دیوارِ سوم.
جونگکوک اشکهاش رو پاک کرد و آخرین کتابش رو توی کولهاش چپوند.
-" آقای جئون، با راننده به خونه برمیگردید یا توی پانسیون میخوابید؟"
به معاون نگاهِ بی حوصلهای انداخت:" برای امشب پانسیون می مونم.."
کلید رو جلوش گرفت:" طبقه سوم، اتاقِ شمارهی بیست."
خمیازه ای کشید و قدم های خستهاش رو به اونجا رسوند.
فقط میخواست استراحت کنه.
با دیدنِ پسری که روی تختِ کناری خوابیده بود، چشمهاش رو چرخوند.
اصلا حوصلهاش رو نداشت.
مطمئن بود که تا متوجهش بشه، میشینه و شروع به حرف زدن میکنه.
طوری که توجهش جلب نشه، کیفش رو بی صدا روی زمین گذاشت و بعد از عوض کردنِ لباس هاش، زیرِ پتو خزید.
-" دیدت زدم!"
چشم های گرم شدهاش، با این جمله به سرعت باز شدند.
-" بذار بخوابم!"
-"خیلی خب بخواب، ولی مگه من چیکارت کردم که باهام حرف نمیزنی؟"
-" آبروم رو جلوی بقیه بردی، همین."
جیمین فورا روی تخت نشست و بهش خیره شد:" خب من از روی کنجکاوی دفترت رو خوندم یه چیزایی درباره یه پسره به اسمِ بکهیون نوشته بودی و..."
-" آره فقط با صدای بلند خوندی!"جونگکوک با حرص گفت و پتو رو روی سرش کشید.
-" ببخشید من واقعا نمیخواستم بقیه فکرکنن عاشقِ اونی و گی ای..."
شرمندگیِ صداش معلوم بود.
-" اگه بذاری بخوابم شاید بتونم ببخشمت!"
-" هوم، حالا واقعا عاشقشی؟"
با کلافگی گفت:" نه دوست صمیمیمه که خیلی دلم براش تنگ شده.."
جیمین ابروهاش رو بالا انداخت:" مطمئنی؟"
جونگکوک داشت به مرزِ گریه و کندنِ موهاش میرسید.
صداش رو کنترل کرد تا تبدیل به عربده نشه و درحالی که دندون هاش رو روی هم فشار میداد زمزمه کرد:" آره!"
جیمین هومی گفت و همونطور که به جونگکوک خیره بود، چهارزانو روی تخت نشست و بالشتش رو بغل کرد.
-"اون پسره چی؟ سئونگ هو؟"
جونگکوک نفسش رو بیرون داد و دستش رو مشت کرد:" نمیدونم، واقعا! و ممنون میشم دست از سرم برداری..."
-"چرا انقدر عصبی ای؟"
لحنِ جیمین آروم بود.
چطور میتونست انقدر راحت توی زندگی بقیه دخالت کنه؟
-" همه یه سری بدبختیِ کوفتی دارن و منم از این قاعده مستثنا نیستم..."
-" اوه! مستر هندسام..از چه کلماتی استفاده میکنی."
جونگکوک سعی کرد جلوی گوشههای لبش رو بگیره تا بالا نرن...
این پسر خیلی بیخیال بود!
-"دست از سرم برمیداری؟"
-"هوم...بخواب ولی فردا باهام دوست شو."
-"روش فکر میکنم..."
زمزمه کرد و قبل از اینکه به خواب بره فکرکرد...
به بکهیونِ عزیزش...
به مامان و بابای عوضیش...
به رویاهایی که روز به روز بیشتر نابود میشدند و جونگکوک جز نگاه کردن کاری از دستش برنمیومد...
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
امتحانِ ادبیاتشون برای بکهیونی که مدام نیشخند میزد به خوبی برگزار شد اما چانیول به تمامِ ذراتِ وجودش التماس میکرد تا متمرکز بمونن...
یه چیزی توی وجودش مانعِ نزدیک موندن به بکهیون میشد که ازش سر در نمیاورد.
فقط حس میکرد هیچچیز درست نیست.
سرش رو به پنجرهی همیشگی تکیه داد و آخرین سوال رو با دستخطِ افتضاحی پر کرد و بعد از کلاس بیرون رفت...
بکهیون و تهیونگ روی نیمکتهای همیشگیِ سالن، منتظر نشسته بودند.
بارِ پیش که بکهیون گفته بود تهیونگ اذیتش نمیکنه و کنارش ساکت هم هست، به این نتیجه رسید که ضرری نداره و بیخطره!
به محضِ نزدیک شدن بهشون، تهیونگ با هیجان بلند شد و پرسید:" چطور بود؟"
چان نگاهی به سر و وضعش که تغییر کرده بود انداخت...
دیگه لباسهای مناسبتر و نرمالتری میپوشید و به موهاش مدل های عجیب و غریب نمیداد، فقط ساده شونهشون میزد...
هرچند هنوز مدل و تزئیناتِ روی کیفش نشون میدادن که خودش تغییری نکرده!
-"خوب بود تهیونگ، فکرکنم بتونیم با نمراتِ خوب آمادهی سال بعد شیم."
سعی کرد به بکهیون نگاه نکنه...
یعنی مردمک های چشمش رو به هر سمتی هدایت میکرد به جز بکهیون...
اما بنظر میومد که اون بچه متوجهاش نمیشه.
متوجه تشویشها و نگرانیهای چان نمیشد و برای خودش توی یک دنیای خیالی و پوشالی غرق بود.
دنیایی که ممکن بود هرلحظه بدون اینکه بفهمه روی سرش خراب بشه.
-"باید دو نفری حرف بزنیم بکهیون."
با زمزمهی چانیول، نگاهِ ترسیدهای به تهیونگ انداخت و بعد به سمتِ یکی از کلاسها کشیده شد.
با بسته شدنِ در زمزمه کرد:" دفترِ معلمها همین کناره، چی میخوای بگی؟ آروم بگو.."
چانیول نگاهی بهش انداخت و همونطور که با آستینِ ژاکتش ور میرفت، روی میزِ معلم نشست.
بکهیون مثلِ دانشآموزی که منتظر اخراج شدنشه، با نگرانی این پا و اون پا میکرد و توی چشمهاش اشک حلقه زده بود.
-"ح-حرف نمیزنی؟"
-" ما کارِ درستی نکردیم."
با این جملهی چانیول وجودش لرزید.
-"چ-چ.."
-"گوش بده بکهیون، بنظرم کارِ ما منطقی و درست نبود و ..."
-" ت-تو از من...من....بدت میاد؟"
به هق هقِ ناگهانی ای افتاد و چان چشمهاش از تعجب گرد شد.
فکر نمیکرد همین چندتا جمله باهاش همچین کاری بکنه...
هرچند توضیحاتِ بیشترش شاید میتونست تسکینش بده...
-"نه نه! من ازت بدم نمیاد فقط ترجیح میدم دوست بمونیم چون..."
صداش رو صاف کرد و با کمی فکر ادامه داد:" چون هیچ تصویری از یه همچین رابطهای ندارم و میدونی...شاید جا و وقتش نیست..."
این جملات سرد و منطقی توی رویاهای بکهیون جایی نداشتند.
باید درستش میکرد و قصرِ آرزوهاش رو نجات میداد.
اشک¬هاش رو با آستینش پاک کرد و سعی کرد کمی صداش رو بالا بیاره:" من برات....تصویر...میسازم...همهچی رو بذار رو دوشِ من و فقط کنارم...بمون.."
-"بک.."
قبل از اینکه جملهش رو بگه دستهای ظریفِ بکهیون دورِ کمرش حلقه شدن و توی بغلش کشیده شد.
ضربانِ قلبش که به طرزِ دیوانه¬واری بالا بود رو حس میکرد و این مسئله، هم براش شیرین بود و هم ترسناک...
اما بکهیون گفته بود مسئولیت همهچی رو قبول میکنه، نه؟
میتونست از اون یاد بگیره و خودش رو بهش بسپاره...
متقابلا محکمتر بینِ بازوهاش جا دادش و روی موهاش بوسه کاشت.
شاید اینطوری همهچیز بهتر بود...
بوسههای ریزش رو روی موهای بکهیون دوست داشت...
این ایده که شاید یه رابطه¬ای فراتر داشته باشند رو دوست داشت...
چشمهاش بخاطرِ آرامشِ آغوشش بسته شدند و متوجه صدای زنگ و بعد باز شدنِ در نشد...
-"پارک چانیول؟"
صدای استادش بود...
هینی کشید و بکهیون هم ترسیده از بغلش دراومد...
آثارِ اشک¬های بکهیون هنوز روی گونه هاش بودند پس زودتر گفت:" م-من داشتم گ-گریه می¬کردم چ-چانیول اومد کمک.."
بکهیون داشت به چیزی که گفته بود عمل میکرد...
مراقبت از همهچیز و پیش بردنِ مسائل...
استاد چویِ جوان ابروهاش رو بالا داد و لبخند زد:" اوه که اینطور، برید سرکلاسهاتون مشکلی نیست..."
بکهیون سریعتر، با نیمنگاهی به چانیول از کلاس خارج شد...
سعی میکرد طبیعی قدم برداره، چون تصویری که استاد چوی دیده بود یک چیزِ طبیعی نبود!
چانیول هم با یک تعظیمِ کوتاه به سمتِ درِ خروجی رفت که آستینش کشیده شد.
با بهت نگاهش رو به معلمش داد.
-" ب-بله استاد.."
-" با اون پسره تهیونگ، آخرِ ساعت بمونید مدرسه.."
-" اما من ..."
-" اما تو چی چانیول؟ درباره آینده¬تونه... نمیخوای یه دانشگاهِ خوب توی سئول قبول شی؟"
سرش رو بالاتر گرفت و مستقیماً به استادش خیره شد...
اگر همچین چیزی میتونست امکان پیدا کنه، اونوقت هم خودش هم بکهیون نجات پیدا می-کردند..
-" میام استاد..."با تردید زمزمه کرد و از کلاس خارج شد.
درهرصورت میتونست به بکهیون بگه که یک شب رو تنها برگرده...
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
چانیول برای چندمین بار از درست بودنِ چرخهای دوچرخهاش مطمئن شد و بعد بکهیون رو سوار کرد.
-" مراقب باش، با کسی حرف نزن، اگه چیزی گفتن واینسا تا کتکت بزنن و فرار کن، باشه؟"
هوفی کشید و برای چندمین بار به جملههای چانیول گوش کرد.
تقصیرِ خودش بود که ضعیف جلوه میکرد!
-" من دوچرخه سواری بلدم چانیول، حواسم هم هست...تو خوب به حرفهای استاد چوی گوش بده." با نرمی زمزمه کرد و از اونجا دور شد.
میتونست غر بزنه و برای چان شاخ و شونه بکشه، اما این رفتار رو دوست داشت؛
اینکه در برابرِ اون نرم و مهربون رفتار کنه و برای چان از خودش بگذره...
همیشه همچین رابطهای رو برای خودش متصور میشد...
اینکه برای طرفِ مقابل، از تمامِ احساساتش مایه بذاره.
لبخندی روی لبش نشسته بود و افکارش ناخودآگاه شکل میگرفتند.
یعنی میتونست یه روز با چان، کنارِ هم توی یه خونه ساحلی زندگی کنن و عاشق بمونند؟
دستههای دوچرخه رو توی مشتش فشرد و هوای مرطوب و عطرِ خاکِ بارونزده رو به ریههاش کشوند...
کاش جونگکوک برای یک شب میومد و براش از تمامِ اتفاقاتِ این چندوقت تعریف میکرد.
سریعتر رکاب زد تا به خونهاش برسه اما با دیدنِ شلوغیِ جلوی درمونگاهِ روستا، با کنجکاوی توقف کرد.
کمی سرک کشید و بعد از اینکه جمعیت رفتند، به ماشینِ مشکیای که ایستاده بود نگاه کرد.
مردِ قدبلندی از ماشین پیاده شد و بکهیون تقریبا میتونست بگه که از سر تا پا چه برندی پوشیده و فروشگاه های انگشت شمارِ اون برند، توی کدوم یکی از پاساژها و مرکز خریدهای سئول پیدا میشن.
نگاههای خیرهاش بیجواب نموندند و اون مرد با قدم های بلندش بهش نزدیک شد و کاملا جلوی صورتش قرار گرفت.
سرش رو بالا گرفت و خب، اون از چانیول هم بلند تر بود!
-"پسر؟"
صداش گرم و بم بود...و به چهرهاش نمیخورد که کُره ای باشه...
-"ب-بله..."
-"مدرسه ای هستی؟ مدرسهتون کدومه؟"
چانیول گفته بود با کسی حرف نزنه، اما یک بار اشکالی نداشت چون بنظر نمیومد که اون بخواد اذیتش کنه...
با انگشتش به راهی که اومده بود اشاره کرد:" تهِ همین خیابون رو باید برید...درهرصورت اینجا زیاد کوچه پس کوچه نداره..."
مرد که موهای قهوه ای روشن داشت لبخند زد:" خیلی خب، ممنونم.."
توجهِ بک به عطرش جلب شد...
برندِ گرونی که جونگکوک همیشه استفاده میکرد.
از شدتِ دلتنگی طوری بو کشید که مرد به خنده افتاد و بعد از خجالت نفسش حبس شد!
-"م-من دیگه میرم!"با بدبختی زمزمه کرد و سریع تر رکاب زد...
کاش دیگه ملاقاتش نمیکرد...
اون خیلی بینقص بنظر میومد و بکهیون، نقصِ خالص بود!
با رسیدن به خونهش، به پیرهنِ جاموندهی چانیول نگاه کرد و بعد به سمتِ کتاب فلسفه رفت...
چان باید زودتر برمیگشت تا فلسفه کار کنند...
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
استاد چوی حرفِ خاصی نمیزد...
پشتِ میز، کتاب مطالعه میکرد و تهیونگ و چان توی کلاس به تستهایی که رو به روشون قرار گرفته بود جواب میدادند...
بار اول بود که این تستها رو میدیدن و از چیزی که فکر میکردن، سختتر بود.
چان خمیازهای کشید و به تهیونگ که هنوز درتلاش بود نگاه کرد...
دیگه نمیتونست!
باید پیشِ بکهیون میرفت، دلش راضی نمیشد که تنها بخوابه.
-"استاد.."کنارِ میزش به آهستگی زمزمه کرد و استاد چوی با لبخند سرش رو بالا گرفت.
-" من باید برگردم، دیر..." نتونست جملهش رو کامل کنه.
-" یکم دیگه خودم میرسونمتون چانیول، صبر کن کارِ تهیونگ تموم شه."
تهیونگ که گوشهاش رو تیز کرده بود و بنظر میومد که خودش هم فراتر از خستهست، مدادش رو فورا روی میز رها کرد:" تموم شد استااد!"
صداش کمی تُنِ جیغ گرفت و چان رو به خنده انداخت!
استاد چوی لبخندش رو حفظ کرد:" خیلی خب، تا کیفهاتون رو جمع کنید من هم ماشینم رو روشن میکنم."
و بعد از برداشتنِ کیفش، از کلاس خارج شد.
چانیول نفسش رو با آسودگی بیرون داد و از پنجره به استادش که حالا به حیاط رسیده بود خیره شد.
-"خیلی استاد چوی رو دوست داری؟"
سوالِ تهیونگ باعث شد لبخند بزنه.
-"خیلی...هروقت دلتنگِ بابا میشم به اون نگاه میکنم و آروم میشم، با اینکه خیلی جوونه."
زمزمهی تلخش بیش از اندازه واقعی بود...
تهیونگ دستش رو روی شونهش گذاشت:" از این به بعد اگه خیلی دلتنگ شدی میتونی روی من هم حساب کنی، میدونی دیگه، خیلی دیوونه ام و میتونم سرگرمات کنم.."
-"ممنونم تهیونگ، امیدوارم بتونم برات جبران کنم." به نرمی زمزمه کرد و بعد کیفش رو برداشت.
از خاموش شدنِ چراغ های کلاس مطمئن شد و به همراه تهیونگ، پلههای قهوه ای رنگ رو پایین رفتند.
اگر هرشب تا زمانِ امتحانشون همینقدر درس میخوندند، با کمک های استاد چوی شاید به خواسته هاشون میرسیدند و اگر استاد چوی رو نداشتند، معلوم نبود که چه بلایی سرِ آیندههاشون میاد.
چانیول توی همین افکار غرق بود که به مردی برخورد کرد و کیفش روی زمین افتاد.
قبل از اینکه سرش رو بالا بیاره، کیفش رو برداشت و تکوند...
به مردی که رو به روش ایستاده بود نگاه کرد و بعد هم به کیفش...
این موقع شب توی مدرسهشون چیکار داشت؟
واضح بود که لباس های گرونی پوشیده و بوی ادکلناش چان رو مست میکرد...
بیخیالِ آنالیز کردنِ اون مردِ موقهوه ایِ جذاب شد و به کیفش اشاره کرد:"ممنونم.."
مرد لبخند زد و چان با خودش فکرکرد که چقدر کاریزما داره و زیباست...
مطمئن بود نفسش کمی توی سینهاش حبس شده..
کیفش رو با یک زمزمهی "خواهش میکنم" تحویل گرفت و اصلا متوجهِ نگاههای کلافهی تهیونگ نبود.
خواست راهش رو کج کنه که صدا زده شد...
دوباره به سمتِ اون مردِ قد بلند برگشت.
-"بفرمایید؟"
-"یه بچه تو راه بهم گفت که اینجا مدرسهست، مدیرتون هست؟ میخوام باهاشون صحبت کنم..."
لعنت، کلماتی که استفاده میکرد.
طوری از ساختار زبانِ محترمانه استفاده میکرد که چان به شناختِ تمامشون مشتاق میشد.
کمی مِن و مِن کرد:" فکرنکنم باشه، اما استادِ ریاضیم هست میتونید باهاش..."
قبل از اتمامِ جملهاش، صدا زده شد.
-"چانیول؟"
به سمتِ معلمش برگشت:" استاد چوی ایشون با مدیر کار داشتن.."
آقای چوی به مرد نگاهی انداخت:" چوی جونگ سوک هستم، معلمِ ریاضی. کمکی از من ساخته ست؟"
مرد لبخندِ گرمی زد و با استاد چوی دست داد...
دست هاش...
یک دستبندِ تقریبا ظریفِ نقره ای رنگ به دست داشت.
-"من وو کریس، فارغ التحصیلِ رشتهی مشاوره تحصیلی ام...برای گذروندنِ طرح ام به اینجا اومدم، باید مدیرتون رو ببینم..."
پس مشاور بود...
وقتی که آرنجِ تهیونگ روی پهلوش فرود اومد، فهمید که نباید با اون نگاهِ بهت زده اونجا وایسه و به حیاط رفتند...
هرچند تمام فکرش درگیرِ حرف های اون دونفر بود.
یعنی قرار بود مشاورِ اونها باشه؟
آهی کشید و به دیوار تکیه داد، کاش استادش زودتر حرف رو تموم میکرد و پیشِ بکهیون برمیگشت.
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
-" ارسطو در کتابِ هشتم و نهمِ اخلاقِ نیکوماخوسی سه نوعِ مختلف از دوستی را تعریف میکند. نوعی از دوستی هست که در آن، هر طرف به دنبالِ تفریح است و مقصودِ هرکدام خوش گذراندن و بهره بردن از فرصتی است که حضورِ دیگری را فراهم میکند. نوع دیگر دوستی هایی هستند که به واقع رابطه هایی راهبردی اند. دو دوست فقط تا جایی از مصاحبت هم لذت میبرند که امیدِ دست یابی به منفعتی را داشته باشند.
نوعِ دیگر، دوستانِ راستین هستند. نه کسی که فقط از شما خوشش میاید، کسی که غیر از خودتان است، اما به اندازهی خودتان به او اهمیت میدهید. غم های دوستِ راستین، غم های خود شما است و شادی هایش، شادی های خودتان. این دوستی شما را آسیب پذیر تر می کند، چون شاید بلایی به سرِ دوستتان بیاید. اما در عینِ حال، بسیار قدرتمندتر هم میکند. از دایرهی محدود افکار و نگرانیهایتان رها میشوید. وارد زندگیِ کسی دیگر میشوید و با هم قوی تر و باهوش تر و مقاوم تر و ضعیف تر خواهید بود. در فضایلِ هم شریک میشوید و عیب های یکدیگر را از میان می برید. دوستی به ما می آموزد چه باید باشیم...دوستی به معنای دقیقِ کلمه، بهترین بخشِ زندگی است...
چانیول، خوابیدی؟ هِی...هِی...؟"
بکهیون برای چندمین بار صداش زد و وقتی جوابی نگرفت گونهاش رو لمس کرد.
چقدر نرم بود...
لبخندی زد و دوباره لمسش کرد...
دوباره و دوباره و دوباره تا اینکه لبخندِ پررنگی روی لبش نشست.
خودش هم دراز کشید و سرش رو به دستش تکیه داد.
-" تمامِ این لحظهها رو قراره ثبت کنم توی ذهنم، تمام نگاه هام به تو رو...همهی این لحظه ها رو تا وقتی که رفتم دلتنگت نشم...بعد میای پیشِ خودم...میای پیشِ من و برای همیشه کنارِ هم میمونیم چانیول...اگه جونگکوک اینجا بود مسخره ام می کرد. میگفت خیلی لوسم که انقدر سریع به این چیزا فکر میکنم اما ایرادی نداره...من میخوام اینجوری دوستت داشته باشم...احمقانه..."
بعد از اینکه مطمئن شد چانیول قرار نیست بیدار بشه، خودکارهاشون رو امتحان کرد تا برای امتحانِ فلسفهی فردا جوهر داشته باشند.
چان تمامِ شب از وقتی که اومده بود توی سکوت به توضیحاتِ بکهیون گوش کرده بود پس حتما نمرهی خوبی میگرفت...
🍂🍂🍂🍂🍂
برام از همهچیز بنویسید..
حستون به کاراکتر جدید...
چان چه حسی ممکنه بهش پیدا کنه و درکل بنظرتون روندِ داستان چیه؟
به کاپلهای بخش description هم دقت کنید *خنده های شیطانی*