شکارچی ماهر

Start from the beginning
                                    

تو فکر گفت: سوفیا؟
- هم؟!
- میمیری بهتر جواب ادمو بدی؟
ریز خندیدم و گفتم: جان دلم؟
نفس عمیقی کشید و پردرد چشاشو بست.
با دیدن قیافه ی دردناکش خندم خشک شد و تبدیل به اخم شد.
خدایا چرا اینجوری شده بود؟؟؟

- چت شد یهو؟!
آب دهنشو قورت داد و با لبای خشکش گفت:
- اگه من بمیرم..
با بیخیالی گفتم: اوووو قرار نیست بمیری.. بعدشم خودت گفتی حالا حالا ها اینجا کار داری دیگه..

از چشماش که  بسته بودن پی بردم که قضیه جدی تر از این حرفاست..

چشاشو باز کرد و غمگین گفت: اگه ما اینجا زنده نمونیم.. تکلیف دخترا چی میشه؟
تازه یادم افتاد که دختراش اون بیرون منتظرش بودن..
من چقدر احمق بودم که به کل یادم رفته بود!!

با نگرانی گفتم: الان می‌دونی کجان؟! خونه ی خواهرت کجاست؟!!
مکثی طولانی کرد و گفت:
- اونا خارج شهرن. منطقه ی اونا زلزله خیز نیست ولی..
نفس سخت و دردناکی کشید که با آه مخلوط شده بود.
ابروهامو با نگرانی جمع کردم..
چشاشو ملتمس بست و گفت: مادرشون صلاحیت نگه داری از بچه ها رو نداره.. اگه بلایی سرمون بیاد یتیم میشن..
با ناباوری گفتم: ویلیام!!
محکم و مصمم ادامه دادم: مطمعن باش هیچ اتفاق بدی نمیوفته و بلاخره مارو نجات میدن!! مطمعن باش.. انقدرم نفوذ بد نزن.. ازینجا میریم بیرون..
گنگ گفت:
- ولی اگه یه درصد نریم؟
کلافه گفتم: واای ویلیام!! واقعا نمی‌دونم چجوری.. ولی می‌دونم که زنده میمونیم...
لباشو بهم فشرد.
درحالی که تو فکر بود سر تاییدشو چندبار سریع و گنگ تکون داد.
درکش میکردم چون بچه هاشو مثل خودش دوست داشتم.
خودمو مقصر این وضعیت میدونستم.
عذاب وجدان شدیدی تو وجودم رخنه کرد..
اگرچه من پنجاه درصد این گناهو گردن داشتم ولی نمیتونستم دلمو قانع کنم که خودشو کاملا مقصر قضیه ندونه..
مردمک چشماش مثل یه پسر بچه ی دبیرستانی، مردمک چشمای منو تو دام خودش انداخته بود..
سرم رو اسفبار انداختم پایین.
لبامو بهم فشردم و اروم گفتم: ببخشید... من مقصر این وضعیتم..
نمی‌دونم چه مرضی بود ولی دوست داشتم من عذرخواهی کنم و اون انکار کنه..
نمی‌فهمیدم دردم چی بود..
با کف انگشتاش زیر چونم صورتمو آورد بالا و شصت‌شو کشید رو گونم.
داغی انگشت شصتش زیر پوست صورتم شروع به حرکت کرد.
حس کردم لپام گل انداخته.
صورتمو کمی به سمت انگشتش خم کردم و با تأسف و تلخ ادامه دادم: من باعث شدم شما اینجا گیر بیوفتین.. می‌دونی تو... قبل از اینکه بامن آشنا بشی خیلی زندگی بهتری داشتی..هم توهم جولی و من واقعا متاسفم که هر ثانیه.. دارم گند میزنم به زندگی و خوشیاتون. !! واقعا... شرمندم..
لرزش صدام به بینهایت رسیده بود و گلوم از بغض و خشکی درد گرفته بود.
نگاهم به پاهاش بود چون نمیتونستیم تو چشاش نگاه کنم..
درسته که مطمعن بودم نجات پیدا میکنیم اما بودنمون تو اون وضعیت تقصیر من بود!
دستام که روپام بود لرزش خفیفی داشت.
برای اولین بار تو زندگیم شرمنده ی ویلیام بودم..

•Sofia• Where stories live. Discover now