو به خوبی بلد بود که فقط با چند کلمه فراموش نشدنیترین روز زندگیش رو بسازه!
برگهی نامه رو اول به بینیش نزدیک کرد و بعد از بوئیدنش اون رو به لبهاش چسبوند و با چشمهای بسته بوسهای بهش زد...از حالا این نامه تبدیل به یکی از ارزشمندترین داراییهاش شده بود!
...
در آخرین سالن رو باز کرد تا از خالی بودنش مطمئن بشه، وارد سالن شد و مستقیم سراغ آخرین تخت رفت، طبق معمول جئون جونگکوک کسی بود که خواب مونده و سالن رو ترک نکرده بود، با اخم سمتش قدم برداشت و وقتی بالای سرش ایستاد، قبل از اینکه بتونه لب باز کنه و بهش هشدار بده، صفحهی روشن گوشیش توجهش رو جلب کرد، وقتی صفحهی گوشیش روشن بود یعنی تازه خوابش برده بود؟ اما چرا؟
خم شد و گوشی رو از بین انگشتای جونگکوک بیرون کشید و با دیدن عکسِ خاصی نفسش حبس شد و ضربان قلبش شدت گرفت، یعنی جونگکوک تمام مدت به عکس دونفرهشون نگاه کرده و اینطور خوابش برده بود؟
به سختی نگاهش رو از عکسشون گرفت و به جونگکوک داد و طولی نکشید تا کاپشنی که تَنِش بود توجهش رو جلب کنه، اون حتی موقع خواب هم کاپشنی رو که بهش داده بود از خودش جدا نکرده بود!
باز هم پرواز پروانهها رو داخل شکمش احساس میکرد، فرو بردن براقش سخت بنظر میرسید و ریتم نفسهاش از شدت هیجان و احساس ناشناختهای بهم ریخته بود...جونگکوک بدون اینکه خبر داشته باشه تموم این احساسات رو بهش داده بود و تهیونگ انگار داشت زیرشون لِه میشد!
نگاهش رو به چهرهی غرق خواب جونگکوک داد و طولی نکشید تا صدای خوابآلودش نفس کشیدن رو از یادش ببره!
- چرا تعجب کردی؟ از همون شب دیدنِ عکسات همراه تنها عکس دونفرهمون تبدیل به دوست داشتنیترین کار زندگیم شد و لباسی که عطرت رو داشت حتی یک لحظه از خودم دور نکردم...احساس میکنم اینطوری حتی وقتی دور باشی بهت نزدیکترم و عجیبه که همینها هم مدام بیقرارترم میکنن؟
...
ساعت عدد ده رو نشون میداد که بالاخره موفق شد بکهیون رو داخل آشپرخونهی دومِ اردوگاه که خالی هم بود پیدا کنه، قبل از اینکه وارد آشپزخونه بشه بوی کیک توجهش رو جلب کرده بود و حالا هم دیدنِ بکهیونی که روی لباس فرم نظامیش پیشبند بسته و مشغول بهم زدن مواد جلوش بود باعث تعجبش شده بود!
پیشبند رسما دوبرابر قد و جثهی ریز بکهیون بود و کوچولوتر نشونش میداد و این همراه موهای عسلی رنگش که تکونهای ریزی میخوردن و عطر شیرینش که از این فاصله هم بیقرارش میکرد، باعث شدن سریعتر قدم برداره و خودش رو به گرگ هلوییش برسونه و از پشت تنِ ظریفش رو به آغوش بکشه و کنار گوشش زمزمه کنه:
- پسرِ پرستیدنیِ من...فکر میکنم این منم که باید بخاطر به دنیا اومدنم و ملاقات کردنِ تو شکرگذار باشم، من بزرگترین هدیهی زندگیم رو وقتی دریافت کردم که تورو دیدم و اون لحظه کشش عجیبی که بهت داشتم باعث شد با خودم فکر کنم که "همه چیز دربارهی این پسر فرق میکنه!" و درنهایت سرنوشت با من همراه شد و دلیلی که بخاطرش به دنیا اومده بودم مال من شد...تو مال من شدی و تموم زیباییهای دنیا سمتم اومدن، فقط بخاطر وجود تو...مرکزِ زندگیِ یول!