بکهیون لیوان ابش رو برداشت،یکم ازش نوشید و دهنش رو تازه کرد.
-تو که تو با هیونگ پیرت سوجو میخوردی منم به
احساسی که بهت دارم خوب فکر کردم،اینکه تو رو
دوست دارم یا نه...دلم می خواد رابطه مون طولانی تر بشه یا نه و...
بدون توجه به چانیولی که با دقت بهش گوش می داد و منتظر ادامه ی حرفش بود،دهنش رو پر از غذای نارنجی رنگ کرد و با حوصله شروع به جویدنش کرد.
لعنتی...
دوکبوکی یه معجزه از طرف خدا بود.
چطور می تونست اینقدر بی رحمانه خوشمزه باشه؟
محتویات داخل دهنش رو یه پایین قورت داد و ادامه ی حرفش رو به زبون اورد.
-و فکرهامو جمع کردم و بالاخره به یه نتیجه رسیدم.
مکثی کرد و تو چشمای چانیول که از کنجکاوی برق می زد خیره شد.
-دلت می خواد بدونی نتیجه ش چی شد؟
پرسید و چاپاستیک هاشو تو ظرف غذا رها کرد.
چانیول در جوابش سری تکون داد.
بکهیون یه تیکه ی دیگه دوکبوکی داخل دهنش فرو کرد و دور دهنش رو با یه دستمال از سس دکبوکی پاک کرد.
-واقعیتش اینه که دقیق نمی دونم چه احساسی بهت دارم...ازت متنفر نیستم اما عاشقت هم نیستم...
چانیول بین حرفش پرید.
-تو هیچ احساسی به من نداری،پس میخوای ردم
کنی؟درسته؟
با صدای گرفته ای سوال کرد و بکهیون چرخی به
چشمای آبی رنگش داد.
-احساسی بهت ندارم؟کی همچین حرفی زدم؟
چانیول آهی کشید.
-همین الان...از من متنفر نیستی اما عاشقم هم نیستی.
با ناراحتی گفت و بکهیون بهش چشم غره ای رفت.
-ایششش...اگه حرفمو قطع نمی کردی حالا مجبور نبودم بیشتر بهت توضیح بدم.
تو چشمای امگا که ابروهاشو بهم گره زده بود خیر شد.
-یعنی...
بکهیون با چاستیکاش یه تیکه ی دیگه از دوکبوکی
پنیریشو برداشت و برای ساکت کردن آلفای مقابلش تو دهنش که برای حرف زدن باز شده بود فرو کرد.
-یعنی تا صحبتای من تموم نشده ساکت باش...
گفت و انگشت اشاره اش رو جلوی دهنش گذاشت و
هیسی کشید.
-تا چند ماه پیش من استریت بودم یا حداقل اینطور فکر می کردم و دوست دختر داشتم،تو هم از من متنفر بودی و سایه ی منو با تیر میزدی...
به چانیول چند ماه پیش فکر کرد و پوزخندی روی لباش نقش بست.
-شک ندارم حتی به کشتنم هم فکر کرده بودی و حتی براش نقشه هم ریخته بودی،به هر حال ...
موهای نقره ای رنگش که روی چشماش افتاده بودند رو پشت گوشش هل داد.
_من حالا من یه پسر همجنسگرام که کسی که ازم متنفر بود مارکم کرده و یه انگل کوچولو و احتمالا کیوت رو توی شکمم گذاشته...
مکثی کرد و یکم جدی تر شد
-چانیول،اینا رو برای اینکه بهت نشون بدم حساس آدما تغییر می کنه گفتم...نمی تونم دروغ بگم،من عاشقت نیستم اما این احساس رو دارم که هر روز نسبت به قبل جای بیشتری توی قلبم برات باز میشه.
به دست گچ گرفته ی چانیول نگاهی انداخت.
-هنوز یه هفته نمیشه که به خاطر مارک کردنم دستت رو شکستم اما حالا متوجه شدم باردارم کردی و هنوز نفس می کشی و هیچ آسیبی ندیدی.
چانیول دست سالمش رو روی دست آسیب دیده اش کشید.
حق با بکهیون بود.
با اینکه انتظار داشت پسر کوچیکتر بعد شنیدن خبر
بارداریش سرشو از بدنش جدا کنه و از برج نامسان
اویزون کنه اما در کمال تعجب هیچ آسیبی بهش نزده بود.
درسته...
این خودش یه پیشرفت بزرگ محسوب می شد.
-پس حالا دوستم نداری اما در آینده ممکنه عاشقم
بشی،درسته؟
چانیول نتیجه گیری کرد و بکهیون آهی کشید.
-نه...حرفت کامل درست نیست.
گفت و صورتش رو به صورت آلفا نزدیک تر کرد.
-حق با توعه،من عاشقت نیستم اما معنیش این نیست که در آینده هم نشم...
به چانیول نزدیک تر شد.
-تو مهربون و مراقبی،بهم اهمیت میدی و علاقتو بهم نشون میدی و...
دستش رو دراز کرد و با ملایمت گونه شو رو لمس کرد.
-همه این رفتارها قلب منو گرم می کنن و باعث میشن من بیشتر بهت جذب بشم.
بدون اینکه فرصت تجزیه و تحلیل بده،سریع یه بوسه ی کوچیک رو لبهاش گذاشت.
-من ازت خوشم میاد اما...
با دقت تو چشمای چانیول زل زد.
-اما هنوز هم برام سواله،اینکه بعد از بلوغ دومم و امگا شدنم بهم علاقه نشون دادی...
اخمی کرد.
-چانیول تو منو دوست داری یا بدنمو؟
پرسید و منتظر به آلفا خیره شد.
-این چه سوالیه بک...معلومه که من خودت رو دوست دارم،قبل از تو امگاهای زیادی اطرافم بودن اما هیچ
کدومشون برای من اهمیتی نداشتند...می تونستم بدون اینکه خودمو تو دردسر بندازم به هر کدوم از اونا که بخوام سکس داشته باشم اما بدون اینکه متوجه بشم عاشق تو شدم...
چانیول گفت و بکهیون لباش رو داخل دهنش جمع کرد.
-واقعا؟
آلفا با لبخند سر تکون داد.
-بیون بکهیون من خیلی خیلی زیاد دوست دارم.
چانیول کنار گوشش گفت و بکهیون چشماش رو بست.
لعنت به قلب فاکی و بی جنبه اش.
چرا با همین یه جمله ی کوفتی ضربانش بالا رفته بود؟
دستش رو به پیشونیش کشید.
-نه...مثل اینکه اشتباه می کردم...
ابروهای چانیول بالا پرید.
-منظورت چیه؟
امگا چشماش رو باز کرد و نفس رو به بیرون فوت کرد.
-لازم نیست صبر کنی تا در آینده عاشقت بشم.
چانیول با گیجی پلک زد و بکهیون ادامه داد.
-فکر می کنم من همین الان هم دوست دارم...
آب دهنش رو محکم قورت داد.
-و خودم هم نمی دونستم.
-اوه...
بکهیون یه بار دیگه خودشو یه بار دیگه با آلفا نزدیک کرد و اینبار به جای یه بوسه ی کوتاه یه عمیقشو رو
روی لبای جفتش گذاشت و اونم با خوشحالی ازش استقبال کرد.
چانیول زبونش رو لبای بسته ی بکهیون کشید و رایحه شیرین و فوق العاده ش رو وارد ریه هاش کرد.
امگا ناله ای کرد و دهنش رو باز کرد و به چانیول
اجازه داد دهنش رو مزه کنه.
مزه ی دوکبوکی های که خورده بود رو میداد.
تند و در عین حال خوشمزه،دقیقا مثل خودش.
بکهیون ناله ای کرد و چانیول بوسه شونو شکست و نفس گرفت.
-می دونی بک دلت میخواد باهات چیکار کنم؟
زبونش رو روی لب پایینیش کشید.
-یه بار دیگه بدون اینکه خبری از هیت باشه باهات
سکس داشته باشم،روی تموم بدنت بوسه بذارم و باهات عشق بازی...
با ضربه ی انگشت اشاره ی بکهیون روی پیشونیش
حرفش قطع شد.
-اینکه دوست دارم دلیل نمیشه بذارم هر کاری دلت
خواست رو انجام دادی پارک...
گفت و ابروهاش رو در هم کشید.
با پشت دست لباش که به خاطر بوسه شون خیس شده بود رو پاک کرد و دستی به شکمش کشید.
هنوز گرسنه ش بود.
پارک کوچولو با وجود اینکه هنوز چند تا سلول بیشتر نبود اشتهاش رو دو برابر کرده بود.
بدون توجه به چانیول که منتظر ادامه ی بوسه شون بود چاپاستیک هاشو از توی ظرف برداشت و یکم از غذاش رو توی دهنش گذاشت.
لعنتی...
غذاش سرد شده بود و صورتش در هم کشیده شد.
-سرد شده...دوکوبکی سرد هم اصلا خوشمزه نیست.
نگاه بدی به چانیول انداخت.
-من گرسنمه و انگلمون هم نیاز به غذا داره.
دستش روی شکمش کشید و با ناراحتی به غذاهای سرد شده شون نگاه کرد.
خوشمزه های بیچاره.
-میخوای برات غذا بخرم؟
چانبول از بکهیون سوال کرد با چاپستیک هاش رشته های سرد شده ی جاجانگمیون مقابلش رو بهم زد.
-خودم هم گرسنمه...از تریای بیمارستان غذا میخرم...
گفت و از روی صندلی بلند شد.
یه قدم از بکهیون فاصله گرفت که تماسی که هان شین یانگ چند ساعت پیش گرفته بود رو به خاطر اورد.
-اوه بک تقریبا فراموش کرده بودم...
-چی رو فراموش کرده بودی؟
بکهیون روی تختش لم داد و سوالی به چانیول نگاه کرد.
-پدرت باهام تماس گرفت.
بکهیون پتوشو روی پاهاش کشید.
-پدرم...؟اون چند سال پیش فوت کرد و ما خاکسترش رو تو آرامگاه نگه میداریم...
چانیول چشماش رو چرخوند.
-منظورم هان شین یانگه...
بکهیون حرفی نزد.
-چند روز دیگه دادگاه دوسورا برگذار میشه و به عنوان قربانی و یکی از شاکی های پرونده باید اونجا حضور داشته باشی.
چانیول گفت و صورت بکهیون سخت شد.
دوسورا و خانواده ی هان...
کسایی که بیشترین آسیب رو تو زندگیش بهش زده بودند.
-دلم نمی خواد هیچ کدوم از خانواده ی هان رو ببینم.
گفت و لباش رو روی هم فشار داد.
-می دونم بک اما باید اونجا باشی...منم همراهت
هستم،البته اگه مشکلی نداشته باشی.
چانیول با لحن ملایمی گفت و رایحه ی امگاش که
از ناراحتی و عصبانیت رایحه ش به تلخی میزد رو نفس کشید.
-اگه میخوای همراهم بیای مشکلی ندارم.
بکهیون زیر لب گفت و سعی کرد به خانواده ی هان فکر نکنه.
-غذا چی میخوری بک...؟
چانیول برای اینکه فکر امگا رو منحرف کنه پرسید و نزدیک در ایستاد.
دکتر گفته بود که به خاطر بارداریش باید از استرس و موضوع های ناراحت کننده دور باشه.
بکهیون شونه هاش رو بالا انداخت.
-برام فرق نداره...
یه بار دیگه با فکر خانواده ی هان اخمی تو صورتش
ایجاد شد.
-در ضمن هان شین یانگ پدر من نیست.
قبل از اینکه چانیول تنهاش بذاره گفت و آلفا
توی دلش برای خانواده ی هان تاسف خورد.
مثل اینکه راه سختی در پیش داشتند.
پسر کوچیکتر به همین سادگی ها اشتباهاتشونو نمی
بخشید.
بکهیون روی تختش دراز کشید و ناخواسته تصویر
ناراحت هان دانگ توی ذهنش شکل گرفت.
نه...
نباید دلش برای کسایی که تنهاش گذاشته بودند
می سوخت.
اون فقط یه پدر و مادر داشت که چند سال پیش از
دستشون داده بود.
هان دانگ هی و هان شین یانگ به هیچ وجه خانواده ی اون نبودند.
با قاطعیت به خودش گوشزد کرد اما هنوز هم نمی تونست به هان دانگ هی که چشماش پر از اشک شده بود فکر نکنه.
اههههه...
لعنت به هشون.
_______________________________________
پارت جدید
1601کلمه تقدیم شما❤
ووت و نظر فراموش نشه😊⚘