صدای تقه ی در باعث شد سریع نقاشی هامو زیر تختم هل بدم. وقتی درب رو باز کردم پیتر با قیافه ی خندون جلوم ظاهر شد. منو محکم بغل کرد و سلام داد . اون خوش حال بود که می تونست با دوست دخترش راحت باشه .حداقل فعلا ...

من و پیتر از بچگی باهم بزرگ شده بودیم و اون مثل برادرم بود. یه لبخند کمرنگ زدم، چون مطمئن نیستم باید به اندازه ی اون خوشحال باشم یا نه !

"خب ؟" اون منتظر بود تا بگم چطوری عمو رو راضی کردم .یکی از ابرو هامو دادم بالا که یعنی چی خب

"من می خواهم دربارش بشنوم " اون راحت روی تختم نشست .

"من مطمئن نیستم بخوام بهت بگم‌ پیت" چشمامو براش چرخوندم . درسته که من جفتمون رو از یه اجبار نجات دادم ولی این حقیقت رو نمی تونم پنهان کنم که یه ریسک بزرگ توی زندگیم کردم ...من نیکولاس‌ رو نمی شناختم.

"او خب پس حتما باید بگی "اون جدی شد طوری انگار فهمیده بود، من یه گندی زدم .

" نه من هیچی بهت قرار نیست بگم"
اون می دونست که من خیلی لجبازم و من می دونستم اون بیخیال نمیشه‌.روی صندلی نشست

"خب کجا بودیم؟"
منم یه پوفی کشیدم و گفتم‌

"میشه جان من یه امروز بیخیال شی "
گفتم و خندیدم گوشه ای نشستم و با گوشیم بازی کردم . پیتر یهویی گوشی رو از دستم کشید و گفت

"دختره ی پروو من اومدم ببینمت بعد تو سرت تو گوشیته؟!"

"اخه خیلی دیدنی نیستی والا من نمی دونم اِلی توی تو چی دیده " اون اومد که با بالشت به سمتم حمله ور شه که صدای در اومد . پیتر تعجب کرد و زیر لب گفت من باز می کنم . نمی دونم چرا حس می کنم اتفاقات خوبی نمی افته. نیک وارد اتاق شد.

"سلام‌ نیکولاس"

"سلام ژولیت"

"قضیه چیه؟ تو کی هستی؟"پیتر با تعجب پرسید .

"در حقیقت تو کی هستی؟" نیک انگشت اشارشو سمت پیتر برد‌

انگشتامو لای موهام بردم، از این بدترم می تونه بشه ؟ من اصلا حوصله ندارم .

"من پیترم دوست بچگی های ژولیت"
پیتر سعی کرد خیلی محترمانه دست بده ولی نیک دستشو رد کرد.

" من نیکولاس هستم دوست پسر ژولیت"

"دوست پسر؟!"
پیتر چشم هاش از تعجب سه برابر شدن

بالاخره تصمیم گرفتم حرف بزنم .
"من و نیک باهم دیگه آشنا شدیم و اون تصمیم گرفت بهم کمک کنه برای همین عمو دست از سر تو برداشت البته من پشت تلفن بهت گفته بودم"

Eunoia Where stories live. Discover now