سوفیا

- بسه ویل خسته شدی.. خیلی بهتر شد مرسی..
از روم پاشد و بدون اینکه تیشرتمو بپوشم سرمو رو بالش گذاشتم و زل زدم به سقف.
ویلم خودشو کنارم انداخت و جاییو نگاه کرد که داشتم نگاه میکردم..
زمزمه کردم: خوابم نمیاد..
اونم مثل من اروم زمزمه کرد: چرا؟
عه؟ پس زمزمه بازیه..
سعی کردم نخندم..
زمزمه کردم: از بس خوابیدم! هستی تا صبح بیدار بمونیم؟
کمی فک کرد و گفت: یه درصد فک کن نباشم!
وویی..
سمتش یه پهلو شدم و گفتم: برام گیتار بزن..
- با چی؟
به گیتار نیما اشاره کردم و سرمو مظلومانه تو گردنم فرو بردم..
تیشرتشو دراورد، گیتارو بین عضله هاش گرفت و انگشتاش رو سیمای گیتار شروع به حرکت کردن..
یه آهنگ احساسی می‌نواخت که روح ادمو لمس میکرد.
رو عرض تخت، روبروی ویلیام دراز کشیدم و دستامو باز کردم.
من همه ی گوشمو و ویلیام همه حواسشو به آهنگش سپرده بود..
نگاهمو‌ به رگای دست و ناخونای از ته کوتاهش دوختم..
وقتی می‌نواخت همه چیو یادم می‌رفت..
خیلی قشنگ و ماهرانه سیما رو تکون میداد.
به دهن گفتم خوابم نمیاد ولی آهنگش غرق خوابم کرد..
اصن نفهمیدم کی چشام بسته شد و بعد از دو شب طولانی، با آرامش خوابیدم..

...
صبح الینا ازم خواست برم چندتا فتوشات واسه یه مسابقه ای که خود ویکتوریا سیکرت برگزار می‌کرد بگیرم و منم قبول کردم.
با بادیگاردا رفتم به آدرسی که داد، ازم کلی عکس گرفت و گفت بعد از اینکه داورا عکسا رو بررسی کردن، نتایج بزودی تو مراسمی اعلام میشه که آدمای خیلی مهمی مثل رییس جمهور و اینا اونجا بودن و حتما باید اونجا حضور داشته باشم..
گرچه شانس برنده شدن رو بین اونهمه مدل قدَر تو خودم صفر می‌دیدم ولی دم نزدم و قبول کردم.
نفر اول یه میلیون دلار پول نقد به اضافه ی تندیس طلایی ویکتوریا سیکرت برنده میشد..
یه میلیون دلار رقم خیلی زیادی بود!
گرچه من دور میدیدمش..
به هرحال هر چی نباشه تجربست دیگه!
بعد از کلی عکس برگشتم خونه ی نیما و لباسو که عوض کردم و بی معطلی رفتم اتاق ویلیام..
همون قایق چوبی نیمه کاره..
رو زمین کنارش نشستم.
اینکه یه آدمی تو اینهمه هنر استعداد داشته باشه بی انصافیه!
- به منم یاد میدی؟
زیر چشمی نگاهی بهم انداخت و گفت: امروز چطور بود؟
بی توجه به درخواستم گفتم: خوب.. کلی ازم عکس گرفت. ویلیام روز مراسم تو باید بیایا!
- مراسم چی؟
- اعلام نتایج.. انقدر آدمای مهم میان حتی رییس جمهورم میاد!
لبخند کجی زد و گفت: اگه رییس جمهور بدونه کابوسش شده مدل ویکتوریا سیکرت چه می‌کنه!
داشت قایقو پولیش می‌کشید و نگاهش تمام مدت پایین بود..
به روبروم خیره شدم و گفتم: کابوس که نه.. ولی عدالت خواه! بعدشم رییس جمهور آمریکا نمیاد ولی همینکه چندتا آدم بزرگ هستن خیلی خوبه..
مثل کسایی که تو آشپزخونه کنار مامانشون میشینن و روزشونو تعریف میکنن گفتم: واسه اون روز یه نقشه ی حسابی دارم!! مخصوصا اینکه رییس جمهورم هست!
زیر چشمی نگاهم انداخت و گفت: ببینم میتونی کاری کنی بری زندان یا نه..
- نه بخدا گوش کن فقط!
نقشه رو از اول تا آخر  با آب و تاب تمام براش تعریف کردم و کلی مخالفت کرد تا جایی که دیگه نتونست چیزی بگه و با اکراه پذیرفت..
همین که حرفم تموم شد خودم یه تیکه چوب برداشتم و با دیدن از روی دست ویلیام، شروع کردم به درست کردن یه صلیب کوچولو..
غرق کار گفتم: نقشم چطور بود؟ کفت برید نه؟ می‌دونم خیلی باهوشم!
قایق چوبیو جلوی چشاش نگه داشت، با دقت به شیاراش نگاهی کرد و گفت: نقشه ی خوبیه ولی خطرناکه! سیاست با کسی شوخی نداره..
- منم با کسی شوخی ندارم! اینهمه سال تو اون اتاق جلسه ی تنگ و تاریک یواشکی مثل موش میرفتم میومدم و اسم خودمو گذاشته بودم رییس جنبش گرایان علیه نژاد پرستی آمریکا!  الان اگه چنین کاری نکنم نمیتونم از خودم راضی باشم! این کاریه که باید انجام بدم!
به خودم اومدم و دیدم دست از کار کشیدم..
استاد این سخنرانیای انتخاباتی و انگیزشی بودم..
ویل شونه بالا انداخت و گفت: این چه حرفیه خدا ازت راضی باشه..
با شونم محکم به شونش زدم و دوباره مشغول شدم .
تقریبا یه ربع بعد صلیب کوچیک و پر ایرادی تو دستم بود.
از رو دست ویلیام سنباده کشیدن و یاد گرفتم و سنباده‌ش کشیدم و وقتی کارم تموم شد روبروی ویلیام نگهش داشتم و با ذوق گفتم: تموممم شد.. آخ کمرم شکست.. چطوره؟؟
حواسش بهم پرت شد..
جوری به صلیبم نگاه کرد که انگار داشت یه بچه گربه ی بی مادر میدید..
گرفت تو دستش و با لبخندی که اساتید به هنرجوهای ناشی شون میزنن گفت: خیلی قشنگه! میخوای گردنبندش کنی؟؟
با ذوق گفتم: آرهه!! فقط فکر کنم زیادی نازک شده نه؟
- یه دقه وایسا..
دستشو تو کولش کرد و یه جعبه ی چوبی درآورد و وقتی بازش کرد توش پر بود از مهره‌های چوبیِ کوچولو..
بهم یاد داد چجوری مهره هارو نخ کنم و شروع کردم.
چشامو ریز کرده بودم و با دقت تمام مهره نخ میکردم.
- بده صلبیتو پولیش بکشم..
- نه.. می‌خوام همه کاراشو خودم بکنم..
زیر چشمی نگاهش کردم که مثل یه ناظم بداخلاق نگاهم میکرد..
دوباره مشغول قایقش شد و زیرلبی گفت:
- سرتق!
- گَنده دماغ!
- زشت..
موج لبخندو تو صداش تشخیص دادم و ادامه دادم:
- چاق!
- خنگ..
- اممم.. وایسا!..
میون خنده اضافه کردم: مغز فندقی‌!
- نُنُر..
- چرا انقد سریع میگی؟!
- خودخواه!
گلومو بصورت هشدار دهنده ای صاف کردم و گفتم: مث اینکه بدت نیومده ها!!
- آره این دوشبو باید یجوری سرت خالی کنم..
- عقده ای!
بیصدا خندید و چیزی نگفت.
صلیب و پولیش کشیدم، خودش و مهره های ریزشو رنگ سیاه کردم و وقتی گردنبندم آماده شد با صدای بلند و موج خستگی گفتم: تمومه!!
سر بلند کرد و نگاه پرافتخاری بهم انداخت..
دوزانو روبروش نشستم و با دقت گردنبندو انداختم دور گردنش..
نگاهش رنگ تعجب گرفت.
گفتم: میدمش به تو..
صلیبو تو دستش گرفت و مهربون گفت: اولین کار آدم خیلی ارزشمنده باید دست خودش بمونه!
با پافشاری و مهربون گفتم:
- قول بده هیچوقت درش نیاری! حتی اگه دیگه من تو زندگیت.. نبودم..
نگاهش به نگاهم گره خورد.
تو نگاهش حرف زیاد بود و تنها چیزی که تو نگاهش نبود، حرف بود!
با لبخند چینی به دماغش داد و گفت: قول میدم..
یه دفعه در با ضرب محکمی باز شد و جولی با صدای بلند مثل کارکنان بیمارستان گفت: بیاین ناهاار کفترای عاشق!!
لب پایینمو گزیدم و گفتم: چرا داد میزنی؟؟؟
خودش تازه متوجه شده بود صداش چقد بلنده..
محتاط رفت بیرون ولی درو نبست..
نفس صدا داری کشیدم و نگاهم و رو ویل و صلیبش چرخوندم..
بهش میومد..
پیچی به لبام دادم و رفتم پایین.

•Sofia• Where stories live. Discover now