🐺🍫 The War Of Pheromones 🍑...

By WhiteNoise_61

220K 46.2K 6.9K

نام: جنگ فرومون‌ها کاپل: چانبک / کوکوی ژانر: امگاورس / رمنس / اسمات / فانتزی نویسنده: White Noise چانیول و ته... More

🐺🍑PART 1🍫
🐺🍑PART 2🍫
🐺🍑PART 3🍫
🐺🍑PART 4🍫
🐺🍑PART 5🍫
🐺🍑PART 6🍫
🐺🍑PART 7🍫
🐺🍑PART 8🍫
🐺🍑PART 9🍫
🐺🍑PART 10🍫
🐺🍑PART 11🍫
🐺🍑PART 12🍫
🐺🍑PART 13🍫
🐺🍑PART 14🍫
🐺🍑PART 15🍫
🐺🍑PART 16🍫
🐺🍑PART 17🍫
🐺🍑PART 18🍫
🐺🍑PART 19🍫
🐺🍑PART 20🍫
🐺🍑PART 21🍫
🐺🍑PART 22🍫
🐺🍑PART 23🍫
🐺🍑PART 24🍫
🐺🍑PART 26🍫
🐺🍑PART 27🍫
🐺🍑PART 28🍫
🐺🍑PART 29🍫
🐺🍑PART 30🍫
🐺🍑PART 31🍫

🐺🍑PART 25🍫

6.8K 1.4K 280
By WhiteNoise_61

سلام به عزیزای من
بلخره امتحانام تموم شدن و من با یه پارت طولانی برگشتم خدمتتون❤
بخونین...لذت ببرین...کامنت بذارین و لطفا ووت دادن رو به هیچ وجه فراموش نکنین چون با ووتاتون داستان بالا میاد پس یادتون نره لطفنی❤
دوستون دارم و مراقب خودتون باشین❤
...

- انتخاب خوبیه...اینطوری وقتی توی خونه‌ی پدر و مادرم گردنت رو پر از مارک کردم مجبور نمیشی بابتشون جوابی به کسی بدی!
با اتمام جمله‌ی چانیول لبش رو به دندون گرفت و با ترس نگاهی به اطراف انداخت تا مطمئن بشه که کسی اون اطراف نبوده و جمله‌ش رو نشنیده!
بعد از اینکه از سکوت اطراف اطمینان پیدا کرد نگاه خجالت زده‌ش رو به چانیول داد و با لحن ملتمسی زمزمه کرد:
+ چان...لطفا...
چانیول بدون اینکه حرفی بزنه دستش رو گرفت و سمت اتاق پرو هلش داد و فقط چند ثانیه‌ی کوتاه لازم بود تا همراه چانیول داخل اتاق کوچیک حبس بشه،به آینه چسبیده بود و چانیول هم با بدنش بهش فشار میاورد و بکهیون انقدر گیج شده بود که نمیدونست دقیقا چرا دونفری اونجان!
+ چ...چان...
- مهم نیست کجا باشیم،مهم نیست که چیکار میکنیم و توی چه شرایطی هستیم،تا وقتی که اینطور،بدون این که خودت بخوای با کارای کوچیکت حریصم میکنی فکرشم نکن که ازت بگذرم پارک بکهیون!
دستش راستش رو بالا آورد و انگشت شصتش رو روی لب پایین بکهیون که چند دقیقه‌ی پیش به دندون گرفته بود،کشید و به چشمای عسلی رنگ بکهیونی که داخل کاپشن نارنجی رنگ فرو رفته بود،خیره شد.
- معنی هوس رو میدونی؟ یه معنای کثیف داره که کوتاهه و قلبت رو درگیر نمیکنه و یه معنای جنون آمیز داره که همیشگیه و قلب و روحت رو مال خودش میکنه و حدس بزن حس هوس من نسبت به تو چطور معنی میشه؟
تا جایی که لباش توی چند سانتی لبای بکهیون قرار بگیرن،خم شد و به آرومی زمزمه کرد:
- تو یه هوس جنون آمیزی برای من...لحن شیرینت وقتی صدام میکنی،لمس‌های کوتاه و عطر تنِ ظریفت باعث میشن عطش مریض گونه‌ای رو تجربه کنم که حتی اینطور داشتنت هم برام کافی نباشه بکهیون!
بدون اینکه به بکهیون اجازه‌ی واکنشی بده لباش رو به لبای خوش طعمش رسوند و بکهیونی رو که شوکه به چشمای بسته‌ش چشم دوخت بود،عمیق بوسید.
قلبش تند میزد و افکار عجیبی باعث میشدن احساس خوبی نداشته باشه چون محض رضای خدا...بکهیون هیچ چیز خاص و جذابی توی وجودش نداشت و نمیدونست چطور چانیول میتونست انقدر عمیق و تا این حد بخوادش و فکر به این حقیقت که درواقع اون هیچی نبود باعث میشد بخواد گریه کنه اما از طرف دیگه حرکت لذت‌بخش لبهای فرمانده‌ش داشتن حواسش رو از افکار پوچش پرت میکردن و بکهیون رو به این نتیجه میرسوندن که:
"تو هرجور که هستی توسط پارک چانیول پذیرفته شدی...اون دوست داره پس نگران چیزی نباش و از بودن باهاش لذت ببر!"
بکهیون مطمئن بود اگه چانیول نگرانی‌هاش رو میشنید دقیقا همین جواب رو بهش میداد پس چشماش رو بست،دستاش رو دور گردن مردش حلقه و بوسه‌شون رو دوطرفه و عمیق‌تر کرد.
صدای آروم بوسه‌شون داخل اتاق پرو شنیده میشد،بدن ظریف سرباز خواستنیش بهش چسبیده بود و لباش با زبونش بازی میکردن و چانیول با خودش فکر میکرد که همین چیزای ساده باعث تپش دیوانه‌وار قلبش شدن و همین هم باعث میشد بیشتر و بیشتر شیفته‌ی گرگ کوچیک بین دستاش بشه چون اون معجزه کوچولو حتی ساده‌ترین اتفاقات رو براش خاص،به یاد موندنی و شیرین میکرد!
...
یکساعت و نیم گذشته بود و حالا بکهیون داشت با خجالت چانیولی رو تماشا میکرد که تموم خریداش رو با خودش آورده بود.
+ باید اجازه میدادی کمکت کنم!
با لحن خجالت زده‌ای گفت و چانیول بعد از بستن در عقب ماشین قدم برداشت و رو به روی بکهیون ایستاد،همونطور که به چشماش خیره شده بود،دستای ظریفش رو توی دستای بزرگش گرفت و گفت:
- این دستا،تک تک این انگشتا فقط لایق بوسیده شدن هستن نه هیچ کار دیگه‌ای...انگشتای ظریفت فقط برای اینکه بین انگشتای من قفل بشن آفریده شدن!
دستای بکهیون رو بالا برد و بوسه‌ی کوتاهی به پشت دستاش زد و وقتی عطر غلیظ بکهیون زیر بینی‌ش پیچید لبخندی زد.
- من چیزی یادم رفته و مجبورم تنهات بذارم،داخل ماشین منتظرم بمون معجزه کوچولو
وقتی چانیول داخل پارکینگ خالی تنهاش گذاشت به سرعت سوار ماشین شد و توی آینه‌ی ماشین نگاهی به خودش انداخت،گونه‌هاش سرخ شده بودن و حالت چهره‌ش نشون میداد که از شنیدن کلمه‌ی "معجزه کوچولو" تعجب کرده و همزمان ذوق زده شده و همین هم اعصابش رو خورد میکرد...چرا احساسات کوفتیش انقدر راحت قابل تشخیص بودن؟
دستاش رو دو طرف صورتش گذاشت و با حس داغی گونه‌هاش با حرص دست به سینه شد و سرش رو چند بار به پشتی صندلی کوبید.
+ درست مثل بچه‌های لعنت شده‌ای بیون!
+ اصلا به من چه که پارک چانیول هر دفعه غافلگیرم میکنه؟ این میتونه واکنش طبیعی بدنم باشه!
+ آه چانیول...چان...یول...

وقتی خریدش تموم شد و برگشت فکرش رو هم نمیکرد بکهیون رو با لبای آویزون درحالیکه به پشتی صندلی تکیه داده بود،ببینه.
- چیزی شده بکهیون؟
همونطور که سوار ماشین میشد پرسید،خریداش رو روی پاهای بکهیون گذاشت و بکهیون بی توجه به چیزایی که روی پاهاش قرار میگرفتن با لحن غمگینی پرسید:
+ احمقانه نیست؟
- چی؟
+ اینکه هردفعه گوش و گونه‌هام قرمز میشن منو کنارت تبدیل به یه بچه میکنن!
با ناامیدی گفت،سرش رو پایین انداخت و با دیدن شیرینی‌های روی پاهاش چشماش درشت شدن و زبونش ناخودآگاه روی لب پایینش کشیده شد...باورش نمیشد چانیول یادش مونده بود که بکهیون چقدر این شیرینی‌هارو میخواست!
چانیول با لبخند به چهره‌ی هیجان زده‌ش خیره شده بود و دلش میخواست تا اتمام شیرینی خوردن بکهیون بهش خیره بمونه اما اول باید حقیقت رو بهش میگفت و بعد اجازه میداد هلویی موردعلاقه‌ش از شیرینی‌هاش لذت ببره پس دستاش رو دوطرف صورت بکهیون گذاشت و مجبورش کرد نگاهش رو از شیرینی‌ها بگیره و به چشمای سبزش خیره بشه.
- احمقانه نیست اما انقدر دوست داشتنیه که قلبم رو بیقرار و آتیش خواستنت رو تندتر میکنه و کنترل کردنم از همیشه سخت‌تر میشه درست مثل حالا!
بدون حرف دیگه‌ای خم شد و گاز محکمی از لپ نرم بکهیون گرفت و به سرعت ازش جدا و با لذت به واکنشش خیره شد!
+ آه...چان...چیکار میکنی؟ جای دندونات کبود میشه!
چهره‌ی حرصی بکهیون همراه غرغرهای زیرلب و چشم غره‌های گاه و بیگاهش مجموعه‌ی جذابی بودن که به چانیول لذت میدادن و انقدر شیرین و بامزه بودن که چانیول دوست داشت دوباره کارش رو تکرار کنه!
- وقتی اینطوری واکنش نشون میدی دوست دارم دوباره انجامش بدم!
با جمله‌ی چانیول که با لحن شیطنت آمیزی بیانش کرده بود به سرعت سرش رو پایین انداخت و سکوت کرد تا از گاز گرفته شدنِ دوباره‌ی لپش نجات پیدا کنه اما اینبار انگشتای چانیول بودن که لپش رو میکشیدن!
- نفس بکش بکهیون!
با خنده‌ی چانیول سرش رو بلند کرد،پوزخندی زد و دست چانیول رو گرفت و طولی نکشید تا دندونای تیزش داخل پوست پشت دستش فرو برن و صدای خنده‌ی چانیول بلندتر بشه.
- اوه...کوچولوی من یه گرگ وحشیه؟
دستش رو جلوش گرفت،برای چند لحظه به رد عمیق دندونای بکهیون خیره شد و با لبخند بزرگی زمزمه کرد:
- قشنگه...دوستش دارم!
بکهیون باورش نمیشد که چطور چانیول همه چیز رو درباره‌ی اون دوست داشت!
از خودش میپرسید که تمومشون واقعی هستن؟
میترسید که همش رویا باشه اما هر شب قبل از خواب آرزو میکرد که لحظه‌ای نرسه تا مجبور بشه از این رویای شیرین بیدار بشه!
...
با حس چیزی روی شکمش لای پلک چپش رو باز کرد و با دیدن جونگکوکی که بهش خیره شده بود با تعجب چشماش رو باز کرد و با گیجی پرسید:
- داری چیکار میکنی سرباز احمق؟
جونگکوک همونطور که نگاهش رو از چشماش میگرفت با پوزخند جواب داد:
+ داشتم تتوی کاپلیمون رو نگاه میکردم
نگاه جونگکوک رو دنبال کرد و به دستاشون رسید،دستاشون روی شکمش جوری قرار گرفته بودن که تتوی قلب کاپلیشون کامل بشه.
+ بنظرم یدونه دیگه هم باید روی مچ‌هامون بزنیم!
با اتمام جمله‌ی جونگکوک چرخی به چشماش داد و دستش رو از روی شکمش برداشت.
+ فاک آف جئون...فاک...آف!
قبل از اینکه بتونه از جاش بلند بشه،جونگکوک پاش رو روی پاهاش گذاشت،دستش رو اون طرف بدنش گذاشت و سمت صورتش خم شد.
- وات د فاک؟ هوس مردن کردی سرباز عوضی؟
+ نه ولی هوس لبات رو کردم فرمانده‌ی خواستنی من!
تهیونگ نمیدونست براش چه اتفاقی افتاده بود که با کلمات جونگکوک احساس میکرد قلبش گرم میشه و انگار داخل شکمش چیزهایی تکون میخورن اما میدونست که این به هیچ عنوان طبیعی نبود و تا حد زیادی هم خطرناک بود!
بدون اینکه هیچکدوم حرفی بزنن خم شد و لبای خوش طعم فرمانده‌ش رو بین لباش گرفت و وقتی دستای فرمانده‌ش دور گردنش حلقه شدن تونست به حس بدش که میگفت فرمانده‌ش علاقه‌ای به این بوسه نداره،غلبه کنه!
جونگکوک به خوبی میدونست که رابطه‌هاشون،لمس‌‌ها و کلماتشون و حتی همین بوسه‌های گاه و بیگاهشون داشتن با هردوشون چیکار میکردن اما نمیتونست از سمت خودش متوقفشون کنه چون صادقانه برای اولین بار کسی رو پیدا کرده بود که احساس میکرد بهش "نیاز" داره...جونگکوک برای داشتن لحظات خوب و لبخندای بزرگ به فرمانده‌ش نیاز داشت!
با مکشی از لبای تهیونگ فاصله گرفت و بوسه‌هاش رو تا چونه‌ش ادامه داد و درست زمانیکه چونه‌ی فرمانده‌ش رو محکم گاز گرفت صدای ضربه‌ی در و به دنبالش صدای مادر تهیونگ بلند شد.
_ هی پسرا بیدارین؟
هردو به سرعت از هم فاصله گرفتن و همزمان به سمت در رفتن و بعد از چندبار تلاش بالاخره جونگکوک در رو باز کرد.
مادر تهیونگ برای چند لحظه با چشمای گرد شده به تهیونگ،جونگکوک و دوباره تهیونگ خیره شد و با لحن عجیبی گفت:
_ من به کینکتون احترام میذارم پسرا پس راحت باشین
+ مامان!
تهیونگ با لحن حرصی‌ای اعتراض کرد و مادرش شونه‌ای بالا انداخت و با لحن بی اهمیتی گفت:
_ بهم میاین!
+ مامان لطفا!
_ بهرحال مهم نیست...من اینجام تا بگم مادربزرگ هوس غذای دریایی کرده،من قراره برای شام آماده‌ش کنم و شما پسرا باید به بازار برین تا ماهی،صدف و میگو بخرین
با اتمام جمله‌ی مادرش اخم کرد و با لحن ناراضی‌ای گفت:
+ اما ما میخواستم به باغ وحش بریم!
_ فراموشش کن...باید به بازار برین،میتونین با ماشین مادربزرگ برین اما قبلش باید تمیزش کنین...ما کار داریم و مجبوریم بریم ولی وقتی از خرید برگشتین باهام تماس بگیر تا برگردیم...خوش بگذره پسرا
...
وقتی از تمیز کردن ماشین مادربزرگ حرف زده شده بود تهیونگ و جونگکوک فکرش رو هم نمیکردن که منظور تمیز کردن یه فاجعه‌ست!
پرنده‌ها رسما شیشه‌ی جلوی ماشین رو به گند کشیده بودن!
- فاک!
زیرلب گفت و قبل از اینکه بتونه سمت سطل آب بره جونگکوک توجهش رو جلب کرد،تیشرتش رو درآورده بود و حالا تهیونگ بی توجه به همه چیز به رگ‌های دستاش،تتوهای بازوهاش،عضلات شکم و پشتش نگاه میکرد و نمیتونست به یاد بیاره که سرباز عوضیش همیشه انقدر هات بوده یا امروز این اتفاق افتاده اما هرچیزی که بود حالا نمیتونست نگاه خیره‌ش رو از روش برداره!
+ خودم تمیزش میکنم فرمانده...تو میتونی همونجا بشینی و به تماشای سرباز جذابت ادامه بدی!
تهیونگ هیچ جوابی نداشت تا به جونگکوک بده چون محض رضای فاک...کاملا حق با جونگکوک بود و تهیونگ دوست داشت به تماشا کردنش ادامه بده!
بیست و پنج دقیقه‌ی کامل به جونگکوکی که مدام این‌طرف و اون‌طرف میرفت نگاه کرده بود و حالا که کارش تموم شده بود تهیونگ میتونست از روی کاناپه‌ی کهنه‌ی گوشه‌ی پارکینگ بلند بشه و سمت ماشین بره.
انگشتش رو روی کاپوت ماشین که تمیز و خشک شده بود،کشید و با لحن تحسین‌آمیزی گفت:
- کارت خوب بود سرباز
جونگکوک که سطل رو هم سرجاش برگردونده بود،جلوی تهیونگ ایستاد و با پوزخند مخصوص خودش پرسید:
+ دستمزدم چی میشه؟
- چی میخوای؟ تتو؟
پوزخند جونگکوک پررنگ تر شد و با لحن شیطنت آمیزی جواب داد:
+ میخوام روی کاپوت بفاکت بدم!
تهیونگ انتظار شنیدن این جمله رو نداشت اما لعنت بهش...نمیتونست دروغ بگه...اون هم جونگکوک رو میخواست!
- خواسته‌هاتو زیادی مستقیم بیان میکنی سرباز!
با جواب تهیونگ اَبروش رو بالا انداخت و با جدیت پرسید:
+ یعنی میخوای بگی بهم نمیدیش؟
- میدمش!
با جواب تهیونگ اَبروهاش رو بالا انداخت و با لبخند گفت:
+ به نفعت شد چون اگه قبول نمیکردی مجبور بودم به زور انجامش بدم!
- مثلا چیکار میکردی؟
جونگکوک با وارد کردن فشار به قفسه‌ی سینه‌ی تهیونگ مجبورش کرد روی کاپوت دراز بکشه و با کمی بالا کشیدنش مجبورش کرد پاهاش رو توی شکمش جمع کنه.
+ همه‌ی این کارا اما با خشونت و تو نمیدونی که میتونم تا چه حد خشن باشم!
خم شد و بدن لختش رو به بدن فرمانده‌ش چسبوند و لباش رو به بازی گرفت،درواقع قصد نداشت باهاش سکس کنه اما عطر غلیظ رز و شکلات فرمانده‌ش تمام مدت درگیرش کرده بود و بخاطر همین هم نتونسته بود ازش بگذره!
همزمان که لباش رو میبوسید با دستاش شلوار ورزشی مشکی رنگش رو پایین کشید و دیکش رو توی دستش گرفت...بوسه‌شون به آرومی پیش میرفت اما حرکت دست جونگکوک که دیک فرمانده‌ش رو پمپ میکرد،هرلحظه تندتر و حرکت بدن زیرش سریعتر میشدن!
جونگکوک بعد از چند لحظه بالاخره از لبای فرمانده‌ش جدا شد و توی سکوت به صدای هوس‌انگیز نفس‌هاش گوش داد.
+ تا قبل از تو نمیدونستم چقدر صداها مهمن اما حالا فهمیدم صدا به تنهایی میتونه دلیلی باشه تا عاشق یه نفر بشی حالا چه صدای حرف زدنش باشه چه صدای ناله‌هاش!
تهیونگ مثل دفعه‌های قبل درکی از صحبتای جونگکوک نداشت چون اون فقط میخواست دیک لعنتیش رو داخلش حس کنه!
این یه حقیقت بود که جونگکوک اون رو تبدیل به یه هورنی واقعی میکرد درصورتیکه هیچکدوم از دوست پسرای قبلیش این قابلیت رو نداشتن و همیشه ازش شاکی بودن که چرا انقدر سرده و هیچ اشتیاقی برای سکس نداره!
- میشه فقط انجامش بدی؟ چرا موقع سکس حرفای فلسفی میزنی؟
+ چی رو انجام بدم؟
- منو بفاک بده سرباز عوضی...این یه دستوره!
با اخم هشدار داد و جونگکوک با پوزخند سرش رو تکون داد،شلوارش رو کمی پایین کشید و عضو سخت شده‌ش رو بیرون آورد،خوب میدونست که تهیونگ قراره بدون آمادگی چقدر درد بکشه اما امروز دوست داشت کمی به فرمانده‌ش درد بده پس فقط چندبار انگشت فاکش رو وارد حفره‌ی داغش کرد و بعد بدون هیچ هشداری عضوش رو واردش کرد و با لذت به چهره‌ی درهم فرمانده‌ش خیره شد که چطور بخاطر سایزش اذیت میشد!
تهیونگ بخاطر دردی که داشت حتی نمیتونست درست نفس بکشه و نگاه جونگکوک هم نشون میداد که اهمیتی به دردش نمیده و با اینکه عجیب بنظر میرسید اما اونهم بدش نمیومد درد بیشتری رو تجربه کنه پس فقط منتظر حرکت بعدی جونگکوک موند!
بعد از چند ثانیه که نفسای تهیونگ کمی منظم شدن شروع به حرکت دادن عضوش کرد و ضربات آروم اما عمیقش باعث میشدن تهیونگ نفسای کوتاه و عمیقی بکشه و مدام چشماش رو بهم بفشاره و این ناخودآگاه لذت جونگکوک رو چند برابر میکرد!
+ دیدن چهره‌ی دردمند فرمانده بیش از حد تصورم هات و هوس‌انگیزه!
گفت و روی بدن تهیونگ خم شد،دستاش رو دوطرف بدن فرمانده‌ش روی کاپوت گذاشت و همونطور که سرش رو توی گودی گردنش فرو میبرد ضرباتش رو تندتر کرد و حالا سکوت پارکینگ کوچیک رو صدای نفسای تند خودش و ناله‌های شیرین تهیونگ میشکوندن و درنهایت با آه عمیقش داخل تهیونگ ارضا شد و فقط چند ضربه کافی بود تا فرمانده‌ش تیشرتش رو کثیف کنه!
+ این عالیه که مجبور نیستم بخاطر کامت دوباره ماشین رو بشورم!
...
بعد از یکساعت و نیم رانندگی بالاخره به خونه‌ی پدر و مادر چانیول رسیده بودن اما بکهیون با دیدن عمارت بزرگشون دچار شوک بزرگی شده بود،حتی تصورش رو هم نکرده بود که چانیول توی همچین قصری بزرگ شده باشه و همین هم اضطرابش رو بیشتر میکرد...باید چطور رفتار میکرد تا لایق عضوی از خانواده‌ی پارک بودن،بنظر برسه؟
وقتی چانیول در رو براش باز میکرد بکهیون میدونست که به راحتی نگرانی رو از نگاهش خونده و برای همین بود که به سرعت دست سردش رو گرفت،انگشتاشون رو توی هم قفل و کنار گوشش زمزمه کرد:
- نگران چی هستی معجزه کوچولو؟ من دقیقا کنارتم!
بکهیون نمیتونست درست احساسی که داشت رو بیان کنه پس ترجیح داد به جای هر حرفی دست مردش رو محکم‌تر بگیره!
با بالا رفتنشون از پله‌های عمارت و رسیدنشون به در اصلی بکهیون نفس حبس شده‌ش رو بیرون داد و با دیدن دو آلفایی که جلوی در ورودی منتظرشون ایستاده بودن لبخند بزرگی زد و دست چانیول رو رها کرد،نمیخواست حماقت کنه و با خجالت بی موقع‌ش باعث خجالت زده شدن مردش بشه!
وقتی جلوی دو آلفا ایستاد لبخندش رو پررنگ‌تر کرد،خم شد و احترام گذاشت.
+ سلام،من بیون بکهیونم!
_ حق با چانیول بود پسر...تو توی نگاه اول واقعا دوست داشتنی بنظر میرسی!
بکهیون سرش رو بالا آورد و با لبخند متعجبی به پدر چانیول خیره شد،فکر اینکه چانیول همه چیز رو درباره‌ش به خانواده‌ش گفته بود باعث میشد نفسش بند بیاد و قلبش تپش‌های تند اما شیرینش رو شروع کنه!
وقتی داخل آغوش مرد میانسال فرو رفت تعجبش بیشتر شد،مثل اینکه واقعا گرگ‌های روسی از همه‌ی انواع گرگ بزرگ‌تر بودن و چانیول هم جثه‌ی بزرگش رو از پدرش به ارث برده بود چون درست مثل زمانایی که توی آغوش چانیول حبس میشد حالا توی بغل پدرش حبس شده بود!
+ رایحه‌ت واقعا خاصه بکهیون!
وقتی بعد از دراومدن از آغوش آقای پارک به سرعت خانوم پارک اون رو توی بغلش گرفته بود نمیدونست قراره همچین چیزی بشنوه و نمیخواست اعتراف کنه اما همون جمله‌ی کوتاه باعث شده بود احساس بهتری نسبت به خودش پیدا کنه!
- آه مامان...عطرش دیوونه‌م میکنه...نه...نه...همه چیزش دیوونه‌م میکنه!
با جمله‌ی چانیول هر سه گرگ سمتش برگشتن،پدر و مادرش با تعجب به پسرشون که انگار خیلی تغییر کرده بود نگاه میکردن و بکهیون با خجالت به چشماش خیره شده بود و با خودش فکر میکرد که مرد جلوش "معجزه‌ی بزرگ" بکهیونه!
+ میشه به راحتی متوجه این واقعیت شد پسرم...چون تو حتی یک لحظه رو هم برای تماشا کردنش از دست نمیدی!
...
_ مادرم یه گرگ روسی بود،پدرم وقتی به روسیه سفر کرده بود عاشقش شد و مادرم که یه پزشک بود همه چیزش رو رها کرد و باهاش به کره اومد...من این چشمای رنگی رو از مادرم و جثه‌ی بزرگم رو از پدر و مادرم دارم و این راز جثه‌ی بزرگ منو پسراست!
وقتی آقای پارک جمله‌ش رو با لبخند تموم کرد بکهیون با چشمایی که از خوشحالی برق میزدن لبخند بزرگی تحویلش داد و با خودش فکر کرد که خانواده‌ی چانیول درست مثل خودش دوست داشتنی هستن و باهاش خوب رفتار میکنن!
البته این تفکر تا زمانی دووم داشت که آلفای قدبلندی با موهای قرمز و عطری تند و چهره‌ای که بی شباهت به چانیول نبود،وارد عمارت نشده بود!
+ هیونگ...چی باعث شده از اردوگاه مسخره‌ت خارج بشی؟
به محض اتمام جمله‌ش،نگاه عجیب پسر روش نشست و بکهیون احساس میکرد هرلحظه زیر نگاهش درحال لِه شدنه!
چرا انقدر احساس بدی بهش میداد؟
+ بخاطر این امگاست؟
_ چانسو مودب باش!
آقای پارک با لحن هشدار دهنده‌ای رو به پسرش گفت و چانسو بی اهمیت شونه‌ای بالا انداخت و سمت بکهیون قدم برداشت.
+ من که چیزی نگفتم!
جلوی بکهیون ایستاد و دستش رو سمت بکهیون گرفت،بکهیون با اینکه اصلا احساس خوبی نسبت به پسر جلوش نداشت اما مجبور بود برای حفظ اداب دستش رو بگیره و این دقیقا زمانی بود که پسر پوزخندی تحویلش داد و بکهیون میتونست حس پیروزی رو از نگاهش بخونه!
بعد از گذشت چند لحظه‌ی کوتاه قصد داشت دستش رو از دست بزرگ چانسو بیرون بکشه اما انگار چانسو قصد رها کردنش رو نداشت و بکهیون نمیدونست باید چیکار کنه،دستش عرق کرده بود و بدنش به آرومی میلرزید،نگاه بیچاره‌ش رو سمت چانیول برگردوند و طولی نکشید تا دست چانیول روی دستاشون قرار بگیره و لحن محکم و حرصیش سکوت اطراف رو بشکنه.
- مطمئنم دوست نداری هیونگ استخون دستت رو بشکنه چانسویا!
با جمله‌ی چانیول،چانسو دستش رو رها کرده و بدون هیچ حرفی به طبقه‌ی بالا رفته بود و بکهیون با تعجب به رفتنش خیره شده بود که صدای چانیول رو کنار گوشش شنید و بعد احساس کردن بوسه‌ی آرومش روی گردنش باعث شد از اضطرابش کم بشه.
- اون کمی عجیبه اما نگران نباش...من نمیذارم آسیبی بهت بزنه!
چانیول به خوبی میدونست که باید از بکهیون در مقابل برادر کوچیک سرکشش محافظت کنه چون اون پسر هیچ حد و مرزی نداشت!
...
بالاخره بعد از کلی پیاده‌روی به مغازه‌های ماهی فروشی بازار رسیده بودن و حالا جونگکوک جلوی یک مغازه ایستاده بود و اصرار داشت که باید اونجا با یک ماهی عکس بگیره!
گوشیش رو درآورد،به تهیونگ داد،ماهی بزرگی رو برداشت و طوریکه انگار میخواست ماهی رو بخوره ژشت گرفت،تهیونگ با دیدن صحنه‌ی جلوش بی اختیار داشت لبخند میزد و جونگکوک با دیدن لبخندش،خنده‌ای کرد و ژشت‌های دیگه‌ای رو امتحان کرد تا بالاخره بعد از بیست و پنج عکس رضایت داد گوشی رو از تهیونگ بگیره!
اما قرار نبود بیخیال تهیونگ بشه و حالا مجبورش کرده بود با همون ماهی همون ژشت‌هارو بگیره و درحالیکه بلند بلند میخندید ازش عکس میگرفت.
- خدای من...این عکسا عالی شدن!
با خنده گفت و تهیونگ با لبخند سرش رو تکون داد،سمت پسر فروشنده برگشت تا توی خرید راهنماییش کنه ولی با دیدن پسر لبخندش به خنده‌ی بلندی تبدیل شد و گفت:
+ هی...یون جیسونگ
بعد از جمله‌ی تهیونگ،اونها سی دقیقه‌ی تمام جلوی مغازه ایستاده بودن و جونگکوک میدید که تهیونگ چطور با نگاه براق و لحن خوشحالی با پسر حرف میزد اما نمیدونست که چرا انقدر احساس بدی به این مکالمه‌ی طولانی و یون جیسونگی که نمیشناخت،پیدا کرده بود!
+ گرسنمه
تهیونگ همونطور که خریدهارو از جیسونگ میگرفت و براش دست تکون میداد گفت و ادامه داد:
+ بریم چیزی بخوریم
بعد از ده دقیقه جستجو بالاخره سوپ فروشی‌ای رو پیدا کرده بودن و حالا روی زمین و پشت میز پلاستیکی قدیمی سوپ فروشی نشسته بودن و توی سکوت سوپ خرچنگ میخوردن.
+ چرا ساکتی؟
با سوال تهیونگ سرش رو بالا برد و به چشمای آبیش خیره شد،کل راه به دلیل احساس بدش فکر کرده و بعد از کلی تلاش فهمیده بود که دلیل احساسات بدی که داشت "حسودی" بود...درواقع جونگکوک به اینکه فرمانده‌ش کنار اون پسر خیلی خوشحال و پرحرف بنظر میرسید حسودی کرده بود!
- وقتایی که با منی اونطور نمیخندی و چشمات برق نمیزنن...حتی اونقدر هم باهام حرف نمیزنی!
تهیونگ برای بیان کردن سوالش مدت زمان زیادی با خودش کلنجکار رفته بود و صادقانه اصلا انتظار این جواب رو از طرف جونگکوک نداشت!
+ وقتی دوست سال اول مدرسه‌ت رو بعد از گذشت اینهمه سال ببینی قطعا حرفای زیادی باهاش داری...چون نمیدونستم توی هشت سالگی ترک تحصیل کرده بود خیلی شوکه شدم...
تهیونگ شروع به تعریف ماجرا برای جونگکوک کرده بود و نمیدونست که ده دقیقه‌ی تمام بدون توقف حرف زده بود و زمانی به خودش اومد که دید خودش و جونگکوک دارن بلند به حرفاش میخندن!
تهیونگ داشت میخندید اما از درون نگران و ترسیده بود چون همیشه زندگیش طوری پیش رفته بود که تمام لحظات خوبش یکدفعه رو به تلخی میرفتن و همین هم باعث میشد از هر چیز خوبی کاملا لذت نبره!
- حالا احساس میکنم حالم بهتره...فکر کنم به اون پسر حسودی کرده بودم!
+ چرا حسودی؟
- چون حس من نسبت به فرمانده‌م عادی نیست!
...
وقتی به طبقه‌ی دوم رفتن و خدمتکار در اتاقشون رو براشون باز کرد بکهیون با تعجب به رنگ و چیدمان اتاق نگاه میکرد،یعنی اینجا اتاقی بود که چانیول داخلش بزرگ شده بود؟
بکهیون قبل از ورود تونسته بود عطر چانیول رو از این اتاق احساس کنه!
دکمه‌های کت اسپرتش رو باز کرد و کتش رو درآورد و روی کاناپه‌ی سفید رنگ گوشه‌ی اتاق گذاشت.
- بکهیون بیا اینجا نیاز دارم آرومم کنی
با جمله‌ی چانیول سمتش برگشت و چانیولی رو دید که با جدیت نگاهش میکرد و به پاش ضربه میزد تا بکهیون بره و روی پاش بشینه.
سمت چانیول قدم برداشت و طولی نکشید تا روی پاش بشینه،چانیول بغلش کنه و صورتش رو توی گودی گردن بکهیون ببره و عطرش رو عمیق نفس بکشه.
- این خیلی عجیبه که آرامشت رو توی وجود یکی دیگه پیدا کنی وقتی کل زندگیت فکر میکردی هیچوقت به هیچکس احتیاج پیدا نمیکنی ولی حالا من توی این نقطه قرار دارم...صادقانه محتاجتم و دیوانه‌وار عاشق این نیازم...من عاشق اینم که آرامشم توی وجود تو خلاصه میشه و برای بدست آوردنش باید هرطور شده توی آغوشم نگهت دارم!
بوسه‌های آرومش بعد از اتمام جمله‌ش شروع شده بودن و حالا چانیول داشت شکم و نیپل‌هاش رو لمس و بکهیون رو بیقرار میکرد...مثل همیشه بعد از زدن حرفایی که بکهیون رو بی دفاع‌تر از همیشه میکردن،لمس‌هاش رو شروع کرده بود!
+ آاااه...چان...
- گرگ هورنی من...متاسفم اما اول باید دوش بگیرم!
چانیول با لبخند شیطنت آمیزی گفت و بکهیونی که تا مرز تحریک شدن پیش رفته بود با اخم از روی پاش بلند شد و ازش فاصله گرفت.
+ واقعا بدجنسی چانیول!
با اخم بامزه‌ای گفت و چانیول با خنده جواب داد:
- تقصیر خودته که اذیت کردنت انقدر جذابه!
شونه‌ای بالا انداخت و سمت حموم قدم برداشت.
بیست دقیقه‌ی تمام بکهیون روی تخت نشسته و منتظر بود تا چانیول بیرون بیاد چون بطرز عجیبی هنوز به لمس‌های چانیول فکر میکرد و دلش میخواست سهم بیشتری ازشون داشته باشه و فرمانده‌ی بیرحمش به خوبی از این نقطه ضعف باخبر بود و با زیرکی ازش استفاده کرده بود تا لذت ببره!
با صدای ضربه‌های آرومی که به در اتاق میخورد بلند شد و سمت در رفت،بازش کرد و با دیدن چانسویی که فقط با شلوارک جلوش ایستاده بود ضربان قلبش بالا رفت و احساس خطر به سراغش اومد.
+ چیزی شده؟
سعی کرد عادی بنظر برسه اما وقتی جواب چانسو رو شنید شونه‌هاش به سرعت آویزون شدن و لرزش بدنش شروع شد...این چه جهنمی بود؟
_ ناله‌ت وقتی اسم چان رو صدا میزدی شنیدم و دلم خواست منم اونطور صدا کنی امگا!
+ چی...چی داری میگی؟
بکهیون بخاطر حجم وقاحت پسر جلوش کلمات رو گم کرده بود و نمیدونست چطور باید واکنش نشون میداد!
_ چطوره تا هیونگ نیومده تمومش کنیم؟
دستش رو گرفت و روی سینه‌ی لختش گذاشت و طولی نکشید تا صدای چانیول باعث بشه با ترس از جا بپره و دستش رو برداره.
- اینجا چه خبره بکهیون؟
+ چ...چان...یول...
با بیچارگی و چشمای پُر نالید و بغضش رو قورت داد،حالا چطور باید به چانیول توضیح میداد چیزی که دیده بود فقط یه سوتفاهم لعنتی بود؟
چانیول بی توجه به بکهیونی که میلرزید سمت برادرش قدم برداشت،جلوش ایستاد،به گردنش چنگ زد و همونطور که هرلحظه فشار دستش رو بیشتر میکرد از بین دندونای چفت شده‌ش غرید:
- جرات کردی به کسیکه مال منه دست بزنی تا منو بازی بدی؟ برام مهم نیست اگه میخواستی با کارات دوباره عذابم بدی!
چشمای قرمز شده‌ش درشت‌تر از همیشه شده بودن و بدون هیچ رحمی درحال فشردن گردن برادرش بود...چانیول بهش هشدار داده بود و اینکه اون انقدر بی پروا عمل کرده بود فقط و فقط تقصیر خودش بود و حالا باید تاوان حماقتش رو میداد!
- اما فقط بخاطر اینکه لمسش کردی فَکِتو خورد میکنم لعنتی!

Continue Reading

You'll Also Like

163K 27K 84
در دنیایی که دیگر انسانی وجود ندارد کودکی متولد میشود که حتی برای ماورا هم عجیب است.کودکی که در حین پاکی خالص پلیدی خالص نیز در وجودش است. در این دن...
6.2K 806 11
_مامان متاسفم اما من عاشق یه خلافکار شدم. ____ +پس یعنی همش رو نگه داشتی برای آلفات دیگه؟ _اوهوم..نگه داشتم برای شما..آلفای من. ___ couple:kookv gene...
220K 46.2K 31
نام: جنگ فرومون‌ها کاپل: چانبک / کوکوی ژانر: امگاورس / رمنس / اسمات / فانتزی نویسنده: White Noise چانیول و تهیونگ دو فرمانده اردوگاه ویژه‌ی سئولن... ...
491K 62.4K 68
احتمال فوران کردن اکلیل و رنگین کمان🐰💋❤ سافت ویکوک🐰 صد در صد هپی اند🙈😍 کیوت ،اسمات،سافت،سوییت،آمپرگ،هیبرید 🐰🐰 🐰🦄🐰🦄 #bts =2⭐ #love=1⭐ #vkoo...