شب درست حسابی به سرو وضعم رسیدم.
دوش گرفتم، صورتمو اصلاح کردم و موهای کوتاهم مدل دادم.
به هرحال اول باید ازم خوشش بیاد بعد نقشه‌م رو اجرا کنم.
وقتی وارد سالن سمینار شدم دور از تصوراتم خیلی شلوغ بود!
مردم با لباسای بیمارستان و اکثرا به کمک پرستارا تو سالن پخش بودن و سر جاهاشون مینشستن.
مشتاق و با چشم دنبال سوفیا گشتم ولی نبود..
یه دور اطرافمو با دقت از نظر گذروندم ولی پیداش نکردم.
پنچر شدم!
خب الان من اینجا چیکار میکنم؟!!
من بخاطر تو اومده بودم!
پوفف..
بی‌حوصله رو یه صندلی نشستم و پیشونیمو عصبی گرفتم که با صدایی از صندلی بغلم برگشتم.
- الان درحال روحیه گرفتنی؟
این..
سوفیا..!!
ای خدا کریمی‌تو شکر!
رفتم تو نقش و طعنه دار گفتم: آره..
کمی فکر کرد و دودل پرسید: چته چرا پکری؟
با نیش و کنایه گفتم: اگه ناراحت نمیشی دکمه ی حراست فشار نمیدی بگم!
ریز خندید ولی کنترلش کرد و کنجکاو پرسید: اسمت چی بود؟
با درد پنهونی بهش خیره شدم.
اسمت چی بود!
این سوفیای منه؟
که می‌پرسه اسمت چی بود!
خیلی خودمو کنترل کردم و به این فک کردم که اگه اسممو بگم اونم باید اسمشو بگه و نمیدونه!
این شد که گفتم: ویلیامم، نمی‌خوام اسمتو بدونم.
ابرو بالا انداخت.
- انقد ناراحت شدی؟ من.. داشتم.. شوخی میکردم..
آخ..
من فدای شوخیات بشم!
رییس بیمارستان رفت پشت تریبون و جدی و با پرستیژ شروع به صحبت کرد. سکوت بدی حاکم شده بود ولی حوصلم بد سر رفته بود..
شروع کردم زیرلب آواز خوندن که سوفیا متعجب برگشت سمتم و با چشمای درشت لب پایینشو گاز محکمی گرفت..
نیشخندی زدم، سرمو پایین انداختم و به خوندن ادامه که رییس بیمارستان موشکافانه گفت: من معذرت میخوام، شما صدای آواز میشنوین یا من اشتباه میکنم؟!
کل سالن ریز به من نگاه کردن و بلند و متحد گفتن: نه!
خوبی دوست شدن با مردم اینه دیگه!
روبه سوفیا کردم که صورتشو با دست پوشونده بود.
میون آواز ریز خندیدم که صدام بلند تر شد.
سوفیا ریز و کلافه گفت: بس کنن همه دارن نگاه میکنن!!!
لبخندی زدم و مصرانه ادامه دادم..
سالن تو سکوت فجیعی رفته بود و من با صدای فالش و آرومم آواز میخوندم و با انگشتام بازی میکردم و مسئولا نمیتونستن بفهمن کیه.
وقتی به اوج آهنگ رسیدم نگاه ریزی به سوفیا‌ انداختم که صورتشو پوشنده بود و اروم می‌گفت: قسمت میدم بس کن!!
پق کوتاهی از خنده زدم و بلند رو به رییس جلسه گفتم: دکی میخوای بحثو عوض کنیم یکم فضا عرفانی شه؟
کل سالن با تعجب بهم خیره شدن و سوفیا همچنان صورتشو پوشونده بود.
گفتم: میخواین شمع بیاریم یکم فضا عرفانی بشه؟
اخرشو مخلوطی با خنده گفتم چون دیگه نمیتونستم به چرت و پرتای خودم نخندم..
سوفیا کلافه گفت: من با این نیستم!
و لنگ لنگون بلند شد و رفت بیرون و همچنان همه به من خیره بودن..
لبخندی مصنوعی تحویل دادم و گفتم: خدا این منت کشیارو ازما نگیره.. بفرمایین تروخدا بخاطر من واینستین..استدعا میکنم!.
همچنان بهم خیره بودن..
عجب!
خودمو از لابلای صندلیا بیرون کشیدم و وارد حیاطِ تاریک بیمارستان شدم و بلافاصله سوفیا رو دیدم که رو نیمکت نشسته، پاهاشو تو شکمش جمع کرده و به یه جای دور خیره شده..
اوف دلم واسه این تنهاییاش می‌رفت!
بی سروصدا کنارش نشستم و گفتم: خوش میگذره؟
که ریز و ترسیده لرزید..
انتظار نداشت.
محکم و با غیظ زد به بخیه ی بازوم و از درد نفسم برید،
ولی دم نزدم.
صورتمو مچاله کردم و با زور درد تیکه تیکه گفتم: دهنت.. سرویس... بخیه داشت..
کمی ترسید ولی مغرورانه روشو اونور کرد.
همون طور که بازومو گرفته بودم، با صورت مچالم لبخند کجی زدم و گفتم: وحشی‌ام که هستی!
توپید: چرا خفه نمیشی؟!
اصلا به دل نگرفتم چون سوفیا ذاتن اینجوری بود، به محض اینکه منو یادش بیاد همش تلافی میشه.
صدای پرسشیم تو سکوت حیاط تاریک و نمناک طنین انداز شد: بارون دوست داری؟
و اینجوری شد که موشک اولو سمت حافظش انداختم.
سخت به زمین خیره شد و نفساش مقطع و عمیق شدن.
چشاشو باریک کرد و بهم زل زد، با این تفاوت که اینبار نگاهش رنگ خشم نداشت..
ملتمس و پرتمنا بود!
انگار میخواست کمکش کنم به‌یاد بیاره ولی روش نمیشد..
سریع گفتم: مهم نیست.. من خودم عاشق بارونم، یعنی عاشقش نبودما ولی یکی وارد زندگیم شد که باعث شد عاشقش بشم.
مشتاقانه نگاهم کرد..
ادامه دادم: اسمش سوفیاست.. همونی که با..تو اشتباهش گرفتم، سوفیا، فرشتست! دلم براش تنگ شده..
و نفس غمناکی کشیدم..
متاسف و کنجکاو گفت: الان کجاست؟! چرا نمیاد ببینتت؟ مگه عشق معنیش این نیست که معشوقه‌ت در هر حالی که باشه باز دلت براش بره و نتونی دوریشو تحمل کنی؟ چرا تا دید بیمارستانی ولت کرد؟!!
عصبی شده بود ولی من متحیر بهش خیره شده بودم!
داشتم به این فکر میکردم من چجوری یک مااه بدون این کلوچه زنده موندم!
ادامه داد: دوسش داری؟
محو چشاش گفتم: بیشتر از هرچیزی!
عصبی و کلافه گفت: پس چرا نمیری دنبالش؟!! الان کجاست؟
- بهش قول دادم جاشو به کسی نگم، ولی بعداً به تو میگم.. میخوای، بریم بیرون یه..غذایی چیزی بخوریم؟
با لبخند گفت: نمیشه ازینجا بیرون رفت که!نمیدونستی کوچولو؟ ببخشید کاخ آرزوهات خراب شدن..
خسته و محو خندیدم و اروم نزدیکش شدم..
ترسیده به چشام زل زد و به نفس زدن افتاد..
نگاهش بین اعضای صورتم درنوسان بود..
فاصلمون دوسه سانتی بیشتر نبود.
فقط بوی بدنش!
آخ..
دلم واسه بوی تنش لک زده بود!
هنوزم همون بورو میداد.. یه بوی گرم و دلنشین که نشون از تمیزی بیش از حدش بود..
پیشونیمو به پیشونیش چسبوندم و نرم گفتم: تو خیلی منو.. یاد سوفیا میندازی.. خیلی!
تو همون فاصله اخم ریزی کرد و گفت: چیم تورو یادش میندازه؟
پلکامو بستم و با آرامش عمیقی ناشی از اینکه کنار خودم داشتمش زمزمه کردم: همه چیت!
پرمعنا بهم خیره شد.
انگشتمو لای موهای کوتاهش بردم و دستی به سرش کشیدم.
تو چشاش برق خاصی بود.. زمزمه کرد: دوست دارم بیشتر ببینمت.. ویلیام!
کافی بود اینو بگه که سلولای بدنم بساط جشنو به پا کنن!
بینیمو کنار بینی‌ش چسبوندم و با لبخند عمیقی زمزمه کردم: منم.
گنگ بودن تو وجودش موج میزد و درکش میکردم.
گیج و مبهم بود!
بعد با ذوق ادامه دادم: اینم یه نشونه!
-چی؟
- کسی نیست مزاحم شه! اصولاً وقتی با سوفیا تنها بودم همیشه یه چیزی بود که نزاره تنها باشیم یا.. لبام قفل لباش بشن!
یکم تند رفتم چون سریع جدا شد و هول و درحالی که پا میشد گفت: من..من برم دیگه دیروقته.. شاید فردا دیدمت، البته اگه.. خودت بخوای! من.. اصراری ندارم.
یه درصد فکر کن نخوام!
درحالی که سمت در ورودی می‌رفت گفت: شب خوش.. ویلیام!
دستمو با تیریپ خاص خودم بالا گرفتم و گفتم: عزت زیاد!
ریز خندید و راهی در شد و هر چند قدم یواشکی برمیگشت و نگاهم میکرد ولی من یه پام رو نیمکت بود و به این فکر میکردم روزای شوممون رو به پایانه..
از فکر اینکه دیگه قرار نیست اتفاق بدی بیوفته لبخند پر آرامشی رو لبم جا گرفت. اصلا مگه میشه بهار بیاد و اتفاقای خوب و با خودش نیاره؟!
زمستون هرچی بود، با همه ی سختیاش رفته بود و این بهار قرار بود فصل جدیدی از زندگیمون باشه.. نفس پرلذتی کشیدم و نتونستم لبخندمو کنترل کنم..
تو همون حال نیما که از صبح پیش الیوت بود از در حیاط وارد شد و مشکوک گفت: عه تویی؟ اینجا چیکار میکنی؟
با لحنی پراز لذت و آرامش گفتم: نیما سوفیا بهوش اومده..
شوک شده بهم خیره شد..
- دروغ میگی!
خسته خندیدم: نه راست میگم.. بالاست..
سرزنش آمیز و بلند گفت: خب اینجا چیکار می‌کنی؟؟!
- داستان داره نیما.. برو بگیر بخواب برات میگم بعدا، فقط.. پیشش نرو!
کلافه گفت: تا نگی که نمیرم، بگو ببینم!
جریان‌و از اول تعریف کردم و بزور فرستادمش بره تو اتاقش چون حوصله‌ی تعجب کردن و سوال پیچ کردناشو نداشتم..
وقتی رفت به روبروم خیره شدم و روحمو به دست تاریکی حیاط سرسبز بیمارستان سپردم..
چشمامو با آرامش بستم و لبخند پهنی رو لبم جا گرفت..
همون لحظه فکر عجیبی به سرم زد که باعث شد بدو بدو راهی اتاقم بشم.
کتابِ مثل خون در رگهای منو برداشتم و شروع کردم به تندتند و هول ورق زدن.
وحشیانه ورق میزدم که دستام رو یکی از صفحه هاش خشک شد..
سه چهار دور خوندمش و با اشتیاق صفحه رو کندم..
از پسر اتاق بغلیم بادکنک گرفتم و به اینم فکر نمی‌کردم که خودش ازکجا آورده..
از حیاط یه گل رز قرمز کندم و بردم تو اتاقم.
صفحه ی کتابو لوله کردم و داخل بادکنک گذاشتم، بعد از اینکه بادش کردم با نخ به گل رز بستم و رفتم دم در اتاق سوفیا..
درو با شک و نصفه باز کردم.
کسی داخل نبود ولی صدای تق و توق از دستشویی اتاقش میومد..
سریع و با عجله و البته بیصدا بادکنک و گل رز رو رو میز کنار تختش گذاشتم، دستامو به هم مالیدم و دویدم بیرون..
ازین که منو ندید نفس آسوده ای کشیدم و یواش یواش راهی اتاقم شدم..

...
آیدا!
آنچه به تو می دهم عشق من نیست؛ بلکه تو خود، عشق منی. تویی که عشق را در من بیدار می کنی و اگر بخواهم این نکته را آشکارتر بگویم، می بایست گفته باشم که من "زنی" نمی جویم، من جویای آیدای خویشم.

آیدا را می جویم تا زیباترین لحظات زندگی را چون نگین گران بهایی بر این حلقه ی بی قدر و بهای روزان و شبان بنشاند.

آیدا را می جویم تا با تن خود رازهای شادی را با تن من در میان بگذارد.

آیدا را می جویم تا مرا به "دیوانگی" بکشاند؛ که من در اوج "دیوانگی" بتوانم به قدرت های اراده ی خود واقف شوم؛ که من در اوج غرایز برانگیخته ی خود بتوانم شکوه انسانیت را بازیابم و به محک زنم؛ که من بتوانم آگاه شوم.

آیدا! این که مرا به سوی تو می کشد عشق نیست، شکوه توست؛ و آنچه مرا به انتخاب تو برمی انگیزد، نیاز تن من نیست، یگانگی ارواح و اندیشه های ماست.
اول تیر ماه 1341
شش صبح

•Sofia• Where stories live. Discover now