دیوارِ چهارم.
تیله های جادوییِ اون مرد، تمامِ نمراتِ کارنامهش رو بررسی میکردند و لبخندِ کاریزماتیکش باعثِ تپشِ قلبِ چانیول شده بود.
آبِ دهنش رو قورت داد و به پایینِ پاش خیره شد.
هرچی بیشتر به اون مرد توجه میکرد، حالش دگرگون تر میشد.
توی دوماهِ اخیر متوجه شده بود که اون واقعا همونطوری هست که بنظر میرسه؛ مسلط، قوی و تحسین برانگیز.
کمتر کسی بود که دوستش نداشته باشه و حتی معلم ها هم مشتاق بودند که با اون مرد وقت بگذرونند.
-" خیلی خب چانیول.."
بالاخره صدا زده شد.
سرش رو بالا گرفت و با لبخند به مشاورش نگاه کرد:" بله؟"
البته خودش فکر میکرد که لبخند میزنه، درحقیقت اینطور نبود و گوشه های لبش به طرزِ مضحکی بالا رفته بودند.
کریس کارنامهی چان رو کنارِ باقیِ مدارکش گذاشت:" نمراتت برای قبول شدن توی یه دانشگاهِ خوب کفایت می کنه، بیشتر از حدِ کافی هم هست، فقط آزمونِ ورودی میمونه که خب... من از استاد چوی شنیدم که میخوان تو و تهیونگ رو حمایت کنن."
-"لطف دارن.."
کریس سری تکون داد:" نظرِ خودت چیه؟ رشته ای هست که بهش علاقه داشته باشی؟"
-"هنوز اونقدراهم بهش فکرنکردم..."
جملاتش رو کوتاه و ساده میگفت، نمیتونست دربرابر کریس زیاد از حد حرف بزنه.
-" بسیار خب، تو، تهیونگ و چندنفرِ دیگه برای کلاس های تابستون می تونید بیاید، استاد چوی و من کمکتون می کنیم.."
چانیول از روی صندلی بلند شد و تعظیمی کرد:" بکهیون هم هست؟"
کریس با اخمِ ظریفی لیستِ رو به روش رو بررسی کرد:" نه، اون درکل تابستون رو اینجا نیست...اجازه اش رو گرفتن بره یه جای دیگه..."
-" اون که خانواده..."
در باز شد و با ورودِ مدیر چانیول نتونست جمله اش رو کامل کنه.
تعظیمی کرد و از اتاق بیرون رفت.
سالن پر سر و صدا و شلوغ بود، اما روزِ آخری بود که این حجم از شلوغی رو تحمل میکرد.
میتونست تمامِ تابستون رو توی سکوت درس بخونه...
نفسش رو بیرون داد و با بی حوصلگی اطرافش رو سرک کشید تا بکهیون رو پیدا کنه.
تهیونگ که یک گوشه نشسته بود نزدیکش اومد:" دنبال کسی می گردی چان؟"
دستش رو مشت کرد:" بکهیون... اینجا نیست؟"
-" مگه نمی دونی؟ دلش درد میکرد زودتر فرستادنش خونه.."
-"تنها؟"
تهیونگ سری تکون داد و چان فورا از پله ها پایین رفت.
بکهیون توی دفترِ مدیر هم نبود.
بدونِ اینکه به کسی چیزی بگه، دوباره به کلاس برگشت، کیفش رو برداشت و از مدرسه خارج شد.
🍂🍂🍂🍂🍂
با اضطراب به فضای تاریکِ اطرافش نگاه میکرد...
انگشت های عرق کردهاش رو با شلوارش خشک کرد و نفسش رو بریده بریده بیرون داد.
اینها کی بودن که به اینجا آورده بودنش؟
خیسیِ آزاردهنده ای رو روی گردنش حس میکرد و بوی نمِ خاک و کثیفی توی بینیش میپیچید.
سرفه ای کرد و بعد حس کرد پاهاش از شدتِ ضعف به لرزه افتادند.
چسبِ روی دهنش، پوستِ اطراف لب و گونه هاش رو به سوزش انداخته بود و تنفسش آزاردهنده شده بود.
از تهِ گلوش نالهی خفه ای خارج کرد و بالاخره توی اون سکوتِ سرسام آور، صدایی به گوشش رسید.
صدایی شبیه به کشیده شدنِ چیزی و بعد دعوا...
عربده های مردونه گوشش رو پر کرده بودند و با ترس چشمهاش رو روی هم فشرد.
اگر کسی جلوش به قتل میرسید چی؟
ترجیح میداد چشم هاش رو بسته نگه داره.
اگر روی دهنش چسب نبود، دندونهاش از شدتِ ترس به هم میخوردن و درست لحظه ای که حس کرد می خواد از درد بالا بیاره، صندلیش از سمت راست چرخید و با پهلو روی زمین افتاد.
حسِ خیسی گردنش، حالا به گیجگاهش رسید و توی اون سکوت، تنها نجات دهنده ای که به ذهنش میومد، چانیول بود...
دنده هاش بخاطرِ اون ضربه تیر میکشیدند و نمیدونست روی دردِ کدوم بخش از بدنش تمرکز کنه.
چشمهای نم دارش روی هم خوابیدند و زمانی که نزدیک به تجربهی بیهوشی بود، سطلِ آبِ یخ روی بدنش ریخته شد و با شوکِ شدیدی، هوشیار شد.
مردمک های چشمش گشادتر از حدِ عادی شده بودند و قفسهی سینهاش به شدت بالا و پایین میشد.
دستی به صورتش نزدیک شد و چشمهاش رو با ترس بست.
با شنیدنِ صدای چسب و سوزشِ پوستِ صورتش، فهمید که دهنش آزاد شده و حالا میتونست بهتر نفس بکشه...
صندلی ش رو به حالتِ عادی قرار دادند و طناب ها رو از دورِ بدنش باز کردند.
پرده ی مشکیِ بلندِ رو به رو، کشیده شد و بخاطرِ تابشِ ناگهانی نور، پلکهاش رو روی هم فشرد.
-" خوبید ارباب؟"
با تردید نیم نگاهی به مردِ رو به روش انداخت و با دیدنِ صورتِ سوهو با تعجب دهنش باز موند.
-" کیم...تو؟"
صداش بخاطرِ عربده های موقعِ دزدیده شدن، گرفته بود و هق هق های بی صدا هم بیتاثیر نبودند.
سوهو لبخندِ آرامشبخشی زد:" نگران نباشید ارباب، ما حواسمون بود و شما رو نجات دادیم.."
چیزی از حرف های سوهو نمی فهمید.
صداش رو صاف کرد:" ک-کیا منو دزدیدن کیم؟"
سوهو با لحنِ شوخی گفت:" مهم اینه که همه شونو کتک زدیم، حالا بیاید روی کولم تا شما رو ببرم..."
اگر هنوز اخلاق های قبلیاش رو داشت، چنین چیزی براش دور از ذهن نبود اما دیگه کمی شخصیت و استقلال پیدا کرده بود و تمایلی نداشت که یک مردِ غریبه، هرچند زیردست، اون رو روی کولِ خودش ببره.
-" پاهام اذیت نیستن، خودم میام." با سردی زمزمه کرد و به کمکِ سوهو از روی صندلی بلند شد.
لنگون لنگون از اون انبار خارج شد و جز جنگل، چیزِ دیگه ای اطرافش ندید.
-" م-ما چقدر دور شدیم؟"
توی مسیر بیهوش شده بود پس هیچ ایده ای نداشت که چقدر ممکنه از اون روستا دور شده باشه.
-" فاصله ی زیادی نیست، بیشترِ اینجا متروکه ست..."
آهی کشید و با دیدنِ ماشینِ رو به روش پرسید:" من با این ماشین بیام که مردم روستا می-بیننم.."
-" به روستا نمیریم ارباب.."سوهو توضیح داد و درِ ماشین رو برای بکهیون باز کرد.
در اون لحظه اصلا براش اهمیتی نداشت که به کجا میره، فقط می خواست حمام کنه، زخم هاش رو پانسمان کنن و از این شرایط در بیاد.
با نشستن توی ماشین، آهِ بلندی کشید و پاهاش رو چندباری به صندلی کشید.
آخرین باری که این حجم از راحتی رو حس کرده بود، به یاد نداشت.
آدم ها زود عادت میکنن و بکهیون متوجه شده بود که تمامِ زندگیِ راحتش رو با چندماه سختی کشیدن از یاد برده و حالا چشیدنِ مزهی تمامِ چیزهای گذشته، براش شگفت انگیز بود.
کاش به سئول برمیگشت و فقط منتظرِ چانیول میموند تا اون هم بیاد پیشش....
نگاهی به لباسِ خاکی ش انداخت و بی حوصله سرش رو به پنجره تکیه داد.
سوهو که از این رفتارش تعجب کرده بود زمزمه کرد:" معمولا تو این شرایط کلی گریه میکردید و تا لباسهاتون عوض نمیشد، آروم نمیشدید...."
-" عادت کردم کیم، معمولا از هفت روزِ هفته، شش روز وضعم همینه.."
لحنِ غمگینِ پسرِ کنارش، باعث شد آهی بکشه و حواسش رو به رانندگی ش بده.
پدرِ بکهیون رو به هیچ وجه درک نمیکرد.
چطور میتونست همچین بچهی ساده ای رو توی این شرایط پرخطر به این روز بندازه؟
کمی بعد بکهیون دوباره سکوت رو شکست:" منو برمیگردونی خونه؟ کی برم میگردونی؟"
صداش این بار بغض داشت.
سوهو خنده ی مصلحتی کرد:" هنوز پدرتون رئیس جمهور نشدن، یکم دیگه صبرکنید..."
بکهیون در اون لحظه توانایی پرت کردنِ خودش رو از پنجرهی ماشین داشت...
-" پس حداقل منو ببر خونه..چانیول نگرانم میشه." با حرص زمزمه کرد و ناخنهاش رو توی پوستش فشرد.
سوهو با شنیدنِ اون اسم آشنا ابروهاش رو بالا داد:" چانیول؟ توی مدرستونه؟"
-" هوم..."
-" همون پسری که منو فرستادید کمکش کنم؟"
بکهیون سرش رو به سمتِ سوهو خم کرد:" اوه، تو رو فرستاده بودم..یادم نبود."
و بعد چشمهاش رو بست و خمیازه ای کشید.
-" نمی خواید دوباره ازم بپرسید کارِ کیا بوده ارباب؟"
از خوابیدنِ بکهیون می ترسید، چون نمی دونست به سرش ضربه ای وارد شده یا نه؛
تصمیم داشت به حرف زدن باهاش ادامه بده تا مطمئن بشه که خوابش نمیبره.
بکهیون بدون اینکه عکس العملی نشون بده زمزمه کرد:" دیگه برام مهم نیست، هیچی مهم نیست. همینکه زنده ام کافیه."
سوهو هوفی کشید و ماشین های پشتی رو چک کرد.
باقیِ بادیگاردها همراهشون میومدند.
-" نخوابید ارباب، خب؟"
بکهیون هومی گفت اما بدون اینکه خودش و سوهو متوجه بشن، بیهوش شد.
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
-"بکهیون...بکهیون...بکهیون..."زیرلب اسمش رو زمزمه میکرد و با نگرانی طول و عرضِ خیابون رو طی میکرد.
کم کم داشت تصمیم می گرفت که به ادارهی پلیس بره و ناپدید شدنِ بکهیون رو گزارش بده که صدا زده شد...
-"چانیول."
صدای کریس بود...
حتی با شنیدنِ صداش هم نتونست لبخند بزنه،
بیش از اندازه نگرانِ بکهیون بود...
تعظیمی کرد:" شما اینجا چی کار میکنید؟"
کریس به ماشینش که اونطرف تر پارک شده بود اشاره کرد:" توی مسیر بودم که دیدم داری اینجا قدم میزنی، چیزی شده چانیول؟"
لحنِ مهربونش همیشه روی قلبِ چانیول تاثیر میذاشت...
-" بکهیون یهویی غیبش زده."
با گفتنِ این جمله، واقعیت دوباره به یادش اومد و حسِ خلسه ای که از اومدنِ کریس توی وجودش پخش شده بود، از بین رفت.
کریس اخم کرد:" متوجه نمیشم، پسر به اون سن و سال که غیبش نمیزنه، حتما رفته جایی."
چانیول با نگرانی سرش رو به نشونهی مثبت تکون داد و خواست به حرفِ کریس اجازه بده تا کمی دلش رو آروم کنه.
نگاهی به درِ خونه انداخت:" من دیگه میرم داخل و منتظر میمونم، ممنونم که نگران شدید..."
کریس سری تکون داد و خواست به سمتِ ماشینش بره که صدای هینِ چان، اون رو دوباره به اون سمت برگردوند.
-" چیشده؟"
چانیول با صدایی که هرلحظه ترسیده تر میشد زمزمه کرد:" وسایلش نیست، هیچکدوم از وسایلش نیست..."
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
قطره های بارون روی شیشهی ماشین، غم انگیزترین صدای ممکن رو ایجاد میکردند و چانیول حس میکرد که هرلحظه ممکنه از غصه و نگرانی بمیره...
کریس با لباس های خیس دوباره سوارِ ماشین شد و همونطور که تلاش داشت تا خودش رو آروم جلوه بده:" به پلیس هم گزارش دادیم چانیول، دیگه نیازی نیست نگران باشی..بعد از چهل و هشت ساعت گمشده به حساب میاد و دنبالش میگردن، هرچند مطمئن باش که کار به اونجاها نمیکشه..."
هومی گفت و زمزمه کرد:" اگه چیزیش بشه...اگه دزدیده باشنش...بلایی سرش بیارن..."
تا به حال انقدر توی زندگی احساسِ ناتوانی نکرده بود...
دستِ راستش رو مشت کرد و همونطور که نگاهش رو به پاسگاهِ پلیس داده بود گفت:" فقط منو ببرید خونه ام..."
-" نمی تونی با این وجود تنها بمونی چانیول، عقلانی نیست..."
با تعجب پرسید:" مدرسه که نمی تونم بمونم...جز خونه خودم و بکهیون هم جایی رو ندارم."
-" میای خونه ی من..."کریس با جدیت گفت و بعد از گذر از جادهی فرمانداری، جلوی یک خونهی ویلایی نگه داشت.
کولهی چانیول رو از صندلیِ عقب برداشت و بعد در رو براش باز کرد:" پیاده شو..."
چانیول با بی دفاعی به حرفش گوش کرد و ثانیه ای بعد، مبهوتِ دکورِ خونه ی اون مرد بود...
همه چیز سیاه و سفید بود، از تمیزی برق میزد و چانیول حاضر بود قسم بخوره که حتی یک لکه هم نمیتونه پیدا کنه...
با اضطراب نفسش رو بیرون داد:" م-من خونه راحت ترم."
کریس لبخند زد:" بیا تو چانیول، اون گوشه نمون...میتونی وسایلت رو بذاری اتاقِ کنارِ حمام، من اتاقم نزدیکِ تراسه..."
چانیول بله ای گفت و قدم هاش رو آروم به سمتِ اتاق برد.
جز یک تختِ معمولیِ یک نفره، گلدونِ بلندِ سفید، جا لباسی و میزِ تحریر به همراهِ صندلی-ش، چیزِ دیگه ای نبود.
کوله اش رو گوشه ی اتاق گذاشت و بعد از عوض کردنِ لباس هاش، بدنِ خسته ش رو روی تخت انداخت.
دستش رو سدِ چشمهاش کرد تا کمی سردردش آروم بشه، اما حالش بهتر نمیشد...
سکوتِ اون خونه حالش رو بهم میزد،
میخواست بکهیون باز هم کنارش باشه و حرف بزنه،
میخواست منتظر بمونه تا پیداش کنه،
اون شب رو منتظر موند،
شب های بعد رو هم...
اما بکهیون برنگشت.
🍂🍂🍂🍂
سلام به همگیتون
پارالیان از این به بعد، پنجشنبهها آپ میشه.
نظراتتون دربارهی این پارت؟
و اتفاقات آینده؟ :)