🚦9🚦

704 223 258
                                    

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.




لویی لباس تنشو عوض کرد و به سباستین که با ذوق رفتن به اتاق جدیدش از ساعت ۷ بیدار شده بود و دم در ایستاده بود , نگاه کرد


:هی باستی من که الان نمیتونم وسایلمونو توی اون اتاق بچینم , چرا نمیخوابی ?

:به اچ میگم , اون کمکم میکنه تازه من پسرشم

لویی که از حرف پسرش شوکه شده بود بهش خیره شد

:چی? پسر کی? کی اینو بهت گفته ?

:اقای اچ بهم گفت همه اینایی که اینجان پسرشن , منم گفتم منم پسرتم یه جورایی گفت , اره !

لویی نفس راحتی کشید و خم شد تا سر پسرشو ببوسه

:خب اونجوری اره , بیا بریم اتاق و ببینیم بنظر امروز یکم دیر میرسم به کارم

از پله ها بالا رفتن و جلوی در اتاق ایستادن کلید روی در بود و لویی نیازی ندید کسی رو برای باز کردن در صدا کنه

با باز کردن در برای بار دوم توی چند دقیقه ی گذشته شوکه شد
باستی با خوشحالی سمت تختش دوید و بعد سمت لویی چرخید

:هی دادا این عالیه مگه نه?

:هی دادا این عالیه مگه نه?

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


لویی که چیزی برای گفتن نداشت فقط سرشو تکون داد و هنوز دستش به دستگیره ی در چسبیده بود

باستی دستشو سمت تختی که برای لویی بود دراز کرد

:اونجا رو , اون درو هم باز کن دادا

لویی به سمت چپ نگاه کرد و با دیدن دری که اونجا بود سمتش رفت

:این در قبلا اینجا بود ?

Driver Where stories live. Discover now