⚔️مبارزه بیست و یکم: تقصیر خودته که دیگه نمیتونم دوست داشته باشم⚔️

Start from the beginning
                                    

∞•°∞°•∞•°∞°•∞

توی خیابون شلوغ راه می‌رفت و گهگداری به ویترین مغازه ها نگاه میکرد
برگشتنش به کره اشتباه بود؟
شاید باید همونجا میموند و یه راهی برای حل مشکلش پیدا میکرد...
فرار کردن فکر خوبی نبود.
با صدای زنگ تلفنش دستش رو توی جیب کتش برد و گوشیش رو بیرون آورد؛ با دیدن "بی احساس لجباز" ابرو هاش رو بالا انداخت؟
چانیول چرا بهش زنگ زده بود؟
قبل از این که تماس قطع بشه، جواب داد و تلفن رو کنار گوشش گذاشت
"چه عجیب! بعد یه ماه یه تلفن زدی؟"
..."خفه شو بگو کجایی؟"...
"بالاخره خفه شم یا بگم کجام؟"
با گذشت چند ثانیه و نشنیدن جوابی از طرف چانیول، ادامه داد
"توی خیابون"
..."خوبی؟"...
"لازم نکرده بعد از یه ماه ادای این پسر خاله های نگران رو در بیاری، اگه می‌خواستی توی این مدت حداقل یه خبر می‌گرفتی"
..."آخه حوصلت رو نداشتم الانم نگران شدم و گرنه هنوزم حوصلت رو ندارم"...
لوهان خنده بلندی کرد که باعث نقش بستن لبخندی روی لب های پسر پشت تلفن شد.
"همیشه صداقتت رو دوست داشتم"
..."میدونم! خوبی دیگه؟"...
"اره چند بار میپرسی؟"
..."باشه پس خدافظ! بیشتر باهات حرف بزنم میترسم زیادیت کنه"...
لوهان دوباره خندش گرفت
"گمشو!"
و بعد تماس رو قطع کرد.
با این که از بچگی کره زندگی نمی‌کرد ولی با چانیول رابطه خوبی داشت و میدونست برای خلاف چیزی که میگه، اتفاقا خیلی هم لوهان رو دوست داره.
بعد از این که کمی پیاده روی کرد و افکار توی سرش رو سر و سامون داد سوار یه تاکسی شد و آدرس خونه سهون رو که جزو معدود مکان هایی بود که آدرسش رو میدونست داد.

∞•°∞°•∞•°∞°•∞

چانیول روی صندلیش نشست و دستش رو روی شونه سهون گذاشت
"نگران نباش حالش خوبه"
سهون سرش رو تکون داد و بعد از خوردن نوشیدنیش از پله ها پایین رفت تا به طبقه اول برسه و بتونه روی دنس فلور، به همراه بقیه دختر ها و پسر ها برقصه.
چانیول لیوان خودش رو پر کرد، سر نوشیدنی رو سمت بکهیون که با گوشیش مشغول بود گرفت
"برات پر کنم؟"
نگاه بکهیون بین دست چانیول، سر بطری مشروب و چشم های منتظر پسر در گردش بود و بالاخره بعد از چند ثانیه جواب داد
"آخرین باری که همراه باهات نوشیدنی خوردم اتفاق های خوبی نیفتاد..."
چند لحظه بعد شاتش و جلو برد و اضافه کرد
"ولی به درک! بریز"
چانیول با قیافه گرفته‌ای لیوان پسر رو لب به لب پر کرد و بطری رو روی میز گذاشت.
همون یه جمله کافی بود تا نوشیدنی تلخ، تلخ تر و سوزاننده تر از همیشه بشه.
از گوشه چشم بکهیون رو دید که دوباره مشغول پر کردن لیوانش بود.
خدا رو شکر لازم نبود نگران حفظ ظاهر باشه چون اکثر بچه ها در حال خوشگذرونی توی نقاط مختلف بار بودن و فقط چند نفر مثل خودش و بکهیون بودن که سر میز نشسته بودن ولی به خاطر فاصله زیادی که داشتن باعث نمیشد نگران شنیده شدن حرف هاشون باشه.

⁦⚔️⁩The Condition Of Fight⁦⚔️⁩ |Completed|Where stories live. Discover now