Paralian.

By polargreen

113K 37.8K 30.1K

کامل شده در فوریه ۲۰۲۴. Paralian: One who lives by the sea. پارالیان: کسی که کنارِ دریا زندگی می‌کند. Genre:... More

پنجره‌ی میانی. ۰
پنجره‌ی اول. ۱
دیوارِ اول. ۲
پنجره‌ی دوم. ۳
دیوارِ دوم و پنجره‌ی سوم. ۴،۵
دیوارِ سوم. ۶
دیوارِ چهارم. ۷
دیوارِ پنجم. ۸
دیوارِ ششم. ۹
دیوارِ هفتم. ۱۰
پنجره‌ی چهارم. ۱۱
پنجره‌ی پنجم. ۱۲
پنجره‌ی ششم. ۱۳
دیوارِ هشتم. ۱۴
دیوارِ نهم. ۱۵
دیوارِ دهم. ۱۶
پنجره‌ی هفتم. ۱۷
پنجره‌ی میانی. ۱۸
دیوارِ یازدهم. ۱۹
پنجره‌ی هشتم. ۲۰
پنجره‌ی نهم. ۲۱
پنجره‌ی دهم. ۲۲
پنجره‌ی یازدهم. ۲۳
دیوارِ دوازدهم. ۲۴
پنجره‌ی دوازدهم. ۲۵
پنجره‌ی سیزدهم. ۲۶
دیوارِ سیزدهم. ۲۷
دیوارِ چهاردهم. ۲۸
دیوارِ پانزدهم. ۲۹
دیوارِ هفدهم. ۳۱
پنجره‌ی چهاردهم. ۳۲
پنجره‌ی پانزدهم. ۳۳
پنجره‌ی شانزدهم. ۳۴
دیوارِ هفدهم. ۳۵
پنجره‌ی هفدهم. ۳۶
دیوارِ هجدهم. ۳۷
دیوارِ نوزدهم. ۳۸
دیوارِ بیستم. ۳۹
پنجره‌ی هجدهم. ۴۰
پنجره‌ی نوزدهم. ۴۱
دیوارِ بیست و یکم.۴۲
پنجره‌ی بیستم.۴۳
دیوارِ بیست و دوم.۴۴
دیوارِ بیست و سوم.۴۵
پنجره‌ی بیست و یکم.۴۶
دیوارِ بیست و چهارم.۴۷
دیوارِ بیست و پنجم.۴۸
دیوارِ بیست و ششم.۴۹
دیوار بیست و هفتم.۵۰
دیوارِ بیست و هشتم.۵۱
دیوارِ بیست و نهم.۵۲
دیوارِ سی‌ام.۵۳
دیوارِ سی و یکم.۵۴
پنجره‌ی پایانی.۵۵
파라리안
گلوله‌ی میانی.۰
نامه‌ی اول.۱
گلوله‌ی اول.۲
نامه‌ی دوم.۳
گلوله‌ی دوم.۴
گلوله‌ی سوم.۵
نامه‌ی سوم.۶
گلوله‌ی چهارم.۷
نامه‌ی چهارم.۸
گلوله‌ی پنجم.۹
نامه‌ی پنجم.۱۰
گلوله‌ی ششم.۱۱
گلوله‌ی هفتم.۱۲
نامه‌ی ششم.۱۳
نامه‌ی هفتم.۱۴
نامه‌ی هشتم.۱۵
گلوله‌ی هشتم.۱۶
گلوله‌ی نهم.۱۷
گلوله‌ی دهم.۱۸
گلوله‌ی یازدهم.۱۹
نامه‌ی نهم.۲۰
نامه‌ی دهم.۲۱
گلوله‌ی دوازدهم. ۲۲
نامه‌ی یازدهم. ۲۳
نامه‌ی دوازدهم. ۲۴
گلوله‌ی سیزدهم. ۲۵
نامه‌ی سیزدهم. ۲۶
گلوله‌ی چهاردهم. ۲۷
گلوله‌ی پانزدهم. ۲۸
گلوله‌ی شانزدهم.۲۹
گلوله‌ی هفدهم. ۳۰
نامه‌ی چهاردهم.۳۱
نامه‌ی پانزدهم.۳۲
نامه‌ی شانزدهم. ۳۳
گلوله‌ی هجدهم. ۳۴
نامه‌ی هفدهم. ۳۵
گلوله‌ی نوزدهم. ۳۶
نامه‌ی هجدهم. ۳۷
گلوله‌ی بیستم. ۳۸
نامه‌ی نوزدهم. ۳۹
گلوله‌ی بیست‌ویکم.۴۰
نامه‌ی بیستم. ۴۱
گلوله‌ی بیست‌ودوم. ۴۲
گلوله‌ی بیست‌وسوم.۴۳
نامه‌ی بیست‌ویکم.۴۴
نامه‌ی بیست‌ودوم.۴۵
گلوله‌ی بیست‌وچهارم.۴۶
گلوله‌ی بیست‌وپنجم. ۴۷
گلوله‌ی بیست‌وششم. ۴۸
نامه‌ی بیست‌وسوم.۴۹
نامه‌ی بیست‌وچهارم. ۵۰
گلوله‌ی بیست‌وهفتم. ۵۱
گلوله‌ی میانی. ۵۲
قسمت پنجاه‌سوم.
قسمت پنجاه‌وچهارم.
قسمت پنجاه‌وپنجم.
قسمت پنجاه‌وششم.
قسمت پنجاه‌وهفتم.
قسمت پنجاه‌وهشتم.
قسمت پنجاه‌ونهم.
قسمت آخر، نامه‌ی پایانی.
حرف‌های پایانی. بخونید.

دیوارِ شانزدهم. ۳۰

1.1K 427 183
By polargreen

قبل از شروع به پارتِ قبلی ووت بدید.

دیوارِ شانزدهم.

پتوی نازکی روی چانیول و جیمین که پایینِ مبل خوابشون برده بود کشید و به سمتِ اتاق رفت.

توی این دو روز حسِ تاریکی رو از اتاقِ تهیونگ می‌گرفت و به جونگکوک التماس می‌کرد که اونجا نمونه اما گوشش بدهکار نبود.
پسر با بی قراری توی اتاقِ تهیونگ منتظر تماس می‌موند و زانوهاش رو با چشمهای قرمز بغل می‌کرد.
بالاخره از بیداری کشیدن خسته شده بود.

بکهیون آهی کشید و پشتِ پنجره ایستاد، جی وون هنوز جوابِ پیامهاش رو نداده بود.
دوباره تایپ کرد:" هیونگ، تو گفته بودی یکی رو مراقبش می‌ذاری، پس چیشد؟"

سرش رو به شیشه‌ی سرد تکیه داد و کمی از حرارتِ پیشونی‌اش کم شد.
همه چیزِ زندگی اش پیچیده شده بود.
ذهنش بخاطرِ مادرش درگیر بود، هنوز هیچ ایده ای نداشت که پدرِ بیولوژیکی اش کیه و توی این شرایط، چانیول کمی آشفته به نظر می‌رسید.
اما نگران کننده ترین بخش، جلسه‌های تیم بود، باید برمیگشت و خودش رو به جلسه‌ی اضطراریِ تیم‌اش می‌رسوند اما اینجا گیر افتاده بود.

-" ته؟ اومدی؟"
صدای خفه‌ی جونگکوک اتاق رو پر کرد، طبقِ معمول از خواب پریده بود.

بکهیون هوفی کشید و لبه‌ی تخت نشست، موهاش رو نوازش کرد:" بخواب کوکی، هنوز خبری نشده."

هومی گفت و از شدتِ خستگی دوباره چشمهاش بسته شدند.

صفحه‌ی موبایلِ بک روشن شد:" گم کرده، یکم بهم وقت بده."

هراتفاقی که میفتاد اون به جی وون اعتماد داشت، مطمئن بود که ناامیدش نمی کنه.

🍂🍂🍂🍂🍂

بوی تمیزی و نرم‌کننده‌ی ملحفه توی بینی اش پیچید، حتما خونه بود.
اما زمانی که چشمهاش رو باز کرد اون آرامشِ همیشگی رو حس نمی‌کرد.

دستش تیر می‌کشید، حالت تهوع و معده درد داشت و حسِ کرختی داشت.
طوری که می‌خواست همون لحظه وجودش رو از زندگی حذف کنه تا این حسِ مزخرفش از بین بره.
پشتِ پلکها و بدنش داغ بود و انگار درحالِ سوختن بود.

روی تخت نشست، به محتویاتِ سینیِ رو به روش نگاهی انداخت و زانوهاش رو توی شکمش جمع کرد.
برعکس باقیِ بدنش که داغ بود، انگشتهای پاش یخ زده بودند.

یک چیزهایی به یاد داشت، نمی‌دونست چند روز از اون اتفاق گذشته، اما یقین داشت برای مدتِ طولانی ای خواب دیده.
یعنی جونگکوک هم فقط توی خوابش بود؟

آهی کشید و از روی تخت با گیجی پایین اومد، شاید بعد از اتمامِ دبیرستان، چوی جونگ سوک اون رو به اینجا آورده بود و تهیونگ هیچوقت اون چیزهایی که توی خواب می‌دید رو تجربه نکرده بود.

اما می‌دونست حتی اگر خواب بوده باشه هم به شدت دلش برای اون پسرِ موقرمزی که با کلی احساسِ جدید آشناش کرد تنگ شده.

جلوی آیینه ایستاد و به خودش خیره شد.
دستش با باند بسته شده بود و قرمزی اش نشون دهنده‌ی خونریزی بود.
اخمی کرد، خون...

طوری که انگار چیزی یادش اومده با عجله جیبِ شلوارش رو چک کرد و با دیدنِ چاقو اخمش پررنگ تر شد.
اون توی دفترِ کارش چاقو رو توی دستش فرو برده بود و بعد قبل از اینکه بیهوش شه توی جیبش سر داده بود.

پس خواب نبود...
اون اتاق وسایلِ خاصی نداشت.
یک میزِ تحریرِ ساده داشت، یک تخت، کمدِ دیواری که درش باز بود و تهیونگ می‌تونست لباسهای مختلفی رو داخلش ببینه و همون آیینه.

تمامِ چیزی که تهیونگ درباره‌ی اون مکان می‌دونست این بود که نمی‌خواد حتی یک ساعت از عمرش رو اونجا بگذرونه.

صدای قدمهایی که به اتاق نزدیک می‌شدند وادارش کردند تا لبه‌ی تخت بشینه و مشغولِ ور رفتن با باندِ دستش بشه.

دیگه توی وجودش ترس نداشت، انگار این نقطه ای که ایستاده بود آخرِ همه چیز بود و باید خودش به ماجرا خاتمه می‌داد.

همه‌چیز رو به یاد داشت، تمامِ خاطراتِ آزاردهنده اش رو به خوبی به یاد داشت اما دیگه باعث نمی‌شدند که بخواد بلرزه و از خودش محافظت نکنه.
غریزه‌ی بقا همیشه توی ناممکن‌ترین نقطه خودش رو نشون می‌داد.

زمانی که در باز شد، حتی سرش رو بالا نیاورد اما عطرِ اون توی بینی اش پیچید.

باز هم خاطره‌ها توی ذهنِ آشفته اش شناور شدند اما بدنش از ترس قفل نشد.
-" صبح بخیر، صبحونه تو بخور بیا بیرون."

بدون اینکه واکنشی نشون بده توی همون حالت موند و چند ثانیه بعد دستش بالا کشیده شد و مجبور شد روی پاهاش وایسه.
صداش توی گوشش پیچیده بود، لمسش کرده بود و حالا چشم تو چشم بودند.

اما می‌دونست این بار حتی قدرتِ این رو داره که هلش بده و کنارش بزنه، هرچند چنین تصمیمی نداشت.
-" بیا از الان با هم کنار بیایم." سوک با حرص زمزمه کرد و تهیونگ احساساتِ متفاوتی رو توی چشمش دید.

احساساتی که ازشون متنفر بود.
با چشمهای یخ زده تا زمانی که دستش رها شد بهش خیره موند و تصمیم گرفت بعد از خوردنِ صبحانه اش شروع به فکرکردن بکنه.

اون واقعا می‌خواست پیشِ جونگکوک برگرده، برای اولین بار می‌خواست برای زنده موندن از جونش مایه بذاره و آرزو می‌کرد که بتونه راهش رو پیدا کنه.

🍂🍂🍂🍂🍂

سیگارش رو زیرِ پاش له کرد و واردِ دفترِ اون مرد شد، بدونِ اینکه حتی در بزنه.
پوزخندِ پررنگی روی چهره اش نشونده بود تا اعصابِ اون عوضی رو بیشتر از هروقتی خرد کنه.
جلوی چشمهای متعجبش روی مبل نشست و بهش خیره شد:" آدرسِ خونه‌ی اون پادوی عوضیتو بده..."

-" حرفِ دهنت رو بفهم جی وون، الانم گمشو."

-" پارک چان ووک، بیشتر از یه بار حرفمو تکرار نمی کنم... گفتم آدرسِ خونه‌ی چوی جونگ سوک رو بده تا خودت و تشکیلاتت به فاک نرفتید...مرتیکه رفته تهیونگ رو دزدیده! می فهمی؟ بگو کجاست که یه جوری جمعش کنم چون آخرین لطفم بهته! یه متجاوزِ آشغال رو میاری تو تشکیلاتت همین میشه دیگه."

پارک با حرص از روی صندلی‌اش بلند شد:" یه جوری از سوک بد میگی که انگار خودت باهاش فرقی داری، تو و اون هیچ فرقی ندارید جی وون، تو بدتری..."

جمله‌ی پایانی کافی بود تا خونِ جی وون رو به جوش بیاره و توی یک حرکت بلند شه و پارک رو به دیوارِ پشتِ سرش بکوبونه.
-" لعنت بهت! لعنت بهت! لعنت بهت!"

دوباره همون حالتهای همیشگی داشت سراغش میومد،
همون جنونِ لعنت شده ای که پارک با بازی های روانی براش ساخته بود.
ضربه‌هایی که اون مرتیکه به روح و روانش زده بود با هیچ چیز قابلِ درمان نبود.

نمی‌شد بگه که از اول روحیه‌ی سالمی داشته اما اگر پارک نبود هیچوقت به این نقطه نمی‌رسید.

-" تا نکشتمت بگو..." با خشم از لای دندونهاش زمزمه کرد و مردِ رو به روش ترسید.

ترسید چون هیولای جلوی چشمهاش رو خودش شکل داده بود و می‌دونست وقتی نفرت جلوی چشمهاش رو می‌گیره هرکاری ازش برمیاد.

-" یقه مو ول کن... آدرس و شماره‌ی جدیدشو فرستاده واسم..."

جی وون نفسِ عمیقی کشید و با حرص ولش کرد، داشت به سختی جلوی خودش رو میگرفت تا بلایی سرش نیاره.

پارک آدرس رو روی برگه نوشت و به سمتِ جی وون سر داد:" اسمی از من فاش نمیشه چون درهرصورت گندِ اون مرتیکه توی نقشه‌ی من نبود و تهیونگ هیچ ربطی به من نداره...حواستو جمع کن. اون خودش کارشو بلده."

سری تکون داد و در رو با صدای بلند پشتِ
سرش کوبید.
از ساختمون خارج شد و به سمتِ نزدیک ترین تلفنِ عمومی رفت.
بکهیون شماره‌ی خونه‌ی جونگکوک رو براش فرستاده بود.

تماس گرفت و با دومین بوق، صدای گرفته ای گوشش رو پر کرد که احتمال می‌داد متعلق به جونگکوک باشه.
-" بله؟ بله؟"

تلاش کرد صداش رو تغییر بده:" یه برگه بردار آدرس تهیونگ رو بنویس..."

-" چ-چی؟" پسر پشتِ خط به نفس نفس افتاد و بعد صداهای دیگه ای میومد.

-" بکهیون...بک....کاغذ بیار."

جی وون با شنیدنِ اسمِ بک لبخندی زد و با حالِ زارش پیشونی اش رو به اتاقک تکیه داد.
-" بگید..." این بار صدای خودش بود.

جی وون با خوشی ای که حتی تهِ صداش هم واضح بود شروع به خوندن آدرس کرد و وقتی که بکهیون با شیطنتِ مخفی ای گفت"ممنون آقا"، و قبل از اینکه به خنده بیفته، تلفن رو قطع کرد.

هرچند خنده هاش همون لحظه تبدیل به گریه شدند، درحالی که مشتش رو به اتاقکِ فلزیِ تلفن می کوبید.

از خودش متنفر بود و هربار پارک این مسئله رو بهش یادآوری می‌کرد.

🍂🍂🍂🍂

سینیِ خالی رو با دستِ سالمش برداشت و از اتاق بیرون رفت.
سوک با تعجب بهش خیره بود اما توجهی نکرد و سینی رو توی سینک گذاشت.

صورتش رو با دستِ سالمش شست و به کانترِ آشپزخونه تکیه داد اما سرش هنوز پایین بود.
مرد قدمهاش رو بهش رسوند و رو به روش ایستاد.
با انگشت اشاره اش چونه اش رو بالا داد و لبخند زد.
یکی از دستهاش رو دورِ کمرش حلقه کرد و به خودش چسبوندش و با دستِ دیگه اش لاله‌ی گوشش رو نوازش کرد.

پسر شونه اش رو بالا داد تا کنارش بزنه، همیشه مورمورش میشد.
-" عادتِ همیشگیتو داری."

-" هوم." با بی تفاوتی زمزمه کرد.

صورتِ سوک بهش نزدیک شد و لبهاشون درچند میلی متری قرار گرفتند.
نگاهش از لبهای تهیونگ به چشمهاش منتقل میشد و در آخر شروع به بوسیدنش کرد.
بدنِ پسر طبق معمول منقبض شد اما دستش رو به جیبِ شلوارش رسوند و چاقوی فلزی رو لمس کرد.

به لبِ خودش حرکت داد تا حواسش رو بیشتر پرت کنه و همین مسئله باعث شد تا بوسه‌شون خشن تر بشه و دستهای سوک زیرِ تی شرتش بخزه.
بالاخره داشت حالش بد میشد اما یک بار برای همیشه باید تمومش می کرد.
پلکهاش رو از هم باز کرد اما با فشرده شدنِ پهلوش دوباره بستشون و چاقو رو به جایی که نمی‌دونست کجاست فرو کرد، بیرون کشیدش و دوباره فرو کرد.

صدای از هم دریده شدنِ پهلوش توی فضای نیمه خالی پخش میشد اما تهیونگ نمی‌شنید.

هیچ صدایی نمی‌شنید، انگار دنیا برای همیشه تاریک شده بود و باید خودش رو به تنها باریکه‌ی نور می‌رسوند تا بتونه اطرافش رو ببینه.

رها شد،
اون لحظه حس کرد برای همیشه رها شده.

عقب عقب رفت، به مردی که با چاقویی توی پهلوش روی زمین افتاده بود پوزخند زد و بعد خندید.
اما دوباره نزدیکش شد.

موجودِ منفوری بود که آخرین چنگهاش رو به طنابِ زندگی میزد و تهیونگ بهش نمیومد تا چند کلمه باهاش حرف بزنه.

-" درد داره؟ خیلی درد داره... می‌دونی دردهایی که به آدما میدیم آخر یه جا یقه‌مونو می‌گیرن و ما رو گیر میندازن...همه وجودمونو احاطه میکنن و درنهایت... اینم نامه‌ی من به توئه..اون چاقو که ای کاش توی قلبت فرو می‌رفت."

بی حس خندید و ادامه داد:" اما بمیر، قول بده بمیری وگرنه بازم توی اون دنیا پیدات می‌کنم تا بکشتمت...بمیـــــــــــــــــــــر."

وقتی روی زمین حرکت کرد پلکش پرید و تصمیم گرفت بره، دیگه نمی‌خواست اونجا بمونه.
دستِ خونی اش دستگیره رو لمس کرد، از پوستِ دستش که آغشته به خونِ اون بود متنفر شد اما وقتِ فکرکردن به این چیزها رو نداشت و زمانی که راهرو رو دید، کمی ایستاد تا شرایط رو تحلیل کنه.

تصمیمش رو گرفت، از پله‌ها می‌رفت.

با سرعت پایین دوید و درِ ساختمون رو باز کرد و بعد صحنه‌ی جلوی چشمهاش رو باور نمی‌کرد.
ساختمانهای نیمه‌کاره نشون دهنده‌ی این بودند که اونجا کمی خارج از سئول قرار داره، زمین خاکی بود و بخاطرِ حرکتِ ماشین ها، خاکها پراکنده شده بودند.
اما اون فقط یک چیز رو می‌دید، روانشناسِ موقرمز رو.
اون اونجا بود.

پسری که فهمیده بود عاشقشه درست همونجا ایستاده بود و با ترس به دستهای خونی و زخمی اش نگاه می کرد.
-" شما آقای کیم تهیونگ هستید؟"

حتی صدای پلیس رو هم نشنید فقط به سمتِ جونگکوک رفت و اون رو توی بغلِ خودش کشید.
می‌خواست همون لحظه به خونه برگرده.

عطر دلنشین و امنش رو توی ریه هاش کشید و طوری محکم توی بغل گرفته بودش تا باور کنه دیگه هیچوقت جدا نمیشن.
دستهای جونگکوک با مهربونی نوازشش می‌کردند و کنارِ گوشش با غم زمزمه کرد:" فکر می‌کردم دیگه هرگز نبینمت..."

ازش جدا شد و به چشمهاش که پر از مویرگ های قرمز شده بودند نگاه کرد.
قلبش فشرده شد و زمانی که نگاهِ جونگکوک روی دستهاش نشست، سعی کرد مخفی شون کنه.
-" می تونی با پلیس حرف بزنی؟"

هومی گفت و سرش رو که برگردوند برانکاردی رو دید که چوی رو به سمتِ آمبولانس می‌برد.
با خودش آرزو کرد که کاش بمیره وگرنه مجبور بود دوباره حساب پس بگیره، خودش چندین بار مرده بود و قاتلش لیاقتِ یک بار مرگ رو داشت.

🍂🍂🍂🍂🍂🍂

نگاهش رو از جیمین که با قلابهای بافتنی اش به خواب رفته بود گرفت و به موبایلش داد.
به پیامی که براش اومده بود فکر می کرد و نمی‌دونست جواب دادنش کارِ درستیه یا نه.
رابطه‌اش با بکهیون پیشرفت کرده بود، هرچند مطمئن نبود این چیزیه که می‌خواد.
وقتهایی که تنها میشد و مجبور بود توی سکوت دووم بیاره افکارش بیش از همیشه آزارش می‌دادند و حالا تمامِ چیزی که بهش فکر می کرد دلتنگی و پیامِ اون بود.

از کریس متنفر بود.
به معنای واقعی متنفر بود اما دلتنگ هم بود.

اون برای سالهای زیادی تنها آدمِ زندگیش کریس بود و غیب شدنِ ناگهانی اش براش شبیه به عذاب بود.

کریس براش عشق، دوست پسر، مشاور، پدر، برادر، دوست و هرچیزِ دیگه ای بود، هرچیزِ خوبی در جهانِ کوچیکش.

-" سلام عذر میخوام که پیام میدم، من نتونستم خبری از تو و بکهیون توی شهر بگیرم و حتی نگهبانهای خونه‌اتون هم چیزی به من نگفتن، از روی نگرانی پیام میدم و ممنون میشم که از حالت به من خبر بدی. – کریس."

برای هزارمین بار خوندش و تصمیم گرفت تماس بگیره.
شماره اش رو لمس کرد و با اولین بوق صداش رو شنید.

دستش یخ زد و نفسش کمی سنگین شد، نمی‌دونست این چه احساسیه که داره، دلش آشوب بود.

به اتاقِ جونگکوک رفت تا جیمین رو بیدار نکنه و بالاخره جوابِ صدازدن های نگرانِ کریس رو داد.

-" خوبم...."

مرد نفسِ راحتی کشید:" کجایید؟ سئول؟"

-" آ..آم..آره... الان خونه‌ی جونگکوکیم..."

-" حالِ تهیونگ چطوره؟"

-" خب... پیشِ چویه... گم شده دو روزه...اما پیدا شد، الان بک و جونگکوک با پلیسها رفتن اما منو نبردن.."

صداش دوباره رنگِ نگرانی گرفت:" اوه...خوبه که نرفتی، قرصاتو می خوری یول؟"

-" هوم.."

به معنای واقعی بغضش گرفته بود و حس می‌کرد داره دیوونه میشه.
لحنش چرا مثلِ همیشه نگران و صمیمانه بود؟
الان فقط نیاز داشت یکی کنارش باشه، هرکی.
حس می‌کرد دوباره تنها مونده و با نداشتنِ کریس هرلحظه ممکنه نابود شه.

-" بغض کردی؟"

مثلِ همیشه خوب میشناختش.
لبه‌ی تخت نشست و سعی کرد نفسِ عمیق بکشه.

قرصهاش رو نمی خورد، جلساتش رو نمی رفت، عصبی و آشفته بود.

چطور می‌تونست خوب باشه وقتی همه چیزِ زندگیش با یک چشم به هم زدن تغییر کرده بود؟
می خواست همه‌ی اینها رو بگه و ازش بپرسه که چرا اون روز گذاشت تا بره...اما لیاقتِ کریس یه زندگیِ آروم بود و حتی خودش هم از احساساتش مطمئن نبود.
به طورِ واضحی می‌دونست که دیگه عاشقش نیست اما واقعا چی می‌خواست؟

-" مطمئنی قرصاتو می خوری یول؟"

به گریه افتاد، اما هق هق نمی کرد.
فقط صورتش خیس از چندقطره اشک شد:" دیگه هرگز اینجوری صدام نکن...نگرانم نشو...سراغم نیا...بهم مهربونی نکن...بذار تموم شم."
و بعد تماس رو قطع کرد.

اگر شرایط مثلِ قبل بود به کریس اصرار میکرد تا همون لحظه بیاد پیشش چون می ترسید از دستش بده، اما حالا که از دستش داده بود این ترسِ توی وجودش چه اسمی داشت؟
روی تخت دراز کشید و تصمیم گرفت به بکهیون زنگ بزنه اما حتی نمی خواست مزاحمِ اون بشه پس چشمهاش رو بست تا خوابش ببره.

🍂🍂🍂🍂🍂

اداره‌ی پلیس همیشه مضطربش می‌کرد، این بار بیشتر از همیشه.
نمی‌خواست کسی بخاطرِ کشتنِ یه عوضی از جونگکوک جداش کنه اما پشیمون هم نبود.
دستهاش رو توی هم قلاب کرد و بزاقِ دهنش رو به سختی قورت داد.

-" کشتمش؟" با سردی پرسید.

جونگکوک توی اون اتاق نبود و تهیونگ به دستهاش نیاز داشت تا آروم بشه اما نمی‌تونست همچین چیزی بخواد.

پلیس ابروهاش رو بالا داد:" نه. آسیبِ جدی ای ندیده، چاقو به اعضای داخلیِ بدنش برخورد نکرده."

-" دستگیرم می کنید؟" ناخودآگاه نفسِ راحتی کشید.

-" طبقِ پرونده ای که جلوی ماست، کارِ شما دفاع از خود بوده، درسته آقای کیم؟"

-" کدوم پرونده؟ با چی پرونده تشکیل دادید؟" با کمی خشم پرسید.

-" یه صدای ضبط شده برای ما ارسال شده که داخلش آقای چوی جونگ سوک اقرار کردن که معلم ریاضی شما بودن و شما رو موردِ آزار قرار دادن و هنوز همچین هدفی دارن. با باقیِ مدارکی که جمع آوری کردیم همخونی داشت. توی اون سال ایشون معلم ریاضی شما، آقای بیون بکهیون و آقای پارک چانیول بودند. آقای پارک همون سال شهادت داده بودن که صحنه‌ی ارتکابِ جرم رو دیدن، آقای بیون هم تایید کردن که چنین چیزی بوده و گفتن شاهدِ دیگه ای هم هست که مشاورِ مدرسه تون بوده و میتونه برای شهادت بیاد. حالا فقط یه چیز نیازه." پلیس طوطی وار از روی پرونده خوند.

-" چی؟"

-" شکایتِ شما، تا شکایت نکنید مجازات نمیشه آقای کیم. توی این مسئله واقعا خوش شانس بودید چون حتی ما از دوربینهای مدار بسته‌ی دفترتون فیلم داریم... جرم کاملا واضحه و احتمالِ اینکه هیچ دفاعیه ای نداشته باشن بالاست!"

سرش رو پایین انداخت و نفسش رو بیرون داد.

-" آقای کیم؟"

-" شکایت می کنم..." با تردید لب زد.

رسیدن این جمله به گوشِ جونگکوکی که پشتِ در ایستاده بود باعث شد لبخند بزنه و توی بغلِ بکهیون فرو بره.

مبارزه به جفتشون توانِ ادامه می‌داد و تهیونگ صد در صد توی روندِ درمانش پیشرفت می‌کرد.

بکهیون گونه اش رو نوازش کرد:" دیگه تموم شد کوکی، خوب میشه."

-" خوب میشه..." با لبخند گفت و نفسِ راحتی کشید.

-" امروز چیکار می کنید؟"

-" هرکار اون بخواد، ولی احتمالا برگردیم خونه تا استراحت کنه، به جیمین و چان بگیم اونجا رو تمیز کنن، دو روزه داغون شده...."

بکهیون خنده ای کرد:" آره فکرِ خوبیه..."

جونگکوک از بغلش دراومد و با شرمندگی نگاهش کرد:" این چند روز از زندگی انداختمت، خیلی اذیت کردم..."

-" با این وجود هنوزم مساوی نشدیم...امیدوارم هیچوقت هم نشیم."

لبخندِ تلخی زد:" هوم...راستی نفهمیدی کسی که زنگ زد آدرس داد کی بود؟"

-" نه." با صراحت دروغ گفت.

-" عجیبه.."

-" بهش فکرنکن حتما از دوستای اون مرتیکه بوده."

-" شاید..."

-" چیزی میخورید برم بخرم؟"

-" نه فعلا...تو به چان زنگ بزن نگران نمونه."

باشه ای گفت و از اداره‌ی پلیس خارج شد.
روی نیمکتی همون نزدیکی نشست و شماره‌ی چان رو گرفت، تا زمانی که قطع شد جواب نداد.
اخمی کرد و این بار به جیمین زنگ زد.

-" هِلو بکی..." صدای خواب‌آلودش توی گوشش پیچید.

-" باز توی خواب و بیداری انگلیسی حرف زد...هوف...پاشو ببین چان کجاست."

نمی¬دونست چه مرگش شده اما معده اش از نگرانی پیچ می‌خورد.

جیمین با گیجی روی مبل نشست و به اطرافش نگاهی انداخت:" اینجا نیست."
-" اتاقها رو ببین..."

خمیازه‌ی بلندی کشید و به سراغِ اتاقِ جونگکوک رفت، چانیول روی تخت خوابش برده بود.

-" خوابش برده بک..."

-" پس بــــــــــــــیدارش کن!"

جیمین با کلافگی صداش زد:" چانیول بیدار شو شوهرت منو کشت."

پسر بالاخره چشمهاش رو باز کرد و توی خواب و بیداری موبایل رو از جیمین گرفت و روی صورتش گذاشت.

صدای نرمِ بک توی گوشش پیچید:" چان؟ نگرانت شدم، خوبی؟"

-" هوم..."

-" مطمئنی؟ "

-" کی برمیگردیم خونه؟" بی مقدمه پرسید.
-" آآم...اونجا که فعلا شلوغه اما هروقت تو بخوای."

-" میای اینجا؟ الان..."

بک که معلوم بود شوکه شده زمزمه کرد:" آره آره، الان میام. یه چرت دیگه بزنی من رسیدم."

تماس رو قطع کرد و با پیامِ ناگهانیِ کریس رو به رو شد:" سلام بکهیون، کریسم. شماره ات رو از سوهو گرفتم. فکرکنم یول دوباره حالش خوب نیست، لطفا بیشتر از قبل مراقبش باش و کنارش بمون. اگر سوالی داشتی ازم بپرس."

سرش رو میونِ دستهاش گرفت، دو شب بود که نخوابیده بود و از خستگی رو به مرگ بود.
شاید بهتر بود واقعا به خونه برگردند.

🍂🍂🍂🍂🍂

امضاها، توضیحاتِ پرونده و در نهایت تنظیمِ شکایت، چندساعتی زمان برده بود و حالا درحالی که دستهای همدیگه رو گرفته بودند، توی خیابانهای سئول قدم میزدند.
حس امنِ دستهای پسرِ موقرمز باز هم تهیونگ رو آروم کرده بود و با وجود اینکه تازه از یک اتفاقِ وحشتناکِ دیگه برگشته بود اما اونقدر هم حسِ داغونی نداشت.

خیالِ جونگکوک هم با دیدنِ شرایطش راحت شده بود.

تهیونگ گفته بود که سوک آسیبِ جدی ای بهش نرسونده و همینکه تونسته بود از خودش دفاع کنه یعنی چندین مرحله پیشرفت کرده بود.

-" خانمِ شین خیلی نگرانت بود." سرِ صحبت رو باز کرد.

-" دلم براش تنگ شده.."
جونگکوک لبخند زد و به نیمکتِ پارک اشاره کرد تا قدمهاشون رو به اون سمت ببرند.
-" دلم برای تو هم تنگ شده بود." با صدای آروم تری، بعد از اینکه نشست ادامه داد.

جونگکوک به برگ های زرد و نارنجیِ بالای سرش خیره شد:" اما من دلم برات تنگ نشده بود.."

-" واقعا؟" با بهت پرسید.

-" هوم...چون لگد شده بود...هرلحظه داشت لگد میشد و حس میکردم نمیتونم بیشتر از این زنده بمونم، وقتی نمی دونستم کجایی....چیکار میکنی...حالت خوبه یا نه...تمامِ اینا روانیم می کردن." با ناراحتی زمزمه کرد و بعد سرش رو به شونه‌ی تهیونگ تکیه داد.
بوسه ای که روی موهاش کاشته شد باعث شد تا لبخند بزنه.

به دستِ آسیب دیده‌ی تهیونگ نگاه کرد:" نباید به خودت آسیب میزدی.."

-" کنترلش دستِ خودم نبود."

-" قول میدی دیگه اینکارو نکنی؟ هروقت حالت بد شد بیا با من دعوا کن اما اینجور چیزا..."

-" دیگه قرار نیست حالم بد شه..." وسطِ حرفش پرید.

سرش رو بالا گرفت و به نیمرخش نگاه کرد:" کلی وقت برای استراحت داریم."

-" چطور؟"

-" فعلا یه مدت از کارت تعلیق شدی.."

آهی کشید:" حدسش رو میزدم، همینکه اخراج نشدم خوبه."

-" تو رو از دست نمیدن...یئون هم کلی پادرمیونی کرد، البته من بیشتر غر زدم بهشون."
حسادتِ بچگانه‌ی تهِ جمله اش، تهیونگ رو به خنده انداخت.

می‌خواست بگه مجبور نیستی همزمان که حسودی میکنی از یئون قدردانی کنی اما سکوت کرد تا اعصابش رو بیشتر از این به هم نریزه.

جفتشون بحرانِ سختی رو پشتِ سر گذاشته بودند و بهتر بود فعلا توی سکوت کنارِ هم بمونند.
به زمانِ زیادی برای التیامِ زخمهاشون نیاز داشتند و کمی استراحت کردن بیش از اندازه نیاز بود.

🍂🍂🍂🍂🍂

ناراحتی حتی توی صورتِ غرقِ خوابش هم واضح بود و بکهیون هیچ ایده ای نداشت دوباره چه اتفاقی افتاده.

-" من اومدما.." کنارِ گوشِ چان زمزمه کرد و روی تخت نشست.

چشمهاش باز شدند و با دیدنِ بکهیون گفت:" فکر نمی کردم بیای.."

اخمی کرد:" چرا نباید بیام؟"

کنارش دراز کشید و به صورتش خیره شد:" تهیونگ حالش خوب بود، مدرک هم جمع کردیم و شکایت میکنه.."

-" خوبه..."

-" تو خوبی؟" با نگرانی پرسید.

جوابِ سوالش رو می دونست اما می خواست وادارش کنه تا حرف بزنه.

-" می خوام برگردیم خونه، همین. حس میکنم خیلی بی مصرفم، کارِ خاصی انجام نمیدم و حتی کارآموزی‌م روی هواست...باید زود برگردم و به فکرِ زندگیم باشم...همیشه شرایط اینجوری نمی مونه." با بی حوصلگی گفت.
-" چجوری نمی مونه؟"

-" منظورم اینه که منم یه روز  تنها میشم..."

بکهیون لبخندِ تلخی زد:" فقط درصورتی تنها میشی که بمیرم، من هیچوقت تنهات نمیذارم، خب؟"

-" خب."

-" می دونم باور نمیکنی حرفمو...ولی به این فکر کن که ما همینجوری به واسطه‌ی ازدواجمون به هم چسبیدیم! الانم شرایط سخته و فکرنکنم سخت تر از این بشه پس...وقتی الان کنارِ همیم، برای باقیِ راه هم همینطوره، نه؟" با مهربونی گفت.

-" تو تازه بیست و سه سالته، نه؟" چان پرسید.

-" هوم.."

-" توی بیست و سه سالگی از ادامه‌ی راه حرف می زنی؟"

-" سنم تعیین میکنه از چی حرف بزنم؟ من و تو بیشتر از سنمون سختی کشیدیم...این حرفا به دردِ ما نمی خوره، خب؟ " با اخم زمزمه کرد.

-" یه روز یکی رو پیدا میکنی که عمیقا عاشقته، اون وقت میری، نه؟"

این حرفِ چانیول معناهای مخفیِ خودش رو داشت.
معناهایی مثلِ اینکه " من کسی نیستم که عمیقا عاشقته"، یا "من کسی نیستم که عمیقا عاشقت شه" و "برام مهم نیست اگر کسِ دیگه ای عاشقت شه."

قلبش فشرده شد و سعی کرد بغض نکنه.
دستِ چانیول رو توی دستش گرفت و به حلقه هاشون اشاره کرد:" می بینی اینا رو؟ جوابم نه ئــــــــه..."

-" قول میدی؟" چان با تردید پرسید.

-" قول میدم، اما تو هم باید بهم قول بدی."

-" هوم؟"

-" قول بدی که تلاش کنی بهتر شی، هرروز تلاش کنی،  منم هرروز بیشتر کنارت می مونم تا زمانی که خودت دیگه نخوای، باشه؟"

-" باشه فقط برگردیم..." با خواهشِ ته صداش گفت.

بک لبخندِ تلخی زد و بوسه ای روی پیشونی اش کاشت:" تا تو یکم دیگه بخوابی به جونگکوک زنگ میزنم و میگم ما برمیگردیم بعدم میگم وسایلمون رو از خونه‌ی بیون بیارن، خوبه؟"

-" خوبه..." نفسش رو بیرون داد و چشمهاش رو بست.

بکهیون قبل از اینکه چان خوابش ببره از اتاق بیرون رفت تا پیامی که براش اومده بود رو جواب بده.
-" ماموریت تموم شد شیرین عسل؟"

لبخندِ پررنگی زد و زیرِ نگاهِ متعجبِ جیمین براش تایپ کرد:" یس! هیونگنیمِ من بهترینه:*"

فارغ از اینکه بدونه یک روزی اون پیامها براش دردسر میشن.

🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂

برشی از چپتر بعد:
-" دوست داشتنم انقدر سخته چانیول؟ انقدری سخت هست که به راحتی ترکم میکنی و حتی منتظر نمی‌مونی تا مطمئن بشی حالم خوبه؟ انقدر بغل کردنم برات سخته؟ چرا بقیه‌ی آدم ها برای تو ساده ان و من سخت؟ چرا انگار از اول یه چیزی بینِ ما درست نبود و کسی که همیشه تو رو خواسته من بودم؟ ما یه روز درست میشیم یا قراره همیشه همینطوری بمونیم؟ آشفته، شکسته و بریده از هم..."

🍂🍂🍂🍂🍂🍂

سلام سلام، امیدوارم اگه جایی که زندگی می‌کنید سرده حال‌تون خوب باشه و مراقب خودتون باشید🌿
پارالیان تا الان از نظر خودم سه دوره رو به خودش دید،
دوره اول که دوره‌ی نوجوانی و عشق‌های بچگانه‌شون بود، زمانی که بکهیون دلش رو به چان باخت و از دستش داد.
چانیول سردرگم بود، تهیونگ آسیب دید و جونگکوک تنها موند.

دوره دوم با این چپتر به اتمام رسید،
دوره ای که همه کاراکترها به نوعی خودشون رو پیدا کردند به جز چانیول.
جی‌وون رو کمی شناختیم.
اطلاعات زیادی درباره‌ی همه‌شون به دست آوردیم که کامل‌تر هم میشه.

و بعد از این چپتر، دوره سوم آغاز میشه و داستان فضای متفاوتی می‌گیره.
از تمرکز بر فردیت درمیاد و کم کم تاثیرِ روابط روی هم مشخص میشه و درنهایت از چپتر بعدی رنگِ دیگه‌ای می‌گیره.

ممنون که تا اینجا همراهی کردید
اگر داستان از ریدینگ‌لیست‌هاتون پاک شده لطفا اضافه‌اش کنید.

تا اینجا نظرتون رو درباره‌ی داستان بگید اگه نگفتید و خواننده‌ی جدید هستید،

و خواننده‌های قدیمی:
حدس‌تون نسبت به جی‌وون چیه و درکل چه اتفاقی میفته؟ ~

Continue Reading

You'll Also Like

10.6K 1.1K 7
وانشات های درخواستی که تو پیج fanfiction.27 در اینستاگرام گفتید
190K 23.7K 37
شما چقدر به پسرداییتون وابسته هستین ؟ اصلا چندبار در سال میبینینش ؟ خونه هاتون چقدر به هم نزدیکه ؟ جواب این سوال ها برای جونگکوک خیلی سادس ! اون دیو...
503K 78.6K 62
کاپل اصلی: ویکوک. کاپل فرعی: سپ«یونگی تاپ» و ناممین. خلاصه: تهیونگ پادشاه کره جنوبیه و ده سالی هست که دنبال جفت حقیقیشه... چی میشه که وقتی با یونگی،...
25K 3.3K 31
چی میشه اگه جیمین امگای باردار که تا حالا با کسیم نبوده از طرف الفاش هرزه خطاب شه و بعد یه شب جیمین از خونه الفا بزنه بیرون دردش بگیره و با یه الفا ا...