اشک توی چشمهای هری جمع شده بود. توی پارکی که نزدیک پاسگاه پلیس بود، یه نیمکت خالی پیدا کرد و روش نشست و بلافاصله با لوک تماس گرفت.
_ الو هری.. چی شد؟
+ امیدوارم بمیری ولی حرفات درست درنیاد.
_ ها؟
+ لوکی.. بدبخت شدم، باید این بچه رو نگه دارم. تا ابد، چون اون احمقا فکر میکنن من دارم گولشون میزنم.
گفتم آزمایش دیاِناِی بگیرین. گفتن ممکنه بچهی یکی از اقوامت باشه و گذاشته پیش تو، ولی تو میخوای از زیر کار در بری.
اینا پلیسن یا چی؟_ باشه، آروم باش. من الان کار دارم ولی بعدا تو خونه ات میبینمت؛ باشه؟
حالا که باید بچه رو نگه داری، بهتره بریم براش خرید کنیم.+ من نمیخوام این بچه رو.
_ خب، میتونی .. نه، درواقع، نمیدونم میتونی چی کار کنی.
چرا نمیخوای نگهش داری؟؟هری بدون حرفی، گوشی رو قطع کرد.
اون فقط نمیخواست مجبور به انجام کاری بشه که نمیخواد. ولی، همهی ما گاهی مجبوریم برخلاف میلمون یه کارایی رو انجام بدیم؛ نیستیم؟!نفسش رو به بیرون فوت کرد.
به بچه نگاهی انداخت و باهاش حرف زد. میدونست اون چیزی نمیفهمه؛ یا شایدم بفهمه؟+ ببین بچه، هر چقدر هم که خوشگل و کیوت و آروم باشی، و مثل الان بهم زل زده باشی، بازم نمیتونی بچهی من باشی.
فهمیدی؟ چون من دوستت ندارم.و جملهی آخرش کافی بود، تا بچه جیغ بزنه و گریه کنه.
+ الان .. چرا؟ وای نه. زیاد گریه کنی منم گریه میکنما..
البته، هنوز اون قدر دوستت ندارم. ولی، داری باعث میشی دل پیچه بگیرم.
میدونی چیه؟ گریههات داره آزارم میده.
نه آزاری که بخوام خفه ات کنم؛ متاسفانه برعکس.. آزاری که دلم میخواد خودم رو خفه کنم که چرا باعث شدم گریه کنی.سرش رو تکون داد و بچه رو بغل کرد.
+ تو، داری باهام ، شوخی میکنی! چرا ساکت شدی؟
عجیب غریب..نفس عمیق کشید و وسایلش رو برداشت.
+ بیا بریم خونه کوچولو..
•••
لوک بچه رو توی بغلش جابهجا کرد و ریز ریز به هری که با دقت بین لباسهای بچگونه میگشت، خندید._ میگم که، حالا اسمش رو چی بذاریم؟
+ اسم واسه کی؟
YOU ARE READING
Because Of Him ~[L.S]~
Fanfictionعشق فقط برای آدمهای شجاعه. شاید زمانی به عشق نزدیک باشی و بهش اهمیت ندی، ولی زمان درستش که باشه، همه چیز سر جای خودش قرار میگیره.