سوفیا

دمدمای ظهر با جولی و مونیکا پشت لپ تاپ نشسته بودیم و مضطرب به صفحه زل زده بودم..
ناخونامو استرسی میجویدم و با پاهام رو زمین ضرب گرفته بودم.
مونیکا شروع به خوندن توییتایی که توییترو ترکونده بود کرد:
- سوفیا رابرتسون.. خوشم اومد.. بلاخره یکی پیدا شد از این سگای هار نترسه!
خوشحالی به وجودم تزریق شد. به خوندن ادامه داد:
- من چرا تا الان سوفیا رو نشناخته بودم؟؟ ایول داری دختر!! محکم ادامه بده!
مونیکا چشاشو رو صفحه زوم کرد و گفت: نام کاربریِ.. پونزده؟.. گفته هیچ میدونستین سوفیا رابرتسون به شوهرش خیانت کرده؟! دست شوهرش و از پشت بسته و روهم ریختن با مردای دیگه کار هرشبشه..
سرم گیج رفت.
اینا از کجا میدونستن؟؟؟
کفری شدم!!
بلند شدم و عصبی گفتم: این مضخرفات چیه؟؟
مونیکا- ببخشید دیگه نمیخونم..
کلافه گفتم: بخون بقیشو.
کمی تعلل کرد و ادامه داد.
- ازش خوشم نمیاد، فکر می‌کنه زیادی خوبه! مزخرفاتتو جمع کن سوفیا و بکش بیرون!
- حالمو بهم میزنه! باشه تو خوبی تو بشین جلو..
شروع کردم به بازی کردن با لبام..
می‌دیدم مونیکا با خوندن این چیزا خودشم ناراحت میشه واسه همین گشت و توییتای خوب و پیدا کرد.
- سوفیا باعث شد یاد بگیریم سفید و سیاه همه باید از حق سیاه پوستا دفاع کنیم..
لبخند متشوشی رو لبم جا گرفت که صدای زنگ خونه دراومد.
اومدم پاشم که ویلیام قدمای با عجله تا در برداشت و نزاشت برم.
بعد از چند دقیقه با یه پاکت زرد و بزرگ تو دستش اومد داخل و بدون هیچ حرفی، بدوبدو رفت طبقه ی بالا.
گفتم: واقعا دیگه نخون.. عصبی میشم. نمی‌خوام حال خوبم به این زودیا بره.
مونیکا هم از من موافق تر صفحه ی لپ تاپ و بست و فرد از اتاق صداش زد.
قبل از اینکه بره پیشش، منو کناری کشید و مضطرب گفت:
- سوفیا راجب همون داستانِ..
- پونزده؟!
- آره آره!
دستشو نگران به بازوم کشید و گفت: دیگه پیام نداد؟
سرمو سمت مخالفش گرفتم و گفتم:
- نه..
-فقط..حواست باشه..! نگرانتم!
بیخیال گفتم: نگران نباش اتفاقی نمیوفته. همه چی داره به خوبی تموم میشه.
زل زد به چشام و گفت: شایدم تازه شروع شده.. خلاصه که مراقب باش!
با لبخند خواهرانه ای سر تکون دادم و با دوباره صدا کردن فرد، رفت تو اتاقش.
همون لحظه پونزده نکبت پیام داد. ولی ایندفعه عکس بود!
مضطرب و درحالی که خداخدا میکردم عکسو باز کردم‌..
با دیدنش پاهام شل شد..
عکس ویلیام بود که خوابه و یه اسلحه رو سرش نشونه گیری کرده..
پس سرم سوزن سوزن شد.
زیر عکس پی نوشت شده بود:
+ ازش فاصله بگیر، یا دیگه نمیبینیش! این آخرین و جدی ترین هشدارمه!
چشامو فشار دادم و سعی کردم نفس عمیقی بکشم ولی نتونستم.
نفسم بالا نمیومد.
خدایا..
داشتم روانی میشدم!!
با سردرگمی نوشتم:
- خیلی پستی!!
+ بسته به دستتون رسید؟ اگه آره، بدون کابوست وارد اون خونه شده. به هرحال توش چیزاییه که می‌تونه بهش آسیب بزنه خنگ کوچولو!
یا ابلفضل..
گوشیو انداختم رو مبل و هول، با اخرین سرعتم دویدم سمت اتاق ویلیام و در اتاقشو با ضرب و صدای محکمی باز کردم..
با دیدن من کمی هول شد و بسته رو زیر پتو قایم کرد..
اخم غلیظی رو پیشونیش بود و بهم ریخته بود.
آب دهنمو مضطرب قورت دادم، دستمو جلو گرفتم و گفتم: اون چیه؟؟
اخمش بیشتر شد و گفت: چی؟
به نفس نفس افتاده بودم..
کلافه گفتم: ا..اون بسته رو بده من!
مشکوک و تلخ نگاهم کرد و دهن باز کرد حرف بزنه، ولی پردرد دهنشو بست و چیزی نگفت.
- اون بسته.. اه ویلیام گفتم بدش به من!!!
صدام از استرس میلرزید.
نگاه ویلیام ناباور و مثل کسایی شده بود که نمی‌خواستن حقیقتی رو قبول کنن.
ملتمس گفتم: بسته رو بده!
- توش چیه که انقد برات مهمه که من نبینم؟
صداش اروم و غمناک بود.
- چیز خاصی نیست.. بده!
نگاهش داغون شد.
با غم و پردرد سرشو پایین گرفت، چشاشو بست و پردرد گفت: لطفا.. چند دقیقه تنهام بزار..
ته دلم خالی شد.
عاجزانه رفتم سمتش و دستمو سمتش دراز کردم که خودشو کمی عقب کشید و پردرد گفت: لطف کن یه لحظه برو بیرون.. لطفا!
دلم هری ریخت..
ای خداا مگه تو اون بسته چی بود که ویلیام و به این روز انداخته بود؟؟
لبامو تلخ بهم فشردم و بعد از چند دقیقه که تو سکوت نگاهش کردم، رفتم بیرون.
اشک سجمی گوشه ی چشمم گرفتار شده بود و پایین نمیومد..
شاید بهتر باشه یه مدت ازش فاصله بگیرم..
بخاطر جون خودش!
نگران و بافکری درگیر رفتم تو حال که دیدم ویلیام ژاکتشو پوشیده و داره می‌ره سمت در.
پاهام خودبخود رفت سمتش..
ولی نه!
نباید بهش نزدیک شم..
حداقل تا یه مدت واسه جون خودش..
اخ خدا چقدر دوری ازش سخت بود!!
میخواستم همه چیو جر و واجر کنم.
یه گوشه‌ی مبل فرو رفتم و با حسرت نگاهش کردم.
کجا داشت می‌رفت؟؟
دم در یه لحظه وایستاد و جوری نگام کرد انگار میخواست برم دنبالش.
با درد نگاهم کرد..
قلبم تیر کشید.
رومو کردم اونور که درد نگاهش و نبینم..
با صدای محکم بسته شدن در تو خودم لرزیدم و لب پایینمو گزیدم..
نه نه..
نباید دوباره بینمون فاصله بیوفته..
نمیخوام!
حالا که همه چی داشت خوب پیش میرفت؟؟
دلشوره و نگرانی از پاهام تا فرق سرم حرکت میکرد..
چی تو اون بسته ی کوفتی بود که انقد داغونش کرده بود؟؟
عذاب وجدان ااینکه نرفتم دنبالش و تظاهر کردم برام مهم نیست وجودمو گرفت..
چه حس مضخرفی!
چرا باید از ویلیام دور بمونم تا زنده بمونه؟؟
عوضش..
نه.. هیچ عوضشی وجود نداره!


•Sofia• Kde žijí příběhy. Začni objevovat