○DeMiurGe◎

Par Don_Mute

66.3K 14.8K 16.3K

+Larry & Ziam Futuristic Novel× من خلقت کردم, بهت جون دادم, تا واسه من باشی و به خواست من زندگی کنی... طوری ک... Plus

◎همدَقَمُ
28/8/4053
◎نزَبِفرحَمسَاو!
◎رادمهگَنِهدنزِ!
◎مصَقرَیمتاهابایندُرِخَآات!
◎هدنَمبَاذعَ!
◎مشَیپیتسینارچِ؟!
◎مرَفِنَتِمُتزَاَ!
◎تشادورششِزِراَ!
◎ابیزردقَناِروطچِ؟!
◎مفَسِاتِمُاًعقاو!
◎تمِنَیببِماوخیم!
◎تُنِودبِمرَبِاجکُ؟!
◎ییاجکُلجنیامدَشُمگُ؟
◎یتفگُغوردُارچِ؟
◎ینکُیمنِدامتِعاِتادخُهب؟
◎مدَرکَینابرقُتییابییزهساوومدَوخنمَ!
◎هربَیمنوخوررهشَ!
◎وگبِوزیچهمهَمسَاو!
◎مرَادتیَنماَسحِ!
◎مدَازلیصاهیمزَونهَنمَ!
◎تنِدَیشکِدردَ!
◎موَیدتُومزَرُنمَ!
◎نمَیاهشیشرسَپِ!
◎مرَخَیمنوجهبوتیربَلدِ!
◎هنومودرهَرِیصقتَیحوردِردَنیا!
◎ینکُمنَوویدهرارقَ؟!
◎هرادتسودناطیشهکییزاببابساَ!
◎شتِسرَپَویقشِاع!
◎نیریگنَمزَاَومادخُ!
◎مدَشُینابرقُمادخُهساونمَ!
3/10/4053
◎یدوبنَنومیشپَشزَاَهکیهانگُ!
◎منَمَتنِیمضتَ!
◎مینودرگَیمشرِبَمیریم!
◎ینیبیمنِورمرَسَتِشپُرِگَشلَ؟
◎یرهَینمَاِلمهکوگبِ!
◎میَبوخرِهِاظتِمُنمَ!
◎یسرتَبِشزَاَدیَابهکمیَنوانمَ!
◎هنمرِسَپِاِلمهکییابلَمِعطَ!
◎یندَوبربَهرَیهتسیِاشتُ!
◎نکُیزابقشعِماهاب!
◎...ماجنیانمَیبیبِ
◎یراذیمنِمارتِحاِمبَاختِناِهب؟
◎مهَابمینکُیزاب؟
◎مشَیمدوبانتُنِودبِنمَ!
21/3/4054
◎ جرِومدِیِوبیبیبِ!
◎منَکُیمزانمجَرِومدِهسِاوطقفَنمَ!
◎تنِدَیدهرابودسِحِ!
◎ورنَمشَیپزاَ
◎ینکُبُوراکنیایرادنَقحَ!
◎ینودیم,یمنَدَوبهدنزِلِیلدَتُ؟
◎گرمَیِتنَعلَکِتَخبَنیا!
◎مرَبُیموتسِفَنَدایبشورباَهبمخَرگَاَ!
◎یدیمسپَمهِبِورتاههانگُصِاقتَهرخَالاب!
◎نرَیمیمنِتقوَچیهاههناسفاَ!

◎نمَیِوقَدِرمَ!

1.1K 214 133
Par Don_Mute

+×+×+×+×+×+×+ووت یادتون نره شیطونکا+×+×+×+×+×+×

با دست اشاره کرد که وارد خیابونا بشن...

اینکه شهر انقدر ساکت بود اونم توی شب,

عجیب بود

توی کوچه ها و تاریکیا گم می شدن و دوباره با اشاره به هم جلو می رفتن

وقتی فردی رو توی خیابون اصلی دیدن که با عجله به سمت جایی می رفت همشون توی سایه ها پنهان شدن و منتظر شدن تا بره...

بعد چند ثانیه توی خیابون شروع به دویدن به سمت برج کردن

وقتی رسیدن به برج کناره دیواره ها پنهان شدن و دو نفر دو نفر قلاب گرفتن تا برن بالا و دوربینای محوطه رو از کار بندازن...

بهشون نگاه کرد و گوشیشو جلوی دهنش گرفت

"بهشون بگو بیان,حواست بهشون باشه"

گوشیشو توی جیبش برگردوند و با دو انگشت به بقیه که منتظر علامتش بودن
اشاره کرد که داخل بشن

خودش محوطه رو نگاه کرد و حواسشو واسه کوچیک ترین صدا جمع کرد

یکیشون وارد شد و نفر بعد هم پشت سرش رفت

بعد از چند دقیقه با حرکت کردن خودش دو نفر دیگه هم پشت سرش رفتن و وارد شدن

یکیشون ربات انسانی رو بی سر و صدا روی زمین درحالی که بی هوش بود می خوابوند
اون یکی جای سیستم برق ایستاده بود

با دو نفری که پشتش بودن دکمه آسانسور رو زد و وقتی واردش شد

درحالی که دستاشو توی هم حلقه کرده بود سمت اون دو نفر چرخید و سر تکون داد

و در بسته شد...

وقتی به طبقه مورد نظر رسیدن در آسانسور باز شد

آسانسور به نظر خالی میومد

آینه رو در اورد و آهسته سمت سالن گرفت تا بتونه ببینه اونجا کسی هست یا نه...

وقتی اونجا رو خالی دید اشاره کرد که وارد بشن

یکیشون بی سرو صدا وارد شد و سمت شیشه ای که سایمون توش خواب بود رفت

جلوی درش روی دو زانو نشست و بعد از چند بار با انگشت زدن به شیشه واسه بیدار کردن سایمون,شروع کرد به کار کردن روی قفل در

نفر بعد وارد شد و سمتش رفت

ولی با چیز سیاه رنگی که ته سالن دید حالت تدافعی گرفت و دستشو سمت چاقو کمرش برد

دو نفر دیگه هم سرشون رو سمت سایه گردوندن

ولی زمانی که دید حرکت نمی کنه...
سمتش حرکت کرد ,

چاقوش رو توی دستش گرفت و جلو تر رفت

ناگهان اون شخص روی زمین افتاد و چراغای سالن روشن شد!

با چشمای ابی متعجبش به جسد مرین نگاه کرد و رفت بالای سرش

دستشو روی نبضش گذاشت

بدنش سرد سرد بود

معلوم بود چند روزیه مرده

گلوش کبود بود

اون خفه شده!

"دمورج!"

با دادی که شنید سرشو سمت کسی که هنوزم توی آسانسور بود برگردوند و وقتی دید اون دو نفر با تعجب به جایی بالای سرش خیره شدن
سرشو چرخوند و دوربین رو دید که دقیقا بالای سرش بود

این یه تله لعنتی بود!

از جاش پرید و با دو چرخید و جلوی اتاق سایمون ایستاد

"برو عقب!"

داد کشید

نفر سوم توی آسانسور دوید و جاشو با نفر دوم عوض کرد

به محض رسیدنش کنار نفر اول چوب باتوم آهنیشو دستش گرفت و با تمام وجود کوبید به شیشه

ولی تنها ترک کوچیکی خورد

دوباره و دوباره

نفر اول پنجه بکسشو در اورد و با دستی که روی شیشه گذاشته بود شروع کرد به مشت کوبیدن روی صفحه امنیتی بعد از سه بار ضربه زدن ,

در باز شد و سایمون سریع سمت اسانسور دوید و بقیشون هم پشتش دویدن

وقتی همشون توی آسانسور ایستادن

نگاه کرد به افرادی که بیدار شده بودن و توی شیشه هاشون ایستاده بودن و با تعجب بهشون نگاه می کرد

نیشخند زد و ماسکشو از صورتش پایین انداخت و کلاهشو در آورد

و بعد سرو صدا و صدای مشتایی که به شیشه ها کوبیده می شد توی سالن پیچید....

"دمورج!"

"دمورججج!"

"دمورج کمکمون کن-"

و در بسته شد...

به طبقه هم کف که رسیدن دو نفر دیگه با بر اونجا ایستاده بودن

هر 7 نفر شروع کردن به دویدن و دمورج از اینکه کسی دنبالشون نمی کرد متعجب بود!
چون چیز طبیعی به نظر نمیومد!

از محوطه برج خارج شدن و توی خیابونایی که حالا شلوغ شده بودن شروع به دویدن کردن

شلوغ بود از"افراد فقیر!"

از بین افراد می رفتن و زمانی که شهریا رو هم اطرافشون می دیدن تعجب می کردن...

توی جمعیت پخش شدن

لویی می دید که افراد فقیر با افراد شهری صحبت می کردن

و از کنارشون که رد می شدن چیزای مختلفی می شنید

اونا داشتن راجب کارایی که پروفسور باهاشون کرده حرف می زدن!

بینشون راه می رفت و همین طور ماسکشو در اورد و کلاهشو انداخت

باعث شد اولین نفری که دیدش

از راهش کنار بره و همین طور به ترتیب از جلوی راهش خودشونو کنار می کشیدن

زمزمه ها بالا گرفت ,طوری که ضد جوامع و فقیرا با شهریا حرف می زدن و راجب دمورج براشون می گفتن...

تا وسطای خیابون اصلی رسیده بود که با روشن شدن صفحه های نمایشگر اخبار روی برج های بلند و خونه های شهروندا

همشون سراشون رو بالا گرفتن و به تصویر پروفسور روی صفحه های بزرگ و مانیتوری نگاه کردن

"شهروندان مگاروتیننت,اتفاق تلخی افتاده که لازم دونستم شمارو در جریان بگذارم..."

چند دقیقه ساکت شد و نفس عمیقی کشید

"همسر من,مرین فسبندر,به دست یکی از ضد جوامع کشته شد!"

و همون لحظه تصویر لویی بالای سر مرین روی صفحه های نمایشگر نشون داده شد

ولی چون صورتش پوشیده بود چیزی معلوم نمی شد

صدای شهروندا بلند شد و حالا دوباره داشتن با انزجار به ضدجوامع نگاه می کردن...

"و همین طور یکی از فرزند اور های ما توسط اونها گرفته شده,ضد جوامع از ما نیستن و ما قراره که اقدامات جدی درمورد اونها انجام بدیم,نمی خواستم این اجازه رو بدم اما,از حالا,اسلحه های گرم بین شما برای مراقبت از خود و خانوادتون پخش می شه,و شما تمام و کمال حق کشتن اونها رو دارید!!"

لویی با ناباوری فقط به اون صورت فیک و ناراحت خیره شده بود و زمانی که دو نفر گرفتنش و سمت جایی کشیدنش با عصبانیت خودشو کشید و تقلا کرد
و با صدای شنیدن گلوله از توی جمعیت چشمای گردشو به اطراف دوخت

اونا داشتن به مردمش شلیک می کردن؟

دستاشو کشید تا خودشو از دست اون دو نفر ازاد کنه و داد کشید

"فرار کنید,فرار کنید دارن می زننتون,ضد جوامع فرار کنید!"

داد کشید و به هرج و مرج پر و بال داد

خودش نگاهشو به اون دو داد و بدون هیچ هشداری
پیشونیشو به گیج گاهی یکیشون کوبید و باعث شد ولش کنه و وقتی چرخید سمت نفر دوم که ربات انسانی بود ,
ربات کلت مشکیش رو روی پیشونیش گذاشت

لویی بهش نیشخند زد و زمزمه کرد

"منو از مرگ می ترسونی؟ خود من اونیم که تصمیم می گیرم تو کی بمیری!"

و زمانی که مشتشو محکم زیر چونش زد سر ربات به شدت به عقب کشیده شد و با مشت بعدیش کاملا سیستمش از کار افتاد و روی زمین افتاد

لویی تفنگشو برداشت و بهش خیره شد

اونو توی کمر شلوارش گذاشت و کلاهشو سرش کرد

شروع کرد به دویدن سمت دروازه

وقتی به دروازه رسید اونجا رو دید که چهار نفر از ضد جوامع دو طرف فنس رو گرفتن و فقیرا رو به سمت محوطه راهنمایی می کنن

جلو محوطشون ایستاد و با دیدن چند نفری که روی زمین افتاده بودن...

قلبش گرفت,

دستاش مشت شد و بالای سر نفر اول رفت

یه پسر کم سن که تیر توی دستش خورده بود و از درد می لرزید

خم شد و پسر رو روی دستاش بلند کرد

اون چهار نفر با دیدن لویی که دونه دونه افراد تیر خورده رو به فنس ها تکیه می ده به خودشون اومدن و شروع کردن به کمک کردن بهش....

ده نفری که تیر خورده بودن با کمک اونا به محوطه برگردونده شدن و لویی فنس رو بست...

+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×

"لیام! کجایی؟ من تیغمو می خوام! زین؟ برام آب گرم بیار! هالز! بهوش نگهش دار!"

نایل با نگرانی از این طرف به اون طرف می دوید و با کمک گورنور و لیام گلوله ها رو ازتوی تن افراد مجروح بیرون می آورد

لویی با عصبانیت راهرو رو طی می کرد و بالای سر اونا راه می رفت

نایل جلوش ایستاد

"یکیشون تیر نزدیک قلبش خورده,کار من نیست!"

"یعنی چی ! تلاشتو بکن!"

"نمی تونم,تا حالا انجامش ندادم!"

"حالا انجامش بده!"

داد کشید و باعث شد گورنور صداش بزنه

"نایل,بیا با هم انجامش میدیم پسر!"

لویی دستشو توی موهاش کشید و از اتاق خارج شد

بقیه هر کدوم جایی نشسته بودن یا راه می رفتن

با خارج شدنش دیابلو سمتش اومد

"چه خبره اون تو؟"

لویی دیگه نتونست و دستاشو روی سرش گذاشت و نفسای بلند کشید

"خبر شکست خوردن منه لعنتیه,خبر آسیب دیدگی مردم منه بی عرضست,خبر بی عرضگی منه!"

داد کشید و هولش داد تا از جلوی راهش کنار بره...

وارد اتاقش شد و سمت آینش حرکت کرد
به خودش توی آینه نگاه کرد

قیافش داغون بود

روی پیشون زخم بود و خون روی صورتش خشک شده بود

لباشو بهم فشرد

[بی عرضه,دمورج,تو بی عرضه ای!]

مشتشو توی آینه کوبید و آینه خورد شد....

حالا صورت شکسته خودش رو توش میدید

و دستی که هنوزم بین شیشه ها بود

چند دقیقه به تصویر خودش توی شیشه شکسته ها خیره شد...

آره

این چیزی بود که اون واقعا بود

یکی که قبلا شکسته بود...

خود واقعی لویی کی بود؟

کسی که-

شخصیتی که قبل از اینکه شکل بگیره قبلا شکسته شده بود و لویی هیچوقت باهاش آشنا نشده بود...

مشت خونیشو از روی شیشه برداشت و بدون توجه به خونی که ازش می چکید از اتاق بیرون رفت...

فقط امیدوار بود اون چیزی که می خواستش هنوزم اونجا باشه...

وارد اتاقش شد

اینجا هنوزم بوی عطر تنشو می داد

اتاق گورنور

این عطر توی بینیش بود...

به پیانو وسط اتاقش خیره شد...

سمتش رفت و پشتش نشست...

دست خونیشو روی کلیدا گذاشت

نفس کشید و چشماشو بست

با فشردن اولین کلید

اون آهنگ قدیمی توی ذهنش پلی شد

اون یکی دستش رو هم روی کلید گذاشت

چشماشو بست و انگشتاشو روی کلید کشید

[تو باید بتونی بدون نگاه کردن به کلیدا هم پیانو بزنی!]

کلید رو زیر انگشتش فشرد

آهنگی که دوستش داشت...

[مثلا چطوری؟]

[تو باید حسش کنی,عاشقش باشی,سعی کن حفظش کنی,حرکت دستاتو روی پیانو , روی کلیدا....]

و با فشردن سومین کلید

شروع کرد به زدن آهنگی که هر شب گورنور براش می زد و اون عاشقش بود

دلنتگ کسیم که هیچوقت ندیدمش...

اسم آهنگ بود

و اون دلتنگ کسی بود

که شکسته شده بود

توی بچگیش از بین برده بودنش...

توی خاطراتش غرق شد

بچگیش

تمام اتفاقا تمام و کمال

توی سرش رژه می رفتن

تا اینکه رسید به اون

فرشته چشم سبزش

چشماشو باز کرد ولی آهنگ رو متوقف نکرد

اونی که همه چیزش شده بود

قسمتی از زندگیش بود...

هریِ اون...

آهنگ رو متوقف کرد

دلش واسش تنگ شده بود

اون منبع ارامشش بود و اون,حالا اینجا نبود....

"هی لویی؟"

صدای دختر رو شنید ولی سرشو تکون نداد

با دست کسی که روی شونش قرار گرفت

به دختر مو کوتاه نگاه کرد که با ناراحتی نگاهش می کرد

"من این حالتو میشناسم,توی هری دیدمش,زمانی که از خونه مادرش برگشته بود,اون هم همین شکلی بود,اون زمان اون کسی رو نداشت تا بغلش کنه,من بغلش کردم,ولی تو,تو باید پاشی تا برگردیم خونه,تا تو بتونی هری رو بغل کنی!"

با شنیدن جمله آخرش بزاق جمع شده توی دهنش رو پایین داد و لبخند محوی زد

"برگردیم خونه..."

+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×

در خونه رو باز کرد و بلافاصله چیزی توی بغلش بود و محکم به خودش فشارش میداد...

لبخند زد و دستشو پشت اون موجود فرفری که آهسته دل میزد کشید

"گریه چرا عشق من؟"

ولی اون سفت بهش چسبیده بود و نمی خواست که ولش کنه

پس همینطوری که توی بغلش بود از زمین بلندش کرد و در رو با پاش بست

روی کاناپه نشست و هری رو روی پاهاش نشوند

هری ازش جدا شد و تند تند روی صورتش بوسه گذاشت

پیشونیشو دست کشید و روشو بوسه گذاشت

لویی نفس عمیق کشید

چرا زودتر برنگشت خونه؟

نگاهشو بهش داد و دید که هری بلافاصله از روی پاهاش بلند می شه و میدوه توی اشپزخونه

تند تند کشو هارو بیرون می کشه و بعد به سمت اتاق نایل میدوه

و اون موقع لویی تونست متوجه لباسش بشه...

یه تاپ کوتاه پشت بلند خوشگل سفید تنش بود با شرتک حریر سرش که شکم تخت و خوشگلشو به نمایش میذاشت

از اتاق بیرون و سمتش اومد

کنارش نشست و دستمال و ظرف آبی که اورده بود رو کنارش گذاشت

دستمال خیس رو روی زخم دستش کشید و لویی با تمام دردش تنها به چشمای قرمزی که به زخم دستش خیره بودن نگاه می کرد

"چه بلایی سر چشمای پسر من اومده؟"

زمزمه کرد و وقتی دستمال رو کنار گذاشت تا باند رو برداره با دست چپش چونش رو گرفت تا بهش نگاه کنه,

"نخوابیدی......گریه کردی؟!"

هری چشماشو ازش گرفت ولی وقتی لباشو روی لباش حس کرد طول نکشید,

تا هری دست از مقاومت بکشه و لباشو روی لباش تکون بده

دستشو کنار صورتش گذاشت و تا جایی که دلتنگیشو رفع کنه بوسیدش

وقتی عقب کشید لویی با چشمای بستش سرشو به پیشونیش تکیه داد و اجازه داد دستشو بگیره و باند رو دور دستش بپیچه...

و بعد آهسته سرشو فاصله داد و خون پیشونیشو پاک کرد و روی زخمشو بوسید

باعث شد لویی چشماشو باز کنه

"بهت گفتم نرو.......نگفتم؟"

با ناراحتی گفت و دستشو روی زخمش کشید

لویی لبخند نرمی زد

"این که چیزی نیست,نگران دردشی؟ الان دردی که من می کشم برای اون چشماییه که به خاطر من قرمز شدن,اینا درد نیست ..."

هری سرشو پایین انداخت

"فهمیدم چی شده,لیام پیشم بود.....باهم فهمیدیم...."

لویی سر تکون داد و چیزی نگفت

"قراره چیکار کنیم؟"

لویی لباشو زبون کشید

"مقاومت,تا زمانی که نقشه درست و حسابی بکشم, فعلا که سایمون رو پیش خودم دارم..."

"و من رو...."

لویی اخم کرد

به چشمایی نگاه کرد که حسی رو بهش القا میکرد که ازش متنفر بود

"نه,نه اون فکرو از سرت میندازی بیرون هری,همین الان!"

"ولی اینا تقصیر منه,من باعث مرگ مرینم,من باعث تمام این اتفاقام,من باعث شروع شدن تمام اینام!"

لویی طوری اخم کرد که هری نگاهشو ازش گرفت

"تو هیچ جا نمیری,و این قضایا به تو ربطی نداره,این اتفاقا باید می افتاد!"

هری چیزی نگفت و تنها سر تکون داد

ولی لویی می دونست که راضی نشده

نه هیچ جوره

از روی پاش بلندش کرد و وقتی روی شونش انداختش باعث شد صدای خنده ریز ریز هری رو بشنوه و اسپنکش کنه که بپره و هین بکشه

"چی شد؟ دیشب که خوب ددی صدام می زدی!"

رفت توی اتاقشون و هری رو روی تخت گذاشت که باعث شد از بالا نگاهش کنه

هری از یقه تیشرتش گرفت و جلو کشیدش

لباشو گاز گرفت و لب زد

"ددی؟"

لویی پلکاشو بهم فشرد و نفس عمیق کشید

"بیبی,هردومون نیاز داریم استراحت کنیم..."

هری آهسته خندید و روی لباشو نوک زد

و وقتی عقب رفت زمزمه لویی رو که لباساشو از تنش بیرون می کشید شنید

"از شیطنت کردن خسته نمیشه..."

جلوی هری شلوارشو پایین کشید و همینطور که به چشمای سبز خستش نگاه می کرد وارد تخت شد و بیبیشو توی بغلش کشید

"لویی"

"جان لویی"

"نگفتی چطوری از توی اون شیشه ها فرار کردی..."

لویی چشماشو باز کرد و نگاهش کرد

"کلا بهم نگفتی بعد از اینکه از اونجا بیرون اومدی چی شد..."

لویی دستشو نوازش وار روی گونش کشید

"چرا می خوای بدونی..."

"می خوام راجب زمانی که پیش گورنور زندگی می کردی بدونم!"

لویی نفس عمیقی کشید و دستشو توی موهای بلند و خوش بوش کشید

"چند وقت بود که من رو از اوی اون اتاق شیشه ای بیرون نمی اوردن,دقیقا بعد از کشتن اون دکتر,انداخته بودنم توی اون اتاق تا تنهایی بمیرم,یه شب ,تصمیمو گرفتم,باید می رفتم,نمی تونستم دیگه اونجا رو تحمل کنم,حتی برنامه ای برای بعدش نداشتم,از جام بلند شدم,پیراهنمو از تنم بیرون کشیدم,پارچه سفیدشو دور مشتم پیچیدم,می دونستم برای استخون دستم مشکل پیش نمیاد چون رباتی بود,شاید فقط استخونای انگشتام در می رفت,صندلی اهنی گوشه اتاق رو جلوی شیشه گذاشتم و پشتش ایستادم,با پام طوری بهش لگد زدم که,با صدای بلندی به شیشه خورد و شیشه ترک برداشت,ولی نشکست,جلوی ترک ایستادم,یه دستم رو روی شیشه و مشت بسته شدمو سمتش گرفتم,با تمام جونم کوبیدم روش,تا زمانی که ترک بالا و بالا تر رفت و کل قسمت جلویی شیشه بالا سرم خورد شد و تیکه های خورد شده شیشه سمتم حمله ور شدن,

وقتی دستامو از جلوی صورتم کنار بردم همه کسایی که دورم توی شیشه هاشون بودن نگاهم می کردن و صدای اژیر توی گوشام می پیچید

یه تیکه شیشه دستم گرفتم و سمت اسانسور دویدم

از ته سالن دکترا سمتم می دویدن و من با نفسی که می زدم و بدن خط خطی برهنم توی آسانسور ایستاده بودم و دویدنشون رو نگاه می کردم

تا زمانی که در بسته شد...

وقتی در باز شد من توی جایی بودم که نمی دونستم و نمی شناختم,فقط در رو دیدم و سمتش دویدم

کسی که سعی کرد جلوم رو بگیره...
شیشه رو توی گردنش فرو کردم و دویدم,
توی محوطه می دویدم,نفسم داشت بند میومد و بدنم درد میکرد,اون موقع من به این راحتی نمی دویدم و حس می کردم پاهام داره از جا کنده میشه,تونستم فرار کنم و توی شهر می دویدم,پسر برهنه ای که با تمام وجودش بین مردمی که راه می رفتن به سمت جایی می دوید

وقتی یه شهروند کمی بزرگتر از خودم جلومو گرفت رامو کج کردم و با نفسی که دیگه بالا نمیومد پیچیدم توی یکی از کوچه ها

تمام بدنم از خستگی می لرزید
من حتی راجب قشر بندی جوامع نمیدونستم
نمیدونستم کجا میرم...
من فقط سمت اون فنس دویدم

شنیدم که پشت سرم میومدن

هوا رو حریصانه به ریه ام کشیدم و از فنس بالا رفتم

وقتی از اون طرف روی زمین افتادم با درد داد کشیدم

ولی اونا پشت فنس ایستاده بودن و حرف میزدن و من چیزی نمی شنیدم....

تنها بلند شدم و سمت مخالفشون به سمت سیاهی محض بی جون دویدم....

نفس نفس زدم و روی زانوهام افتادم

زمانی که دیگه صداشون رو نمی شنیدم

زمانی که افرادی رو دیدم که دورم حلقه می زنن ,
روی زمین افتادم و تنها صدای نفسای بلند خودم توی گوشم می پیچید و بدنی که توی خودش جمع میشد.....

وقتی چشمامو باز کردم روی یه تخت خوابیده بودم و مرد مو بلندی کنارم نشسته بود,بهم گفت که اروم باشم و اون مراقبمه,و معلومه که من به همون راحتی اعتماد نکردم,من فقط 16 سالم بود و در برابر اون شانسی نداشتم اگر باهاش دعوا می کردم,

ازم خواست بهش بگم که چی شده ولی من حرف نمی زدم,خیلی وقت بود که حرف نمی زدم,چون کسی برای گوش دادن اطرافم وجود نداشت,پس زمانی که بهم گفت اسمم چیه,من نمی دونستم چی جوابشو بدم,تا زمانی که چند وقت ازم مراقبت کرد و من با افراد جدیدی آشنا شدم,هالزی و دیابلو,اونا هم سنای من بودن و ما همه جا باهم بودیم,وقتی چند ماه اونجا بودم و به اونجا عادت کرده بودم,گورنور منو برد پیش مردی که بهش رپتور می گفتن,من پیش اون بقیه روزامو زندگی می کردم و یاد گرفتم چطور مثل یه فقیر زندگی کنم,و همین طور نصف روزمو پیش گورنور بودم,اون بهم ربات سازی یاد میداد,با هالزی و دیابلو دزدی و مبارزه می کردیم,با رپتور توی بازار فقیرا راه می رفتم,اونا بهم می گفتن پسر رئیس,چون با رپرتور و گورنور ارتباط داشتم و اونا جفتشون قدرتمند و شناخته شده بودن,

با کویینتون هم همونجا اشنا شدم,انگاری که تمام بچه ها و جوونای ضد جوامع اطراف گورنور بودن,تا ازش چیزی یاد بگیرن و مثل اون باشن,و اونم ارتباط خوبی با هممون داشت,وقتی 18 سالم شد,ارتباط بیشتری با زین گرفتم و با هم حرف می زدیم,اون منو می شناخت ولی من بیشتر وقتم با دیابلو و هالزی بودم,تصمیم گرفتیم خودمون به طور مستقل زندگی کنیم,از پیش رپتور و گورنور رفتم,من هر چی که می خواستم رو یاد گرفته بودم,سواد,ریاضی,کمی پزشکی,ربات سازی,کمی مهارتای های تک و هر چیزی که گورنور بلد بود,می تونستم زندگی خودمو داشته باشم,

اولین رباتمون رو با هم ساختیم و با پولای دزدی یه خونه خریدیم,توی یکی از مسابقات با نایل آشنا شدیم و شدیم یه گروه,یه سال بعد زین با لیام اشنا شد و اونم جزو گروهمون شد,ما قدرتمند بودیم,با هم دیگه,گروه ضد ویروس,کسی جلومون نمیستاد و من رو همه به خاطر مبارزاتم و رباتای انسانیم میشناختن

,اما زمانی که پامون رو فراتر گذاشتیم و یه ربات جنگی ساختیم ,همه چی بهم ریخت,زین و لیام اسیب دیدن و لیام توسط پروفسور دزدیده شد همچنین اون ربات,بعد از کلی دعوا و داغون کردن هم,تصمیم گرفتیم که از هم جدا بشیم,شب همون روز ,زین بدون گفتن هیچ چیزی رفت و نایل هم فرداش ,من توی خونه تنها بودم و ربات می ساختم,پنج سال رو توی خونه و پیش گورنور بودم و ازش می پرسیدم و بیشتر یاد می گرفتم,رباتایی که با کمک اون می ساختم,روز به روز بهتر و بیشتر شبیه به انسان می شدن,تا زمانی که اون پیام رو خوندم و تصمیم گرفتم گروه رو دوباره دور هم جمع کنم....."

به هری که حتی پلک نمی زد نگاه کرد

"حالا میشه بخوابیم؟"

هری چند ثانیه بی هیچ عکس العملی نگاهش کرد که لویی خودش کشیدش توی بغلش و چشماشو بست

هری وقتی از توی شوک در اومد دستاشو دورش پیچید و تند تند روی شونشو بوسه گذاشت

و بعد لباشو به صورتش رسوند و روی لباشو بوسید

لویی لبخند زد و چشماشو بست

تا زمانی که عروسکش توی بغلش آروم گرفت و با سری که تو گردنش می برد,چشماشو بست....


+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+

چه خبرا:)
اگر تو چنل عضو نیستین عضو بشین خوش میگذره💖

https://t.me/Don_Mute

_A💙

Continuer la Lecture

Vous Aimerez Aussi

7.9K 2K 10
_بابابزرگ هریِ تو از دردسر متنفر بود و من خودم تعریف دردسر بودم. _پس چجوری تهش به هم رسیدین؟ _خب بچه، همش با یه صبح پردردسر شروع شد. ©All Rights r...
43.9K 5.7K 52
کاپل اصلی : کوکوی کاپل فرعی : هوپمین، نامجین ژانر : رومنس، انگست، اسمات، یکم خشن، هایبرید NOVA-NE × جونگی گول میده ملاگب ببلی باشه، تولوهدا بابایی ...
21.6K 4.6K 44
{COMPLETED} Start: July 6, 2021 [1400/4/15] Finish:October 6, 2021 [1400/7/14] #1 louis #1 onedirection #1 louistomlinson #1 harrystyles #1 liamp...
49.9K 8.6K 20
بعد از سالها لویی و هری دوباره بهم وصل شدن اما اینبار توسط یک دختر! آیا لویی پدر اون دختره؟! لویی چطوری قرار بفهمه؟ Larry Stylinson Fanfiction By:...