"ugly beta" __chanbaek

By pink_girl_2000

319K 74.2K 11.6K

خلاصه🖋📚: چی میشه اگه بیون بکهیون،خرخون کالج،همون بتای زشت و خود شیفته ای که چانیول ازش متنفره یه روز صبح از... More

part ⁰
part ¹
part ²
part ³
part ⁴
part ⁵
part ⁶
part⁷
part ⁸/¹
part ⁸/²
part ⁹
part ¹⁰
part ¹¹
part ¹²
part ¹³
part ¹⁴
part ¹⁵
part ¹⁶
part ¹⁷
part¹⁸
part ¹⁹
part ²⁰
"characters"
part ²¹
part ²²
part ²³
part ²⁴
part ²⁵
part ²⁶
part ²⁷
part ²⁸
part ²⁹
part ³⁰
part³¹
part ³²
part³³
part ³⁴
part ³⁵
part ³⁶
part³⁸
part ³⁹
part ⁴⁰
part ⁴¹
part ⁴²
part⁴³
part ⁴⁴
part⁴⁵
part⁴⁶
part ⁴⁷
part ⁴⁸
part ⁴⁹
part(last)
meme(fun)

part ³⁷

5.2K 1.3K 258
By pink_girl_2000


قبل از اینکه بخونید ووت رو فراموش نکنید😊⚘

____________________________________

دستای بکهیونو توی دستش گرفت.
-به خاطر یونا...اون قبلا افسردگی داشت و ممکن بود دوباره مثل قبل دست به خودکشی بزنه...و همسر منم به اصرار پدرت قبول کرد...
با زبونش لب پایینش رو خیس کرد.
-تا اونجایی که من میدونم...
با برگشتن چانیول حرفش رو خاتمه داد.

-ممنونم پسر...
سبزیجات رو مقابل بکهیون هل داد و کنار گوشش زمزمه کرد.
-شماره م رو بهت میگم هر موقع که تونستی باهام تماس بگیر تا چیزایی که میدونم رو بهت بگم.
گوشی بکهیونو از دستش گرفت و شماره ش رو وارد کرد.
-حتما باز هم به اینجا سر بزن،بیول رو هم همراه خودت بیار.
گفت و قبل از اینکه به بکهیون فرصت حرف زدن
بده،تنهاشون گذاشت.

بکهیون برای آروم کردن خودش یکم از غذاش که دیگه سرد شده بود رو توی دهنش گذاشت و همونطور که به فکر فرو رفته بود،شروع به جویدنش کرد.
پدر و مادر واقعیش...
کسایی که تو چهار سالگیش با یه بدن کبود کنار خیابون رهاش کرده بودند.
اصلا باید دنبالشون می گشت؟
اگه آدمای خوبی بودند که اون کار رو با پسر خودشون نمی کردند.
شاید...
شاید بهتر بود بیخیالشون می شد اما...

-در مورد چی صحبت می کردید؟
چانیول با کنجکاوی پرسید و رشته ی افکارش رو پاره کرد.
-فکر نمی کنم به تو ربطی داشته باشه.
با اخم گفت و چپ چپ به آلفا نگاه کرد.
اگه چانیول همراهش نبود ممکن بود حقیقت رو تا حدودی بفهمه...
اما مگه نمی خواست بیخیالش بشه؟
اههه...
لعنت.
خودشم نمی دونست چیکار باید انجام بده.

-اما بک...ما دیگه دوتا غریبه نیستم،هر چیزی که به تو مربوط میشه به منم ربط پیدا می کنه...فراموش که نکردی دیشب با هم میت شدیم.
چانیول با یه لحن جدی به امگا که چندان بهش توجه ی نمی کرد،گفت و سعی کرد دلخوریش رو از این رفتار های بد بکهیون پنهان کنه.
-بک اصلا شنیدی که چی گفتم؟
با ابروهای که بالا انداخته بود از پسر کوچیکتر که
چاپاستیک هاش رو نزدیک دهنش نگه داشته بود و در حالی که به در زل زده بود،خشک شده بود و حتی پلک نمی زد،پرسید و آهی کشید.

اون اجوما...
اون اجوما چی به بکهیونش گفته بود که میت نه چندان مظلومش رو به این حال درآورده بود؟
دلش می خواست سر از ماجرا در بیاره اما بکهیون اگه می خواست بهش می گفت.
با چنگال که کنارش بشقابش گذاشته شده بود یکم از نودلش برداشت و داخل دهنش گذاشت.
سرد شده بود اما با این حال هنوزم خوشمزه بود.
مثل اینکه حق با بکهیون بود و این رستوران برخالف ظاهرش مزه ی غذاهاش بد نبودند.

-می تونم یکم از این پیازچه ها و سبزیجات بخورم؟
از بکهیون که هنوزم خشکش زده بود پرسید و توجهش رو به خودش جلب کرد.
-به نظر تازه میان...
چنگالش رو کنار ظرف گرفت اما بکهیون روی دستش زد.

-نه...اینا رو آجوما به من داده.
امگا لباش رو جمع کرد و طرف سبزیجاتی که چشمای چانیول دنبالش بود رو کنار غذای خودش گذاشت.
دست پسر بزرگتر رو هوا خشک شد.
-فقط من می تونم از اینا بخورم پارک.
بکهیون گفت و جلوی چشمای چانیول یکم از اونا رو داخل دهنش گذاشت و ملچ ملوچ کنان شروع به جویدنشون کرد.
درسته که ازشون خوشش نمی اومد اما امکان نداشت حتی یه ذره ش رو هم به آلفای رو به روش بده.

-باشه...باشه همش رو خودت بخور.
چانیول گفت و سر غذای خودش برگشت.
درسته که بکهیون خیلی خوشگل و دوست داشتنی به نظر می رسید اما اخلاقش...
به هر حال عشق این چیزا سرش نمی شد.
با چنگالش نودالش رو بهم زد و به بکهیون که بهش زل زده بود،نگاه کرد.
-چیزی رو صورتمه؟
سوال کرد و امگا سرش رو به چپ و راست تکون داد.
درسته که اولش نمی خواست چیزی به چانیول بده اما خیلی زود پشیمون شده بود.

-نه...دهنتو باز کن پارک...
بکهیون گفت و ابروهای چانیول بالا پرید.
_چی؟
-دهنت رو باز کن چانیول...هواپیما داره میاد...
بکهیون یکم از سبزجاتش رو برداشت و مقابل دهن پسر بزرگتر گرفت.
-آاااا...آفرین یولی...
همونطور که تو دهن آلفا فرو می کرد،گفت و یه لبخند مسخره روی لباش نشوند.

چانیول چند ثانیه به بکهیون زل زد.
نکنه به سرش زده بود؟
-بازم میخوای یولی؟
چانیول سرش رو به نشونه ی نه تکون داد.
-نه بکهیون...
اما بکهیون بدون هیچ حرفی ظرف سبزیجات رو رو به روش گذاشت،خودشو با غذاش مشغول کرد و ناخوداگاه یه لبخند روی لبای آلفا نشست.
درسته بکهیون تند،یه دنده،لجباز،عصبی،بی ادب و گستاخ به نظر می رسید اما حداقل یه درصد مهربونی رو هنوز هم توی قلبش داشت.

این از حالا و اونم از وقتی که همراهش به بیمارستان اومده بود با اینکه حتی وجودش لازم نبود.
امیدوار بود بکهیون یه روز درهای قلبشو به روی اون هم باز کنه و مثل وقتی که در مورد خواهرش حرف میزنه زمانی هم که در مورد اون حرف میزنه با وجود بی حوصلگیش چشماش شروع کنه به برق زدن.
مطمئن بود که یه روز بهش میرسه،به هر حال اون پارک چانیول بود.

چنگالش رو تو ظرف رها کرد و دور دهنش رو با دستمال پاک کرد.
-غذات که هنوز تموم نشده.
بکهیون گفت و چانیول به عقب تکیه داد.
-دیگه میل ندارم...سرد شده.
گفت و پسر کوچیکتر چرخی به چشماش داد.
-اصلا نمی تونم ادمایی مثل تو رو درک کنم...
غذای چانیول رو برداشت و روی غذای خودش خالی کرد.

-آدمایی مثل من...؟
چانیول با تعجب به خودش اشاره کرد و بکهیون سر تکون داد.
-آدمای مصرف گرا...اصلا می دونی چند نفر تو کشورای آفریقایی نه اصلا چرا راه دور میریم همسایه مون کره ی شمالی،روزشو بدون اینکه حتی یه وعده غذا بخورن شب می کنن؟اونوقت بعضی از افراد اصراف می کنن و مواد غذایی رو خورده و نخورده دور میریزن...
در حالی که با هم مخلوطشون می کرد،خلاصه ای از
حرفایی که وقتی پدرش هنوزم کنارش بود،می زد رو به زبون اورد و سرش رو به نشونه ی تاسف تکون داد.

_امممم...متاسفم...؟
چانیول با لحن خجالت زده ی گفت و به بکهیون که مثل یه همستر کوچولو لپاش رو از غذا پر و خالی می کرد،نگاه کرد.
-اینو باید به بچه های افریقایی بگی که هر روز یه
تعدادشون به خاطر گرسنگی جونشونو از دست میدن.
بکهیون گفت و به چانیول عذاب وجدان داد.

همونطور که غذاشو می خورد آهی کشید و به کیم جونگ اون و رژیم سرمایه داری حاکم بر دنیا که ثروتمندا رو هر روز ثروتمند تر و فقرا رو هر روز فقیر تر می کرد و فاصله ای این دو تا دوتا طبقه ی اجتماعی رو روز به روز بیشتر می کرد،فحشی داد.

-باید به یه خیریه یه مقدار کمک کنم...
چانیول زیر لب گفت و بکهیون یه لبخند رضایت بخش زد.
حداقل میت اجباریش آدم بدی نبود و سریع متحول می شد.
آخرین قاشق غذاشونو خورد،یه لیوان آب نوشید و به چانیول نگاهی انداخت.

-اگه چیز دیگه ای نمی خوای بریم.
گفت و از روی صندلی هاشون بلند شدند.
-نه...من حساب می کنم.
به چانیول که با دست سالمش یه کارت عابر بانک مشکی رنگ بیرون کشیده بود،گفت و چشمای آلفا از تعجب گرد شد.
-تو...؟اما مگه...
با چشم غره ی بکهیون باقی حرفش رو خورد.

خودشو به صندوق رسوند و با وجود اصرار های آجوما پول غذاشونو پرداخت کرد.
-تماس رو فراموش نکن.
آجوما گفت و افکار آزار دهنده ی که چند دقیقه پیش به لطف سخنرانیش برای چانیول فراموش کرده بود،
دوباره به ذهنش حجوم اوردند.

-باید تاکسی بگیرم.
با صورت آویزون به چانیول که هنوز از شک کار
بکهیون خارج نشده بود،گفت و با هم کنار خیابون ایستادند و برای یه تاکسی زرد رنگ دست تکون داد.

⚘❤⚘❤⚘❤⚘❤⚘❤⚘❤⚘❤

-آقای هان شین یانگ؟
افسر پلیس پرسید و شین یانگ سرش رو تکون داد.
-مشکلی پیش اومده افسر...
افسر پلیس روی یکی از مبل های مشکی رنگ از جنس چرم دفتر شین یانگ نشت و حرف آلفای رو به روش رو کامل کرد.
-افسر لی هستم.

شین یانگ با جدیت تو چشماش زل زد.
-بله افسر لی...مشکلی پیش اومده که به دفتر به من
اومدید؟
سوال کرد و اسنادی که امضا کرده بود رو به منشیش که کنارش ایستاده بود،تحویل داد.

-بستگی داره که شما ربطی بهش داشته باشید یا نه.
افسر لی جوابش رو داد،پاش رو روی پای دیگش انداخت و شین یانگ نفسش رو به بیرون فوت کرد و به ساعت مچیش نگاه کرد.
-حدود پونزده دقیقه ی دیگه یه جلسه ی مهم با سهام دارها دارم...بهتره حرفتونو واضح بزنید.
با یه لحن کاملا جدی به افسر لی که زیر چشمی دفترش رو اسکن می کرد،گفت و خودنویسش رو روی میز رها کرد.
نه تنها حوصله نداشت بلکه یه سردرد میگرنی هم به سراغش اومده بود.

_اگه اینطور میخواد میرم سر اصل مطلب...کیم هودونگ رو میشناسید؟
شین یانگ با تکون دادن سرش جوابش رو داد.
-البته که میشناسم...سرخدمتکار خونه ی منه.
افسر لی هومی گفت و تو دفترچه ی یادداشتش چندتا کلمه نوشت.

-مشکلی براش پیش اومده؟
شین یانگ سوال کرد اما افسر لی جوابش رو نداد.
-آخرین بار چه زمانی دیدنش؟
-دیروز که بهش مرخصی دادم.
مکثی کرد و اخم هاش رو در هم کشید.
-دارید از من باز جویی می کنید.

افسر لی لبخندی زد.
-بهتر بگیم سوال و جواب...اگه میخواستم بازجویی کنم که نه من و نه شما اینجا نبودیم.
لب پایینیش رو خیس کرد و ادامه داد.
-کیم هودونگ بیمارستانه...
چشمای شین یانگ درشت شد.
-بیمارستان؟میشه بگید چه اتفاقی افتاده؟
با لحن نگرانی پرسید و انگشتاش رو بهم گره زد.

-ضربه ی چاقو به ناحیه ی شکمش و برخورد یه شی خارجی به سرش...
افسر لی همونطور که واکنشای شین یانگ رو تجزیه و تحلیل می کرد،گفت و به جلو خم شد.
-هر کسی که اینکار رو کرده قصد داشته کیم هودونگ رو به احتمال زیاد به قتل برسونه...حتی اگه چیز کوچیکی هم می دونید به ما بگید،باور کنید تو روند پرونده تاثیر گذاره.

شین یانگ با یه دستمال عرق سرد پیشونیش رو پاک کرد.
-حالا هیچ چیزی به ذهنم نمیرسه...باید فکر کنم.
گفت و به عقب تکیه داد.
-که اینطور...نتیجه ی فکر کردنتونو حتما با من درمیون بذارید.
کارتشو روی میز شین یانگ گذاشت و روبه منشی شین یانگ کرد.
-یه لیوان آب به آقای هان بده.
گفت و همراه دستیارش اون محل رو ترک کرد.
همه چیز خیلی پیچیده بود.
باید سر از ماجرا در میورد و حقیقت رو نشون می داد.
یعنی ممکن بود یه ترفیع کوچیک در انتظارش باشه؟

⚘❤⚘❤⚘❤⚘❤⚘❤⚘❤⚘❤

سورا به جسم نیمه جون برادرش که بیهوش با دستگاه های که به بدنش متصل شده بود،روی تخت بیمارستتان دراز کشیده بود نگاه کرد و قطرات اشکی که از گوشه ی چشم هاش به پایین می چکیدند رو با پشت دست پاک کرد.
-اوپا...

بینیش رو بالا کشید.
-تقصیر خودت بود...من نمی خواستم کار به اینجا بکشه.با صدای لرزونی گفت و اشک هاش با شدت بیشتری از چشماش پایین چکیدند.
-تو فکر کرده بودی من متوجه نمیشم،نه؟اوپا تو هان دانگ هی رو دوست داشتی،از همون اولی که باهاش ملاقات کردی...برای همین میخواستی مانع من بشی تا نتونم بهش آسیب بزنم.

هق هقی کرد.
-اوپا منو ببخش...امیدوارم تو زندگی بعدیت به هر کسی و هر چیزی که میخوای برسی.
بغضشو خورد و ادامه داد.
-می دونم به همسرت علاقه ای نداری و سعی می کردی با بیمار نگه داشتنش از شرش خالص بشی...قول میدم به جای تو من اینکار رو انجام بدم.

دستش رو به سمت ماسک اکسیژنی که به تنفس برادرش کمک می کرد دراز کرد.
-خوب بخواب اوپا...
آهسته کنار گوش هودونگ زمزمه کرد اما با صدای
پرستار از پشت سرش دست از کار کشید.
-پرستار این بخشی؟داری چیکار می کنی؟
بدون اینکه به عقب برگرده سرشو تکون داد.

-منو دکتر کیم فرستاده...بهتره بری.
به دروغ گفت اما پرستار باورش نکرد.
-دکتر کیم که مرخصی زایمانه...تو کی هستی؟چطور
تونستی وارد اینجا بشی؟
پرستار پرسید و سورا چشماش رو چرخوند.
لعنتی...
چرا تو این زمان باید مزاحمش می شد؟

با حتیاط چرخید.
-چی؟من حتی تو رو نمیشناسم.
پرستار گفت و صداش روی اعصابش خش انداخت.
-چقدر حرف میزنی.
پرستار که پشت سرش ایستاده بود رو به عقب هل داد.
-هی تو...سر جات وایسا.
مثل اینکه شانس باهاش یار نبود و مجبور بود یه روز دیگه برادرش رو راهی زندگی بعدیش کنه.

با سرعت،بدون اینکه به پشت سرش نگاه کنه دوید و وقتی مطمئن شد از اون بخش لعنتی خارج شده وارد سرویس بهداشتی شد.
ماسک و روپوش سفید رنگش رو توی سطل زباله بزرگ کنار آینه انداخت و با دست موهاش رو مرتب کرد.

_بازم برمیگردم اوپا...منتظرم باش.
زیر لب به برادرش که توی آی سی یو دراز کشیده بود و برای زندگیش می جنگید گفت و یه لبخند روی لبهاش نشوند.
-تازه اولشه.
خنده ی کوتاهی کرد و به دختری که هنوز یونیفرم مدرسه رو به تن داشت و برای تمدید رژ لبش تازه وارد سرویس بهداشتی شده بود،نگاه انداخت.

-می تونم موبایلت رو قرض بگیرم.
دختر سرشو تکون داد و گوشیش رو مقابلش گرفت.
-اومو ممنونم...
گوشی رو گرفت و با شماره ی که میخواست تماس گرفت.
-وقتشه...فردا میخوام ببینمش.
بعد از همین یه کلمه مکالمه رو پایان داد و گوشی دختر که اصلا بهش توجه نمی کرد رو بهش برگردوند.

❤⚘❤⚘❤⚘❤⚘❤⚘❤⚘❤⚘

_بکهیون...
چانیول بکهیون رو که با یه صورت ناراضی شیر آب رو باز کرده بود و ظرف های کثیف پسر بزرگتر که روی هم انبار شده بودند رو میشست،صدا زد.
-چی میخوای پارک؟
بکهیون با اخم به طرف چانیول برگشت و لباش رو روی هم فشار داد.

به خاطر یه لیوان فاکی آب مجبور شده بود کل ظرف های کثیف اون آلفای لعنتی رو بشوره.
-می تونی کمکم کنی لباسم رو عوض کنم؟
چانیول پرسید و یه لبخند خجالتی زد.

_مگه خودت نمی تونی؟
با چشم های ریز شده به سرتا پای آلفا نگاه کرد و دندوناشرو روی هم فشار داد.
-نه نمی تونم...فراموش کردی دستم آسیب دیده؟
با لحن لوسی گفت و امگا با خشم نفسش رو به بیرون فوت کرد.
اهرم فلزی رو به عقب هل داد و جریان آب رو متوقف کرد.
-وقتی کمکت کردم از اینجا میرم و دیگه حتی دلم نمی خواد چشم به چشمات بیفته.
با غیظ گفت و پشت سر چانیول که صورتش آیزون شده بود راه افتاد.

-متاسفم بک...اگه به خاطر دستم نبود امکان نداشت اینقدر اذیتت کنم.
چانیول با ناراحتی گفت و با دست سالمش موهاش رو از پیشونیش کنار زد.
اون فقط می خواست رابطه شو با بکهیون بهتر کنه،نمی دونست پسر کوچیکتر تا این حد عصبانی میشه.
البته بکهیون که همیشه عصبی بود.

-لباستو در بیار پارک.
بکهیون دستور داد و چانیول بهر زحمتی که بود به
دستورش عمل کرد و بالا تنه اش رو برهنه کرد.
-پارک...
بکهیون یکی از ابروهاش بالا انداخت.
_چرا دروغ گفتی؟

دست به سینه شد و تو چشمای چانیول زل زد.
-دروغ...؟
آلفا خودش رو به ندونستن زد.
-تو می تونی لباستو در بیاری اما نمی تونی بپوشی؟
پوزخندی زد و چانیول با یه لبخند مصنوعی جوابش رو داد.
-نظری ندارم که در مورد چی حرف میزنی بک من فقط...
به ضربه ی که بکهیون با کف دست روی شکم برهنه اش زد،دهنش رو بست.

-سیکس پکای خوبی داری.
بکهیون بدون اینکه فکر کنه گفت و با زبونش لب پایینیش رو خیس کرد.
_امممم...ممنونم...؟
چانیول دستش رو به گردن قرمز شدش کشید و بکهیون یه بار دیگه کف دستش رو به قسمت مورد علاقه ش از بدن آلفا که خیلی بد بهش چشمک می زد کشید.

-خیلی هاتن...
زیر لب گفت و لبش رو گاز گرفت اما پسر بزرگتر به
لطف شنوایی قویش شنید.
بکهیون داشت در مورد بدنش نظر می داد و خوشش هم اومده بود!
اگه چند روز پیش یه نفر این حرفو می زد با صدای بلند بهش می خندید.

بکهیون چند بار دیگه بدنش رو لمس کرد و چانیول سخت شدن دیک بی جنبه اش رو احساس کرد.
-بک اگه ادامه بدی ممکنه اتفاقی بیفته که بهت قول دادم نیوفته.
با صدای خشدارش به امگا هشدار داد.

_اوه.
بکهیون متوجه کارش شده بود،یه قدم به عقب برداشت و گونه های شیری رنگش به رنگ سرخ در اومد.
-من...من منظور خاصی نداشتم پارک...به خودت نگیر.
آب دهنش رو محکم قورت داد.
-دیگه دروغ نگو و اینقدر هم خودتو لوس نکن.
تند تند گفت و از اتاق چانیول بیرون زد.

نفس عمیقی کشید و به دیوار تکیه داد و دستش رو روی قلبش گذاشت.
این چه غلطی بود که انجام داد!
لعنتی...
بدن پارک رو لمس کرده بود و از سیکس پکاش تعریف کرده بود...؟

درسته که شب قبلش با چانیول سکس داشت اما اون موقع هوشیار نبود ولی حالا به خواست خودش کاری که نباید رو انجام داده بود.
ایششش...
خیلی خجالت آوره.
با دستاش صورتش رو پوشوند.

-بکهیون...
اههه...
پارک چانیول لعنتی.
شیر آب رو باز کرد و دوباره خودشو مشغول شستن ظرف های کثیف نشون داد.
-این بار چی میخوای پارک؟
نباید به پسر بزرگتر نشون می داد که تحت تاثیر قرار گرفته پس صورتش رو در هم کشید.

-من برای شام دلم غذای خونگی میخواد...میخوام برم فروشگاه،همراهم میای؟
بکهیون چند ثانیه به چانیول خیره شد.
-مگه آشپزی هم بلدی؟
-نه اما می تونیم امتحان کنیم.
چانیول به یه لبخند هیجان زده گفت و بکهیون چرخی به چشماش داد.
-پس بلد نیستی... من آشپزی می کنم.

چانیول سرشو با خوشحالی سرش اما به جمله ی بعدی امگا شادی چند ثانیه ایش پر کشید.
-اما باهات نمی تونم فروشگاه بیام.
-من که نمی تونم با این دستم هم رانندگی و هم خرید کنم.با لحن مظلومی گفت و بکهیون رو راضی کرد.
-باشه با هم میریم.
امگا گفت و چانیول سوئیچ ماشینو توی دستش گذاشت.

-فقط ...بلدی رانندگی کنی؟اصلا گواهینامه داری؟
بکهیون سرش رو به طرفش چرخوند و چپ چپ نگاش کرد.
-بلدم رانندگی کنم پارک پس فعلا دهنت رو ببند.
غرید و به چانیول تنه زد.
-اوه...معذرت میخوام بک.
چانیول با شرمندگی گفت و بکهیون با تکون دادن دستش جوابش رو داد.

-عذر خواهیت پذیرفته شد...پس برای چند دقیقه هم شده بذار از سکوت لذت ببریم.
پسر مو نقره ای به چانیول که موهای مشکی رنگ رو از صورتش کنار می زد،گفت و همراهش از آپارتمان لوکس پسر بزرگتر خارج شد.

شاید اگه می دونستن امشب چه اتفاقی میفته چه چیزی در انتظارشونه هیچ وقت اینکار رو نمی کردند و یا شاید هم زودتر انجامش می دادند.
به هر حال کارما برای اون دو نفر برنامه ها داشت و با پوزخند منتظر پاهاش رو روی هم انداخته بود.
هاه...
چه جنده ای.

______________________________

3077کلمه
تقدیم شما❤
ووت و نظر فراموش نشه⚘

حرفی ندارم اما شما نظراتتونو بزارید حتی اگه میخواید می تونید درد و دلم کنید😅😂

یه نکته ی دیگه دقت کردید این دو پارت 3000کلمه به بالا بودن؟پس می تونید ووت ندید؟☹🤧

حس می کنم چند خطشو جا انداختم😐 باید یعدا چکش کنم
یعنی حرفی نداشتما😂❤

فعلا خداحافظ😅❤

Continue Reading

You'll Also Like

42.3K 7.3K 30
─نام فیکشن: ࿐࿔⛓MY DANGREUS HASBAND⛓࿐࿔ ─کاپل: ییـــژان ─ژانر: رمنس، اسمات، امپرگ ─نویسنده: FatumaHabuya ─مترجم: Sebastian 🐾🍓 ─وضعیت: Full ─شیائو ژا...
140K 16.2K 35
"احمق تو پسرعمه‌ی منی!" "ولی هیچ پسردایی‌ای زبونشو تو حلق پسرعمه‌ش فرو نمی‌کنه، هیچ پسردایی لعنتی‌ای نمی‌تونه تو همون حرکت اول نقطه‌ی فاکینگ لذت پسرع...
4.6K 497 4
❥︎ 𝐍𝐚𝐦𝐞: 𝐠𝐢𝐫𝐥 𝐢 𝐠𝐚𝐦𝐛𝐥𝐞𝐝 𝐨𝐧 𝐰𝐚𝐬 𝐛𝐨𝐲 ❥︎ 𝐜𝐨𝐮𝐩𝐥𝐞: 𝐤𝐫𝐢𝐬𝐡𝐨 •💕• ❥︎ 𝐆𝐚𝐧𝐫𝐞: 𝐚𝐧𝐠𝐞𝐬𝐭,𝐟𝐮𝐥𝐥𝐬𝐦𝐮𝐭,𝐝𝐚𝐝𝐝𝐲...
646 195 5
"واقعیت تنها نوعی توهم است،توهمی بسیار یک دنده" ▪︎ژانر: روانشناسی/برشی از زندگی/انگست ▪︎▪︎شخصیت‌ها: پارک چانیول/بیون بکهیون ▪︎▪︎▪︎نویسنده: Jaya ▪︎▪︎▪...