Unknown...!(part 2)

858 150 93
                                    

Third person's P.O.V:

در بین همهمه و صدای های درهم آمیخته دکل داران و مغازه داران یا حتی دست فروش ها و صدای های زنان و مردان و تاجر هایی که سر قیمت ها، زیر لب غر میزدن و کل کل میکردن، در زیرزمین چوبی، درست زیر مغازه کتاب فروشی که اکثر مواقع خلوت از هر نوع مشتری بود، بدور از هیچ صدایی، در سکوت فرو رفته بود.

با صدای تق و جیر جیر شدن که با برخورد پوتین ها به روی پله های چوبی منتهی به اون اتاقک، سر بلند کرد و با دیدن هفت فرماندهی که با لباس های ابریشمی و مبدلشون پا به اون در ظاهر کتاب فروشی گذاشته بودن، نفس عمیقی از یادآوری دستور شاهزاده کشید و خیره به مردانی که نزدیک اومدن و روی صندلی های چیده شده به دور میز بزرگ چوبی جاگیر شدن، دست های بهم گره زده‌ش رو روی سطح چوبی میز گذاشت.

* دلیل این جلسه فوری چیه فرمانده یون؟
نگاهش رو از فرماندهی با ادامه دار شدن سکوت، به قصد شکستنش سوالی که ذهن تمام حاضرین اونجا رو به خودش مشغول کرده بود، پرسیده بود گرفت و به گوشه‌ای از میز داد.
+ من دیگه علاقه‌ای به خدمت برای وزیر اعظم ندارم!

و درست مثل تیری که بالونی رو نشونه رفته باشه، درست طبق انتظارش موجی از سوالات از سمت فرمانده ها به سمتش هجوم آورد و باعث شد برای حفظ آرامشش دم عمیقی بگیره و پلک هاش رو بهم کیپ کنه.
* دیوانه شدی فرمانده؟
* نکنه علاقه خاصی به مرگ داری؟
* بودای بزرگ!
* وزیر اعظم اگر از این موضوع اطلاع پیدا کنه نه تنها تو، بلکه تمام خانواده‌ت رو قتل عام می‌کنه!

فرمانده کیم بین همهمه به وجود اومده در اون فضا، خیره به مردی که با پلکانی بسته قصد نادیده گرفتن سوالات و حرف های بقیه داشت و فقط سکوت کرده بود، روی میز خم شد و لب هاش رو با زبانش تر کرد.

* گوش کن فرمانده یون، این احمقانه ترین کار ممکنه! این حرف بین همه ما میمونه و به خاطر دوستی چندین ساله‌مون اجازه نمیدیم وزیر از این موضوع خبردار بشه! و تو هم... فقط حرفت رو پس بگیر و دیگه حرفی از این موضوع نزن؛ این بین خانواده‌ت رو هم با این تصمیم با خودت به کام مرگ میبری! میفهمی یون جانگ مین؟!

همه در انتظار جوابی از جانب فرماندهی که تا اون لحظه فقط سکوت کرده بود، نگاهشون رو سمت مرد برگردوند و سکوت کردند.
+ نه من علاقه‌ای به مرگ دارم و نه علاقه‌ای به قتل عام خانواده‌ام!
پلک هاش رو از هم فاصله داد و خیره به فرمانده کیم لب زد.
+ بین وزیر اعظم و شاهزاده، من شاهزاده رو انتخاب میکنم. من نمی‌خوام جونم رو توی شورشی در مقابل شاهزاده، اون هم درست در کنار پیرمردی مثل وزیر اعظم از دست بدم!

* شورش؟
نگاهش رو بین چشم های شوکه و گیج شده فرماندهین چرخوند و زبانش رو روی لب هاش کشید.
+ درسته! شاهزاده قصد شورش علیه شاه و وزیر رو داره و... میتونم شرط ببندم... کسی که مقابل شاهزاده قرار بگیره زنده نمی‌مونه!
*این احمقانه‌ست!
با اخم محوی که بین ابرو هاش نشوند، نگاهش رو برگردوند و با فک منقبض شده و اخم غلیظی که روی پیشانی فرمانده هان جا خشک کرده بود، ابرو بالا انداخت. فرمانده هان رو فراموش کرده بود...

ᴍᴏᴏɴʟɪɢʜᴛ🌙Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang