⚔️مبارزه بیست و دوم: تو منو به فاک دادی کریس وو؟!!⚔️

Start from the beginning
                                    

∞•°∞°•∞•°∞°•∞

با صدای زنگی که حدس میزد موبایلش باشه آروم چشم هاش رو باز کرد قبل از این که دستش رو سمت تلفنش ببره صدا قطع شد.
پس بیخیالش شد و به اطراف نگاه کرد.
به نظر میومد که توی حال خوابیده. یعنی لوهان دوباره دیشب ولش کرد بود روی مبل!
دستش رو روی صورتش کشید تا خواب از سرش بگذره ولی با احساس کردن درد توی بینیش تعجب کرد
چرا درد میکرد؟
اخمی کرد و خواست از جاش بلند شه که سنگینی جسمی رو روی شونه هاش حس کرد با تعجب کمی گردنش رو کج کرد و از گوشه چشمش لوهان رو دید که توی حالت نشسته خوابش برده و سر خودش روی پاهاشه.
یعنی از دیشب تکون نخورده؟
اینجوری که بدنش خشک میشه...
خیلی آروم و جوری که بیدارش نکنه سرش رو از روی پاش برداشت و بلند شد.
با آروم ترین حدی که میتونست لوهان رو روی مبل خوابوند و یکی از کوسن ها رو زیر سرش گذاشت.
لوهان به خاطر جا به جا شدنش که باعث تکون خوردن بدن گرفتش شد، ناله کوتاهی کرد و دوباره به خواب رفت.
سهون از توی اتاق پتوی خودش رو برداشت.
پتو رو کاملا روی لوهان کشید و لبخندی که از رضایت روی صورتش به وجود اومده بود باعث شد خودش هم لبخندی بزنه.
پایین مبل روی زمین نشست و به صورت کوچیک غرق در خوابش خیره شد.
دیشب حس مزخرفی داشت...
احساس میکرد به این پسر پرو و بیخیال وابسته شده و وقتی خونه رو ترک...
اون احساس بد به سراغش اومده بود و تا زمانی که با خود لوهان صبحت کرد از بین نرفت.
میدونست که لوهان براش به عنوان یه دوست، ارزش خاصی پیدا کرده بود.
و به همین دلیل شب قبل تا اون حد از خودش ناراحت و عصبانی بود.
وقتی که بیدار شد و دید لوهان روی مبل نشسته و داره فیلم میبینه دلش خواست یکی از بزرگترین لبخند هایی که بلده رو بزنه ولی خب نخواست مثل احمق ها جلوه کنه پس فقط رفت و باهاش صبحت کرد.
دیشب یه اتفاق خوب دیگه هم افتاده بود!
لوهان بهش اعتماد کرده بود و در مورد مشکلش باهاش صحبت کرده بود و این که احساس میکرد مورد اعتماد واقع شده باعث خوشحالیش میشد...
دوباره به صورت لوهان نگاه کرد و با دیدن این که خوابش عمیق شده بلند شد و سمت آشپزخونه رفت تا سوپ خماری برای خودش و یه چیزی برای لوهان درست کنه
به خاطر این که دیشب خیلی مست کرده بود سردرد داشت و واقعا به سوپ نیاز داشت.
در یخچالش رو باز کرد و زمانی که مواد لازم رو برای پختن سوپ پیدا نکرد هوفی کشید و به کانتر تکیه داد.
میتونست بره از مادرش بگیره چون مطمئن بود مواد رو داره اما حوصله جواب دادن به سوال هاشون رو نداشت پس سمت اتاق رفت و بعد از پوشیدن کتش از خونه خارج شد.
صبح بود و هوا سرد پس تصمیم گرفت با ماشین بره.
میدونست که احتملا لوهان بستنی و چیپس های که دو روز پیش گرفته رو تموم کرده و به همین دلیل کلی خرت و پرت دیگه هم خرید و در آخر فراموش نکرد که یخ نوشیدن خماری هم برای خودش برداره چون کمی هم سرگیجه داشت.
از سوپر مارکت همراه با سه تا پلاستیک بزرگ خارج شد و وقتی که خرید ها رو روی صندلی عقب گذاشت، سوار ماشین شد و سمت خونه روند.

⁦⚔️⁩The Condition Of Fight⁦⚔️⁩ |Completed|Where stories live. Discover now