[Trigger warning]
عکس تیم پارالیان رو در انتهای چپتر ۲۴ برای یادآوری ببینید.
دیوارِ پانزدهم.
مدادش از میونِ انگشتهای عرق کرده اش سر خورد و صدای زمین افتادنش، باعث شد که سوجین سرش رو بالا بگیره و بهش خیره بشه.
جورابهای ابریِ صورتی اش رو تا زانوهای زخمی اش بالا کشید و به سمتش رفت.
عینکِ مکعبیِ سیری رو از روی صورتش برداشت و توی سکوت شروع به تمیز کردنِ شیشههاش کرد، مثلِ همیشه.
زیرچشمی نگاهی به چهرهی آشفته اش انداخت:" نمی خوای بگی چی باعث شده مداد از دستت بیفته و این شکلی شی؟"
چشمهای قرمز شده اش رو ماساژ داد و عینکش رو از سوجین گرفت:" چیزی که فهمیدم دونستنش خطرناکه..."
سرش رو به شکمِ تختِ سوجین تکیه داد و گذاشت تا موهاش رو نوازش کنه.
-" سیری...اگه به رئیس بگیم بهمون اجازه میده کنار بکشیم، اون میدونه ما بهش خیانت نمیکنیم و اونقدرم نیازی بهمون نداره..."
سرش رو عقب برد و به سوجین خیره شد:" حتما به سوهو هم میگی که با منی و میخوایم با هم بریم...اونم قبول میکنه خواهرش با یه دختر فرار کنه و قیدِ همه چی رو بزنه... سوهو به کنار، خانوادهی بی گناهِ من که تا ابد قراره توی تبعید باشن چی؟ انتقامِ اونا رو چجوری بگیرم؟"
گروهِ پارالیان بر پایهی انتقام بود، افرادِ آسیب دیده و زخم خوردهای که باید حقشون رو میگرفتند و جز این چارهی دیگه ای نداشتند.
در حقِ سیری هم مثلِ بقیه ظلم شده بود پس سوجین جوابی نداشت.
موهای کوتاه و درهمِ دختر رو نوازش کرد و لبخندِ مصنوعی ای زد:" حالا چی فهمیدی؟"
اگر هوش و تواناییهای سیری نبود توی اکثر موضوعات لنگ میموندن و هوشش همونقدر که به درد بخور بود، ترسناک هم بود.
همیشه متوجهی چیزهایی میشد که دونستنشون براش بیش از اندازه خطرناک بود.
-" گفته بودن دربارهی یه موضوعی تحقیقات کنیم... منم هرجایی که دسترسی داشتم رو زیر و رو کردم...دربارهی وزیر اوه که به قتل رسیده..."
-" خب؟" سوجین ابروهاش رو با نگرانی بالا داد.
-" همه فکرمیکنن چون وزیرِ فاسدی بوده کشته شده...اما اینطور نیست، اون درحقیقت بخاطرِ یه سری مدارکِ مالیِ غیرشفاف که هیچوقت توی دادگاه صحتشون تایید نشد، محکوم شده بود. قبل از اینکه حتی بخواد از خودش دفاع کنه کشته میشه و اون مدارک توی اینترنت با مهارتِ تمام پخش میشن و نظرِ عمومِ مردم نسبت بهش منفی میشه...اما این تمومِ ماجرا نیست."
-" ماجرا چیه؟"
سیری خمیازه ای کشید و به صفحهی لپ تاپش اشاره کرد:" اون وزیر املاک و دارایی بوده سوجین... با اختیاراتی که داشته میتونسته هر زمینی رو به هرکی میخواد بده... حتی با یکم احتیاط میتونسته کلی زمین به اسمِ خودش بکنه و نیازی به کلاه برداری از صندوقِ دولت اونم با اون مبالغِ مسخره نداشته... زمین تو رو یادِ چی میندازه؟ زمینهایی که برای پارک چان-ووک بوده و الان به نامِ همسرِ رئیسه...بلافاصله بعد از مرگِ وزیر اوه، بیون بوگوم رئیس جمهور شده و اون پرونده هم بخاطرِ مرگش مختومه شده... حواسِ همه یه جوری پرت بوده که هیچکس متوجه نشه زمینای نزدیکِ دریا چه بلایی سرشون اومده..."
-" ا-این..." سوجین با نفسِ حبس شده زمزمه کرد.
-" جنایته... قتل، قاچاق مواد، پولشویی شاید..." با حرص گفت و از پشتِ سیستم بلند شد.
به سمتِ موبایلِ کاری اش رفت و برای بونهوا که واحدِ رو به رویی بود پیام نوشت:" سلام بونهوا شی، آبگرمکنِ شما هم خرابه؟"
و بعد به سوجین که وا رفته بود نگاهی انداخت:" به بونهوا سپردم یه جلسهی فوری تشکیل بده."
🍂🍂🍂🍂🍂
داخلِ یکی از همون برجها ایستاده بود.
برجهایی که بعد از دزدیدنِ بکهیون، به زور صاحبشون شده بود و حالا میتونست باقیِ نقشههاش رو عملی کنه.
به یکی از افرادش اشاره کرد:" افتتاح و شروع به کارِ برجها رو اعلام کنید، تجاری و اداری..."
مرد تعظیمی کرد و از اتاق خارج شد.
دفترِ کاریِ خودش رو توی مهمترین برج، جایی که اسنادِ بانک مرکزی توی یکی از طبقاتش نگهداری میشد، منتقل کرده بود.
اما خودش خوب میدونست که پول و اسنادِ اون بانکها هیچ اهمیتی براش نداره.
کاری که اونها انجام میدادند خیلی سودآورتر از این مزخرفات بود و این کارهاش فقط مقدمهچینی برای کنار زدنِ بیون بوگوم بود.
با پوزخند روی صندلیِ فوقِ راحتش نشست و چشمهاش رو بست تا بتونه افکارش رو درست بچینه.
هنوز نمیدونست چه پاپوشی ممکنه بیون بوگوم رو کنار بزنه، اما درنهایت راهش رو پیدا میکرد.
اون تمامِ سودِ حاصل از قاچاقِ کوکائین رو برای خودش میخواست و درهرصورت کسی که اولین بار بهش خیانت کرد، بیون بود.
همه چیز بعد از کشتنِ وزیر اوه داشت درست پیش میرفت، قرار بود که بوگوم به ریاست جمهوری برسه و بعد به سادگی تجارتِ کوکائین رو شروع کنند بدونِ اینکه بچههاشون درگیرِ این ماجراها بشن اما اون مردِ لعنتی همیشه بیشتر میخواست و زمانی که نفرت رو توی چشمهاش دید، قبل از اینکه به سرنوشتِ وزیر اوه دچار بشه وانمود به مرگ کرد و خودش رو مخفی کرد.
درِ دفترش به صدا دراومد و هوفی کشید:" بگو.."
-" آقای چوی جونگ سوک اومدن باهاتون کار دارن..."
با شنیدنِ اون اسمِ لعنتی اخمی کرد اما میخواست بدونه حرفش چیه.
-" بیاد تو." با کلافگی گفت و روی صندلی اش چرخید.
سرش رو بالا گرفت و با دیدنِ جونگ سوک پوزخند زد:" گفته بودی برنمیگردی که..."
-" میخوام دوباره باهاتون کار کنم.."
به صندلیِ رو به روش اشاره کرد تا بشینه و چوی فورا همینکار رو کرد.
با لحنی که تمسخر توش موج میزد گفت:" معشوقهی عزیزت، تهیونگ، نیومد پیشت؟ تو که گفتی خونه میگیری و اونم فورا میاد پیشت، چیشد پس؟"
دستش رو با حرص مشت کرد:" خونه گرفتم، احتمالِ زیاد فردا هم میارمش پیشِ خودم...اما باید کار داشته باشم، نه؟ دیگه که نمیتونم برم ریاضی درس بدم!"
-" گفتم که منو توی حماقت خودت شریک نکن جونگ سوک. من خودم و اعتبارمو وارد پروندهی تجاوز نمی کنم...اگه یه روزی ازت شکایت کنه من پشتت درنمیام!"
-" مدرکی نداره که شکایت کنه!"
-" الان که مدام مزاحمش میشی چی؟"
پوزخند زد و با کلافگی سری تکون داد:" تهیونگ میاد پیشم، شما هم میبینید...منم خیلی بیش از اندازه براتون مایه گذاشتم آقای پارک! اگه من نبودم هرگز نمی فهمیدید پسر کوچولوی معصومتون با پسرِ اون مرتیکه بیون می پلکه... هرگز متوجهِ گرایشش هم نمی-شدید که همچین بساطی براش درست کنید و بخواید اینجوری از اون دوتا استفاده کنید...یادتون نره کسی که نصفِ نقشه رو تا اینجا کامل کرد و الان بکهیون توی دستای شماست من بودم..."
-" بکهیون توی دستای منه؟ بیون هم فکر میکنه چانیول توی دستاشه... درهرصورت کنارِ هم بودنِ اون دوتا فعلا شرایطو اینجوری نگه میداره اما به محضِ اینکه به هم نزدیک شن همه چی نابود میشه... من فقط گاهی میتونم از بکهیون استفاده کنم اما چان... هیچی نمیدونه، هیچ قدرتی هم نداره که بیون بخواد سودی از وجودش ببره و فقط با خوش خیال میکنه کنترل همه چی دستشه... چانیول فقط باید شانس بیاره و عاشقِ بک نشه چون در اون صورت خوب میدونم چی کار کنم."
-" من می تونم کمکتون کنم... همینطور که تا الان انجامش دادم. اون دوتا رو من بهتر از شما می شناسم."
پارک سری تکون داد:" باشه ولی فعلا از پول خبری نیست...خطِ جدید بگیر و زود سر بزن."
جونگ سوک لبخندِ پررنگی زد و از روی صندلی بلند شد.
تعظیمِ کوتاهی کرد:" پشیمون نمیشید."
با سرخوشی از طریقِ آسانسور از برج خارج شد و به ساعتِ مچی اش نگاهی انداخت، باید منتظرِ اتمامِ زمانِ کاریِ تهیونگ میموند.
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
با پیچیدنِ بوی الکل زیرِ بینی اش چشمهاش رو باز کرد و چهرهی زنِ ناآشنایی رو دید، کمی که بیشتر دقت کرد متوجه شد پرستاره.
-" به هوش اومدید جنابِ بیون، خیلی همه رو نگران کردید." پرستار با لبخند گفت و سِرُمِ بکهیون رو عوض کرد.
با گیجی روی تخت نشست:" چی شده؟"
-" توی اتاقِ خانمِ بیون بودید، مثلِ اینکه حالتون بد شد و آقای پارک شما رو آوردن بیرون، تا گذاشتنتون روی تخت خوابتون برد، بدنتون خیلی ضعیفه باید بیشتر مراقب باشید، آقای پارک گفتن ازتون آزمایش بیشتری بگیریم اما جوابش هنوز نیومده."
اخمی کرد:" چجوری بدونِ اجازهی خودم ازم آزمایش میگیرید؟"
پرستار شوکه شد:" به عنوان همسرتون وقتی شما هوشیار نباشید توی مواقع بیماری میتونن تصمیم گیری کنن.."
هوفی کشید:" باشه، به جوابِ اونا هم نیازی نداریم بگید چیزی نفرستن."
-" بله."
-" آقای پارک کجاست؟"
-" توی سالن، صداشون میزنم."
دوباره دراز کشید و به سقف خیره شد، بیش از اندازه بی جون بود.
صدای پاش رو بعد از چند ثانیه شنید.
-" اومدی.."
چان سکوت کرد و کنارش روی صندلی نشست.
روی پهلوش چرخید و بهش خیره شد، اصلا خوب به نظر نمیومد.
-" چی شده؟"
-" ترسیدم چیزیت بشه..." با ناراحتی لب زد.
تهِ قلبِ بکهیون روشن شد، چانیول نگرانش شده بود.
جلوی خودش رو گرفت تا لبخند نزنه:" هوم...اگه چیزیم میشد چی؟"
-" نمیتونستم جلوی آدمای اون بیرون وایسم، نمیتونستم تنها برگردم خونه، جز اینکه اینجا بشینم هیچ کارِ دیگه ای نمیتونستم انجام بدم... حتی نمیخوام دیگه بهش فکر کنم." با ترسِ محسوسی گفت و قلبِ روشنِ بکهیون مچاله شد.
دستِ آزادش رو به سمتِ چان دراز کرد و بدونِ اینکه چیزی بگه میونِ دستهای چان قفل شد.
-" هیچوقت نباید بترسی چون من چیزیم نمیشه، واسه همینه که به قول تو ظالم شدم، که چیزیم نشه..."
چان تهِ صداش رنگِ عصبانیت گرفت:" چیزایی که میگمو هی به روم نیار... بابتش متاسفم."
بک زیرِ لب عذرخواهی کرد و به دستهای قفل شدهشون خیره موند.
-" مامانت شب مرخص میشه دیگه نگرانش نباش..."
-" نیستم، دیگه نگرانِ هیچکس نیستم..." با دلخوری زمزمه کرد و کمی روی تخت عقب رفت.
به فضای خالیِ کنارش اشاره کرد:" بیا پیشِ من دراز بکش."
چانیول لبخندی زد و بعد از درآوردنِ کفشهاش روی تخت رفت و کنارش دراز کشید.
موهاش رو نوازش کرد:" من بعضی وقتا یه چیزایی میگم، یه کارایی میکنم که دستِ خودم نیست، منو می بخشی؟"
توی بغلش مچاله شد و بوسه ای روی شونه اش کاشت:" جفتمون برای اینکه همدیگه رو نبخشیم زیاد از حد غمگین و تنهاییم چان.."
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
-" اوپــــــــا، این کارد و چنگال رو گذاشتم که ناگت ها رو بخوری، صبح سرخشون کردم توی اون ظرف پلاستیکی صورتیه ست... بخوریا، گرسنه نمونی رنگ و روت بپره." یئون با تاکید گفت و کیفش رو روی شونه اش انداخت.
-" برو به مامان بزرگت برس یئون، باشه می خورم، ولی دیگه از اینکارا نکن از بیرون هم میتونم غذا بگیرم." تهیونگ با شرمندگی گفت.
-" نمیدونم چرا میخوای توی این دفتر بمونی، هرچقدرم میخوای کار کنی تهش برگرد خونه، اگه مامان بزرگم نبود میموندم پیشت."
-" باشه فکرامو می کنم." برای اینکه بحث رو تموم کنه گفت.
دختر بعد از چک کردنِ سیستمِ گرمایشیِ، خداحافظی کرد و از دفتر خارج شد.
تا همونجا هم بیش از ساعتِ کاری اش مونده بود تا تهیونگ رو قانع کنه هرچند موفق نشده بود.
بعد از رفتن یئون، تهیونگ برگه های نو و سفید رو روی میز چید و خودکارِ مشکی اش رو برداشت.
از صبح چندین بار جملاتِ پراکنده ای توی ذهنش اومده بود اما باید شروع به نوشتن میکرد.
سخت بود و فکر به اینکه چیزی برای اون آدم بنویسه هم باعث میشد معده اش پیچِ دردناکی بخوره.
دو ورق قرص خریده بود، با دو نسخهی متفاوت از دو داروخانهی متفاوت، چون بیش از یک حدِ مشخصی نمیفروختند.
قرصهای آرامبخش رو که دوز بالایی داشتند کنارِ بطریِ آبش گذاشت و پنجرهی پشتِ سرش رو باز کرد تا هوا جریانِ بهتری پیدا کنه و نفسش انقدر نگیره.
سوییشرتِ خاکستری اش رو درآورد و با تی شرتِ مشکی اش پشتِ میز نشست.
نفسِ عمیقی کشید و اولین قرص رو بالا انداخت.
خودکار رو به حرکت درآورد:"
یادم نمیاد چه ماهی بود، پاییز بود اما...
فکرکنم یکی از روزهای پاییز بود که بابام منو صدا زد و پرسید میخوای بری سئول؟ باهوشی....استادِ ریاضی ات کمکت می کنه...
تهیونگ شاد و خوشحال بود،
میخواست برج های بلند و شبهای پر سر و صدای سئول رو ببینه و توی زندگیش موفق و مستقل باشه....
تبریک میگم چوی جونگ سوک...
من موفق و مستقل شدم، زیرِ دردهای تو دووم آوردم...."
کاغذ زیرِ مشتهاش دووم نیاورد و مچاله شد.
با لرزِ عجیبی توی دستش، به سمتِ سطل پرتش کرد.
اسید معده اش داشت حلق و شکمش رو میسوزوند، می خواست بالا بیاره.
یک قرصِ دیگه خورد.
برگهی سفیدِ بعدی رو برداشت و با حسِ طعمِ خون فهمید که لبش رو خون انداخته.
مهم نبود.
-" اسمت رو پررنگ می نویسم، چوی جونگ سوک.
تو منفوری، حالمو بهم میزنی...
اون روز که با اون نگاهِ چندشت گفتی بهم حس داری و من جوابتو دادم که استادمی...
فهمیدنش انقدر سخت بود؟"
دندونهاش چرا با هم برخورد میکردند؟
لعنت، مچاله شد!
حتی توان نداشت تا دستش رو بالا بیاره، فقط پایینِ میز انداختش.
چرا اون صحنه ها جلوی چشمهاش میومدند؟
سه تا از قرصهای دیگه رو خورد و حس می کرد بیشتر از همیشه گیج میزنه...
حالا احساسِ گرسنگی میکرد.
اون صحنهها جلوی چشمهاش بودند اما انگار دیگه تا حدِ مرگ آزارش نمیدادند.
تلو تلو خوران به سمتِ میزی رفت که یئون براش غذا گذاشته بود.
کارد رو برداشت، تیز بود.
ظرفِ صورتی رنگ رو باز کرد و وقتی که بوی ناگت ها زیرِ بینی اش پیچید، حالت تهوعش شدت گرفت.
دوباره بستش و خواست به سمتِ صندلی اش برگرده که درِ دفتر باز شد.
چاقو هنوز توی دستش بود...
سرش پایین بود، نگاهش به زمین بود و اون کفشها رو هنوز میشناخت.
اون همیشه یه مدل کفش میپوشید و تهیونگ هیچوقت فراموشش نمیکرد.
بزاقِ دهنش رو قورت داد و سردیِ چاقو رو تا زیرِ پوستهی نرمِ دستش حس کرد.
کاش باز هم از اون قرصها میخورد...
کاش بیشتر از این حد آروم میگرفت.
سرش رو بالا گرفت و با دیدنِ چهره اش اشکی از گوشهی چشمش چکید.
شاید اگر انقدر آدمِ وحشتناکی نبود و بهش ظلم نکرده بود، چهره اش توی نگاهش زشت نبود.
تفاوتِ سنیِ چندانی نداشتند، تفاوت قدشون هم درحدِ چند سانت بود، جونگ سوک کمی بلندتر بود.
اما حالا همه چیز براش شبیه به هالهای از درد بود.
رنگها رو به رنگِ همیشگی نمیدید،
پله های قهوه ای رنگِ مدرسه جلوی چشمهاش بودند،
نیمکت های چوبی،
بوی خاک و خون.
درد رو توی تمامِ اجزای بدنش حس میکرد اما بی حال بود،
دیگه نمیخواست فرار کنه و انگار همه چیز رو پذیرفته بود.
اون تا اینجا زنده مونده بود اما جونگ سوک هنوز هم دنبالش میکرد.
دستش لمس شد، بازوهای برهنه اش لمس شد و بعد توی بغلش کشیده شد.
حسِ خاصی نداشت، گیج تر از چیزی بود که بخواد درکی داشته باشه توی بغلِ کیه.
-" بریم خونهمون تهیونگ؟ دلم برات لک زده بود عزیزم."
نفسهای داغش به گردنش میخورد و خاطراتِ پررنگی رو براش یادآور میشد.
از اینکه گردنش توسطِ اون لمس بشه بدش میومد، همیشه با انگشتهاش گردنش رو لمس میکرد و میفشرد.
چاقویی که هنوز در دست داشت رو توی مشتش فشرد و با حسِ سوزشش اشکی از گوشهی چشمش چکید.
همیشه همراه با چوی جونگ سوک درد میومد...
دردِ لعنت شده!
تعداد دفعاتی که بهش درد داده بود از یادش رفته بود، یک مدت هم هرشب توی کابوسهاش تکرار میشد.
-" ب-برم..." با ناتوانی زمزمه کرد و خواست از بغلش دربیاد اما نتونست.
صورتش با دستهاش قاب شد:" دلم برای چشمهای اشکیت تنگ شده بود...اینطوری قشنگ تر نیستن؟"
و لبش رو لمس کرد.
صورتش رو نزدیکتر برد و با خشونت شروع به بوسیدنِ لبهاش کرد.
لبش به گز گز افتاده بود و چاقو با فشارِ بیشتری توی دستش فرو میرفت.
جاری شدنِ خونِ دستش رو حس میکرد.
اما قرصها داشتند اثر میکردند چون حالت تهوعش با وجودِ لبهای اون دیگه اونقدر اذیتش نمیکردند و حس میکرد هرلحظه ممکنه بیهوش بشه.
جونگ سوک ازش جدا شد:" بیا بریم..."
دستش رو دنبالِ خودش کشید و از طریقِ آسانسوری که به انبار منتهی میشد، مستقیم از درِ پشتیِ بیمارستان خارج شدند.
صدای نفسهای بلندش توی گوشِ خودش میپیچید اما مثلِ یک عروسک دنبالش میرفت.
سرش پایین بود و دستِ سالمش داشت کشیده میشد، درحالی که دستِ دیگه اش خونریزی داشت و هنوز چاقو توی مشتش بود.
سوییشرتش رو جا گذاشته بود و سردش بود.
قلبش توی دهنش میزد و هرلحظه ممکن بود روی زانوهاش بیفته.
صدای باز شدنی شبیه به درِ ماشین رو شنید و جسمش روی صندلی پرت شد.
وقتی که چشمهای کمسو اش رو باز کرد، دید که جونگ سوک کنارش نشسته و با بیشترین سرعت ممکن رانندگی میکنه.
با هیجانِ مخفی ای تهِ صداش شروع به صحبت کرد:" یه خونهی خوب برای خودمون گرفتم، میخواستم با سلیقهی خودت وسایل بگیرم ولی گفتم شاید بازم نخوای باهام راه بیای...ولی اشکال نداره، با هم خوب میشیم، هرچیزی زمان می بره، مگه نه؟"
زیرِ لب به خاطرِ سر شدنِ دستش نالید:" هوم..."
-" دلم برای صدات تنگ شده بود."
پوزخندی زد و پلکهاش دوباره بسته شدند، داشت میمُرد.
توی ذهنش فقط یک چیز می چرخید، آغوشِ جونگکوک، دستهای جونگکوک، جونگکوک!
-" عاشقتم..." توی ذهنش گفت و قبل از اینکه کاملا بیهوش شه اشکی از گوشهی چشمش چکید و چاقو رو توی جیبِ شلوارش سر داد.
🍂🍂🍂🍂🍂
-" آروم بگیر بچه! بیش فعال شدی؟" جیمین قلابهای بافتنی اش رو روی مبل ول کرد و سمتِ پسرِ مو قرمز رفت که خودش رو از دستگیرهی اتاقِ تهیونگ آویزون کرده بود!
از یقهی تی شرت گرفتش و کشون کشون روی مبل پرتش کرد.
نفسش رو بیرون داد:" گفته نری پیشش، زنگ نزنی...خاموش کرده دیگه، دلیلی نداره که تو از در و دیوار آویزون شدی... نمیذارم بری کوک! آروم بگیر."
موهاش رو با کلافگی بهم ریخت و زانوهاش رو بغل کرد:" دلم براش تنگ شده، گرسنه اس، غذا ببرم براش...کاری نداره که هوم؟ فوقش عصبی شه یکم خودمو لوس میکنم اونم انقدرررر دلش نرم میشه واسه مـــــــــــن."
جیمین سری تکون داد:" پاشو منم باهات میـــــــام! نذاشتی آخر ژاکتمو ببافم."
جونگکوک با ذوق از روی میزِ آشپزخونه غذاهایی که درست کرده بود و توی ظرف ریخته بود رو برداشت و کتِ جینش رو از روی صندلی قاپید و فورا تنش کرد.
-" جیمینـــــــــی منو مــی رسونــــــــــــــــــی!؟" با نیشخند پرسید و پسر چشمهاش رو چرخوند.
دوستش بعد از عاشق شدن بیش از اندازه لوس و حساس شده بود طوری که جیمین مجبور بود قوی بمونه و ازش مراقبت کنه.
سوارِ ماشین شدند و جونگکوک تمامِ مدت ظرفها رو از شدتِ استرس توی بغلش فشار میداد.
-" میگم..."
-" بگو!"
جونگکوک آبِ دهنش رو قورت داد:" اگه عصبی شه چی؟ از این پسرا نیست که بتونم با بوس و نوود خرش کنم! خیلی تاکید کرده بود به پر و پاش نپیچم!"
-" هنوزم دیر نشده میتونیم برگردیم."
-" نه نه بریم..."
زمانی که به بیمارستان رسیدند با بیشترین سرعتِ ممکن خودش رو به بخش اداری و دفترِ تهیونگ رسوند و همون لحظه ظرفِ غذا از دستش افتاد.
چندین نفر که شامل پلیس و دکترها میشدند اونجا ایستاده بودند و صدای همهمه اونجا رو پر کرده بود.
با قدمهای نامطمئن نزدیک شد و با دیدنِ یئون براش دست تکون داد تا دختر به سمتش بره.
-" سلام جونگکوک شـــی..."
-" تهیونگ کو؟" با بهت پرسید.
یئون طوری که واضح بود داره تلاش میکنه خونسرد باشه گفت:" نیست، روی زمین چندقطره خون ریخته، کلی کاغذ مچاله شده هم اونجا بود اما نیست.... دوربین ها رو چک کردیم دیدیم یه مرده اومده بردتش... نمیتونیم شکایت کنیم چون زوری نبردش...خودش رفت...جونگکوک شی؟ جونگکوک شی؟"
دختر با نگرانی صداش میزد اما ذهنِ اون جای دیگه ای پرتاب شده بود.
تهیونگش رفته بود و میدونست به زور رفته...
میدونست باز هم نتونسته با حسهای مزخرفِ قدیمی اش مقابله کنه و جونگکوک کنارش نبوده تا دستهاش رو بگیره و بهش اطمینان بده که همه چیز خوب میشه.
یعنی الان چه حالی داشت؟
اون مرتیکه باز هم داشت اذیتش می کرد و تهیونگ بی دفاع مونده بود؟
سرش رو به دیوار تکیه داد و همونجا نشست، باید با پلیسها حرف میزد، باید شکایت میکردند و تهیونگ رو پیشش برمیگردوندند.
اونطوری همیشه میتونست کنارش بمونه و مراقبش باشه، هرمدلی که خودش میخواست.
-" آقا، شما نسبتتون باهاشون چیه؟"
سرش رو بالا گرفت و به پلیس نگاه کرد:" ه-همخونه اش... تهیونگ مریضه، سندرومِ پس از حادثه داره و گاهی زمان و مکان رو گم میکنه، من می دونم خودش نرفته...باید بریم دنبالش...لطفا."
-" با ما به آگاهی بیاید و شکایتتون رو ثبت کنید، وسایلشون و موبایلشون رو هم جا گذاشتن، ماجرا مشکوکه."
با کمکِ یئون از کفِ زمین بلند شد و قدمهاش رو محکم کرد، باید قوی میموند تا برش گردونه.
🍂🍂🍂🍂
موهای نم دارش رو با حوله خشک کرد و از روی تخت بلند شد.
چانیول پشتِ پنجره نشسته بود و به عکسهای قدیمیِ بک نگاه میکرد.
به سمتش رفت و لبخندِ ریزی زد:" میشه انقدر با غصه نگاهشون نکنی؟ باور کن من الان خوشحال ترم..."
چان هومی گفت و آلبوم رو بست. به بکهیون خیره شد:" متاسفم... هیچوقت باعثِ خوشحالیت نشدم."
بک آهی کشید:" ما هم یه روز از نو شروع می کنیم... بهم قول بده تا اون موقع مراقب خودت باشی، تراپی بری، قرصهاتو بخوری که بهتر شی... بعدش وقتی تمامِ این ماجراها تموم شه با هم از اول قرار میذاریم، باشه چان؟ من نمیخوام انقدر بخاطرِ یه جمله ای که گفتم ناراحت ببینمت، این مسائل بین همهی زوج ها پیش میاد..."
دستهاش رو دورِ کمرش حلقه کرد و ادامه داد:" البته اگه خودمون رو زوج بدونی."
پیشونی اش رو به چونهی چان تکیه داد و رایحهی ملایمِ شامپوش باعث شد تا چانیول بوسهی کوتاهی روی موهاش بکاره.
سرش رو بالا آورد و لبهاشون رو به هم رسوند.
دستهای چان پایین رفتند و به پهلوهاش رسیدند تا راحت تر جلو بکشنش.
مکِ کوتاهی به لبِ بالاش زد و روی لبهاش زمزمه کرد:" تو فقط به من فکر میکنی؟"
-" بخوام هم نمیتونم به کسِ دیگه ای فکرکنم...ذهنم برای فکرکردنِ همزمان به دو نفر زیادی شلوغه."
بکهیون لبخندِ پررنگی زد و با اشتیاقِ بیشتری بوسهشون رو شروع کرد.
مهم نبود که پدرش رو نمیشناخت، تمامِ عمر برای هویتی که متعلق بهش نبود زجر کشیده بود و مادرش هم عمیقا هیچ احساسِ تعلقِ خاطری بهش نداشت.
تا زمانی که میتونست توی بغلِ چان آروم بگیره این مسائل رو به تهِ ذهنش میفرستاد.
با صدای در آهی کشید و لبهاشون رو جدا کرد، اما از بغلش درنیومد.
-" کیه؟"
خانمِ سونگ از پشتِ در گفت:" وقتِ شامه آقای بیون."
-" الان میایم آجوما."
چند قدم عقب رفت:" باید بریم جنگ!"
-" بک..."
-" هوم؟"
-" قیدِ بچه رو زدی نه؟ کاریش نداری دیگه؟"
هوفی کشید:" نه، مامانم هرکار میخواد باهاش بکنه. پاشو بریم."
دستش رو به سمتش دراز کرد و همراهِ هم از پلهها پایین رفتند.
آقای بیون سرِ میز نشسته بود و خانمِ بیون هم طبقِ معمول، با یک صندلی فاصله.
بکهیون چان رو عمدا کنارِ خودش نشوند و به غذاهای روی میز نگاه کرد.
خانمِ سونگ مورد علاقه هاش رو هنوز به یاد داشت و براش پخته بود.
به بدنش کش و قوسی داد:" ممنونم آجوما! معلومه خیلی خوشمزه شده، جیا هم کلی برام درست میکنه..."
خانمِ سونگ که سرِ میز ایستاده بود لبخندی زد:" نوشِ جان."
-" چه سلامِ گرم و دلچسبی تحویلم دادی بکهیون."
نیشخند زد و به آقای بیون خیره شد:" واقعا بابایی؟ انقدر دلم تنگ میشه برات که ذهنم درگیر میشه و یادم میره.."
اشک توی مردمکهای چشمِ مادرش لغزید و دهنش رو با پورهی سیب زمینی پر کرد.
-" برای بچه چیزای مقوی تری نمی خوری مامان؟" بک با حرص پرسید و دست به سینه به مادرش خیره شد.
-" همین خوبه..." زمزمه کرد و سرش رو پایین انداخت.
بکهیون دوباره خطاب به مردی که فکر میکرد پدرشه گفت:" نمیخوای بکشیش بابا؟ یا میخوای نگهش داری اونم همسن من شد به زور مجبورش کنی با یکی بخاطرِ دلیلهای نامعلوم ازدواج کنه؟"
مرد با حرص چاپستیکهای فلزی رو توی ظرف رها کرد:" حالا مگه به حالت بد شد؟"
با لبخند گفت:" نه اتفاقا، همه چی بین من و چانیول عالیه."
چانیول که تمامِ مدت سکوت کرده بود با تکون دادنِ سرش تایید کرد و دستِ بکهیون رو توی دستش گرفت، زیرِ لب زمزمه کرد:" آروم باش."
-" باشه عزیزم." بکهیون برعکسِ اون با صدای بلندی گفت و پوزخندش رو حفظ کرد.
از واکنشهای اون دو نفر معلوم بود که بیش از اندازه روی اعصابشون رفته.
موبایلش توی جیبش لرزید و وقتی که به صفحه اش نگاه کرد، اسمِ جیمین رو دید.
اون معمولا بهش زنگ نمیزد، حتما سئونگ هو دوباره دردسر درست کرده بود.
جلوی چشمهای کنجکاوِ همه جوابش رو داد:" سلام جیمین.."
-" بک، میشه بیای اینجا؟ من تازه جونگکوک رو به زور از ادارهی پلیس برگردوندم خونه.."
-" ادارهی پلیس برای چی؟" از شدتِ نگرانی صندلی رو عقب داد و بلند شد.
-" الان نمیتونم توضیح بدم، ولی بیا پیشش...لطفا! برات لوکیشن میفرستم."
-" ا-الان میام..."
زیرِ لب با عجله گفت:" پاشو جمع کن، میریم خونهی جونگکوک."
و بدونِ اینکه حرفِ دیگه ای بزنه به سمتِ اتاقش دوید.
🍂🍂🍂🍂
به هوش نمیومد.
تنفسش منظم بود اما انگار نمیخواست بیدار شه یا نمیتونست.
موهای مشکی و عرق کرده اش رو از صورتش کنار زد و انگشتش رو تا لبش پایین برد.
چهره اش جز سرما چیزی رو منتقل نمیکرد اما همیشه به این مسئله عادت داشت.
-" زود بیدار شو."
پتو رو روی بدنش انداخت و کنارش روی تخت دراز کشید.
تهیونگ تا اینجا بدونِ هیچ اعتراضی اومده بود پس حتما صبح بعد از اینکه بیدار میشد کنارش میموند.
-" دیگه همه چی تموم شد عزیزِ دلم."
🍂🍂🍂🍂🍂
یک سومِ انرژیای که میذارم رو دریافت نمیکنم،
پس حداقل برام زیاد بنویسید.