Black Sea...!(part 19)

489 122 53
                                    

Third person's P.O.V:

"دور خودش چرخید و به اطراف نگاه کرد...
توسط درخت های بلند و تنومند احاطه شده بود. نگاهش رو بالا آورد. نور خورشید از لابه لای برگ ها و درختا رد میشد و اون جا رو تا حدودی روشن میکرد. دستش رو جلوی چشمش گرفت تا مثل سایه بون، از برخورد مستقیم نور به چشمش جلوگیری کنه...

نگاهش رو دوباره بین درخت ها چرخوند تا بتونه راهی برای خروج از اونجا پیدا کنه...
با پیدا نکردن راه یا جاده ای برای بیرون رفتن از اون جنگل، یک جهت رو انتخاب کرد و با گرفتن دامنش، قدم برداشت.

از میان درختا رد میشد و بعضاً با شنیدن صدا هایی از بین بوته ها قدم هاش رو تند میکرد.
رفته رفته هر چقدر جلوتر می‌رفت، چمن ها و گل ها زیر پاهاش سیاه و سیاه تر میشدن... قدم هاش رو آروم و محتاط برمیداشت و متعجب به زیر پاهاش که به رنگ سیاه درمیومدن خیره شده بود.

با شنیدن صدای آب از پشت درخت ها سرش رو بلند کرد...
با اخم ریزی بین ابرو هاش به سمت صدا راهش رو کج کرد. شاخ و برق ها رو کنار زد و با دیدن منظره رو به روش ترس به دلش رخنه کرد...

آسمان در کمال تعجب تاریک و سیاه بود...
با دریایی به رنگ آسمان شب... دریایی سیاه و مواج...
ماهی هایی مرده کنار ساحل....
همه گیاه ها و ماهی ها با نوشیدن آب دریای سیاه یا به رنگ دریا در میومدن و یا... میمردن!

با صدای سیس مانند نگاهش رو از تصویر سیاه و مرگبار رو به روش گرفت و دنبال صدا گشت.
با رد شدن مار های سیاه از زیر پاش چند قدم ترسیده عقب رفت و با نگاهش اون ها رو دنبال کرد...
دوازده مار سیاه...
پشت سر هم وارد دریا و در آخر از دید محو شدن!

دست هاش از اضطراب و ترس یخ بسته بود و مردمک چشم هاش از ترسِ چیز هایی که میدید می‌لرزید!
به دامنش چنگ زد.

یک قدم به سمت دریا برداشت..‌.
پاهاش خلاف خواست عقلی و منطقش حرکت میکردن!
دومین قدم...
دامنش رو میون دست هاش فشرد.
سومین قدم...
چشم هاش رو بست.
چهارمین قدم...
خیس شدن کفش ها و پاهاش رو احساس میکرد.
لب هاش رو بهم فشرد...

پنجمین قدمی در کار نبود...!
ایستاده بود...!
پلک هاش رو آروم از هم فاصله داد و زیر پاهاش رو نگاه کرد.
آبی زلال و سفید از بین شن های زیر پاهاش می‌جوشید و به خاطر شیب زمین به سمت دریا روانه میشدن. هر کجا که روانه میشد سبزه ها اطرافش سبز میشدند و رشد میکردن...
چیزی رو که میدید نمیتونست باور کنه!

آب سیاه و سفید با هم مخلوط نمیشدن!
یک مرز بین دریای سیاه و سفید... مثل دیواری نامرئی!
به همراه سه مار زیبای سفید رنگ، روی آب سفید و شفاف قدم برداشت... با هر قدم آب سیاه عقب رانده میشد. پشت سر هم قدم برمیداشت و دریای سیاه در برابرش تسلیم میشد و عقب میکشید.
وقتی ایستاد که دور تا دورش فقط دریایی به رنگ شب به چشم میخورد و اون روی امواج ریز آب سفید و زلال ایستاده بود!

ᴍᴏᴏɴʟɪɢʜᴛ🌙Where stories live. Discover now