water...!(part 27)

472 106 139
                                    

Third person's P.O.V:

تنها چیزی که به گوش می‌رسید سکوتی بود که بین جمعیت منتظر و نگران حکم فرما بود. مردان و زنان و کودکان فقیر و تشنه‌ای که چند روزی بود لب به آب نزده بودند، پشت حصاری که توسط سربازان درست شده بود، ایستاده بودند و منتظر و مضطرب خیره به لوله های بامبو که سر از خاک بیرون آورده بودند، زیر لب دعا میکردند.

بالاخره بعد از نزدیک به دو هفته دستور ملکه یانگ مبنی بر تامین آب از دریاچه هان سونگ، به وسیله گیاهان بامبو به اتمام رسیده بود.

مردم خوشحال در عین حال نگران بودند. خوشحال از اینکه بعد از مدت ها فردی در خانواده سلطنتی پیدا شده که به فکرشون باشه و برای سلامتی و رفاهشون تلاش کنه. و نگران از اینکه مبادا این راه حل هوشمندانه ملکه شکست بخوره و وضعیتشون بدتر از چیزی که بود، بشه!

در حالی که باد بزن پر نقش و نگار و اشرافیش رو رو به روی صورتش تکون میداد و اطراف رو وارسی میکرد، سر تکون میداد. شهر با حالت عجیبی ساکت و خلوت بود و همین باعث میشد متعجب و سوالی به اطراف نگاهی بندازه.

با نزدیک شدن به دروازه اصلی پایتخت، جمعیت زیادی رو که در سکوت و خیره به دروازه جمع شده بودند رو دید و یه تای ابروش بالا پرید و به طرفی سر خم کرد.
- اونجا چه خبره...؟

بادبزنش رو بست و دست هاش رو از پشت بهم قفل کرد و به سمت جمعیت قدم برداشت. چند نفر رو کنار زد و وسط جمعیت ایستاد و نگاهی به مردم انداخت و با دنبال کردن رد نگاهشون، به چند لوله بامبو رسید و ابرو بالا انداخت.

خیره به بامبو ها، روی شانه مرد کنار دستش زد و زمزمه کرد.
- اینجا چه خبره...؟
مرد کمی سرش رو خم کرد تا بهتر جوابش رو به گوش مرد اشراف زاده کنار دستش برسونه: ملکه دستور داده این بامبو هارو تو زمین بکارن تا از دریاچه، آب شیرین به مردم برسونن.
با دهانی باز سر تکون داد.

یکی از فرماندهان دوم، سوار بر اسب قهوه‌ایش با سرعت به سمت دروازه پایتخت می تاخت و سر و صدایی که از برخورد سم های اسب روی زمین خاکی به وجود می اومد، باعث شد مردم نگاه امیدوارشون رو بالا بیارن و به فرماندهی که در حال نگه داشتن اسب و در آخر پایین پریدنش از روی اسب بود، دادن.

فرمانده بعد از سپردن افسار اسبش به یکی از سربازان، با صدای بلند و رسایی رو به مردم کرد.
فرمانده - تا چند لحظه دیگه آب به پایتخت میرسه!

مردم حاضر، خسته نفس عمیقی کشیدن... اونها از صبح زود زیر آفتاب گرم، منتظر آب ایستاده بودن. وضعیت طاقت فرسایی بود‌‌... حالا که خبری رسیده بود خیالشون کمی راحت شده بود...
مرد جوان نیشخندی زد و روی پاشنه پا چرخید و برگشت تا اون محل رو ترک کنه.

ᴍᴏᴏɴʟɪɢʜᴛ🌙Where stories live. Discover now