Moon...!(part 33)

470 94 195
                                    

بچه ها من یه نکته‌ای قبل از شروع بگم! زمانی که قراره تو این پارت فلش بک بخوره، هیچ کدوم از شخصیت ها و کاراکتر هایی که تا به حال آشنا شدیم در این زمان نیستند! •

_________________

Third person's P.O.V:

«فلش بک»
«چوسان - امپراطوری مین
[*زمان حکومت پدر بزرگ یونگی]

- اجوشی!
با صدای آشنای مرد جوانی که می‌شناخت، نگاهش رو از ماه کاملی که درست مرکز آسمان شب بر ستاره های اطرافش فرمانروایی میکرد، گرفت و برگشت و منتظر به مردی که خم شده و نفس های سریعی میکشید نگاه کرد.
+ ارباب جوان تا اینجا دوییدید؟
با لحن همیشه گرم و مهربانش پرسید و شانه های مرد اشراف زاده رو گرفت تا صاف بایسته.

مرد دم عمیقی گرفت و سعی کرد کلمات رو کنار هم بچینه.
- اجوشی... سـ-سرباز ها...!
صدای بلند و هراسانش باعث شد تک دختر نوجوان پیر مرد، در چوبی که درز هاش با کاغذ های نازک و سفید پوشونده شده بودن رو باز کنه و کنجکاو بیرون سرک بکشه تا ببینه چه خبره.

مرد جوان نمیدونست چطور باید کلماتش رو کنار هم بچینه تا اون میزان خطر رو به پیر مرد مهربان تذکر بده! سرگردان سر پایین انداخت و با تکون دادن دست های لرزانش سعی کرد تمرکز کنه و در آخر با بلند کردن سرش، متوجه دختر زیبا و جوان مورد علاقه‌ش که با کنجکاوی بهش خیره شده بود، شد.

میشد گفت همیشه دلیل رفت و امدش به اون کلبه ساده روستایی فقط به خاطر دیدن اون دختر بود هر چند همیشه توسط دوست های اشراف زاده‌ش مسخره میشد!
به خاطر اون دختر هم که شده باید به خودش مسلط می‌بود!
نگاه لرزانش رو سمت پیر مرد چرخوند.
- سرباز ها دارن میان اینجا!

رنگ تعجب و اضطراب در چشمان پیر و کم سوش پخش شد و این کاملا برای دختر و پسر مشهود بود!
+ چـ-چی دارین میگین ارباب جـ...
- الان مهم نیست! همین الان باید از اینجا برین!
دست هاش رو روی بازو های مرد گذاشت و با جدیت و تحکم خطر رو یادآوری کرد!

اون پدرش رو خوب می‌شناخت! پدرش مردی بود که با بی‌رحمی تمام قتل یکی از فرماندهان قصری که بر ضدش به شاه در سیاست گزارش میداد و خطری کامل برای به پایین کشوندن از جایگاه وزارت بود رو گردن پزشک ساده و پیر عمارت اون فرمانده انداخت!
یعنی همین پیر مرد خوش قلب رو به روش!
و الان باید این پدر و دختر رو از چنگ اتهامِ وزیر و شاه فراری میداد!

متعجب و خیره به چشمان نگران و جدی جوان مقابلش، لب هاش رو برای حرفی به حرکت درآورد که بدون اینکه کلماتی از بین لب هاش رد بشه صدای چکمه های سربازانی که هر لحظه در حال نزدیک شدن بودند، جلوش رو گرفت!
- دارن میان! باید از اینجا بریم!

ᴍᴏᴏɴʟɪɢʜᴛ🌙Where stories live. Discover now