هری همون طور که لباس کریستوفر رو عوض میکرد، پرسید _ لوک، خودت خسته نشدی این قدر درمورد اون حسابدار جدید رویا بافتی؟
لوک قاشق بستنی رو توی دهنش برد و نامفهوم گفت_ عمرا.
+ ولی من خسته شدم. حتی کریستوفر هم خسته شده؛ ببینش.. مگه نه پسرم؟
_ مگه نه چی؟
+ چی؟
_ الان به کریس چی گفتی؟؟
+ ازش پرسیدم مثل من از عمو لوک حرّافش خسته شده یا نه..
_ به جای این چرت و پرتا بیا بهم یاد بده وقتی میری سر کار باید چه غلطی بکنم.
+ شیر خشک که بلدی درست کنی .. پوشک عوض کردن رو هم بلدی. خوابوندنش هم کاری نداره، فقط آروم باهاش حرف بزن و تکونش بده.
اگه دیدی زیاد گریه میکنه، اسباب بازیش رو بهش بده._ همونی که ازش متنفرم؟
+ دقیقا. ولی نذار زیاد گریه کنه .. اگه نتونستی کنترلش کنی، بهم زنگ بزن. در ضمن، از تلفن خونه زنگ میزنی منم روزا گوشیت رو با خودم میبرم.
لوک قاشقش رو توی سینک ظرفشویی پرتاب کرد که صدای بلندی داد و باعث شد کریستوفر گریه کنه.
+ لوک .. چرا یهو جوگیر شدی؟! این طوری میخوای کمک کنی؟
هیش.. کریس، آروم باش. عمو لوکت دیوونهاس باشه؟
آفرین آروم باش._ هری ..
هری اخم کرد.
+ ساکت باش لوک. خودت میدونی چقدر به صدا حساسه._ ببخشید هری باشه؟ عمدی نبود. اصلا گوشیم همیشه پیش تو بمونه.
+ باشه فقط ساکت باش بذار آرومش کنم.
خوبیِ کریستوفر این بود که حداقل با صدای هری، آروم میشد.
•••
هری خودش رو کنار لوک، روی کاناپه پرت کرد.+ لوک، میتونی بری قرصم رو بیاری؟
لوک هری رو بغل کرد.
_ هز .. معذرت میخوام.هری هم لوک رو بغل کرد.
+ اشکالی نداره، خودت رو ناراحت نکن. میدونم از عمد اون کار رو نکردی. من بخاطر این چیزها ازت ناراحت نمیشم. ما دوستیم خب؟_ تو دوست خیلی خوبی هستی.
+ میدونم. حالا برو قرصم رو بیار تا واقعا اولین نفری نشدم که از سردرد مرده.
YOU ARE READING
Because Of Him ~[L.S]~
Fanfictionعشق فقط برای آدمهای شجاعه. شاید زمانی به عشق نزدیک باشی و بهش اهمیت ندی، ولی زمان درستش که باشه، همه چیز سر جای خودش قرار میگیره.