و با خودش فکر میکرد که چرا عروسک هاشو با خودش نیاوورده از پشت شیشه بیرون رو نگاه کرد و تهیونگ رو دید که با چند نفر حرف میزد اونجا همه به ددیش احترام میذاشتن و تعظیم میکردن

چشممش به دختر کنار تهیونگ اوفتاد اون دختر که مو هایی قهوه ای بلندی داشت و یک دامن خیلی کوتاه پوشیده بود و از وقتی که وارد شرکت شده بودن فقط به تهیونگ چسبیده بود هرچند تهیونگ هیچ توجهیی بهش نمیکرد ولی جانگ کوک دوست داشت همه مو های اون دختر رو بکنه و بده دستش تا دیگه به ددیش نچسبه

وقتی دید تهیونگ چیزی گفت و اون دختر اخم بزرگی کرد از تهیونگ دور شد و به طرف دو دختر دیگه رفت لبخند بزرگی زد

چشمش رو از اون دختر گرفت دوباره به سمتی که ددیش چند دقیقه پیش اونجا بود نگاه کرد ولی تهیونگ اونجا نبود هوفففف بلندی کشید و بعد از گره زدن دستاش روی میز سرشو گذاشت بینشون و چشماشو بست( امیدوارم بدونید چجوری حتی توی مدرسه خیلی اینجوری میخابیم😊 )

ولی حدودا بعد از چند ثانیه با صدای باز و بسته شدن در سرش رو بالا اوورد و به مردی که جلوی در وایستاده بود نگاه کرد

" اوه سلام راستش نمیدونستم تهیونگ برده هاشو میارع شرکت" با دقت به پسر رو به روش نگاه کرد مو های سیاهی و قد بلندی داشت و کت شلوار رسمی پوشیده بود ولی با به یاد اووردن حرف های تهیونگ جلوی شرکت بدون حرف فقط بهش خیره شد

"راستی کیم نامجون یکی از بهترین رفیق های اربابتم (دشمنشه🙁) " و لبخند زد که باعث شد چالی روی لپش ایجاد

جانگ کوک فقط سرش رو به علامت فهمیدن تکون داد" نمیخای اسمتو بگی میبینم که اربابت خوب نتونسته تربیتت کنه "
و به سمت جانگ کوک اومد و تو فاصله چند سانتی ایستاد ولی جانگ کوک باز هیچ حرفی نزد

"الان که فکر میکنم میبینم بهتره تا وقتی که اربابت بیاد بهت یاد بدم که باید جواب یکی بزرگتر از خودت رو بدی "

جانگ کوک سرش رو پایین انداخت ولی با کشیده شدن ناگهانی مو هاش و برخوردش به زمین اخ بلندی گفت

سرش رو زود بالا اوورد و به مرد روبه روش خیره شد "هنوز هم نمیخای حرف بزنی " نامجون گفت و لگد محکمی به شکم جانگ کوک زد

"لطفا اقا ددی بهم گفته با هیچکس حرف نزنم" و دستش رو گذاشت رو شکمش " اوه که اینطور ولی فکر نکنم این حرف ددیت شامل من هم بشه "و اینبار لگد محکم تر از قبل به شکم جانگ کوک زد

"اخخخ..."
"باید کاری کنم که یاد بگیری عاقبت جواب ندادن به من چیه " و این بار صورت جانگ کوک رو هدف گرفت و لگد محکمی دیگه ای زد که باعث شد لب پسر کوچکتر پاره بشه و خون بیاد

جانگ کوک سعی کرد از جاش بلند بشه ولی وقتی چشمش به ادم هایی که داشتن نگاهشون میکردن اوفتاد سرش رو بین دستاش مخفی کرد ،تهیونگ چرا نمیومد که نجاتش بده

که با کشیده شدن دوباره موهاش وخوردن سیلی محکمی رو صورتش چشماش های پر از اشکش رو بست منتظر ضربه ی بعدی بود که صدای تهیونگ رو شنید ولی با ول شدن مو هاش توسط نامجون روی زمین اوفتاد و اه نه چندان بلندی گفت چشاشو باز کرد و تهیونگ رو دید که یقیه اون مرد رو گرفته و فریاد میزنه

"ارم باش تهیونگ من فقط داشتم تربیتش میکردم "نامجون گفت و یقشو از دست تهیونگ بیرون کشید و با لبخند بزرگی از اتاق بیرون رفت تهیونگ دوست داشت تا حد مرگ نامجون رو بزنه ولی اون هم اندازه خودش صاحب مقام و قدرت بود و اگه این کارو میکرد مطمعنا جنگ خیلی بزرگی بینشون رخ میداد و تهیونگ مطمعن نبود تو اون جنگ خودش برنده بشه یا نه پس فقط پشت سرش فریاد زد "توان این کارتو پس میدی کیم نا مجون "

و به طرف جانگ کوک رفت و بغلش کرد "ددی به خدا من کار بدی نکردم "جانگ کوک با لحن ارومش گفت "میدنم بیبی میدونم تقصیر تو نبود"و پسر کوچکتر رو به خودش فشورد .

*******
**********
سلام سلام

اینم از این پارت🙂☺

از اونایی که کامنت و ووت میدن خیلیییی خیلی زیاد ممنونم💟💟خیلی دوستشون دارم

اگه سوالی داشتین بپرسین و اشکالی داشتم بگین🙂🙃

ووت و کامنت یادتون نره🍦🍨🍧🍬

cute babyWhere stories live. Discover now