تعداد ووت و کامنتایی که هفتهی پیش گفته بودم به تعداد موردنظر نرسید اما من بخاطر خوشگلایی که ووت داده و کامنت گذاشته بودن امشب عاپش کردم.
این قسمت رو حتما حتما حتما با آهنگِ
Jungkook_Still With You
گوش بدین که براش انتخاب کردم و حتی توی متن داستانم آورده شده
ووت و کامنت یادتون نره
شبتون بخیر و دوستون دارم❤
...
نمیدونست چرا با وحشت از خواب پریده بود اما حالا که ساعت رو نگاه میکرد متوجه میشد که وحشتش بی دلیل نبوده!
ساعت اتاق چانیول عدد ده رو نشون میداد و این یعنی ساعتها پیش باید این اتاق رو ترک میکردن اما به جاش کنار هم خوابیده بودن!
با نگرانی سمت آلفاش برگشت و با دیدنش توی اون حالت به سرعت خشک شد...چانیول دستش رو زیر سرش گذاشته بود و بکهیون میتونست عضلات بازوش رو به خوبی ببینه،بهش خیره شده بود و لبخند میزد...حتی همین حالت ساده هم باعث میشد بکهیون داخل شکمش حرکت پروانههارو احساس کنه!
+ قربان...چرا بیدارم نکردین؟ خیلی دیر کردیم
- چانیول...چان...یول
+ چ...چی؟
- چانیول صدام بکنه...بهم بگو چان یا یول...ما دیگه فرمانده و سرباز نیستیم!
با اتمام جملهی چانیول به سختی بزاقش رو قورت داد و با وجود خجالتی که احساس میکرد به چشمای سبز آلفا خیره شد و گفت:
+ چان...یول
چانیول لبخندی زد و دستش رو سمت گونهش برد،با پشت دست گونهی گرمش رو لمس و زمزمه کرد:
- همیشه همینطور با لحن شیرینت صدام بزن...لرزش قلبم وقتی صدام میکنی زیادی دوست داشتنیه!
بکهیون نمیدونست که خوابه یا بیدار...چرا با فرمانده پارک همه چیز شبیه طک رویا بنظر میرسید؟
- بلند شو...باید حمومت کنم گرگ کوچولوی من
وقتی وارد حموم اتاق چانیول میشد فکرش رو هم نمیکرد انقدر بزرگ باشه...یک وان بزرگ سمت راست حموم قرار داشت که انواع شامپوها با برند و رایحههای مختلف کنارش چیده شده بودن و باعث میشد بکهیون حسابی برای اینکه فقط یه سرباز ساده بود و مجبور میشد همراه بقیهی سربازها یه دوش ساده و سریع بگیره،حسرت بخوره!
وقتی سرش رو سمت چانیول برگردوند اون گرگ بزرگ کاملا لخت شده بود و بدن فوقالعادهی عضلانیش باعث میشد گونههای بکهیون رنگ بگیرن و سرش رو پایین بندازه!
چانیول با دیدن بکهیون توی اون حالت خندهای کرد،انگشت اشارهش رو زیر چونهش گذاشت و سرش رو بالا آورد،به چشمای زیبای عسلیش خیره شد و پرسید:
- قراره تموم سالهای آیندهمون با هربار دیدنم اینطور قرمز بشی؟
نگاهی به سرتاپای بکهیون انداخت و ادامه داد:
- بهت گفتم لازم نیست شلوار نظامیت رو بپوشی وقتی حتی نمیتونی درست راه بری!
دستش رو سمت شلوار بکهیون برد و دکمه و زیپش رو باز کرد.
- تا آب رو آماده میکنم درش بیار
فقط چند دقیقهی کوتاه گذشته بود و حالا چانیول درحالیکه آب وان رو آماده کرده بود سمت بکهیون برگشته و با خنده بهش خیره شده بود...بکهیون توی خودش جمع شده بود و دستاش رو جلوی دیکش گرفته بود...حقیقتا این پسر بچه براش زیادی پاک و شیرین بود!
- خدای من بکهیون...تو منو یاد بچگیهام،وقتی با دوستم حموم میرفتم،میندازی...از حموم که درمیومدیم موقع لباس پوشیدن بهم میگفت نگاهم نکن و حالا تو وقتی کل شب لخت زیرم بودی و دیکت توی دستم بود،داری ازم مخفیش میکنی؟
با خنده سرش رو تکون داد و وارد وان شد،دستش رو سمت بکهیون گرفت و بکهیون به سرعت دستش رو توی دست آلفاش گذاشت و وارد وان شد...میخواست رو به روی چانیول داخل وان بشینه اما چانیول به سرعت دستش رو کشیده و با لحن جدی بهش گفته بود:
- حق نداری ازم دور بشی...بهم تکیه بده...این کاریه که همیشه باید انجامش بدی
+ هرچی شما بگین فرما...
قبل از اینکه بتونه جملهش رو کامل کنه یاد صحبتای صبح چانیول افتاد...همونطور که میخندید اینبار خیره به چشمای سبز چانیول گفت:
+ هرچی که تو بگی چانیول!
"چانیول" فقط یک کلمه بود اما بکهیون میتونست قسم بخوره با گفتنش هزاران کلمه توی ذهنش شکل میگرفتن...کلماتی که عشق و امنیت رو براش معنی میکردن!
توی بغل چانیول نشست و چانیول به سرعت به کمرش چنگ زد و عقب کشیدش و حالا سر بکهیون به سینهی لخت چانیول چسبیده بود.
- پسرِ خوبِ من
چانیول سرش رو داخل گودی گردنش برده و به آرومی کنار گوشش زمزمه کرده بود و حالا هم داشت جای دندوناش رو میبوسید و بکهیون فقط آرزو میکرد که تحریک نشه چون هر لمس چانیول اون رو بیقرار میکرد مخصوصا که حالا توی بغل بزرگ چانیول بود و به راحتی میتونست گرمای تن و نفساش رو احساس کنه!
- چشماتو ببند
خوشحال بود که چانیول ازش فاصله گرفته بود و حالا مشغول شستن موهاش بود...عطر شامپوی شکوفهی گیلاس حموم رو پر کرده بود و بکهیون همونطور که از لمس انگشتای چانیول لذت میبرد با خودش فکر میکرد که یعنی امکان داشت این خوشبختی همیشگی باشه؟
+ چان...میتونم یه سوال بپرسم؟
به آرومی پرسید و جواب چانیول باعث شد جرات بگیره و سوالش رو بپرسه.
- البته
+ چرا این شغل رو انتخاب کردی؟
- از بچگی بخاطر فیزیکم مورد توجه بودم...همه متعجب بودن که دورگهی روسی کرهای چقدر میتونه بزرگ باشه...حتی پدر و مادرم هم معتقد بودن قراره مثل گرگای کرهای قد و وزن متوسطی داشته باشم اما هیچوقت اینطور نشد!
شامپوی موهای بکهیون رو شست و ادامه داد:
- سال دهم بودم که مربی ورزشمون این رویارو توی سرم انداخت،بهم گفت بخاطر فیزیکم میتونم یه فرماندهی عالی بشم...منم دوست داشتم یه نظامی باشم...به سربازا آموزش بدم و بتونم تاثیرگذار باشم...از زندگی بدون هدف و بی اثر متنفرم...اینطوری میتونم روی جامعه تاثیرگذار باشم!
کلمات چانیول باعث میشدن احساس بدی به خودش پیدا کنه چون بکهیون هیچوقت اینطور نبود...اون هرگز رویاهای بزرگ توی سرش نداشت و هدفاش توی پیدا کردن یه شغل خلاصه میشدن.
چطور میتونست به تاثیرگذاری فکر کنه؟ اون هرگز انقدر عمیق به همه چیز نگاه نمیکرد!
چانیول چطور قرار بود عاشق بکهیون بمونه وقتی انقدر با هم فرق میکردن؟
+ اما...اما من اینطور نیستم...من اهداف بزرگی ندارم...
- چه اهمیتی داره؟ من اینجام تا تورو به هر چیزی که میخوای برسونم!
جملهی چانیول باعث شده بود ضربان قلبش رو توی گوشاش احساس و با خودش فکر کنه که چانیول واقعا برای قلبش ضرر داره!
وقتی چانیول شامپوی بدن با رایحهی چوب رو به بدنش زد،سرش رو عقب برد و همونطور که به چهرهی وارونهی چانیول نگاه میکرد،گفت:
+ خیلی خوشبوئه...چان...تو هم گاهی این بو رو میدادی!
لبخندی زد و با لحن خجالت زدهای ادامه داد:
+ و من پنهانی عاشقش بودم!
چانیول متوجه بود که بکهیون توی این زمان کوتاه تغییر کرده،انگار دیگه حرف زدن باهاش انقدرها هم براش سخت نبود و حالا بکهیون حتی لبخنداش رو بهش نشون میداد و بیشتر باهاش صحبت میکرد...نمیدونست بخاطر مارک و پیوندشون بود یا نه اما هرچیزی که باعثش شده بود چانیول عاشقش بود!
- ولی من عاشق عطر خاص خودت شدم...رایحهی هلو و عسل لعنتیت از اولین باری که دیدمت کار خودشون رو کردن و من مجذوبت شدم!
چانیول همه چیز رو به یاد میاورد...نگاه ترسیدهی بکهیون و لرزش بدنش...زمانیکه سمت خوابگاه میدوئید و کولهی بزرگتر از بدنش بالا و پایین میشد...همه چیز به سرعت گذشته بود و حالا نمیتونست باور کنه که بکهیون توی آغوشش بود!
- من دوش میگیرم و زودتر میرم...تو بیشتر استراحت کن و بعد بیا
چند دقیقهی کوتاهِ بعدی چانیول زیر دوش ایستاده بود،قطرات آب جذاب ترش کرده بودن و هربار که با دست موهاش رو عقب میزد بکهیون میتونست تنگی نفسش از هیجان زیاد رو احساس کنه و درنهایت پخش شدن رایحهی هلو و عسلش با خروج چانیول از زیر دوش همزمان شد.
- به نفعته تحریکم نکنی لعنتیِ شیرین!
چانیول همونطور که کمر حولهش رو میبست با لبخند گفت و قبل از خروج از حموم چشمکی تحویلش داد...لعنت بهش...بکهیون نفس کشیدن رو فراموش کرده بود!
چند دقیقه بعد از چانیول از حموم خارج شده بود اما چانیول داخل اتاق نبود،شونهای بالا انداخت و روی تخت نشست اما طولی نکشید تا در باز بشه و چانیول با میز چوبی توی دستش وارد بشه و به سرعت خودش رو به تخت برسونه و میز رو جلوی بکهیون قرار بده و اونطرف میز بشینه.
تست،شیر،آب پرتقال،تخم مرغ،شکلات،کره و مارمالاد،توت فرنگی و انگور باعث میشدن بکهیون باز هم با خودش فکر کنه که چقدر زندگی فرماندهها با سربازهاشون تفاوت داره!
- منتظر چی هستی؟ شروع کن
با جملهی چانیول با هیجان شیشهی بزرگ شکلات رو برداشت و قاشق بزرگ رو داخلش فرو برد...وقتی بعد از چند لحظهی کوتاه طعم شکلات توی دهنش پیچید با لذت چشماش رو بست...میتونست بخاطر دلتنگیش برای این طعم اشک بریزه،چطور بدون شکلات زنده مونده بود؟
چانیول با لذت به امگای پرستیدنیش خیره شده بود که چطور چشماش رو بسته بود و زبونش رو روی لبای نازکش میکشید...مطمئن بود بکهیون الههای پرستیدنی بود که برای چانیول به زمین فرستاده شده بود!
- بچهی شیرینِ من
با صدای چانیول از خلسهی شیرینش بیرون اومد و وقتی چانیول با انگشت شصتش شکلات گوشهی لبش رو پاک کرد و انگشتش رو مکید،خندید...این صحنه درست مثل دراماهای رمنسی بود که یکشنبهها میدید!
توت فرنگیای برداشت و اون رو داخل شیشهی شکلات برد و بعد از شکلاتی شدن اون رو به لبای چانیول چسبوند و با هیجان گفت:
+ باید امتحانش کنی چان...این ترکیب فوقالعادهست
چانیول به سادگی "چان" خطابش میکرد اما اینکه با اینکار با چانیول چیکار میکنه رو هرگز نمیفهمید!
توت فرنگی شکلاتی رو خورد و سرش رو تکون داد.
- این عالیه ولی من لبای شکلاتیت رو ترجیح میدم الههی من!
بدون اینکه به بکهیون اجازهی واکنشی بده خم شد و لباش رو آروم بوسید...بعد از چند لحظهی کوتاه ازش فاصله گرفت و گفت:
- تو از هرچیزی شیرینتری پارک بکهیون...و فکر کردن به اینکه برای همیشه مال منی چشیدنت رو لذتبخشتر میکنه
...
- بیدار شو کیم
با تکونهایی که جونگکوک به بدنش میداد از خواب پرید و روی تخت نشست.
+ چیشده؟
- تقریبا نزدیک ظهره و بخاطرت نتونستم صبحانه بخورم و حالا ازت میخوام برام غذا بپزی!
جونگکوک با اخم کمرنگی گفت و تهیونگ همونطور که چشماش رو میمالید سرش رو تکون داد و جونگکوک نمیدونست که نیم ساعت بعد فرماندهی آرومش تبدیل به یک گرگ وحشی میشه!
+ لعنت بهت...رولت تخم مرغ،نودل،همراه برنج و کیمباپ؟
رو به جونگکوکی با بی اهمیتی روی صندلی آشپزخونه نشسته بود و هر دو دقیقه پوزخندی تحویلش میداد،فریاد زد و جونگکوک با لحن جدیای گفت:
- درسته...و اگه بدمزه بشن باید از اول درستشون کنی!
تهیونگ با پوزخندی فاکش رو بالا آورد و سمت یخچال رفت،ده تا تخم مرغ و مواد مورد نیازش رو بیرون آورد...درست از زمانی که فرمانده شده بود آشپزی رو کنار گذاشته و حالا براش سخت بود که بتونه مقدار مواد رو حدس بزنه.
با اینکه عاشق آشپزی بود اما بخاطر شغلش کنارش گذاشته و مجبور بود هرروز غذای لعنتی سلف رو بخوره و آشپزی هم توی لیست کارهایی که دوست داشت انجامشون بده رفته بود و حالا سربازش مجبورش کرده بود انجامش بده...باید بخاطرش از جونگکوک تشکر میکرد؟
ده تا تخم مرغ رو توی ظرف شکست،بهش پیازچه و فلفل سبز خورد شده اضافه کرد و بعد نوبت نمک و فلفل بود که بهش اضافه کنه و تمام پروسهی آشپزی فرمانده کیم یک ساعت و نیم طول کشیده بود و حالا با هیجان پشت میز نشسته بود و برای دیدن واکنش جونگکوک انتظار میکشید.
- خوشمزه بنظر میرسن ولی انقدر زیاد پختی که میتونستم به کل اردوگاه غذا بدیم!
جونگکوک با خنده رو به تهیونگ گفت و بهش خیره شد...تهیونگ خوشحال بنظر میرسید،اینو چشمای آبی براقش نشون میدادن و این تمام چیزی بود که جونگکوک میخواست...یعنی خوشحالیِ پسری که براش مهم بود...درواقع تهیونگ بطور ناگهانی وارد زندگیش شده و به همون سرعت هم تبدیل به تنها فرد مهم زندگیش شده بود و این برای جونگکوک عجیب بنظر میرسید چون اون تنها کسی بود که کنارش میتونست خودِ واقعیش باشه و به اینکه به هیچ چیز اهمیت نمیده و فقط به فکر خودشه تظاهر نکنه...خودِ واقعیش که کنار تهیونگ پیداش کرده بود،کسی بود که به ناراحتی،شادی و درد کسایی که براش مهم بودن،اهمیت میداد و این یعنی تهیونگ باعث شده بود تبدیل به شخص بهتری بشه!
+ همش تقصیر توئه!
تهیونگ با اخم گفت و جونگکوک شوکه پرسید:
- به من چه ربطی داره؟ من حتی دربارهی مقدار مواد حرفی نزدم!
+ تو تمام مدت بهم خیره بودی و دستپاچهم کردی!
با جواب تهیونگ با تعجب ابروهاش رو بالا انداخت و با پوزخند مرموزی پرسید:
- پس یعنی جذابیت و عطر خاصم باعث حواسپرتیت شد؟ من دستپاچهت میکنم فرمانده؟
+ فاک آف جئون
همونطور که به غذای جلوش خیره شده بود به سختی رو به جونگکوک گفت و نفسش رو حبس کرد،چطور تونسته بود احساسش رو به سربازش بگه؟
قاشقی از غذا رو داخل دهنش برد و وقتی طعم خوبش رو توی دهنش حس کرد،قاشق رو کنار گذاشت و شروع به دست زدن برای خودش کرد.
+ این عالی شده...من واقعا توی هرکاری مهارت دارم!
- البته کیم...مطمئنم توی شستن ظرفایی که درست کردی هم مهارت داری!
...
زمان غذا رسیده بود و حالا چانیول و بکهیون با هم وارد سالن غذاخوری شدن،بکهیون میخواست مثل همیشه سمت میزش بره و کنار سهون بشینه که چانیول به سرعت به مچش چنگ زد و دنبال خودش کشید و اینکارش باعث شد صدای پچ پچها توی سالن بالا بره.
- از این به بعد فقط کنار من میشینی
چانیول همونطور که صندلی رو براش عقب میکشید با جدیت گفت و بکهیون فقط سرش رو تکون داد و پشت میز جا گرفت.
_ پوستش کاملا کبود شده چان...چرا جای دندونات انقدر عمیقن؟
لوهان خیره به کبودی بزرگ گردن بکهیون گفت و بکهیون با حالت معذبی سرش رو پایین انداخت.
- باور کن همینجوریش هم کلی جلوی خودم رو گرفتم!
با جواب چانیول با خجالت سرش رو به بازوی چانیول تکیه داد تا چهرهی رنگ گرفتهش رو نبینن...چطور میتونستن انقدر راحت دربارهی این مسائل حرف بزنن؟
- من زیاد گرسنه نیستم
چانیول وقتی سینی غذا جلوش قرار گرفت گفت و بکهیون وقتی بوی گوشت به مشامش خورد به سرعت سرش رو برگردوند و با دیدن استیک گوشت با سس قارچ،سبزیجات و کولا،زبونش رو روی لباش کشید.
+ واو...غذای شما زیادی با سربازا فرق داره چان!
چانگال و چاقوش رو برداشت و شروع به خوردن کردن.
- فکر میکردم تو هم گرسنه نیستی چون زمان زیادی از صبحانه خوردنمون نمیگذره
چانیول خیره به لپهای پُر بکهیون گفت و بکهیون بعد از قورت دادن تیکهی بزرگ گوشت جواب داد:
+ من تقریبا همیشه گرسنمه
با جواب بکهیون لبخندی به چشمای عسلی زیباش که بخاطر خنده هلالی شکل شده بودن،زد و سینی غذاش رو سمت بکهیون کشید.
بکهیون با لبخندی بزرگتر سینی غذای چانیول رو جلوتر کشید و اینبار رو به لوهان پرسید:
+ با نامهی سهون چیکار کردی سرباز لو؟
_ پارهش کردم و توی آشغالی انداختمش
+ چی؟ چرا؟
_ چون اون یه احمقِ ترسوئه!
لوهان با حرص گفت و سمت سهونی که بهشون نگاه میکرد برگشت،انگشتای فاکش رو براش بالا برد.
+ اما اون عاشقته!
_ هروقت تونست بدون دخالت خانوادهش برای زندگیش تصمیم گیری کنه میتونم به اینکه باید بهش فرصت بدم یا نه،فکر کنم!
با جملهی لوهان چنگال و چاقوش رو زمین گذاشت،لباش رو آویزون کرد و با لحن بغض آلودی گفت:
+ اما باید باهاش حرف بزنی تا متوجه بشی
چانیول با دیدن لبای آویزون بکهیون و شنیدن لحن دردناکش چشماش درشت شدن،با اخم سمت لوهان برگشت و با جدیت گفت:
- ببین چیکار کردی!
دستاش رو روی شونههای ظریف بکهیون گذاشت و سمت خودش کشیدش،بکهیون رو بغل کرد و دستور داد:
- کاری که گفت انجام میدی وگرنه تنبیه میشی!
بکهیون سرش رو به سینهی چانیول تکیه داده بود و با رضایت لبخند میزد...اشکالی نداشت که از این روش استفاده میکرد و باعث میشد دوستش بتونه با کسی که عاشقش بود صحبت کنه!
...
ساعت مچیش عدد شش عصر رو نشون میداد که وسط پیست دوچرخه سواری مرکز شهر ایستاده بود و به صحبتای جونگکوک که سعی میکرد بهش آموزش بده،گوش میداد.
- بهم نگفته بودی دوچرخه سواری بلد نیستی کیم...تنها کاری که توش مهارت نداری همینه و حالا بعد یک ساعت هنوز ممکنه از روش بیوفتی و فاک من...
وقتی شروع به رکاب زدن کرد جونگکوک ساکت شد،اولش فکر میکرد حالا راحت میتونه دوچرخه سواری کنه اما وقتی کنترل فرمون از دستش خارج شد و روی زمین افتاد به خودش لعنت فرستاد...چرا از بچگی نتونسته بود همچین کار راحتی رو یاد بگیره؟
با دیدن زمین خوردن تهیونگ به سرعت سمتش رفت،کمکش کرد بلند بشه،دستش که کفش کمی خراش برداشته بود توی دستش گرفت و اول گرد و خاکش رو پاک کرد و بعد لباش رو روی زخم دستش گذاشت و دستش رو بوسید!
+ چی...چیکار میکنی؟
تهیونگ شوکه از کار جونگکوک با لحن متعجبی پرسید و به سرعت دستش رو عقب کشید.
- من فقط میخواستم زودتر خوب بشه
+ اما...
- من فقط شنیدم مامانا وقتی اینکار رو میکنن درد زخم زود خوب میشه!
+ اما من بچه نیستم!
تهیونگ با اخم گفت و جونگکوک با جدیت جواب داد:
- میدونم اما من کسی هستم که نمیخواد درد داشته باشی!
با جواب جونگکوک علیرغم لرزش قلبش اخمش رو پررنگ تر کرد و گفت:
+ ولی من هنوز درد دارم!
- پس من بازم میبوسمش...بیشتر و بیشتر تا زمانی که دیگه دردی احساس نکنی!
دست تهیونگ رو توی دستش گرفت و تهیونگ به بوسههای آروم جونگکوک خیره شد...این برای قلب بی تجربهش زیادی بود...باعث میشد تند بزنه و گرم بشه...این احساسات درست نبودن اما چطور باید جلوشون رو میگرفت وقتی انقدر عمیق و سریع به قلبش نفوذ میکردن؟
بعد از چند لحظهی طولانی بالاخره موفق شد دستش رو عقب بکشه.
+ من خوبم...دیگه درد ندارم
دروغ نگفته بود...جونگکوک به خوبی تونسته بود حواسش رو از درد خفیف دستش پرت کنه.
- پس بیا سوار شو...دستات رو دور کمرم حلقه کن
جونگکوک همونطور که دوچرخه رو بلند میکرد و سوارش میشد گفت و تهیونگ به سرعت سمتش رفت،پشت دوچرخه نشست،دستاش رو دور کمر جونگکوک حلقه کرد و سرش رو به کمرش تکیه داد.
날 스치는 그대의 옅은 그 목소리
با صدای محوت که مثل نسیمی از کنارم رد میشه
내 이름을 한 번만 더 불러주세요
لطفا فقط یکبار دیگه اسمم رو صدا بزن
얼어버린 노을 아래 멈춰 서있지만
با اینکه زیر غروب یخ زدهی خورشید ایستادم
그대 향해 한 걸음씩 걸어갈래요
ولی میخواستم قدم به قدم به سمتت بیام
باد خنک عصر پائیزی موهاش رو تکون میداد...آفتاب باعث میشد چشماش رو نیمه باز نگه داره و صدای آدمای اطراف توی صدای آهنگی که جونگکوک میخوند گم شده بود...آهنگی با معنی غمگینی که صدای جونگکوک شیرینش کرده بود...میدونست که قرار نبود هیچوقت این آهنگ،صدا و عطر سربازش رو فراموش کنه و تموم اینها تبدیل به خاطرهای میشدن که سالها بعد قلب سردش رو به تپش وا میداشتن و بهش یادآوری میکردن که اون هم روزایی رو توی جوونیش داشت که باعث میشدن قلبش گرم بشه و ریتم نامنظمش احساس خوبی بهش بده!
서로 발걸음이 안 맞을 수도 있지만
با اینکه ممکنه قدمامون از ریتم خارج شده باشن (با هم مطابقت نداشته باشن)
그대와 함께 이 길을 걷고 싶어요
اما میخوام این مسیر رو با تو قدم بزنم
Still with you
هنوز با توام
...
شب شده بود...آسمون شب با وجود ماه بزرگ و ستارههای اطرافش میدرخشید و لبخند به لبای تهیونگ میاورد.
رو به روی جونگکوک روی تختهی چوبی پشت بوم نشسته بود،سوجو مینوشید و از اسنکهای نیمه شبی میخورد...حتی پتوهایی که دور خودشون پیچیده بودن هم باعث گرم شدنش نمیشد اما اونا انگار قرار نبود اهمیتی بدن!
- بینیت قرمز شده
+ تو هم گوشات قرمز شدن جئون...این تنبیه منه،میتونی بری
- اگه من برم ممکنه وقتی از خوابیدنم مطمئن شدی تو هم بیای!
درواقع جونگکوک مطمئن بود که تهیونگ پایین نمیرفت اما میخواست بهونهای برای بودن کنارش بیاره!
تهیونگ شونهای بالا انداخت،بلند شد و سمت تشکی که مادرش براشون پهن کرده بود رفت،همونطور که پتوش رو تا روی موهاش بالا میکشید،دراز کشید و اینبار پتوی بزرگ دو نفره رو تا زیر لباش بالا برد.
با دیدن تهیونگ جونگکوک هم به سرعت شیشهی سوجوش رو سر کشید و بلند شد،کنار تهیونگ روی تشک دراز کشید و خودش رو بهش چسبوند.
+ میخوای خفهم کنی؟ ازم فاصله بگیر سرباز
- فقط همین پتورو داریم و باید دوتایی ازش استفاده کنیم و اگه بهم بچسبیم زودتر گرم میشیم!
جونگکوک با لبخند رضایتمندی گفت و تهیونگ بالاخره آروم گرفت.
- اون مال منه
تهیونگ همونطور که با دست به ستارهی بزرگی اشاره میکرد گفت و جونگکوک لبخند کمرنگی زد.
- اما من ستارهای نمیخوام...میخوام نورم رو روی زمین پیدا کنم!
خیره به نیمرخ تهیونگ گفت و تهیونگ بدون اینکه نگاهش بکنه به آرومی زمزمه کرد:
+ امیدوارم پیداش کنی
جونگکوک لبخندی به نیمرخ تهیونگ زد و همونطور که سمت تهیونگ میچرخید و دستش رو دورش حلقه میکرد و چشماش رو میبست گفت:
- فکر کنم همین حالا هم پیداش کردم!