بوسه‌ی یار

Start from the beginning
                                    

قیافه ی رویایی گرفت، دستاشو جلوی سینش بهم گره زد و گفت: و اونو با بوسه ی عشق... از خواب عمیقش نجات میده و طلسم صد ساله ی پری رو میشکنه... بعد اونا عاشق هم میشن و تا ابد با خوبی و خوشی زندگی میکنن! ...
نکته بینانه اضافه کرد: البته به همراه دوست پری دریایی تا ابد زندگی میکنن!!....وااای میشه اینو کتابش کنیم؟؟ بخدا میفروشه!!
ریز خندیدم و ناخودآگاه نگاهم سمت ویلیام رفت که هنوز داشت با تأسف برای تخیل پردازی جولی می‌خندید.
به این فکر کردم که ویلیام منو..
ببوسه!
قطعا اون وسط دست و پامو گم میکردم!
ولی..
اگه ویلیام منو ببوسه..
آخ..
اصلا نمیتونم فکرشم بکنم!
هیچ ایده ای از چجوری بودنش نداشتم..
امکان نداره چنین اتفاقی بیوفته..
ولی اینو می‌دونم که اگه یه روز سرش به سنگ بخوره و بخواد اینکارو بکنه، انقد دست و پام سست میشه که نمیتونم از زیر دستش فرار کنم..
کلی وا میدادم و بعدشم که تا دوروز جرعت نمی‌کنم تو چشاش نگاه کنم‌‌..
ولی..
اه..
زیر دلم یه جوری شد..
آخ..
لپام گل انداخت!
جولی شیطون و بلند گفت: بیا!!تحویل بگیر!! معلوم نیست داره به چی فک می‌کنه رنگ گوجه شده!
از عالم خیالم دراومدم..
آره اینا همش خیال بود و نه بیشتر!
خسته و با صدایی که از ته چاه میومد گفتم: خب اسم کتابو چی بزاریم؟
جولی مثل بچه ها رفت تو فکر و بلند گفت: بوسه ی یار!!
خون سمت لپام هجوم برد..
با خنده دستی به صورتم کشیدم.
ویلیام با ته لبخند گفت: خب دیگه بسه..جولی برو ببینم میتونی دوتا قهوه ی تمیز بیاری یا نه..
جولی موذیانه گفت: چرا دوتا؟ سه تاییم!
ویلیام چپ چپ نگاش کرد و گفت: خودت برو همونجا بخور!
جولی- ولی من می‌خوام با شما بخورم!
ویلیام لبخندی مصنوعی با معنای " من بعدا برات دارم" زد و گفت: خب باشه حالا بعدنم باهم قهوه می‌خوریم.. الان سوفیا سردشه... برو!!!
جولی پاشد و چند قدمی دور نشده بود که دوباره برگشت و گفت: قول؟!
معترض و بلند گفتم: جولی!!!!
- خب حالا! بیاین منو بخورین!! دست به یکی کردن..
و همینطور که غر میزد دور شد..
به پاهام خیره شدم..
یه دفعه حق به جانب گفت: بخدا نبوسیدمتا! چرت میگه..
سری تکون دادم و گفتم" می‌دونم" اکتفا کردم..
حتی وقتی بهوش نبودم بازم میدونستم حال من بعد از بوسه ی ویلیام این نخواهد بود!
قطعا باید تا سه چهار ساعت از گرما آتیش می‌گرفتم و لپام به شدت سرخ میشد..
ولی نمی‌دونم چرا بینمون اینهمه سکوت بود!
اینهمه سکوت بین ما سابقه نداشت..
ویل با مکث  گفت: موهاتو.. خشک کن سرما میخوری..
بی توجه به حرفش گفتم: مرسی که... نجاتم دادی!
نگاه نافذشو دوخت به چشام..
نگاهش تا عمق وجودم رسوخ کرد..
آخ..
مغز استخونمو سوزوند..
من چقدر بی جنبم که با یه نگاه وا میدم!
از کی اینجوری شده بودم؟!
یه نگاه ساده بود دیگه..
من که انقد ضعیف نبودم!
دست و پای گم کردمو جمع کردم و به جلوی پام زل زدم..
یهو پرسیدم: ویلیام؟
- بله؟
گوشه‌ی شصتمو با ناخونم فشار دادم و گفتم: اگه.. من میمردم..
جدی نگاهم کرد و متشوش گفت: این چه حرفیه میزنی؟!
- خب حالا که نمردم کلا میگم.. میگم اگه من میمردم...   تو‌..
- بیخود!
حرفمو قطع کرد..
یه ذره بهم برخورد ولی مصرانه ادامه دادم:
- تو چیکار میکردی؟
دست از ور رفتن با بند شلوارش کشید و درحالی که سرش به پایین متمایل بود تو چشام نگاه کرد..
جوری نگاهم میکرد که انگار حرف بدی زده بودم..
من حرف بدی زده بودم؟!
فقط یه سوال ساده پرسیدم همین!!
چندبار جلوی چشمش بشکن زدم..
- الوو!!
سیب گلوش که بالا پایین رفت نشون از سخت قورت دادن آب دهنش بود..
یه دفعه بلند شد و بدون اینکه چیزی بگه رفت..
با چشمام دنبالش کردم و به جمع بچه ها رسیدم..
کنار مونیکا وایستاد.
مونیکا دستشو گذاشت پشت کمر ویلیام و با خنده ی بیش از حد شروع کرد به حرف زدن.
آتیش گرفتم!
نمی‌دونم چرا..
ولی دوست نداشتم..
اصن چه معنی داشت؟! مگه باهم چه صنمی داشتن؟؟
ویل با تعجب نگاهش کرد.
با جدیت خاص خودش چیزی در گوش مونیکا گفت و مونیکا آروم دستشو برداشت..
دلم خنک شد!
ادم به یه پسر غریبه انقد راحت دست نمیزنه که!!
احساس بهتری پیدا کردم..
به خودم اومدم..
من چرا داشتم به مونیکا حسودی میکردم؟!
م...من... داشتم به مونیکا...حسودی میکردم؟
نگران شدم..
نکنه من...
نه ..نه بابا!!
آب دهنم پایین نمی‌رفت..
یعنی چی؟!
من چرا اینجوری شدم؟!
نکنه جنی شدم؟؟!
اوفف..
سرم سوزن سوزن میشد..
با ضرب دست جولی به کمرم کمی پریدم و با بیحواسی و متشوش گفتم: ها؟
- دکه بسته بود.. تو چرا... تو...  خوبی؟!
- آره آره.. بریم پیش بچه ها..
با جولی رفتیم تو دایره‌ ی بچه ها جا گرفتیم.
بغیر از خودمون سه نفر دیگه ام وایستاده بودن که نمیشناختمشون..
خطاب به همه با شرمندگی گفتم: ببخشید من روز همتونو خراب کردم..
صدای اه و اوه جمع بلند شد و جولی گفت: تو باز رفتی تو فاز شرمندگی؟! جمع کن بابا ما هیچم اذیت نشدیم.. اتفاقا هیجان برامون لازم بود! مگه نه؟!
صدای تایید جمع بلند شد..
چقد خوب بودن!
ولی اون سه نفر کی بودن؟!
یکیشون با دیدن من گفت: سوفیا خانم.. بزارین معرفی کنم.. مارتین هستم... دوستام رزا و نیما..
اسم نیما رو تاحالا نشنیده بودم..
گفتم: نیما اسم ایتالیاییه؟!
نیما خنده ی بلندی کرد..
خب چیه مگه؟
من تاحالا نشنیده بودم خب..
نیما- من ایرانیم! با دوستاتون سر همین قضیه ی ... غرق شدن شما... آشنا شدیم.. بچه های باحالی هستین..
جولی با ذوق گفت: و بگو چی شد!! امشب هممون خونه ی نیما دعوتیم!! هوراا!!
با لبخند عاقلانه ی مخصوص خودم گفتم: شما لطف دارین ولی مزاحمتون نمیشیم..
رزا- باور کن نیما هرکسیو دعوت نمیکنه! همیشه مهمونیاش با آدم حسابیاست.. شمام که... عکستو رو مجله دیدم! خیلی خوب بود آفرین..
خجالت زده به پاهای برهنم خیره شدم.
نیما- ساعت هفت پیش ما باشین و لباس خوابم بیارین.. چون ما ایرانیا رسم داریم که مهمانمونو همینجوری به امان خدا ول نمی‌کنیم!
چه رسم عجیبی!
ویلیام گفت: ادرسو واسم بفرس..
نیما- حله برادر.. فقط دیر نکنین که براتون کلی برنامه دارم!
بعد از کمی گپ و گفت با بچه ها، به بهونه ی سرما خوردن من رفتیم هتل.

•Sofia• Where stories live. Discover now