Garden of Diary...!(part 21)

521 116 111
                                    

Third person's P.O.V:

شب هنگام وقتی که تنها روشن کننده شهر نور ماه بود، یا با پای پیاده و یا از کجاوه هاشون پایین میومدن و همه یکی یکی با نشون دادن نشان هاشون وارد اتاق نسبتا بزرگی که زیر یک مغازه ساده کتاب فروشی قرار داشت، میشدن و به جمع می پیوستن!

نگاهش رو بین چهره های آشنا و جدید چرخوند و لبخند افتخار آمیزی زد : همگی خوش آمدید! کسانی که دعوت من رو پذیرفتند انتخاب درستی کردن و من روی حمایت هاشون حساب میکنم!
همه به نشان احترام سر خم کرد. سکوت کل اتاق رو در بر گرفته بود.

+ همون‌طور که میدونید جلسه ما راجع به امپراطور مین یونگیه!

همه پچ پچی با کنار دستشون کردن و رفته رفته پچ پچ ها کمرنگ شدن و در آخر دوباره سکوت حکم فرما شد. نور ماه که از میان پنجره باز روی صورتش افتاده بود، نیشخند کثیفی زد و نگاهش رنگ شیطانی گرفت: شروع میکنیم...!

________________

موقع شب خسته و کلافه در های باغ رو باز کرد و وارد شد.
در رو بست و نگاهش رو بالا آورد. چیزی که میدید رو نمیتونست باور کنه! اینجا چه اتفاقی افتاده بود؟! برگشت و نگاهی به دروازه تازه رنگ شده انداخت... درست اومده بود؟ اخمی کرد و نگاهش رو دور تا دور باغ چرخوند.

کی همچین بلایی سر باغ محبوبش آورده بود؟
قدم برمیداشت و اطراف رو وارسی میکرد. بوی رز های سرخِ کنار سنگ فرش های باغ، توی هوا پخش شده بودن که برای فردی مثل یونگی چندان لذت بخش نبود و سردرد گرفته بود.

درختان هرس شده و بوته های مرتب و سرسبز. چمن های تمیز و کوتاه شده و باغچه های پر از گل های رنگارنگ...
این تنوع... بیش از حد برای شاه غیر عادی بود!
بوی رنگ تازه آلاچیق باعث شد اخمش پررنگتر بشه.
کی جرئت کرده بود پا به باغ نفرین شده بزاره و بر خلاف دستورش همچین کاری با باغش بکنه؟ اون از گل و گیاه و درخت و هرچیزی که نشان از حیات و وجود روح و زندگی میداد... متنفر بود! و الان در نهایت غیر قابل باور بودن تمام این باغ نشان از حیات گل ها و درختان میداد! 

با نزدیک شدن به آلاچیق، سایه سیاهی رو روی سکوی الاچیق دید. با چشم های ریز شده ناشی از دقت، به سایه نگاه کرد و در آخر با دیدن اون فرد، فقط با یک کلمه به تمام سوالات در ذهنش درباره این تغییرات باغ، جواب داد!
ملکه...!

با کنار رفتن ابر ها از جلوی دید ماه، نور ماه روی صورت سومین افتاد و چهره دختر واضح تر دیده میشد. دست هاش را پشتش بهم قفل کرد و با نگاهی در ظاهر خنثی به دختر نشسته روی سکو نگاه کرد. لبخند محوی روی لب هاش نشست و کمی سرش رو خم کرد تا دید بهتری به سومین داشته باشه....
" اون هنوز هم زیباست!"
با به یاداوردن تصاویری از الاچیق در گذشته، آهی کشید.
تاریخ داشت تکرار میشد...!

ᴍᴏᴏɴʟɪɢʜᴛ🌙Where stories live. Discover now