پارت نوزده

1.1K 76 15
                                    

رزی

وسایلامونو جمع کردیم و بدو که رفتیم😂
قرار بود منیجرا و بادیگاردای شخصیمون باهامون بیان و خب تقریبا جمعیتمون کم بود.

تو فرودگاه پیاده شدیم و از قسمت ویژه رفتیم و بعد بازرسی بدنی سوار هواپیما شدیم.
نگاهی به جمعیت کردم پس کوکی کجاست؟
چون فرست کلس بودیم با خیال راحت میشد پیش هم بشینیم ولی پیداش نمیکردم.

بهش زنگ زدم.
-الو؟
-کجایی پس؟
صدای خنده اومد-پشتتو نگاه کن لیدی.
برگشتم پشت صندلیم دیدم نشسته درست پشتم.
هوووف من چطور ندیدمش؟

لیسا و جیسو کنار هم بودن و منو جنی هم پیش هم.
جنی که تا نشستیم چشماشو بست و خوابید جیسو هم همینطور ولی لیسا داشت فیلم نگاه میکرد برا خودش.

اروم برگشتم سمتش و خواستم چیزی بگم که دیدم جیمین سرشو گذاشته رو شونه کوکی و اونم خوابیده.
خندم گرفت، کوکی هم با اخم اشاره کرد به جیمین و اروم زمزمه کرد- فک کنم این دو نفر (به جنی هم اشاره کرد) اصلا راضی نیستن منو تو پیش هم بشینیم.

خنده ریزی کردم-عیبی نداره راهمون خیلیم زیاد نیست.

بعد هندزفریمو دراوردم اصلا دلم نمیخواست بخوابم ترجیح میدادم اهنگامو گوش کنم.

چندساعت بعد

با خستگی از هواپیما خارج شدیم و منیجرا ساکامونو با خودشون حمل میکردن.
اروم دم گوش لیسا گفتم- لیلی(لِیلی نه ها lili😂) جونم میشه کاری کنی که من امشب با کوکی برم بگردم؟

یه دونه اروم زد تو سرم- خاک تو سرت بزار برسیم بعد.
اروم سرمو مالیدم-یا یه بار بگو کمکم نمیکنی خب.
اخمی کرد-صبر کن،اخه من به منیجر چی بگم؟
شونه ی بالا انداختم-نمیدونم یه کاریش کن دیگه، واقعا دلم نمیخواد بفهمه دارم میرم پیش کوکی.

با قیافه پوکر نگام کرد- عقل کل منیجر میدونه که سه تا از اعضای بی تی اسم پاشدن اومدن هاوایی،انگار نه انگار که تو یه هواپیما بودیما.

اخمی کردم- حیف پرواز به هاوایی تا سه روز نبود مجبور شدیم با یه پرواز بیایم...
بعد با مظلومیت نگاش کردم-حالا چیکار کنیم؟
-حالا چیکار کنیم؟ یا چیکار کنی؟ به من چی میرسه؟؟
-یاا لیسااااا
-دروغ نمیگم که...
- از تو آبی گرم نمیشه خودم باهاش حرف میزنم.

دستمو گرفت-صبر کن،اگه قول بدی اون آویز آفتاب گردونتو بهم بدی حلش میکنم..

پریدم و بغلش کردم-مرسیییی
ولی یه دونه زدم به دستش- ولی خیلی نامردی که از اونیت داری اخاذی میکنی...
دوباره اخم کرد-اگه نمیخوای که...
-نه نه نه... میخوام.
یهو جنی و جیسو و کل گروه برگشتن سمتمون که لبخندی زدیم و خودمونو زدیم به اون راه.

سوار ماشین شدیم و رسیدیم ویلا.

منیجرا قرار نبود پیش ما بمونن تقریبا خونشون یه خیابون باهامون فاصله داشت و فقط بادیگاردا قرار بود پیشمون بمونن.

~her eyes are killer~(completed)Waar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu