درسته که ماریا این جا خدمتکاره اما یه جورایی مثل مادرمه.خونمون همیشه پر از آدمه ولی من همیشه تنهام برای همین بیشتر وقتمو سر به سر ماریا می گذارم.اون از کودکیم مراقبم بوده و شاید تنها یادگار مامانمه.

من در اصل juliet /ژولیت/ هستم ،نه juliette /ژولیاِت/ . ولی ماریا فرانسویش رو تلفظ می کنه و به نظر من اون خیلی بامزست.

ماریا داشت توی آشپزخونه برای من بِیکن درست می کرد.از پشت بغلش کردم و لپش رو بوسیدم‌. اون بهم لبخند زد و بهم اشاره کرد که بشینم و صبحانمو کامل بخورم.

اون‌ گاهی عین مامانبزرگا بهم سفارش می کنه. چند روز دیگه ۵۷ سالش میشه و من می خوام‌ براش یه هدیه بخرم.

عمو نمی گذاره که من رابطه ی خوبی با ماریا داشته باشم و هر بار که حس می کنه من با اون صمیمی رفتار می کنم. ماریا رو اذیت می کنه برای همین ما صمیمیتمون رو دور از چشم اون نگه می داریم.

ماریا سینی بیکن رو جلوم گذاشت و من تازه داشتم از مزه ی بیکن هام لذت می بردم که ماریا صحنه ی رمانتیکم رو خراب کرد.

"votre oncle, veut vous voir dans son chambre "

(عموتون می خوان شما رو توی اتاقشون ببینن)

"اون پیرمرد، قصد داره دوباره صبحم رو خراب کنه، من می دونم."

این طوری نیست که عموم منو بزنه یا مثل نامادری سیندرلا ازم کار بکشه...ما فقط عقاید متفاوتی داریم...در واقعا حتی به اندازه یک اتم هیدروژن هم بین عقایدمون اشتراک نیست.

بعد از مرگ مادرم ، عموم سرپرستیمو به عهده گرفت و وارد خونمون شد. اون از خداشه که من از این خونه برم ولی خب من هیچ موقع خونه ای که مامان بابام با عشق ساختن رو ول نمی کنم!

ماریا شونه هاش رو بالا داد و ترجیح داد دخالت نکنه و رفت لباس ها رو روی بند رخت آویزون کنه.من خیلی وقته که من با عموم زندگی می کنم و اون یکی از سیاستمدار های بزرگ کاناداست و همیشه بابت لباس پوشیدم، راه رفتنم حتی حرف زدنم بهم گیر می ده. وقتی درب اتاقشو زدم صداش از داخل اتاق گفت "بیا تو!"

"سلام عمو"

فردریک یه نگاه از بالا به پایین بهم کرد حاضرم قسم بخورم که الان به هودیم گیر می ده! چون من باید با لباس رسمی بگردم؛ البته از نظر اون! اسم عموم فردریکه و من گاهی توی ذهنم اونو فردیک خالی صدا می زنم.

"ژولیت باز که این لباس های مسخرتو پوشیدی !"

دیدی گفتم!

Eunoia Where stories live. Discover now