⚔️مبارزه بیستم: داری آزاردهنده میشی!⚔️

Começar do início
                                    

∞•°∞°•∞•°∞°•∞

"سی و یک... سی و دو... سی و س.سه..."
نفسش رو با دهنش بیرون داد و دوباره میله بارفیکس رو کشید.
"سهووووووووووووننننننن!!!!!!!!!"
با جیغی که احتمال میداد مال لوهان باشه از توی پذیرایی اومد چشمام گرد شد.
دوباره چی شده بود؟
از بارفیکس پایین اومد و به لوهان که با کوبیدن شدید پاهاش روی زمین به سمتش میومد آب دهنش رو قورت داد‌.
لوهان با رسیدن به سهون که با سینه‌ای لخت و عرق کرده جلوی در اتاق ایستاده بود تلفنش رو جلو صورتش گرفت
"این چیه؟؟؟؟؟! هان؟؟!!؟! به من بگو این چیهههههه؟؟؟!!!!!!!!"
گوشی رسما به دماغش چسبیده بود برای همین، هرچقدر هم که تلاش می‌کرد باز نمیتوسنت چیزی ببینه
"خب این چیه؟"
با این سوال انگار پسر عصبی رو عصبانی تر کرده بود چون صورتش به بیشترین حد از قرمزی رسید و سهون مطمئن بود اگه الان توی یه کارتون بودن از گوش و بینی لوهان بخار بیرون میزد.
"این چیه؟؟؟!!! نه تازه میپرسی این چیه؟؟؟؟!!!"
"عه خب چته؟؟؟؟"
لوهان تلفنش رو جلوی صورت سهون تکون داد
"تو اون روز تماس رو جواب دادی؟؟!! اره؟؟؟ تو جواب دادی؟؟!!!!"
پس مسئله این بود؟
"نه لوهان من اینکار رو نکردم"
"تو نکردی؟؟؟؟!! نکردی؟؟؟!!! پس دیلر تلفن من جواب داده لابد؟؟!!"
"تو چی داری میگی؟"
گوشی رو دست سهون داد و مشتی به بازوش زد
"بیا! بیا خودت ببین!! تو به تماس جواب دادیییی!!!"
سهون به دیلر تلفن نگاه کرد، ولی مگه پاکش نکرده بود؟
پس چرا هنوز بود؟
"ولی... ولی من اینو پاک کرد-"
با فهمیدن این که داره چی میگه ساکت شد و به پسر بزرگتر که چشم هاش پر از خشم بود نگاه کرد.
سهون دوباره به این فکر کرد که اگه توی کارتون بودن صدای غار غار کلاغ یا بع بع بز توی بکگراند پخش میشد.
لوهان چند ثانیه به چشم های سهون که کمی ترسیده بود خیره شد و بعد سرش رو بین دست هاش گرفت.
"مگه بهت نگفته بودم به تلفن من دست نزن؟"
صداش آروم بود و صدای آرومش بیشتر می‌ترسوندش...
"مگه نگفته بودم؟؟ هااانن؟؟؟ مگه نگفته بووووودممممم؟؟!!!!"
بعد از اون لحن آرومش توقع این حد از عصبانیت رو نداشت اما لوهان جوری جیغ کشید که خراشیده شدن گلوش رو حس کرد، بعد به دیوار تکیه داد و پیشونیش رو به سطح سردش چسبوند.
نفس های عمیق میکشید تا خودش رو آروم کنه و سهون شک نداشت که این، آرامش قبل طوفانه!
اما این بار هم بر خلاف تصورش طوری که انگار اصرار داشت پیش بینی های سهون رو خراب کنه، چند ثانیه بعد گوشیش رو از دستش بیرون کشید و بعد از پوشیدن کتش که به جا لباسی دم در آویزون بود از خونه خارج شد و در رو با صدای بلندی به هم زد.
لوهان دفعه قبل که فقط شوخی کرده بود کلی عصبانی شده بود چه برسه به این دفعه که حتی تماس رو جواب داد بود.
"ای خداا... پوووففف"
دستش رو لای موهاش برد و کشیدشون که با صدای زنگ در مجبور شد بره و ببینه که کی پشت دره.
که خب قطعا دیدن مادرش پشت در آخرین چیزی بود که میخواست.
"سلام مامان"
"سلام، کی بود اینجوری رفت بیرون؟"
"شما که آمار همه چی رو دارید به نظرتون به جز من و لوهان کس ‌دیگه‌ای توی این خونه هست؟؟! منم که تو خونم،پس کی میمونه؟"
"باشه حالا این چه طرز حرف زدنه؟!"
آهی کشید و در تیکه داد
"چرا اینجوری درو کوبید چیزی شده؟!"
"چیزی نشده بود"
"یعنی به خاطر هیچی اینجوری عصبی رفت؟"
"مامان ما باید همه چیز رو توضیح بدیم؟! دو نفر دیگه، توی یه خونه دیگه، یه کاری کردن، که یه نفرشون از خونه رفته بیرون، بعد شما چرا میاید بازخواست میکنید؟"
"سهون این رفتارت اصلا درست نیستااا!! نمی‌فهمی باید با بزرگترت درست حرف بزنی؟! مگه من به تو ادب یاد ندادم؟؟!! من نمی‌فهمم این چه مدل برخورده؟؟!!"
"مامان اصلا حوصله ندارم لطفاً بیخیال شید، الان هم اگه کاری ندارید من برم به کارام برسم"
چند لحظه گذشت و با ندیدن واکنشی از مادرش که با اخم بهش خیره بود خداحافظی گفت و در رو بست.
حالا باید چه گلی به سرش میگرفت؟
لوهان کجا گذاشته رفته بود؟
کل این مدت فقط دوبار رفته بود سرکوچه خرید، برای همین جایی رو بلد نبود، پول هم که با خودش برنداشته بود!
هوف...
لعنتی به خودش فرستاد و روی زمین نشست.
با دینگ گوشیش به پیامی که از طرف کریس براش اومده بود نگاه کرد.
"ساعت شیش بار همیشگی باش، همه هستیم. به حساب باشگاه" با یه ایموجی چشمک تهش.
بار؟
ایده بدی نبود شاید تا اون موقع لوهان هم برمیگشت و بعد از عذر خواهی راضیش میکرد تا با هم برن؟
اوهوم خوب بود...
حالا که عذاب وجدانش کمتر شده بود یا  تن عرق کردش افتاد. باید دوش میگرفت ولی الان واقعا حوصله نداشت...

∞•°∞°•∞•°∞°•∞

روی صندلیش لم داده بود و از قهوه حاضری داغی که برای خودش درست کرده بود لذت میبرد که با باز شدن یه دفعه ای در اتاقش، قهوه توی گلوش پرید و شروع کرد به سرفه کردن.
"عه خوبی؟ چقدر تو دست و پا چلفتی! یه قهوه نمیتونی مثل آدم بخوری؟!"
به کریس که داشت همزمان با تیکه انداختن، آروم پشتش میزد نگاه کرد
"اگه یه خری، عین گاو سرش رو نمینداخت بیاد تو اینجوری نمیشد!"
"بالاخره گاو یا خر؟"
کریس لبخندی زد و روی میز نشست
"من که معلومه خوبم تو چطوری؟"
سوهو به پشتیه صندلی تکیه داد و مثل پسر بزرگتر دست به سینه شد.
"اگه تو نباشی من همیشه خوبم... حالا چیکار داری؟"
"اها، اومدم بگم که ساعت شیش آماده باش همه با هم میریم کلاب"
"کلاب؟"
"اوهوم کلاب... گفتم شاید اگه همه با هم یه ذره بیشتر وقت بگذرونن رابطشون بهتر بشه، هرچند که از قبل خیلی بهتر شده ولی هنوز هم، به هم دیگه به چشم رقیب نگاه میکنن، نه دوست. البته تقصیر خودشون هم نیست... چند سال بهشون گفتن که باید عین دشمن های خونیشون با هم مسابقه بدن"
کریس خنده‌ای کرد و ادامه داد
"خود من به بچه های توسکا میگفتم فکر کنن وسط یه جنگن، یا می‌بری... یا میبازی..."
سوهو هم که با دقت به حرف هاش گوش داده بود تکخندی زد و سرش رو تکون داد
"سونگ هم همینطور بود... اون تا لحظه آخر بهشون میگفت هرجور شده باید ببرن اما آخرین لحظه بهشون یادآوری میکرد سلامتیشون از همه چیز بهتره..."
"به نظرم سونگ بهترین مربی بود که هر تیمی می‌تونست داشته باشه، خیلی بهش مدیونم"
سوهو ابرو هاش رو بالا انداخت
"مگه باهاش ارتباط داشتی؟"
"مربیم بوده"
به لبخند کریس که احتملا ناشی از یادآوری خاطراتش بود نگاه کرد
"ادم خوبیه، حیف شد نتوسنت بیاد"
"اره واقعا..."
چند لحظه بعد کریس شروع کرد به بلند خندیدن و سوهو متعجب نگاهش کرد
"چیشده؟"
"فکر کنم طولانی مدت ترین مکالممون بدون دعوا بود!"
سوهو هم از خنده های تیکه تیکه مرد خندش گرفت و با صدایی که از خنده می‌لرزید به پهلوی کریس ضربه‌ای زد
"باشه حالا از روی میز من پاشو!"
کریس از میز پایین اومد و سمت در رفت
"پس ساعت پنج و نیم بیا دفتر من..."
"نه نیازی نیست، یه سر باید برم خونه، خودم از اونجا میام. فقط ادرس رو برام بفرست"
"مطمئنی؟"
سوهو اوهوم آرومی گفت و کریس در اتاق رو بست.
مرد پزشک اول چند لحظه به در خیره شد و بعد حرکتی به صندلی چرخدارش داد و رو به پنجره ایستاد.
کمی پرده رو کنار زد و به مرد قد بلندی که تا چند لحظه پیش توی اتاقش بود ولی الان توی حیاط راه می‌رفت نگاه کرد.
تا از محدوده دیدش خارج بشه بهش خیره موند و بعد از زدن لبخندی از جلوی پنجره کنار رفت.

پایان مبارزه بیستم
ادامه دارد...

بچه ها بیست پارت اپ کردم😵
خودم باورم نمیشه😂
راستش این فیک قرار بود یه مینی فیک ده قسمتی باشه😂🤦
ولی خب الان حدودا نصف داستان گذشته 😎
منتظر قسمت بعد باشید😈(ته اسپویل کردن من😐💔)
خب دیگه بوس بوس
عه ببین!! باز یادم رفت چی میخواستم بگم!
حافظم ریدهاا😐

⁦⚔️⁩The Condition Of Fight⁦⚔️⁩ |Completed|Onde histórias criam vida. Descubra agora