30. SoMeBoDy

793 183 252
                                    

I just want somebody to die for











بعضی وقتا نمیشه که نمیشه.

مهم نیست چه قدر خودتو به در و دیوار بزنی یا چه قدر براش تلاش کنی، انگار همه ی عالم و آدم دست به دست هم میدن تا تیکه های کوچیک خوشبختی رو ازت بدزدن و آخرسر هم زندگیتو بگیرن.

اما بعضی وقتا...

بعضی وقتا خدا تصمیم میگیره فقط یه نیم نگاه کوچیک بهت بندازه و همه ی زندگیتو زیر و رو کنه.

واسه همینه که امید هنوز هم وجود داره. واسه همینه که تا وقتی جوونه ی امید تو قلبمونه، زنده محسوب میشیم و زندگی میکنیم.



صدای ماشینی که از توی حیاط به گوشمون میرسه باعث میشه لیام با عجله بوسمونو از وسط قطع کنه و عقب بکشه.

با ته گلوم صدایی در میارم و به رفتنش اعتراض میکنم. حتی اگه اون ماشین مال پسرا باشه و حتی اگه دارویی آورده باشن، بازم ممکنه روی من تاثیری نداشته باشه.

تنها چیزی که میخواستم این بود که یکم طولانی تر ببوسمش.

لیام با خوشحالی موهای جلوی صورتمو کنار میزنه و بین اشکاش میخنده.

- میشنوی زین؟؟ اونا رسیدن! رسیدن!

لحنش اونقدر امید و اشتیاق داره که دلم نمیاد چیزی بگم. لبخند میزنم و سرمو تکون میدم.

- پس بهتره زودتر بری.

موافقت میکنه و میخواد بیرون بره. لحظه ی آخر نیم نگاهی به من میندازه و با اخم خفیفی که بین ابروهاشه اسلحشو پس میگیره.

من نفسمو با صدا بیرون میدم. امیدوار بودم متوجهش نشده باشه.

- جایی نرو تا برگردم!

و بعد با پوزخند اضافه میکنه:
- حتی اگه اون پسر خوشگله اومد سراغت.

تک خنده ای میکنه و به دو از اتاق بیرون میره. انگار چیزی به کوچیکی همین صدای ماشین هم باعث شده دوباره جون بگیره.

من با یه آه سرمو به بالشت پشت سرم تکیه میدم و دستمو بالا میگیرم تا تغییراتشو بررسی کنم.

صورتمو جمع میکنم. زیاد خوب به نظر نمیرسه.

نمیدونم چند دقیقه یا چند ثانیه میگذره که در اتاق دوباره باز میشه و چهار نفر آدم داخل میریزن. لیام سریع واکسنی که پسرا از پایگاه خودشون آوردن رو از دست هری میگیره و روی تخت میاد.

سرمو کج میکنه و مثل همون قبلی سرنگو روی گردنم میذاره.

- این دفعه دیگه جواب میده. این بار جواب میده.

با دهنم صدای کوتاهی در میارم و سرمو بیشتر به دست لیام نزدیک میکنم.

گرمای انگشتاش روی گونمو دوست دارم.












Z ENDTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang