هه لعنتی !حتی دستبندی هم که بهم هدیه داده بود ،تقلبی برای ردیابیم بود . چقدر من ساده لوح بودم . روی زمین سر خوردم و نشستم .کل این هفته رو‌به زور شاید نه ساعت خوابیدم. چند ساعت دیگه ال میاد بهم سر بزنه . دوباره باید نقاب محکم بودنم رو بزنم . صورتم رو با آب سرد شستم. قلبم می سوخت نمی دونم بخاطر اینکه اون بهم دروغ گفت یا بخاطر اینکه من به خودم دروغ گفتم و ‌خواستم که باهم خداحافظی کنیم .خونه رو خشک و خالی تمیر کردم . زنگ در به صدا درومد .

"سلام !باز که تو همین لباساتی پوشیدی که !"ال سعی کرد باهام شوخی کنه ."برات ماکارانی درست کردم" اون با ذوق ظرف توی دستش رو بالا گرفت رو کمی تکون داد. ماکارانی یه غذای ایرانی بود که به نظرم شکستن اون رشته های ماکارانی کار خشنی بود ولی از حق نگذریم به طرز عجیبی خوش مزه میومد.

"آفرین.تو واقعا مامان خوبی میشی "
اشتها نداشتم پس ظرفش رو توی یخچال گذاشتم .ال نشست روی مبل خاکستری خونم که هنوز پلاستیکش رو باز نکرده بودم. "امید وارم"

چقدر زود ورق زندگی می چرخه و تو رو هم به بازی می گیره .چند وقت پیش پنج نفر آدم توی یه خونه زندگی می کردیم و الان ...
"نوشیدنی چی می خوری ؟"کتش رو انداخت روی پاهاش و گفت "فقط آب بیا بشین ببینمت "

براش یه لیوان آب بردم و کنارش نشستم .
توی آشپزخونه هم اکثرا از ظروف یک بار مصرف استفاده می کردم.و نقاشی هام توی خونه پراکنده بود و بیشتر شبیه خطی خطی شده بودن.پلیس به نقاشی هام اشاره کرد و گفت که این نایت لایته پس می شناسمش و من تونستم متقاعدشون کنم که من نمی شناختم که اون کیه.

"تو خوبی ؟ "

"من ؟آره عالیم ."

"الهی بمیرم ،آب شدی ،زیر چشم هات گود افتاده."با بغض گفت .دستم رو روی دستش گذاشتم و جدی گفتم

"ال من حالم خوبه"انگار جوابم انقدر برای هیچ کدوممون قانع کننده نبود .ال کمی موند ولی زود رفت گفت که وقت دکتر داره . سعی داشت باهام حرف بزنه ،منم سعی می کردم پاسخ هایی که دوست داره بشنوه بهش بدم .

بعد ظهر شده بود دلم گرفت خواستم برم به ماریا سر بزنم لباس هام رو پوشیدم و راه افتادم .توی خیابون قدم می زدم .کمپین رو ول کرده بودم...اصلا نمی دونم می خوام چیکار کنم .آیا باید ادامش بدم ؟ چقدر احمقم !چقدر ساده ! خدایا ،ربان رو توی دستم فشردم. من حس می کردم که ماشین پلیس از دور داره دنبالم میاد.

بی حرف سر خاک‌ ماریا نشستم . نیک زیاد منو اینجا میاورد باورم نمیشه شش ماه از مرگ ماریا گذشته .گاهی یه مدت کوتاهی رو با یه فرد می گذرونی اما یه بینهایت برات خاطره می سازه .دستم رو روی سنگ قبرش کشیدم. یکم خاک روش نشسته بود .

Eunoia Where stories live. Discover now