چلغوز : امروز دیدمت!!!
هری : تعقیبم میکنی؟! وتف
چلغوز : نکردم جیگور
هری : ولی اینطور به نظر میاد
چلغوز : خداوکیلی نکردم
هری : باشه حالا هرچی
هری : حالا کجا دیدیم؟
چلغوز : مغازه ی ویکتوریا سیکرت
هری : بـــســـه
چلغوز : چی بسه؟؟؟
هری : ادامه نده لطفن
چلغوز : معلومه که نمیدم...
هری : ممنون...
چلغوز : به شــرطی که نشونم بدی چی خریدی
چلغوز : اون صورتیا که انتخاب کردیو خیلی پسندیدم😍
هری : اولا...ابدا نه
هری : دوما...الان سعی کردی ازم حق السکوت بگیری؟
چلغوز : عام...
چلغوز : شاید؟
هری : خیلی بدبختی
چلغوز : اینجور نکن دیگه جیگور
چلغوز : اون باسن خوشگلتو توی پنتی بهم نشون بده
هری : برو درتو بذار
"شما این کاربر را بلاک کردید."
YOU ARE READING
Wanna Fuck?
Fanfictionلویی غالبا یه لاشیه و هری فک میکنه که اون یه آشغاله. تا وقتی که نظرش عوض میشه. • a Larry Stylinson Fanfiction. • _ترجمه ی فارسی. نویسنده : mochaharry تلگرام : FanfictionsOnly