Forest Boy [L.s]

By sizartaDowneyJr

180K 36.9K 68.2K

Highest rank: #1 Funny هری یه الهه ی تنهاست که تو جنگل بزرگ شده. اما چرا؟! و چه اتفاقی میوفته اگه بعد از دوی... More

"قدم اول: گمشدن در جنگل!"
"قدم دوم: پیدا کردن نایل!"
"قدم سوم: برگشتن به خونه."
"قدم چهارم: مهمون ناخونده!"
"قدم پنجم: حقیقت گفته میشه اما باور نمیشه!"
"قدم‌ششم: مهمون صاحب خونه میشه!"
"قدم هفتم: صاحب خونه و اسم جدید!"
"قدم هشتم: شروع زندگی دو نفره!"
"قدم نهم: یه شوخی کوچیک، یه فاجعه ی بزرگ!"
"قدم دهم: نقشه عوض میشه!"
"قدم یازدهم: گردش دست جمعی"
"قدم دوازدهم: خوابیدن با سکس فرق داره!"
"قدم سیزدهم: آموزش عملی!"
"قدم چهاردهم: نایل از بازی حذف میشه!"
"قدم پونزدهم: اون یه الهه ی واقعیه!"
"قدم شونزدهم: این بار حقیقت باور میشه!"
"قدم هفدهم: هری کجاست؟!"
"قدم هیجدهم: دوست پسر؟!"
"قدم نوزدهم: دوست پسریه آزمایشی!"
"پرسش و پاسخ"
میان برنامه:"مصاحبه با شخصیت ها"
"قدم بیستم: لویی عجیبه ولی چرا!"
"قدم بیست و یکم: مهمون از خونه میره!"
"قدم بیست و دوم: نصفِ راز برملا میشه!"
"قدم بیست و سوم: دوست بودن سخته!"
"قدم بیست و چهارم: دوست پسرایی که دوست پسر نیستن!"
"قدم بیست و پنجم: دوستی با احترام متقابل همراه میشه. "
قدم بیست و شیشم:" هر حساسیتی یه دارو داره!"
"قدم بیست و هفتم: هیچ کس نباید با لویی در بیوفته!"
"قدم بیست و هشتم: دوست پسرایِ واقعیِ واقعی!"
"قدم بیست و نهم: زندگی با دوست پسر چجوریه؟"
"قدم سی: لویی از دست رفته!"
"قدم سی و یک: پیدا شدنِ خانواده ی فراموش شده"
"قدم سی و دو: خونه ای که خونه نبود!"
"قدم سی و سه: همه چیز خراب میشه!"
"قدم سی و چهار: هری برای همیشه برمیگرده!"
"قدم سی و پنج :هری مریضه!"
"قدم سی و شیش :دردسر جدید!"
"قدم سی و هفت: شروع عملیات پیدا کردن الهه!"
"قدم سی و هشت: ناجی یا لاشی!"
"قدم سی و نه: زین عجیبه!"
قدم چهل: نایل کی بود؟!"
"قدم چهل و یک: همه علیه یکی!"
"قدم چهل و دو: یونان!"
"قدم چهل و سه: ساحل!"
"قدم چهل و چهار: لج و لج بازی!"
"قدم چهل و پنج: اعتراف!"
"قدم چهل و شش: چه کوفتی داره اتفاق میوفته؟!"
"قدم چهل و هفت: یکی شدن!"
"قدم چهل و هشت: این عادلانه نیست!"
"قدم چهل و نه: همیشه یه راهی هست!"
"قدم پنجاه و یک: پایان خوش وجود داره."

"قدم پنجاه: این آخرشه!"

2.1K 504 987
By sizartaDowneyJr

هاییییی!

خب در حقیقت برعکس اسم پارت
این پارت آخر نیست😂🤌
یکی مونده به آخره.

آنچه گذشت:
زین تبدیل به آفرودیت شد
الهه ی عشق و زیبایی.

بالاخره تو یه آنچه گذشتم بگایی نبود😂

***


"آماده ای زین؟"
آرتمیس وقتی از بغل آفرودیت بیرون اومد پرسید و نگاهی به زین که داشت با لویی خدافظی میکرد انداخت.

زین سرش رو تکون داد و محکم لویی رو بغل کرد.
"کار احمقانه ای نکن تا برگردم."

"ب..با...شه...زین...زین..."
لویی با مشت به بازوی زین کوبید و سعی کرد نفس بکشه.
"خفه... شدم... زین!"

زین یهو یادش اومد که اون الان یه الهه ی قویه و دوستش نمیتونه قدرتش رو تحمل کنه پس سریع ازش فاصله گرفت و با نگرانی به لویی که کبود شده بود نگاه کرد.
"شرمنده رفیق، یه هفته گذشته ولی من هنوز درست به این قدرت ها عادت نکردم."

لویی چندتا نفس عمیق کشید و بعد لبخند زد.
"عیبی نداره. فقط مطمئن شو سالم برمیگردی تا وقتی منم الهه شدم مچ بندازیم و بفهمیم کی قوی تره!"

زین خندید و خواست مشتی به بازوی لویی بزنه که نایل سریع اون رو کنار کشید.
"خب دیگه فکر کنم تا اینجا تلفات ندادیم بهتره زودتر بری!"

زین چشم هاش رو چرخوند و بعد از اینکه انگشت فاکش رو جوری که آرتمیس نبینه به نایل نشون داد به سمت آرتمیس که حالا توی تراس ایستاده بود رفت.

آرتمیس دستش رو روی دوش زین گذاشت و زین چشم هاش رو بست و چند لحظه بعد جلوی چشم های اون ۴ نفر، اون و آرتمیس غیب شدن.

وقتی زین چشم هاش رو باز کرد، نمیتونست چیزی که جلوی چشم هاش بود رو باور کنه. اون ها بین ابرها معلق ایستاده بودن و کاخ بزرگ سنگی با مجسمه های مختلف روی نوک کوهی بزرگ میدرخشید.

"به المپ خوش اومدی."
ارتمیس به چهره ی شوکه ی زین لبخند زد و دستش رو از روی دوشش برداشت.
"هرچند، متاسفم که اولین باری که به اینجا میای، دلیلش جنگیدنه."

زین چند بار پلک زد، انگار برای یه لحظه فراموش کرده بود که چرا اونجاست. شت! اون قرار بود ارس، خدای جنگ رو بکشه!

"عام...ممنون. و عیبی نداره. فکر کنم بعد از اینکه کارمون تموم شد بتونم به دلیل های دیگه هم بیام..."
زین سعی کرد خودش رو خونسرد نشون بده اما با چیزی که آرتمیس گفت استرسش بیشتر شد.

"آره، البته اگه پدرم، زئوس و هرا ازت بخاطر کشتن پسرشون عصبانی نشن و بهت اجازه بدن که تو المپ زندگی کنی!"

آرتمیس تیرکمانش رو ظاهر کرد و یکی از تیرها رو به زین داد.‌
"هر وقت برات مشکلی پیش اومد یا اوضاع از کنترلت خارج شد این تیر رو بشکون. آپولون برادر دوقلوی من برای کمک بهت میاد. شاید نتونه کار بزرگی انجام بده اما حداقل میتونه فراریت بده."

چشم های زین گرد شد و تیر رو از آرتمیس گرفت.
"زئوس پدرته؟ صبر کن ببینم، مگه ارس هم پسر زئوس نیست؟ داری میگی ارس برادرته؟!"

"برادر ناتنی، مادر من هرا نیست. وقتی زئوس با لتو مادر من وارد رابطه شد هرا که زن اول زئوس بود انقدر عصبانی شد که میخواست مادرم رو بکشه و زئوس مجبور شد تو یه جزیره ی گمشده و زیر آب اون رو قایم کنه. جنگل گمشده ای که من و آفرودیت هری رو اونجا مخفی کردیم قسمتی از همون جزیره ست که با جادو ما روی زمین قرار گرفته."

آرتمیس توضیح داد اما بعد انگار تازه فهمیده باشه که داره زیاد از حد حرف میزنه و الان وقت این کار نیست سکوت کرد و نفس عمیقی‌ کشید.‌
"خلاصش اینه که دشمنی بین ما خیلی عمیق تر و قدیمی تر از چیزیه که تو فکر میکنی. پس شاید اون برادر ناتنیم باشه اما ما هیچ ربطی بهم نداریم."

زین به نشونه ی فهمیدن سرش رو تکون داد و بعد دوباره نگاهش رو به المپ دوخت.
"شروع کنیم؟"

ارتمیس به پشت سرشون که حالا پر از ارتش کوچیکی شده بود که عموش، پوسایدون برای کمک بهش فرستاده بود، نگاهی انداخت و بعد به سمت چپ اشاره کرد.
"من از این طرف میرم. تیری که بهت دادم تو رو به سمت شرق راهنمایی میکنه."

"باشه."
زین جواب داد و به تیر نگاهی انداخت. تیر درخشید و اون رو به سمت مخالف جایی که ارتمیس و ارتشش میرفتن کشید.

اوکی این قرار بود خیلی آسون باشه. فقط باید میرفت اونجا تظاهر میکرد یه انسانِ معمولیه و بعد وقتی اون رو پیش ارس میبردن، با سرعت و قدرت زیادی که داشت ارس رو غافلگیر میکرد.

تنها چیزی که زین هیچ وقت پیشبینی نمیکرد این بود که بعد از دستگیر شدنش توسط افراد ارس و بردنش به داخل کاخ، لیام هم اونجا باشه. کنار ارس، با نگاهِ خونسرد و مغرور و غریبه ای که باعث تیر کشیدن قلبش شد.

"لیام؟"

زین وحشت زده به لیامی که بدون ذره ای علاقه یا عشق به سمتش برگشت نگاه کرد و قلبش تندتر تپید. موضوع چی بود؟ نکنه لیام هنوز از دستش بابت اون حرفایی که زد عصبانی بود؟ یا باور کرده بود که لیاقت عشق رو نداره و ازش متنفر شده بود؟!

"خب خب خب..."
ارس پوزخند زد و از روی تخت بزرگ وسطِ تالار بلند شد.
"خوش اومدی زین."

چهره ی زین از نفرتی که ته دلش حس کرد تو خودش جمع شد و درحالی که میلی که به کوبیدن مشت هاش تو صورت مرد داشت شدیدتر و شدیدتر میشد نگاهش رو از لیام گرفت و به اون داد.
"تو لیاقت پسری مثل اون رو نداری!"

"شاید..."
ارس شونه اش رو بالا انداخت و به سمت زین قدم برداشت.
"اما برای من مهم نیست لیاقت چی رو دارم. برای من مهمه که چی رو میخوام. و اون پسری نبود که من بخوام!"

"هنوزم نیست. هیچ وقت نمیشه!"
زین داد زد تا ارس رو تحریک کنه که بهش نزدیک تر شه. فاصله شون هنوز برای یه حمله ی بزرگ، ناگهانی و کشنده به اندازه کافی نزدیک نبود.

"موافقم پسر. هیچ وقت نمیشد. من احمق نیستم. به اندازه ی کافی کارهاش رو تحمل کرده بودم که اینو بدونم."
ارس چند قدم دیگه برداشت و فقط دو قدم دیگه تا فاصله ی مناسب مونده بود که ایستاد.
"برای همین بیخیال چیزی که بود شدم و ازش چیزی که الان هست رو ساختم!"

دل زین از حس بدی که با این حرف بهش دست داد بهم پیچید و گیج از اینکه این چه معنی ای میداد به ارس زل زد.
"منظورت چیه؟"

ارس یه قدم عقب رفت و زین تو دلش بهش لعنت فرستاد.
"لیام؟!"

زین به لیام که برای اولین بار بعد از ورودش تکون خورده بود نگاه کرد و قلبش از تصویر لیامِ مطیع شده به درد اومد. اون لعنتی چه بلایی سرش آورده بود؟!.

"بکشش."
ارس به دست به زین اشاره کرد و پوزخند زد.

چشم های زین گشاد شد و ابروهاش بالا رفت. وات د فاک؟ اون مرد دیوانه شده بود؟ یا واقعا انتظار داشت لیام بخاطر حرفش اون رو بکشه؟!

لیام هیج وقت این کار رو نمیکرد. هیچ وقت!

زین پوزخند زد و خواست ارس رو بخاطر چیزی که گفت مسخره کنه که لیام با نگاهِ سردی بهش خیره شد و شلاق توی دستش ظاهر شد قبل از اینکه به سمتش قدم برداره.

وات د هل؟!

زین یه قدم عقب رفت و پوزخند از روی لب هاش محو شد.
"لیام؟! لیام! داری چیکار میکنی؟!"

اما لیام جوابی بهش نداد. فقط با سرعت بیشتری به سمتش اومد و قبل از اینکه زین بتونه خودش رو جمع و جور کنه تا کاری انجام بده بهش حمله کرد.

ضربه ی شلاق درست وسط سینه ی زین فرود اومد و زین محکم به عقب پرت شد. درد بدی که توی قفسه ی سینه اش پیچید باعث شد چند لحظه روی زمین به خودش بپیچه و به محض باز کردن چشم هاش مشت لیام رو ببینه که داره به سمت صورتش میاد.

زین سریع به پهلو چرخید و جاخالی داد. بعد از جاش بلند شد و تا جایی که میتونست از لیام فاصله گرفت.

"باهاش چیکار کردی ارس؟"

زین رو به ارس داد زد و دوباره از ضربه ی بعدی لیام جاخالی داد.

"اوه کار خاصی نکردم. فقط از این به بعد لیام سرباز منه. کسی که هدفش هدف منه و ذهنش هیچ اختیاری از خودش نداره."

زین بهت زده به سمت ارس برگشت. اون تونسته بود همچین کاری کنه؟ با پسرش؟؟؟! با لیام؟؟!
زین نمیتونست تصور کنه بزرگ شدن زیر دست همچین پدری چطور میتونه باشه. قلب پسر جوون برای لیام فشرده شد و اشک از چشم هاش پایین ریخت. چیزی که باعث شد نتونه به موقع از حمله ی لیام به سمتش جا خالی بده و تو یکی از ستون های تالار کوبیده شد.

صدای خنده ارس تو فضا پیچید و به سمت جسم آسیب دیده ی زین رفت. کف دست هاش رو روی زانوهاش گذاشت و روش خم شد.
"من قوی تر و باهوش تر از چیزی هستم که شما فکر میکردین، نباید منو دست کم میگرفتین. فکر میکنی چرا خودم اول بهتون حمله نکردم؟ فکر میکنی چرا بهتون زمان دادم با اینکه دقیقا میدونستم کجا و چطور زندگی میکنین؟"

زین سرفه ای کرد و چشم هاش رو به سایه ی بالای سرش دوخت.

"چون من دنبال آرتمیس بودم، اون از زندانم فرار کرده بود و میدونستم شما درنهایت برام پیداش میکنین. و شما نه تنها برام پیداش کردین، که اون رو با پاهای خودش به اینجا فرستادین!"

ارس پوزخند بزرگی زد و صاف ایستاد قبل از اینکه زین دور شه.
"متاسفم که باید اینجا ترک کنم و نمیتونم شاهد مرگت به دست لیام باشم، اما پرنده ی کوچیک و فراریم برگشته...و این خیلی بی ادبانه ست که برای استقبال ازش نرم."

زین باناامیدی به ارس که هر لحظه ازش دورتر میشد نگاه کرد و سعی کرد از جاش بلند شه، بعد با سرعت و قدرت زیادی که داشت به سمتش دوید و دست هاش رو مشت کرد اما وقتی لیام برای دفاع از ارس جلوش ظاهر شد نتونست خودش رو راضی کنه که بهش آسیب بزنه. پس سرجاش ایستاد و به لیام خیره شد.

"اینکار رو نکن لیام. از سر راهم برو کنار."

زین غرید و به چشم های لیام خیره شد. چشم هایی که برای چند ماه قشنگ ترین احساسات دنیا رو بهش میداد اما حالا سردتر از همیشه بود. حتی سردتر از روز اولی که توسطش دزديده شد.

"لیام، ازت خواهش میکنم...اینکار رو نکن."

لیام یه قدم به سمت زین برداشت و زین احساس درموندگی کرد. نمیخواست با لیام بجنگه. نمیخواست بهش آسیبی برسونه. اما این به معنی این بود که خودش باید آسیب میدید چون لیام باهاش می جنگید.

"کاماان لی... تو عاشق منی!"

زین درحالی که اشک می ریخت گفت و همزمان خودش رو از سر راه مشت لیام کنار کشید.

"من مطمئنم تو نمیخوای بهم صدمه بزنی. فقط کافیه با قدرت یا طلسم یا هر چیزی که اون باهاش داره کنترلت میکنه بجنگی!"

زین چرخید و پشت لیام ایستاد، دست هاش رو دور بازوهاش پیچید و سرش رو کنار گوش لیام برد:"بجنگ لی...باهاش بجنگ."

لیام دادی زد و خودش رو از دست زین ازاد کرد. بعد به سمتش برگشت و با شلاق بهش ضربه زد اما برخلاف دفعه های قبل، شلاق شروع به پیچیدن دور بدنش کرد.

از زیر شونه تا دور کمر زین بین شلاق سیاه گیر افتاد و توانایی حرکت کردن رو از دست داد.
"بخاطر من لیام..."

زین از پشت پلک های خیسش به لیام نگاه کرد و سعی کرد بجای تمرکز روی دردی که لبه های تیز شلاق دلیلش بود، روی صدای ضربان قلب لیام که داشت تندتر میشد تمرکز کنه.‌

"تو نمیخوای منو بکشی! میشنوی چی میگم؟ این ارسه که داره کنترلت میکنه!"
زین گفت اما به محض تموم شد حرفش لیام به یقه اش چنگ زد و دست هاش رو دور گلوش پیچید.

قدرت لیام انقدر زیاد بود که اگه هنوز انسان بود تا الان گردنش شکسته بود اما تحمل این حجم از فشار حتی برای یه الهه ممکن نبود.
زین احساس کرد سرش داره گیج میره و اکسیژن به ریه هاش نمیرسه.

میدونست قدرت اینکه لیام رو شکست بده داره، یا حتی میتونست تیری که آرتمیس بهش داده رو بشکنه و از آپولون بخواد که بیاد و نجاتش بده اما اینجوری به کسایی که دوست داشت صدمه میزد. به لیام، و به هری و لویی وقتی مثل یه بزدل از اونجا فرار میکرد.

پس دست از مقاومت کردن برداشت. ترجیح میداد بمیره تا کسایی که عاشقشون بود رو ناامید کنه.
زین دست هاش رو پایین برد و کنار بدنش بی حرکت انداخت. به چشم های لیام خیره شد و منتظر مردن موند که دست لیام شل شد و عقب رفت.

لیام بی توجه به زینی که حالا روی زمین افتاده بود و به شدت سرفه میکرد به موهای خودش چنگ انداخت و تو خودش جمع شد.
"نمی تونم.. نمیتونم...نمیتونم..."

زمزمه ی لیام هر لحظه بلندتر شد و شروع به مشت کوبیدن تو سر خودش کرد.‌
"بسه... بسه...کافیه!"

زین روی زانوهاش نشست و به سمت لیام رفت. اون داشت با خودش می‌جنگید!
"لی؟ بیب؟ برگرد... برگرد پیش من."

نگاه لیام بالا اومد و با دیدن زین چشم هاش پر از اشک شد.
"نه نه...من خطرناکم، بهم نزدیک نشو!"

اما زین نایستاد. حتی مکث نکرد. بدون تردید به سمتش رفت و با دست هاش صورت لیام رو قاب گرفت.
"تو خطرناک نیستی. نه برای من. نه برای من..."

لیام نفس عمیقی کشید و نگاهش رو صورت زین چرخید، جوری که انگار تازه اون رو شناخته و با دیدن خونی که از زخم پیشونی پسر میریخت به هق هق افتاد.
"زین...تو زخمی شدی!"

زین با شنیدن دوباره ی اسم خودش از زبون لیام، ناخواسته با بغض خندید.
"مهم نیست. خوب میشه. خیلی زود هم خوب میشه چون من الان یه الهه ام!"

چشم های لیام گرد شد وقتی متوجه شد همون لحظه، زخمِ پیشونی زین شفا پیدا کرد. بعد اون رو به سمت خودش کشید و محکم بوسید.
مهم نبود چجوری این اتفاق افتاده، تنها چیزی که اهمیت داشت این بود که زین سالم بود و اون بهش آسیب جدی ای نرسوند.

زین بوسه اشون رو شکست و دست لیام رو گرفت.
"باید بریم لیام. آرتمیس به کمکمون احتیاج داره. فکر نکنم تنها بتونه از پس اون بر بیاد!"

لیام با کمک زین از جاش بلند شد و دنبالش کرد. زین تو راه تمام اتفاقاتی که از لحظه ی گیر افتادن اون افتاده بود براش تعریف کرد و با کمک هم با نگهبان هایی که سر راه دیدن جنگیدن.

اما به محض وارد شدن به بخش غربی فهمیدن دیر رسیدن. ارتش کوچیک پوسایدون توسط افراد ارس تیکه تیکه شده بود و زمین و ستون و دیوارها به رنگ قرمز دراومده بود.

نگاه نگران زین بین اجساد چرخید و وقتی آرتمیس رو اونجا پیدا نکرد نفس راحتی کشید. نفس راحتی که وقتی سرش رو چرخوند بلافاصله بند اومد.

ارس پشت آرتمیس ایستاده بود، دست هاش رور کمر آرتمیسِ زخمی پیچیده بود، شمشیر بزرگی رو دقیقا روی قلبش نگه داشته بود و با پوزخند همیشگیش به اونا نگاه میکرد.
"طلسم منو شکستی لیام؟ جالبه!"

"اونو ولش کن! خودت میدونی که آرتمیس نمیمیره! پس بجای اون بیا با ما بجنگ!"
زین داد زد و یه قدم به سمت ارس برداشت که صدای خنده ی الهه ی دیوونه تو گوش هاش پیچید.

"نمیمیره؟ واقعا؟! خب براتون یه خبر دارم بچه ها..."
ارس مکثی کرد و به لبهاش زبون زد.
"وقتی شما آرتمیس رو پیدا کردین، تو این یه هفته که زین کوچولو داشت تعلیم میدید تا چطور منو بکشه، من یه صحبت کوچولو با پدرم زئوس داشتم. بهش توضیح دادم که چطور دختر کوچولوش که سمت هیچ مردی نمی رفت و بخاطر باکرگیش دردونه ی پدر بود درواقع از دخترها خوشش میومد و کاری کرد که زن من بهم خیانت کنه! اون عشقم رو ازم دزدید! و لیاقتش تنبیه شدنه نه نامیرا بودن!"

ارس از بین فک قفلش شده اش غرید و نوک شمشیر رو تو سینه ی آرتمیس فرو برد.
"اون طلسم نامیرا بودن آرتمیس رو ازش گرفت! خیانت چیزی نیست که زئوس باهاش کنار بیاد‌!"

زین وحشت زده به آرتمیس که لباس حریرش حالا خونی شده بود نگاه کرد و دستش رو به سمت تیری که توی لباسش قایم کرده بود برد اما قبل از اینکه حتی فرصت لمس کردنش رو داشته باشه، آرتمیس لبخندِ غمگینی بهشون زد و دستش رو روی دست ارس که روی شمشیر بود گذاشت، بعد خنجر رو تا آخر توی سینه اش فشار داد، جوری که مطمئن بود تهش از توی بدن ارس هم رد میشه.

لیام و زین هردو شوکه به اون سمت دویدن اما دیگه دیر شده بود. ارس که باور نمیکرد آرتمیس به قیمت مرگ خودش اون رو کشته چند بار پلک زد و روی زمین افتاد درحالی که زین و لیام مانع افتادن آرتمیس شدن.

"لیام؟ باید چیکار کنیم؟ شما بیمارستان مخصوص الهه ها دارین؟‌ یا من آپولون رو خبر کنم؟ چجوری باید-"

زین که داشت پنیک میزد تند تند سوال پرسید اما ارتمیس دستش رو بلند کرد و روی دوش زیر گذاشت:"به آفرودیت بگو... متاسفم که برنگشتم."

و چشم هاش بسته شد.

زین به لیام نگاه کرد و وقتی اون رو خیره به جسم بی جون ارس پیدا کرد فشاری که روی قلبش حس میکرد چند برابر شد.

با تمام کارهایی که ارس انجام داده بود، اون هنوز پدر لیام بود و از دست داشتنش نمیتونست بدون درد باشه.

"لیام؟"
زین آروم الهه ی شکسته رو صدا زد و وقتی نگاه لیام به سمتش برگشت ادامه داد:
"همه چیز تموم شد...باید برگردیم خونه."

"خونه..."
لیام به اشک هایی که تو چشم هاش جمع شده بود اجازه ی ریختن نداد و چند بار پلک زد تا اون ها رو عقب برونه.
"خونه ی من اینجاست زین. همیشه بوده. و حالا خونه ی تو هم هست. ارس دیگه اینجا نیست که اذیتمون کنه."

زین سرش رو تکون داد و به آرتمیس اشاره کرد.
"میخوام ببرمش تا آفرودیت باهاش خدافظی کنه..."

"باشه."
لیام به زین کمک کرد تا آفرودیت رو توی بغلش بگیره و زین دستش رو گرفت که بجای پرواز، هر سه نفرشون رو تلوپورت کنه.

چند لحظه بعد وقتی چشم هاشون رو باز کردن توی اتاق هری بودن. اتاقی که خالی بود‌.‌
زین آرتمیس رو توی تخت خوابوند و همراه لیام از در اتاق بیرون رفت.

"هی شما برگشتین!"
صدای خوشحال لویی توجه بقیه رو به سمت اونها جلب کرد و آفرودیت و هری هم لبخند زدن.

"چی شد؟ ارس رو کشتین؟ همه چیز طبق نقشه پیش رفت؟ صبر کنین ببینیم..."
صدای نایل تحلیل رفت و با نگرانی سوال بعدی رو پرسید.
"آرتمیس کجاست؟"

نگاه خوشحال همه وقتی سکوت اونها طولانی شد به نگرانی زیاد تغییر کرد و زین اب دهنش رو قورت داد.
"اون...تو اتاقه...روی تخت."

سکوت سنگینی بینشون برقرار شد و آفرودیت یه قدم به جلو برداشت.
"بذارین حدس بزنم، خودش رو فدا کرد تا جون شما رو نجات بده یا ارس رو بکشه؟"

لیام سرش رو تکون داد و آفرودیت لبخند زد.
"واسه ی همین بود که عاشقش شدم. میدونین؟ من برای قرن ها از آرتمیس متنفر بودم. اون سمت هیچ مردی نمیرفت و همه میگفتن که اون عشق رو نمیشناسه. من الهه ی عشق بودم و از نظرم وجود کسی که فاقد عشق تو قلبش بود یه توهین بزرگ به من حساب میشد..."

یه قطره اشک از روی گونه ی آفرودیت پایین چکید و چشم هاش رو برای یه لحظه ی کوتاه بست تا بغضش رو قورت بده.
"ولی اون بعد از اینکه ارس غیبش زد بهم نزدیک شد و ثابت کرد میتونه عاشق ترین کسی باشه که روی زمین و آسمونه."

هری بیشتر از این نتونست تحمل کنه، به سمت مادرش آفرودیت رفت و محکم بغلش کرد، بعد هردو به سمت اتاق هری رفتن و در رو پشت سرشون بستن.

کاری که فقط یه معنی داشت. اینکه میخواستن با عزیز از دست رفته شون تنها باشن.
پس لیام و لویی و نایل، تو اتاق روی کاناپه ها نشستن و تو سکوت به بهایی که آفرودیت و آرتمیس برای خوشحال بودن اونا پرداختن فکر کردن.

***

کمتر از دو هفته باقی مونده بود تا لویی رسما پدر بشه و برخلاف چیزی که تصور میکرد این دو هفته بین تمام دورانی که گذشت سخت ترین و پر اضطراب ترین بود.

زین و لیام تو این مدت هر از گاهی بهشون سر میزدن اما بیشتر المپ به سر میبردن پس لویی بیشتر از قبل احساس تنها بودن میکرد.

چون درسته که حال روحی هری خیلی بهتر شده بود و مادرش آفرودیت تو همسایگی اونها زندگی میکرد، اما هری مدام تو مرز بین الهه و انسان بودن جا به جا میشد و با وجود دو تا بچه‌ی داخل شکمش نمیتونست مثل قبل سرحال و قوی بمونه.

هر روزی که هری به انسان شدن و زایمانش نزدیک میشد، لویی هم احساس ضعف میکرد و بخاطر اینکه کاری برای خوب کردن حال هری از دستش برنمیومد از خودش متنفر میشد.

هرچند، همه چیز اونقدر هم بد نبود. لویی عاشق لحظه هایی بود که بچه ها سکسکه میکردن و شکم هری به طور واضحی تکون میخورد.

و اگه تکون خوردن ها گاهی هری رو اذیت میکرد، لویی انقدر با شکم گرد‌ش حرف میزد تا اون شیطونک ها آروم بگیرن.

تو هفته‌ی آخر هری گاهی درد شکمش رو احساس میکرد ولی هیچکدوم نشونه‌ی زمان موعود نبودن. آفرودیت هم بهشون اطمینان داده بود وقتی زمان تولد بچه ها برسه خبردار میشه و به کمکشون میاد‌.

یه روز صبح زود لویی زودتر از هری بیدار شد و تنهایی به بیرون رفت تا خرید خونه رو انجام بده. چون خیلی طول نمیکشید، پس هری رو بیدار نکرد و بی صدا خونه رو ترک کرد.

در حالی که نمیدونست فقط چند دقیقه بعد، هری بخاطر حس درد ضعیفی از خواب بیدار میشه.

لویی خیلی زود خرید ها رو انجام داد و سوار ماشین شد تا برگرده اما وقتی خیابون رو دور زد با چیزی رو به شد که خبر از بدشانسیش میداد.

یه ترافیک وحشتناک و خیابونی که مسدود شده بود!

هیچ راه برگشتی وجود نداشت. لویی فقط باید صبر میکرد. پس فورا موبایلش رو برداشت تا به هری خبر بده که دیرتر میرسه اما وقتی صفحه موبایل روشن نشد یادش اومد که دیشب فراموش کرده اون رو به شارژ بزنه!

لویی آهی کشید. امروز به هیچ وجه روز شانسش نبود.

پسر چشم آبی پوف بلندی کشید، لپ هاش رو باد کرد و سرش رو محکم به فرمون کوبید.
چون وات د فاک؟ هنوز دو ساعت از شروع امروز نگذشته و این همه بدبختی؟

فقط امیدوار بود تا وقتی برمیگرده هری بیدار نشده باشه.

یک ساعت بعد، هری-که چیزی از دردش کم نشده بود- بالاخره تونست از روی تخت بلند شه و با قدم های آروم و دست به کمر توی خونه دنبال لویی بگرده اما خیلی زود فهمید لویی خونه نیست.

هری حدس میزد که لویی برای خرید چیزی بیرون رفته پس دردش رو نادیده گرفت و تصمیم گرفت نیم ساعت دیگه صبر کنه.

اما اینکه دردش کمتر نمیشد یا از بین نمی‌رفت یکم عجیب بود چون اخیرا هری زیاد این حس رو تجربه میکرد ولی هر بار اونا گذرا بودن.

چند دقیقه ی بعد نگرانی هری شروع شد. حتی اگه لویی میخواست به اندازه ی یک ماه خرید کنه هم باید تا حالا برمی گشت!
پس تلفن رو برداشت و به دوست پسرش زنگ زد.

«دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می‌باشد.»

همین یه جمله نگرانی، استرس، اضطراب و درد هری رو چند برابر کرد طوری که هیسی از درد کشید و دستش رو روی شکمش گذاشت. بچه ها هم نگران پدرشون شده بودن و این اصلا خوب نبود.

تقریبا دو ساعت از بیرون رفتن لویی گذشت و تو این مدت اون که نصف راهی رو که همیشه تو ده دقیقه تا خونه طی میکرد رفته بود، با کلافگی انگشت‌هاش رو روی فرمون ماشین ضرب گرفت و پوست لبش رو جوید.

نمیدونست چرا اما بی دلیل دلشوره بدی بهش دست داده بود. اگه هری بهش زنگ میزد و میفهمید گوشیش خاموشه کلی نگران میشد و این آخرین چیزی بود که لویی میخواست.

یک ربع بعد، لویی بالاخره تونست خودش رو از دست اون ترافیک جهنمی نجات بده و با بیشترین سرعتی که میتونست به سمت خونه برگرده.

بعد ماشین رو جلوی خونه پارک کرد، کیسه های خرید رو برداشت و به سمت خونه دویید اما قبل از اینکه کلید رو داخل قفل در بندازه در باز شد و اولین چیزی که لویی دید یه آفرودیتِ نگران و عصبانی بود.

"هیچ معلوم هست تا الان کجا بودی لویی؟"

"رفته بودم خرید ولی-"

آفرودیت بی اهمیت به توضیح لویی اونو داخل خونه کشید و اون رو به سمت اتاق هری کشید.

"بچه هات دارن بدنیا میان!"

لویی دو هفته‌ی تمام چشم از هری برنداشت و بچه ها تصمیم گرفتن دقیقا تو همون دو ساعتی که لویی پیششون نبوده بدنیا بیان؟

لویی احساس کرد نمی تونه نفس بکشه و چشم هاش تا آخرین حد ممکن گشاد شد.

"هری... بچه....من؟"

انگشتهای لویی قدرتشون رو از دست دادن و تمام کیسه های خرید روی زمین پخش شد. وقتی صدای ناله‌ی هری به گوشش رسید، لویی احساس کرد تمام خونه داره دور سرش میچرخه و بدن و مغزش دیگه کششی نداره.

اما قبل از اینکه روی زمین بیفته آفرودیت اونو محکم گرفت و جوری تکونش داد و سرش داد زد که باعث شد لویی به زندگی برگرده.

"الان وقت غش کردن نیست لویی من نمیتونم از پس هردوتون بر بیام! قوی باش و همین الان با من بیا تو اتاق چون به کمکت احتیاج دارم!"

لویی آب دهنش رو قورت داد و صاف ایستاد. حق با آفرودیت بود. اون باید به هری و بچه هاش فکر میکرد. هر چند واقعا هیچ ایده ای نداشت که زایمان هری قراره چجوری باشه!

"هی بیبی!"
لویی به محض کارد شدن به اتاق به سمت هری که از درد جمع شده بود رفت و پیشونیش رو بوسید.
"متاسفم که کنارت نبودم ولی الان اینجام... من کنارتم هری."

"لو... من که قرار نیست بمیرم؟ مثل ابن فیلم هایی که مادره حین بدنیا آوردنِ-"

هری تقریبا با گریه گفت و لویی سریع انگشت رو روی لب پسر گذاشت.
"هی! این چه حرفیه که میزنی؟ تو قرار نیست هیچیت بشه، خب؟ من و مادرت مطمئن میشیم تو و بچه ها سالم بمونین."

هری سرش و تکون داد و محکم دست لویی رو گرفت.

همون لحظه بود که آفرودیت وارد اتاق شد و به سنت هری رفت. یکی از دست هاش رو روی شکمش گذاشت و چشم هاش رو بست.

"داری چیکار میکنی؟"

لویی گیج به آفرودیت زل زد. هر بار اونها بحث زایمان هری رو وسط میکشیدن آفرودیت بهشون اطمینان میداد که نیازی به دکتر و بیمارستان و این چیزها نیست. می گفت زایمان الهه ها متفاوت تر از چیزیه که اونا تو انسان ها دیدن اما هیچ وقت به طور واضح براشون توضیح نداده بود.

"فقط ساکت باش و هر کاری بهت میگم بکن."

آفرودیت گفت و دستش رو روی شکم هری حرکت داد.
"الان وقتشه."
بعد به لویی نگاه کرد:" همین حالا هری رو ببوس!"

لویی با چشم های گرد به آفرودیت زل زد اما کاری که گفته بود رو انجام داد، خم شد و هری رو بوسید. بدن هری شروع به درخشیدن کرد و چند لحظه بعد روی هوا و زمین معلق شد.

شدت نور به اندازه ای بود که لویی چشم هاش رو بست اما دست هری رو رها نکرد. هری داد بلندی زد و به محض قطع شدن نور روی تخت برگشت.

تنها فرقی که داشت این بود که حالا شکمش به حالت اول برگشته بود و قدرتی برای باز نگه داشتن چشم هاش نداشت. اما آخرین لحظه قبل از اینکه بیهوش شه نگاهش به پسر و دختر کوچیکی افتاد که کاملا لخت روی تخت دراز کشیده بودن و به خواب رفته بودن.

***

عاح...
*وی مملو از احساسات است و نمیداند چه بگوید*

باورم نمیشه پارت بعد پارت آخره😭🥲

میرم با نیلو تو غارم قایم شم
بای.
-Siloo ❤

Continue Reading

You'll Also Like

49.2K 7.8K 15
میدونم که قول دادم اجازه ندم چیزی بینمون فاصله بندازه ولی میدونی که... رقیب من سرسخت تر از این حرفا بود... . ( Larry Stylinson AU ) Written by: Fatem...
130K 15K 34
"احمق تو پسرعمه‌ی منی!" "ولی هیچ پسردایی‌ای زبونشو تو حلق پسرعمه‌ش فرو نمی‌کنه، هیچ پسردایی لعنتی‌ای نمی‌تونه تو همون حرکت اول نقطه‌ی فاکینگ لذت پسرع...
135K 24.7K 54
+عشق یعنی وقتی یه نفر قلبت و میشکنه و حیرت انگیزه که با قطعه قطعه‌ی قلب شکستت دوستش داری ! جیمین خوناشامی که به عنوان پرستار به عمارت قدرتمند ترین رو...
138K 22K 62
کاپل: کوکمین . . . . ژانر : عاشقانه ، مثبت هجده ، امپرگ ، امگاورس ، درام ، خانوادگی ( اس*مات مثبت ???? داره ) #kookmin: #1 #jimin: #4 # امگاورس: #۱۰...