Power...!(part 1)

1.6K 191 165
                                    

"سلطنت، قدرت... شاه!

سه کلمه لبالب پر شده از قدرت! قدرتی که فقط با چشیدن طعم هوس انگیزش، هر کسی رو برای بیشتر بدست اوردنش، تبدیل به یه فرد طمع کار می‌کنه. مهم نیست این افراد چه کسانی باشن، رعیت هایی مثل ندیمه های رخت شور خانه تا اشراف زاده هایی مثل وزرای دربار حکومت سلطنتی!

اینبار این مهمه که این قدرت به دست چه کسی میرسه. فردی که حکومت رو به پادشاهی تبدیل می‌کنه و سالیان سال به عنوان شاه ازش یاد میشه و در آخر بعد از مرگش حکومت رو بدست وارثش می‌سپاره یا کسی که این حکومت رو به امپراطوری تبدیل می‌کنه و تاریخ مجبور به یدک کشیدن اسم امپراطور کنار اسم قدرت اول این سلطنت میشه.

درست مثل جنگ تن به تنی که یا با ضرب شمشیر رقیبت روی زانوهات فرود میای یا از خنجر خیانتکارانی که به همراهش نقشه این جنگ رو ریختین! دردناکه... تسلیم شدن یا باختن نه؛ بزرگ شدن بین افرادی که قادر در تشخیصشون برای گرگ بودن یا نبودن دردناک و سخته. درست مثل لحظه گرگ و میش که هر لحظه ممکنه طعمه افرادی بشی که گوسفند می‌شناختیش نه یه گرگ که در انتظار دریدنت کمین کرده!

این زندگی منه... ظاهر زندگی من!
زندگی تنها شاهزاده کشور چوسان."

با احساس سرمای فلز روی پوست گردنش پلک هاش رو از هم فاصله داد و با گرفتن مچ دست فردی که با فشار زیادی انگشت هاش رو دور دسته خنجر سفت کرده بود، جلوی نزدیک شدن تیغ به گردنش رو گرفت. نگاهش رو از تیغ براق خنجر بالا آورد و به صاحب دست داد و با دیدن نقاب و لباسی سیاه بر تن مرد، نیشخندی زد. اون پیرمرد تا کجا میخواست ادامه بده؟! یعنی انقدر خطر محسوب میشد؟

با لگدی که به اون مرد سیاه پوش زد، از خودش دورش کرد، به همراه نفس عمیقی نیم خیز شد و نگاهش رو سمت مردی که به سختی در حال بلند شدن از بین تکه های شکسته و چوبی میز بود، بالا آورد و ایستاد.

با جاخالی که به ضربه‌ش داد، پشتش ایستاد و دستش رو پشتش پیچوند و با ضربه ای به مچ دستش، شمشیر رو از بین انگشت هایی که از شدت فشار به سفیدی میزد، آزاد کرد.
بدون توجه به تقلا های مرد، مچ دست هاش رو بهم قفل کرد و سرش رو به نزدیکی گوشش برد و با صدای خفه‌ای، از پشت دندان های بهم چفت شده‌ش، غرید.
- به کسی که تو رو فرستاده بگو... چهارمین تلاشش هم شکست خورد!

با تکون دادن سرش، با فشاری که به مچ هاش وارد کرد، دستش رو آزاد کرد و به سمت جلو هولش داد. یکی از عقیده های شاهزاده مین اینه که، "هیچوقت به یه قاتل اعتماد نکن!" ولی خب... اینبار به این عقیده‌ش پایبند نبود! چند لحظه غفلتی که کرد کافی بود تا همون قاتل زخمیش کنه و پا به فرار بزاره!

با فریاد ناخواسته‌ای روی زانو هاش فرود اومد. قطره های خون از لای انگشت های لرزان از حمله غافلگیر کننده‌ی روی چشمش روی زمین فرود می اومدن و لباس سفید ابریشمیش رو به رنگ سرخ در میاوردن.
ندیمه ها و خواجه ها با صدای فریاد شاهزاده‌، سراسیمه وارد اتاق شدن و با بالا اومدن نگاه شاهزاده مین... این صدای بلند و خفه‌ی از ته گلوی وحشت زده ندیمه ها و خواجه ها بود که کل اقامتگاه غرق شده در سکوت و تاریکی رو پر میکرد.

ᴍᴏᴏɴʟɪɢʜᴛ🌙Where stories live. Discover now